هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ یکشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۲
#51
دامبلدور: نه من یه گریفی هستم. یه گریفی هیچ وقت تسلیم نمیشه . . .

بلا که تهدیدش کارساز نبود، سخت به فکر فرو رفت. سپس رو به مرگخوارها گفت: کسی با خودش معجون حقیقت آورده؟

اما جلو اومد و گفت: بیا! کم داره ولی کامونو راه میندازه . . .

بلا: تو چرا با خودت معجون حقیقت میاری این ور، اون ور؟

اما: والا، داخل این معجون یه چیزایی هست که باعث شادابی پوست و جلوگیری از پیری میشه ولی . . .

بلا: ولی چی؟

اما: خب بعضی وقتا مشکل ساز میشه.

بلا: مثلا چه مشکلی؟

اما: مثلا . . . یادت میاد چند روز پیش یه دعوا شده بود، ارباب با جد گرامی گلاویز شده بودن؟ بعد من هی میرفتم جلو میگفتم، تو رو جدت اینجوری نکن ارباب، همش تقصیر منه؟ من باعث شدم رابطتون به هم بخوره؟ بعد ارباب میگفت تو دیگه این وسط چی میگی؟ دعوا بین من و سالازار! . . .

بلا: خب یادم میاد، دعواشون به تو ربطی نداشت که . . .

اما: راستش . . . راستش یه جورایی ربط داشت.

بلا: فکر کنم الآنم از اون معجونه خوردی، حالا باشه قضیه ی تو رو با ارباب حل کنیم. خب برگردیم به تو آلبالو آلبوس . . . بخور اینو! . . . د میگم بخود! آهان حالا شد. خب بگو ببینم چی شد که خواستی با ارباب آشنا بشی؟

در این زمان بلا یه صندلی و چراغ مطالعه ظاهر کرد. نشست رو به روی دامبلدور و نور چراغ رو گرفت تو صورتش.

Dumbeldor: soyligicem. Hepsini dun gibi hatirliyorum. Santorlar la oturup muhabet ediyorduk ki birden santorlardan biri . . .

بلا: چی میگی؟

دامبلدور: معجون حقیقت گویی باعث نمیشه که به اون زبونی که تو میخوای حرف بزنم . . .
اینو گفت و در عرض 4 ثانیه همه بلا رو درحالی دیدن که روی دامبلدور پریده بود و گیسوانش و ریشوانش رو میکند. قبل از اینکه کاملا کچل بشه، دامبلدور به حرف اومد و گفت: باشه، باشه بهتون میگم.
خب، آره . . . خیلی خوب یادمه انگار همین دیروز بود که رفتم پیشش، چون. . . چی شد؟ وایسا! چرا رفتم؟ . . . آهان داشتم با سانتور ها داشتم گپ میزدم که . . .

بلا: پس اعتراف میکنی با اون موجودات پست و بی ارزش نشست و برخاست داری . . . همینه شیپیش گرفتی دیگه! . . . خب، بگو! ادامه بده!

دامبلدور: داشتم میگفتم؛ نشسته بودیم گپ میزدیم که یهو یکی از سانتور ها انگار چشش افتاده باشه تو چش باسلیسک، خشکش زد. می دونی دیگه پیشگو ها بعضی وقتا اینجوری میشن. یه ویژن از آینده میبینن که بی برو برگرد درست از آب در میاد. بعد از نیم ساعت زل زدن به سانتور مذکور، یهو صداش دراومد که بهم گفت،شب سرد و سوزناکیِ. . . آره درسته . . . در ماه دسامر . . . آخرین روز ماه دسامبر، توی یک دهکده زیبا به اسم لیتل هنگلتون، در قصر باشکوهی، پسری متولد میشه . . . تام، تام ریدل! . . . پسری که که در آینده . . . درآینده آلبوس، پدرتو درمیاره.دامبلدور اون بزرگترین دشمنت میشه. از برج چند طبقه میندازتت پایین. به خاک سیاه مینشونتت. با ابهتش لهت میکنه، با عظمتش نابودت میکنه ولی . . . ولی از طرف دیگه . . . همه رو با یک نگاه، یک دل نه صد دل عاشق خودش میکنه (چهره ی بلا )، در هر قدم فدایی هاش جلوش قد خم میکنن. . .
خلاصه انقدر از این چیزا گفت که من نشناخته از این تام ریدل متنفر شدم . . .

