هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ارتباط با ناظر دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۳
سیو...هکتور..
انجمن آنتی ساحریال چرا قفله؟!
همین الان درخواست باز شدنش رو دارم...
من میخوام حق این جادوگر های بدبخت رو از ساحره ها بستانم!
سریعا رسیدگی بشه لطفا!

با تچکر...




پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ یکشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۳
چی شده؟!
سیو کجا رفت؟!
عه؟!وقتش تموم شد؟!
این کیه پس الان تو پاتیل؟!
کی؟!وینکی؟!وینکی خودمون؟!
هنوز قضیه پاتیل داغ و معجون راستی و سوال پرسیدن سر جاشه؟! آره...چه خوب...وینکی جواب بده!

مگه تو جن خانگی خانواده کراوچ ها نبودی؟!پس چرا حرف های بارتی کراوچ پسر رو گوش میدادی و نه حرف های بارتی کراوچ پدر؟!

اصلا بگو ببینم...اگه کلا توی یه خانواده بین دوتا از اعضای خانواده اختلاف نظر پیش بیاد و هر کدوم یه حرفی بزنن،جن خونگی خانوادگی باید حرف کی رو گوش کنه؟

وینکی چرا نوشدنی کره ای میخوره؟!چرا پنیری نمیخوره؟! چرا ژاپنی نمیخوره؟!

توی کتاب چهارم وینکی دزدی کرد...چوب دستی هری پاتر رو دزدید...مگه یه جن خونگی میتونه این کارها رو بکنه؟!

جن خانگی چه فرقی با جن غیر خانگی داره؟!

از اینکه مرگخواری راضی هستی یا خیلی راضیی؟!

چرا فکر میکنی یه جن خانگی باید توی هافل باشه؟!

چرا مسلسل؟!از کجا اومد؟!

و اما سوال آخر و مهم...معجون روی جن خانگی تاثیر نداره؟! آخه چه جوری از معجون هکتور خوردی تو؟!

ای بابا...در نزن آقا...در نزن...من برم پایین در رو باز کن...ببینم کیه که داره اینجور در میزنه...تو هم سریع جواب بده!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۳
برای بار دوم به آن مکان نفرت انگیز برگشته بود...
بار اول چهارده سال طول کشید تا بتواند از آزکبان خارج شود.و حالا فقط بعد از چند ماه دوباره به آزکابان بازگشته بود...اما دیگر خبری از خوشحالی مامورهای وزارت نبود...
چهارده سال پیش وقتی مامورهای آزکابان رودولف را دسگیرکرده بودند،کمتر کسی اهمیت به حرف های او و همرهانش میداد...چه کسی باور میکرد که لرد ولدمورت باز میگردد؟!
چه کسی باور میکرد که پس از نابود شدن ولدمورت توسط پسر یک ساله جیمز پاتر،لرد دوباره به قدرت برمیگردد؟!
اما رودولف و همراهانش به این قضیه ایمان داشتند...آنها مطمئن بودند که لرد باز خواهد گشت...اما هیچکس حرف های این چندنفر را باور نمیکرد.مامورها آن وقت خوشحال بودند که لرد رفته.

حالا بعد از چهارده سال که مدتی بود زمزمه بازگشت لرد به گوش میرسید،شب پیش همه به چشم خود دیده بودند که او بازگشته...نبرد وزارت خانه...شبی که البته شایعات بسیاری گرد آن بود.

همه ی ماموران وزارت سخت ترسیده بودند...پچ پچ مامورهای وزارت با هم،باعث خوشحالی رودولف بود...آنها میدانستند که به زودی دوباره رودولف از آزکابان میگریزد...همانطور که چند ماه پیش همراه دیگر مرگخوارها فرار کرده بود.

رودولف را به سلول تنگ و تاریک اش بردند و در را بر روی او بستند...دری که که به مدت چهارده سال به روی رودلف بسته بود...در را بستند و رودولف را همراه با دغدغه ها ،خاطرات و تفکراتش تنها گذاشتند.

