دامبلدور: نه من یه گریفی هستم. یه گریفی هیچ وقت تسلیم نمیشه . . .
بلا که تهدیدش کارساز نبود، سخت به فکر فرو رفت. سپس رو به مرگخوارها گفت: کسی با خودش معجون حقیقت آورده؟
اما جلو اومد و گفت: بیا! کم داره ولی کامونو راه میندازه . . .
بلا: تو چرا با خودت معجون حقیقت میاری این ور، اون ور؟
اما: والا، داخل این معجون یه چیزایی هست که باعث شادابی پوست و جلوگیری از پیری میشه ولی . . .
بلا: ولی چی؟
اما: خب بعضی وقتا مشکل ساز میشه.
بلا: مثلا چه مشکلی؟
اما: مثلا . . . یادت میاد چند روز پیش یه دعوا شده بود، ارباب با جد گرامی گلاویز شده بودن؟ بعد من هی میرفتم جلو میگفتم، تو رو جدت اینجوری نکن ارباب، همش تقصیر منه؟ من باعث شدم رابطتون به هم بخوره؟ بعد ارباب میگفت تو دیگه این وسط چی میگی؟ دعوا بین من و سالازار! . . .
بلا: خب یادم میاد، دعواشون به تو ربطی نداشت که . . .
اما: راستش . . . راستش یه جورایی ربط داشت.
بلا: فکر کنم الآنم از اون معجونه خوردی، حالا باشه قضیه ی تو رو با ارباب حل کنیم. خب برگردیم به تو آلبالو آلبوس . . . بخور اینو! . . . د میگم بخود! آهان حالا شد. خب بگو ببینم چی شد که خواستی با ارباب آشنا بشی؟
در این زمان بلا یه صندلی و چراغ مطالعه ظاهر کرد. نشست رو به روی دامبلدور و نور چراغ رو گرفت تو صورتش.
Dumbeldor: soyligicem. Hepsini dun gibi hatirliyorum. Santorlar la oturup muhabet ediyorduk ki birden santorlardan biri . . .
بلا:
چی میگی؟
دامبلدور: معجون حقیقت گویی باعث نمیشه که به اون زبونی که تو میخوای حرف بزنم . . .
اینو گفت و در عرض 4 ثانیه همه بلا رو درحالی دیدن که روی دامبلدور پریده بود و گیسوانش و ریشوانش رو میکند. قبل از اینکه کاملا کچل بشه، دامبلدور به حرف اومد و گفت: باشه، باشه بهتون میگم.
خب، آره . . . خیلی خوب یادمه انگار همین دیروز بود که رفتم پیشش، چون. . . چی شد؟ وایسا! چرا رفتم؟ . . . آهان داشتم با سانتور ها داشتم گپ میزدم که . . .
بلا: پس اعتراف میکنی با اون موجودات پست و بی ارزش نشست و برخاست داری . . . همینه شیپیش گرفتی دیگه! . . . خب، بگو! ادامه بده!
دامبلدور: داشتم میگفتم؛ نشسته بودیم گپ میزدیم که یهو یکی از سانتور ها انگار چشش افتاده باشه تو چش باسلیسک، خشکش زد. می دونی دیگه پیشگو ها بعضی وقتا اینجوری میشن. یه ویژن از آینده میبینن که بی برو برگرد درست از آب در میاد. بعد از نیم ساعت زل زدن به سانتور مذکور، یهو صداش دراومد که بهم گفت،شب سرد و سوزناکیِ. . . آره درسته . . . در ماه دسامر . . . آخرین روز ماه دسامبر، توی یک دهکده زیبا به اسم لیتل هنگلتون، در قصر باشکوهی، پسری متولد میشه . . . تام، تام ریدل! . . . پسری که که در آینده . . . درآینده آلبوس، پدرتو درمیاره.دامبلدور اون بزرگترین دشمنت میشه. از برج چند طبقه میندازتت پایین. به خاک سیاه مینشونتت. با ابهتش لهت میکنه، با عظمتش نابودت میکنه ولی . . . ولی از طرف دیگه . . . همه رو با یک نگاه، یک دل نه صد دل عاشق خودش میکنه (چهره ی بلا
)، در هر قدم فدایی هاش جلوش قد خم میکنن. . .
خلاصه انقدر از این چیزا گفت که من نشناخته از این تام ریدل متنفر شدم . . .
بلا: یعنی همین جریان هری پاتر برای شما پیش اومد دیگه
. . .
دامبلدور: نه بابا من از این موضوع الهام گرفتم که بتونم روحییه ی تام رو تضعیف کنم.در اصل، نه پیش گویی این وسط بود، نه هری پاتری که بخواد باهاش دربیوفته.
بعد از اینکه از دامبلدور اعتراف کشیدن، یعنی باهاش مصاحبه کردن، عازم خانه ی ریدل شدن تا به این دستاوردهاشون از گذشته ی لرد ولدمورت انظمام ببخشن. از اونجایی که کسی وظیفه یی پر دردسر همچون این رو به گردن نمیگرفتن، همه چیز گردن کسی که این وسط صدایی از خود درنمیاورد تا بخواد شکایتی کنه افتاد، یعنی مورفین.
بعد از اینکه اون زندگینامه رو به چیزی شبیه به کتاب مبدل کردن، با هم راه اتاق لرد ولدمورت رو پیش گرفتن که هرچه زودتر اونو به دستش برسونن. بعد از اینکه ارباب کتاب رو دستش گرفت، تا به گذشته اش از دید دیگر دوست و دشمن ها نگاهی بندازه، چهرش در هم رفت. . .
کتاب رو به طرفی پرت کرد و همه را به رگبار کروشیو بست. در این بهبوبه بلا خودش رو کشان کشان به کتاب رسوند و به اولین صفحه ی اون که شامل فهرست بود نگاهی انداخت:
استیشن 1 فضا: پشر اینجا همه شی تووووووپه. . . شچاره دنباله دارو نیگا . . .
استیشن 2 فضا: اینجا مللیخخخ، از ماربالدلر به شوشک آتشین، فژایی ها حمله کردنننننننن . . .
.
.
.
پایان سوژه