بلا: یعنی همین جریان هری پاتر برای شما پیش اومد دیگه . . .

دامبلدور: نه بابا من از این موضوع الهام گرفتم که بتونم روحییه ی تام رو تضعیف کنم.در اصل، نه پیش گویی این وسط بود، نه هری پاتری که بخواد باهاش دربیوفته.

بعد از اینکه از دامبلدور اعتراف کشیدن، یعنی باهاش مصاحبه کردن، عازم خانه ی ریدل شدن تا به این دستاوردهاشون از گذشته ی لرد ولدمورت انظمام ببخشن. از اونجایی که کسی وظیفه یی پر دردسر همچون این رو به گردن نمیگرفتن، همه چیز گردن کسی که این وسط صدایی از خود درنمیاورد تا بخواد شکایتی کنه افتاد، یعنی مورفین.
بعد از اینکه اون زندگینامه رو به چیزی شبیه به کتاب مبدل کردن، با هم راه اتاق لرد ولدمورت رو پیش گرفتن که هرچه زودتر اونو به دستش برسونن. بعد از اینکه ارباب کتاب رو دستش گرفت، تا به گذشته اش از دید دیگر دوست و دشمن ها نگاهی بندازه، چهرش در هم رفت. . .
کتاب رو به طرفی پرت کرد و همه را به رگبار کروشیو بست. در این بهبوبه بلا خودش رو کشان کشان به کتاب رسوند و به اولین صفحه ی اون که شامل فهرست بود نگاهی انداخت:
استیشن 1 فضا: پشر اینجا همه شی تووووووپه. . . شچاره دنباله دارو نیگا . . .
استیشن 2 فضا: اینجا مللیخخخ، از ماربالدلر به شوشک آتشین، فژایی ها حمله کردنننننننن . . .
.
.
.


پایان سوژه


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۵ ۱۴:۵۶:۰۹
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۵ ۱۵:۳۳:۲۱
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۵ ۲۳:۲۸:۵۸
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۵ ۲۳:۳۲:۳۸
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۵ ۲۳:۳۷:۲۳
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۵ ۲۳:۳۹:۱۴
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۵ ۲۳:۴۹:۳۵
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۵ ۲۳:۵۱:۰۶


پاسخ به: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
#52
من با عذر خواهی از تمام اعضا بگم، دیشب به خاطر غفلت و نادانی بنده، رابطه ی دوتا دوست و دوتا از سرورمون رو به هم زدم ولی به خدا اگه میدونستم کار به اینجا میکشه . . .
جان من اینجوری نکنین الآن چند ساعته انگار تو گلوم روغن داغ ریختن داره میسوزه از عذاب ووجدان نمیدونم چیکار کنم.
التماستون میکنم ارباب به خاطر بچگیم عفو کنید. تورو خدا ببخشید اگه چیزی گفتم بهتون بر خورد.
سالازار گرامی، از شما هم به خاطر اینکه باعث شدم رابطه تون با ارباب بد بشه عذرخواهی میکنم.
دیگر اعضای گروه از شما هم به خاطر اینکه تو این وضعیت قرارتون دادم عذر می خوام پشیمونم.
به خدا فکر میکردم داریم شوخی میکنیم.(که اشتباه فکر کردم)


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۵ ۰:۲۰:۳۹


پاسخ به: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
#53

جرقه های آتش در هوا چشمان لرد ولدمورت را به خود معطوف کرد. اکنون زمان کشتن او فرا رسیده بود.
- لوسیوس زندانی رو بیار.
- اطاعت میشه ارباب!

آتش خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود. نقشه باید بی کم وکاست اجرا میشد حتی اگر مجبور به قربانی کردن خادمین خود می شد. سال ها بود که انتظار چنین فرصتی را می کشید. دیگر اجازه نمی داد هیچ چیز مانع او شود حتی...
- نه خواهش می کنم...نه
افکار لرد با صدای فریاد زندانی پریشان شد. زندانی با لابه و زاری به پای . . .