رودولف خوشحال بود...خیلی هم خوشحال بود...چند ماهی میشد که خیلی خوشحال بود...ولی این خوشحالی باعث نمیشد که حالا نارحت نباشد...او و دیگر مرگخوارها شب گذشته شکست خورده بودند...آنها نتوانسته بودند گوی را از دست هری پاتر بگیرند...اضافه بر این حالا همه فهمیده بودند لرد برگشته...آنها در این این نبرد شکست خورده بودند ولی رودولف اطمینان داشت دست آخر پیروز این جنگ اربابش خواهد بود.

رودولف از جایش برخواست...در آن سلول کوچک فضای زیادی برای قدم زدن نبود اما رودولف نمیتوانست بشیند...غرق در افکار و خاطرات خودش شد...سالها پیش وقتی برای بار اول به آزکابان آورده شده بود،برادرش،بارتی کراوچ پسر و بلاتریکس همراه او بودند...اما او حالا تنها با برادرش به آزکابان بازگشته بود...

بارتی...رودولف هیچوقت نمیتوانست باور کند آن پسرک جوان که تا مدتها فکر میکرد نتوانسته آزکابان را تحمل کند و به یک سال نکشیده مرده بود،در واقع باعث بازگشت لرد شود...اما اکنون هم خبری از بارتی نیست...ولی به جای آن دیگر بارتی در نظر مرگخوارها یک جوان ضعیف و ترسو نبود بلکه حالا بارتی کراوچ در نظر مرگخوارها به تبدیل شده بود به یکی از اصیلترین و وفادارترین مرگخوارها...

اما بلاتریکس....لبخندی بر لبان رودولف نقش بست...بلاتریکس...رودولف به خاطر نمی آورد چه شد که با بلاتریکس ازدواج کرد...ولی طبیعتا رودولف گزینه های زیادی برای ازدواج نداشت.کم مانده بودند خانواده های اصیلی که رودولف از بین آنها بتواند برای خودش همسری انتخاب کند...حالا که رودولف بیشتر فکر میکرد به این نتیجه رسید که شاید بلاتریکس تنها کسی بود که میتوانست با او ازدواج کند.

بلاتریکس پر از خصوصیت هایی بود که رودولف خودش آن خصوصیت ها را داشت که مهمترین آن وفاداری به لرد بود...رودولف معترف بود که بلاتریکس حتی بیشتر از خود او به لرد وفادار است.
رودولف به یاد دوران تحصیلش در هاگوارتز افتاد...دورانی که با بلاتریکس آشنا شده بود...قبل از هاگوارتز چند باری در جشن ها و مهمانی هایی که بین خاندان های اصیل برگزار میشد بلاتریکس را دیده بود...اما آشنایی آنها با هم در همان هاگوارتز اتفاق افتاد...

رودولف همان سالی وارد هاگوارتز شد که لوسیوس مالفوی و ایوان روزیه به هاگوارتز آمدند...بلاتریکس،سیوروس اسنیپ،مالسیبر و چند نفر دیگر از مرگخوارها یک سال بعد از رودولف به هاگوارتز آمدند و سه سال بعد از آنها نارسیسا و بارتی و رابستن وارد هاگوارتز شدن...رودولف از این بابت که بسیاری از همفکرانش همدوره ای او بودند خوشحال بود...بلاتریکس هم مثل دیگران دوستانش بود.یک دانش آموز از خاندانی اصیل و البته با تفکرات بسیار سیاه....
رودولف هیچ تصوری از اینکه بخواهد روزی با بلاتریکس ازدواج کند نداشت...ولی بعد از فارغ التحصیلی از هاگوارتز به نظر میرسید که همه میدانستند رودولف قرار است با بلاتریکس ازدواج کند...و البته نه رودولف و نه بلاتریکس هیچ مخالفتی نداشتند.

