ایوان و آنتونین به معجون هایی که پس از اضافه کردن تارهای مو،به رنگ های تهوع آوری در آمده بودند،خیره شدند.
-میگم به نظرت راه دیگه ای وجود نداره؟
آنتونین که به زور محتوایات معده اش را کنترل میکرد،به سختی پاسخ داد:
-اگه این کار رو نکنیم،نجینی به گرمی ازمون پذیرایی میکنه.
ایوان که با فکر کردن به این موضوع تمام اندامش روی ویبره رفته بود،نگاهی به معجون انداخت و سپس همراهه آنتونین،بینی اش را گرفت و معجون را تا آخرین قطره سر کشید.
در محفل ققنوس:
رز و لونا در کنار هم نشسته و مشغول تمیز کردن ظرف و ظروف های درون کابینت ها بودند.
-لونا؟میدونی یاد چی افتادم؟
-چی؟
-یادته ارباب تصمیم گرفته بود که یه مدت بریم توی یه قصر خارج از شهر؟
-آره...ما دخترا رفته بودیم اونجا تا اونجارو تمیز کنیم.
-آره...الان یهو همون حس بهم دست داد.چقدر پیش ارباب بهمون خوش میگذشت.
لونا که خاطراتشان پیش لرد سیاه را پیش رویش میدید،اشک در چشمانش جمع شد.همان موقع لینی وارد آشپزخانه شد و با چهره های اشک آلود آنها روبه رو شد.
-شما دوتا چتونه؟
-یاد خاطره های اون موقع ها افتادیم که چقدر پیش لرد بهمون خوش میگذشت.
رز در حال گفتن جمله ی آخرش،سعی کرد یاد درد طاقت فرسای کروشیو های لرد نیوفتد!لینی با دیدن لبخند غمگینی که روی صورت رز نقش بست،از کوره در رفت:
-شما دوتا مگه مرگخوار نیس...یعنی مگه یه زمانی نبودین؟چرا به خودتون اجازه میدین بخاطر یه سری خاطره اینجوری اشک بریزین؟یادتون نره که ارباب هم دیگه مارو نمیخواست،به جای این حرفا به کارتون برسین.
و با عصبانیت از آشپزخانه خارج شد،ولی وقتی نگاهش به علامت شوم روی دستش افتاد،احساساتش از عقلش پیشی جستند و ناخوداگاه،لبخند تلخی بر روی صورتش نقش بست.