پاسخ به: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
#54
جرقه های آتش در هوا چشمان لرد ولدمورت را به خود معطوف کرد. اکنون زمان کشتن او فرا رسیده بود.
- لوسیوس زندانی رو بیار.
- اطاعت میشه ارباب!

آتش خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود. نقشه باید بی کم وکاست اجرا میشد حتی اگر مجبور به قربانی کردن خادمین خود می شد. سال ها بود که انتظار چنین فرصتی را می کشید. دیگر اجازه نمی داد هیچ چیز مانع او شود حتی...
- نه خواهش می کنم...نه
افکار لرد با صدای فریاد زندانی . . .



پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۳:۲۳ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
#55
در این میان، مرد سیاهپوشی با شنل و کلاهی که مانع دیدن چهره اش میشد، همراه با دختری جوان ، جذاب و زیبا (هی بالام هیییییییی!) در بالای تپه ای در گورستان شاهد این مراسم بودند.
دختر جوان رو به مرد گفت:
- ارباب، حالا چه کنیم؟
-متانت خودتو حفظ کن اما! هنوز هیچی تموم نشده. میدونم اون حامی تو بود . . . ولی از همه مهمتر جد من بود.
- ارباب جسارت نباشه ولی . . . جد منم بودن، ایشون!
- اما . . .! میزاری اینجا دو کلوم جدی صحبت کنیم یا نه؟
- عذر میخوام ارباب!
- اون طور که من طی این همه سال متوجه شدم، گنجینه ی گرانبهایی رو از من قایم میکرد. چه بود؟ کجا بود؟ هیچی رو نمیدونم، ولی اینو میدونم که چیز مهمی بود. . . بنابرین . . . با در نظر گرفتن سنش، خواستم از حوادث غیر منتظره جلوگیری کنم. . . یکی از تکه های روحم درون اون زنده بود.
-ر است میگین ارباب، با مرگشون تکه ای از روح همه مون کنده شد.، رفت، نابود شد . . .
-اما! منظورم اینکه اون یکی از هورکراکس های من بود. حال او نیز همچون اون . . . اون . . . بیخیال اسمش رو نمیارم، مثل همون دوباره زنده میشه.
- ارباب، الآن فهمیدم که شما یه نابغه هستین.
- شک داشتی اما؟


شب در گورستان
داخل قبر سالازار اسلیترین


- یا مرگانا!. . . چی شده؟ من کجام؟ من . . . من . . . من زنده ام؟

بیرون قبر

-چی شد اما؟ جدت بود. الآن زورت میاد به خاطر ش یه قبر رو بکنی.
اما در حالی که سر تا پا خاکی شده بود، و دستانش رمق نداشتن برای یک کلنگ زدن دیگر گفت:
-ارباب شما همه چیرو بهتر میدونین. ولی . . . ولی وقتی در هست، چرا از پنجره بریم. من که گفتم وردشو بلدم، اجازه بدین زمین رو بشکافم . . .
-این به خاطر اینکه دیگه با اربابت کل کل نکنی. نمیدونم آیا متوجه هستی یا نه، ولی الآنم داری با ارباب کل کل میکنی. . . حالا بگو ببینم کو اون دیوارت؟ کو اون کسی که میگفت مثل اژدها پشتته؟ الآن اون، زیر خاکه، من این بیرون دارم از زجر کشیدنت لذت میبرم. . .


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۴ ۳:۳۴:۳۸


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱:۴۰ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
#56
- وایسا دهنش رو باز کنیم ببینیم چی میگه!
- آروم! وول نخور. وایسا ببینم. چرا دهنت رو بسته بودن؟
- دهن منو بسته بودن؟ . . . تو چرا طناب دستته؟ می خوای منو ببندی؟
- احمق من بازت کردم.
- منو باز کردی؟