فقط دو سال از ازدواج رودولف با بلاتریکس میگذشت که این دو به آزکابان افتادند...رودولف به این فکر کرد که تقریبا با بلاتریکس اصلا زندگی مشترکی نداشته...اما رودولف به همسرش و خودش افتخار میکرد...رودولف افتخار میکرد که او و همسرش را وفادارترین مرگخوارها میدانند...

لبخند رودولف تبدیل به قهقه شد...او حالا برای بار دوم به زندان آزکابان افتاده و اطمینان دارد که به زودی زود باز لرد او را نجات خواهد داد.
رودولف برنده شده بود...
هر اتفاقی که در آینده رخ دهد،باز هم این رودولف است که برنده خواهد بود...
شب بعد از شکست رودولف و دیگر دوستانش در وزارتخانه....شبی که رودولف تنها در ترسناک ترین زندان تاریخ،در سلولش نشسته بود...در این موقعیت و در این شب،رودولف احساس پیروزمندترین جادوگر روی زمین را داشت...

و این حقیقت بود...رودولف برنده بود...برنده...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۹ ۱۴:۲۳:۱۵



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ سه شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۳
_منم میتونم پرواز کنم...
_منم میتونم....
_پرواز؟!خب منم میتونم!
_چه وضعشه؟!همه میتونن پرواز کنن غیر از من؟!
رودولف بعد از گفتن این جمله با بغض به دیگر مرگخوارها نگاه کرد...بلاخره سیوروس با همون تریپ وقار و طمانینه همیشگی() رو به رودولف کرد و طوری که صاحب رستوران نشنوه گفت:
_رودولف...همه ما مرگخواریم...ما میتونیم پرواز کنیم...این از قدرت اربابه که این قدرت رو به ما داده!

رودولف نگاهی به وینسنت کرد که باعث شده بود که فقط خودش به نظر احمق برسه!رودولف رو به سیوروس کرد و گفت:
_اما...خب یعنی اینها هم در اینده تونستن به قدرت ما برسن؟!

قیافه با وقار و طمانینه سیوروس هم نمیتونست جواب رودولف رو بده برای همین رو به صاحب رستوران کرد و گفت:
_خب...دقیقا شما چه جوری پرواز میکنید؟!
_مثل همه...با معجون تکثیر!
_معجون تکثیر؟! معجون تکثیر چه ربطی به پرواز داره؟!
_اسمش معجون تکثیره...ولی وقتی میخوری پرواز میکنی...
_پس چرا اسمش معجون تکثیره؟!
_دقیقا خودم هم نمیدونم...مثل اینکه سازنده اش میخواست معجون تکثیر درست کنه ولی اشتباها این معجون باعث پرواز شد...اسم سازنده اش چی بود؟!توی کتاب تاریخ خونده بودیم؟!هرکور؟!تکهور؟!کهروت؟! آها...هکتور! آره...اسم سازنده اش هکتور دگروث گرنجر بود...یادم اومد!

بعد از این جمله صاحب رستوران،نگاه همه مرگخوارها به سمت هکتور برگشت...اشک در چشم های هکتور حلقه زده بود...معلوم نبود اشک هکتور به چه دلیل بود!

_اتفاقا خیلی خوب شد.من خیلی دوست داشتم ببینم توی اینده چه بر سر ازدواج من لودو میاد؟!
همه نگاه ها از هکتور به سمت گوینده جمله یعنی کراب برگشت...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۵ ۲۰:۵۳:۱۸
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۵ ۲۰:۵۴:۲۲



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۳
سام علیک خدمت مدیرای گل...

غرض از مزاحمت...عرض شود که الان ناظر دهکده هاگزمید کیه؟!
پرسیدم گفتن که رکسان ویزلی و یوان آبرکومبی...برای هر دو پخ فرستادم که ناظر هستن...ولی رکسان که هنوز جواب نداده و یوان هم مبهم جواب داد...

به هر حال...نزدیک دو هفته پیش توی تعامل با ناظر هاگزمید در موردسوژه های جدید در تاپیک های جدی برای هاگزمید نوشتم که هنوز جوابی نگرفتم...راستش حتی الان یادم رفت که سوژه ای که خودم در نظر داشتم چی بود!

هیچی دیگه...اگه رسیدگی بشه ممنون دارتونیم!!!




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ جمعه ۲۱ آذر ۱۳۹۳
_هکتور...برو کنار...ول کن ارباب رو...باید ببریمش سنت مانگو...
_نه...نه...من نمیزارم...نزدیک من و ارباب نیایین....
_هکتور...الان زبونم لال ارباب چیزیش میشه...باید سریع ببریمش سنت مانگو...از تسترال شیطون بیا پایین!
_برین کنار میگم...هر کی نزدیک بیاد با معجون من طرفه...این معجون رو میریزم تو دهن ارباب!
-نه...نه...باشه باشه...فقط اون معجون رو از ارباب دور کن!مرگخوارها...جلسه اضطراری داریم!

جلسه اضطراری مرگخوارها

_حالا چی کار باید بکنیم؟! ارباب داره از دست میره.

مورگانا در حالی که سعی میکرد بغضش نترکد این جمله را گفت و منتظر جواب دیگر مرگخوارها شد...
سیوروس سرانجام پس از کمی فکر کردن گفت:
_خب الان ما دوتا کار باید انجام بدیم...یکی نجات ارباب از زیر دست هکتور...و دیگری رسوندن ارباب به سنت مانگو...

رودولف که هنوز دچار افسردگی بود گفت:
_مشکل همینه...چه طوری ارباب رو از دست هکتور نجات بدیم؟! اینم یه مشکل دیگه...چرا مشکلات حل نمیشه؟!چرا اینقدر بدبختم من آخه؟!چرا باید اینقدر زندگی سخت باشه؟!پیچ خوردن پاهام بس نبود؟! حذف شدن من بس نبود؟!اصلا من دیگه تحمل ندارم...

رودولف گریه کنان از کادر اتاق خارج شد و باقی مرگخوار ها به تاسف و همدردی به حال رودولف سرشان را تکان میدادند...
لینی که چند دقیقه پیش باعث آزرده خاطر شدن رودولف شده بود،با عذاب وجدان گفت:
_رودولف راست میگه...حالا چه جوری ارباب رو از دست هکتور و معجون هاش نجات بدیم؟!
_واسه اون یه راه حلی پیدا میکنیم...ولی باید یه چیز دیگه یادمون باشه...باید یادمون باشه که آخرین دستور ارباب چی بود.

وینسنت سریعا جمله سیوروس را قطع کرد و گفت:
_سیوروس راست میگه...آخرین دستور ارباب چیز بود...چیزه...اون بود دیگه...چی بود؟!

سیوروس نگاه تندی به وینسنت کرد و گفت:
_ممنون وینسنت که حرف من رو تاید کردی...آخرین دستور و جمله ارباب این بود که "سریعا به محل اعزام بشین! وای به حالتون اگه دامبلدور سالم از سنت مانگو برگرده!" اگر مرلین نکرده ارباب چیزیشون بشه،این دستورشون به عنوان وصیت باید عملی بشه!

مرگخوار ها نگاهی به هم کردند...آنها باید اربابشان را از دست هکتور نجات داده،او را به سنت مانگو برده و دامبلدور را نابود میکردند.در ضمن باید حال رودولف را هم که خارج از ساختمان در حال داد و هوار وگله وشکایت از زمین و زمان بود،خوب میکردند!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۱ ۱۷:۲۱:۳۵



پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ سه شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۳
اهم...یا مرلین...دارم میام تو...کسی سرلخت نباشه!

چی شده؟! الان بحث موافق و مخالفه؟!خب وقتی قوانین و هدف این ترم هنوز گفته نشده،با چیش موافق یا مخالف هستین؟!

به هر حال...اگه این ترم برگزار شد،من خواستار یکی از دروس تاریخ جادوگری یا فلسفه و وحکمت یا آموزش جادویی سیاه هستم!
روز هاش هم فرقی نمیکنه...ترجیحا یکشنبه و چهارشنبه نباشه...ترجیحا...
باتچکر!