سپس ایوان یه نگاهی به بدن خود انداخت، در حال که دنده ها بیرون زده بود و دل و روده از بیرون معلوم بود.
خلاصه الآن جیغ نزن کی جیغ بزن؟
- جییییییغ!
- ساکت! ساکت الآن میریزن اینجا! بچه ها بیاین قایم شیم.
بعد از قایم شدن رون، هرمیون و هری، بلا با عجله و نگران به داخل آشپزخونه برگشت و رو به ایوان گفت:
- چی شده ارباب اومده؟ بخشنامه رو دیده؟
- بلا! الآن سه نفر اینجا بودن. . . یکی یه دختر بود با مو های مشکی فرفری، اون یکی یه پسر عینکی بود با موهای نارنجی. . . اون یکی هم یه دختر گنده منده بود. اسمش . . . اسمش، مونا؟ رونا؟ روناک؟ . . .
- بسه دیگه چرا جیغ زدی منو ترسوندی؟ من میرم به کارم برسم. اگه یه بار دیگه بخوای منو سرکار بزاری، قبل از اینکه کسی رو جات پیدا کنن، خودم حسابت رو میرسم.
با رفتن بلا هر سه از پناهگاهشون بیرون اومدن.
- بچه ها فکر کنم روی این اسکلت یه طلسم فراموشی اجرا کردن. . . چه کنیم؟
- بزار ببینم من چیزی پیدا میکنم.
بعد از 2 دقیقه که هری در تلاش خوندن ذهن ایوان بود گفت:
- فقط یه صحنه دیدم. . . یکی دستشو کرد تو . . .
- تو چی؟
- تو چیز این . . . اَاَاَاَه
- دِ بگو دیکه . . .
- دنده هاش!
- چی؟ تو دنده هاش؟
سپس با انزجار نگاهی به دنده های ایوان انداخت، که تمام محتویات داخلی بدنش از اون طریق معلوم بود.
-وایسا! ایییییییییییییییشششششششش! . . . این چیه دیگه.
در این زمان هری دستش رو توی دنده های ایوان کرده بود و دنبال چیزی میگشت.
بعد هنگامی که یه چیز گردی آغشته به خون در آن بود، دستش رو از داخل بدن ایوان بیرون کشید.



پاسخ به: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۲
#57
جرقه های آتش در هوا چشمان لرد ولدمورت را به خود معطوف کرد. اکنون زمان کشتن سوسک سیاه بود.
- لوسیوس زندانی رو بیار.
- اطاعت میشه ارباب!

آتش خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود. نقشه باید بی کم وکاست اجرا میشد حتی اگر مجبور به قربانی کردن خادمین . . .



پاسخ به: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۲
#58
جرقه های آتش در هوا چشمان لرد ولدمورت را به خود معطوف کرد. اکنون زمان کشتن سوسک سیاه بود.
- لوسیوس زندانی رو بیار.
- اطاعت میشه ارباب!

آتش خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود.



پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۲
#59
درود ارباب!
امیدوارم روزی به روشنی و درخشانی . . . ذهنتون سپری کرده باشین.
زود یاد میگیرم.نه؟


1. سابقه ی عضویت در گروه مرگخواران؟

نه ارباب! ولی اگه بدونین؟ . . . اگه بدونین با چه حسرتی از پشت پنجره مرگخوارها رو نگاه میکردم! بعد که رفتم پیششون گفتن . . . گفتن برو کوچه ی خودتون بازی کن.


2. سابقه ی عضویت در محفل؟

ارباب خیلی می خوامتون. سرورمایی ولی . . . آخه این دیگه چه سوالیه؟ قلبم رو شکستین . . . یعنی می خوره من بچه محفلی باشم؟ منظورتون اینه؟


3. مهم ترین تفاوت بین دو جبهه ی سیاه و سفید؟

والا تا اونجایی که ما شاهد بودیم، یه عادت غیر منطقی و مزخرف بین این جبهه سفیدی هاست که الکی الکی خودشونو به کشتن میدن.
یادتون میاد گفتین هر قطره از خون جادوگران که میریزه، اصرافه؟
مامان هری خودشو واسه هری، بابای هری خودشو واسه زنشو هری، سیریوس خودشو واسه هری، لوپین و تانکس بی هدف، دامبلدور خودشو واسه دراکو، اسنیپ . . . نه اسنیپ باید می مرد، فرد ویزلی بی خود و بی جهت، خودشونو فدا کردن. الکی الکی . . .
ولی ما ارباب، ارباب ما هیچوقت از این کار ها نمیکنیم. خون ما و جون ما فقط و فقط باید بخاطر شما، در راه شما ریخته بشه.


4. نظر شما درباره کچلی و جادوگران کچل؟

من که زیاد چیزی سرم نمیشه. هنوز در ایام طفولیتم ولی . . . اینجوری بگم که، پدرم، پدر بزرگ هام، عمو ها مادرم، دایی های بابام، تازه یه سنی ازشون گذشته و پیر شدن فهمیدن کچلی خوبه. همشون از دم کچل کردن!


5. بهترین و مناسب ترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

بنظر من . . . خب میگم بهتره هر سری به یکیشون بگیم تو یکی از هورکراکس های لرد ولدمورتی، بزنن همدیگرو بکشن. نه؟



6. در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

دورش سیم خاردار میپیچم، هیشکی نتونه باهاش طناب بازی کنه.



7. به نظر شما چه بلایی سر موها و دماغ لرد سیاه آمده است؟

ارباب! شب که شما خواب بودین، دامبلدور موهاتونو دزدید، اسنیپ هم دماغتونو. چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه.



8. یک نمونه از کارهای بی رحمانه و سنگدلانه و سیاهانه خود را شرح دهید.

من تا حالا (چون مرگخوار نبودم) کار خبیثانه ی قابل توجهی نکردم. ولی همین الآن برای پر کردن این فرم، رفتم پایین، زیر پله ها قایم شدم. خواهرزاده ام (2 سالشه) که داشت از اونجا توپش رو بر میداشت، یه پخ کردم . . . در حد افزایش نرخ گالیون ترسید. ولی بعدش من که خندیدم اونم خندید. فکر کنم درآینده مرگخوار خوبی بشه!



9. نظر خود را بصورت کاملا خلاصه درباره این واژه ها بیان کنید:

ریش:
ارباب! یه چیزی راجع به ریش دامبلدور بگم؟ . . . من میگم هر آدمی بود تا حالا انقدر مسخرش کردیم با شیپیش هاش میرفت ریششو میزد، ولی این لابد ازش یه استفاده هایی میکنه که ما خبر نداریم. . . دقت کردین بعد از اینکه اسنیپ کشتتش، به طور مرموزی زنده شد و اومد تو این سایت ثبت نام کرد و الآن هم داره ایفای نقش میکنه، هم رول مینویسه؟ من فکر کنم این شیپیش ها هورکراکس ها ی خودشن، نمی خواد اینا رو از خودش جدا کنه. والا!

طلسم های ممنوعه:
ارباب! والا من الآن n سالمه، تو این n سال، هر جادویی میکردم بهم میگفتن طلسم ممنوعه ست. منم پیش خودم میگفتم لابد ممنوعه یه چیزی مترادف تفریحی و سرگرمی. . . تازه معنیش رو فهمیدم. عجب اسم های مزخرفی از خودشون در میارن!

الف.دال:
این در اصل الف.لال بوده، یعنی آلبوس لال (اُل) یعنی آلبوس لال شو، ولی با گذشت زمان تحریفش کردن.


روشنی؟درخشانی؟اینا کلمات منفوری نزد ارباب هستن!

در جواب جواب سوال 1-:خبیثن کلا اینا!زیر دست ما پرورش یافتن.
2-رسم ما هم همینه که در بدو ورود به ارتش قلبها را میشکنیم و نابود میکنیم.قلب عضویست بسیار بدرد نخور و اضافی.
3- من گفتم اصرافه؟...اشتباه کردم!منظورم اسراف بوده!
جواب سوال 5 فوق العاده بود!ارباب هوش و ذکاوت شما رو تحسین کردن.

تایید شد.فقط یادتون باشه هر وقت ارباب رو دیدین کلاه رو از سرتون بردارین.



ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۳ ۱۷:۰۰:۵۰
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۳ ۲۰:۳۶:۱۰


پاسخ به: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۲
#60
جرقه های آتش در هوا چشمان لرد وادمورت را به خود معطوف کرد. اکنون زمان کشتن سوسک سیاه بود.
- لوسیوس زندانی رو بیار.
- اطاعت میشه ارباب!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.