که البته این ترم برگزار نمیشه!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۱۸ ۲۰:۰۷:۴۳



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۰:۰۲ سه شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۳
ارباب...مدتهاست درخواست نقدی ندادم...البته چون رول زیادی ننوشتم!
به هر حال این رو اگه میشه نقد کنین تا قبل از اینکه یادم بره رول نوشتن رو!
با تچکر و معذرت!




پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۳
_الان چی شد!کی هدویگه و کی هدویگ نیست؟!
_نمیدونم...الان اون دوتایی که بانز گفت هم ممکنه هدویگ باشن؟!
_آره...به بانز اعتمادی نیست.

الادورا،لینی،لودو و اماندا همینجوری،بر و بر به هم نگاه میکردن تا بلاخره یه راه حلی از آسمون نازل بشه اما هیچ چیزی از آسمون نازل نشد...
بلاخره لینی که دیگه خیلی جلوی خودش رو گرفته بود،تحمل نکرد و گفت:
_خب...بسه دیگه...همون راه حل من بهترین راه بود...بیارین این جغدها رو تا پرهاشون رو بکنیم!

ظاهرا دیگر مرگخوارها هم قانع شده بودن که بهترین کار همون نقشه لینی هست و چاره دیگه ای ندارن غیر از اینکه جغدها رو تحویل لینی بدن...اما یک راه حل نه از بالا و آسمون،بلکه از پایین و دربونی خونه اومد...
_صبر کنید...من یه نقشه دیگه دارم!
_چی شده رودولف؟!چرا پستت رو ترک کردی؟!
_عجب لودریه ها!خب اومدم بالا نقشه ام رو بگم...

همه ساکت شدن تا رودولف نقشه اش رو بگه...اما این سکوت طولانی شده...بلاخره اماندا گفت:
_خب؟!نمیخوایی نقشه ات رو بگی؟!
_چی؟!ها...آره...فکرم یه جا دیگه بود...داشتم به سرمای بیرون فکر میکرد و اینکه قراره هوا از این هم سردتر بشه و برف بباره...
_رودولف!نقشه ات!
_آها...آره...داشتم میگفتم...سرما داره بیشتر میشه و...
_رودولف یا نقشه ات رو میگی یا برگرد سر پستت تا قبل از اینکه این چوب رو نکردم تو گوش هات!!!
_خب دارم میگم!هوا سرده...جغدها از نظر غریزی میتونن مدت ها توی سرما دووم بیارن ولی آدم ها نه...
_که چی؟!
_جغد ها رو میزاریم تو قفس...میبریمشون بیرون...یه مدت میزاریم اونجا بمونن...جغد نما ها به صورت غیر ارادی شروع میکنن به لرزیدن ولی اونی که واقعا جغد هست نمیلرزه...میفهمیم اون همون هدویگه!

مرگخوارها شروع کردن به فکر کردن...به نظر میرسید نقشه رودولف بهتر از کندن پرهای جغد هاست...اما لینی چنین نظری نداشت...
_من هنوز فکر میکنم بهترین نقشه اینه که تک تک پراشون رو بکنیم!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۱۷ ۱۵:۴۱:۰۰



پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۳
_بی بخلم!

کل فضا از این جمله پر شده بود...محفلی های سابق و ققنوس خورهای حاضر،در به در به دنبال مرگخوارهای سابق و ققنوس خورهای حاضر بودند تا انها را بغل کنن...تنها مرگخوار سابق و ققنوس خوار حاضر که برعکس دیگر همقطاری هایش مشتاقانه به دنبال بغل کردن یک نفر بود،رودولف لسترنج بود!

رودولف که با سرعت هر چه تمام تر به دنبال دختر محفلی سابق و ققنوس خوار حاضر میدوید،با داد و فریاد تلاش میکرد شکار بغل خودش را راضی به ایستادن کند!
_وایسا...فرار نکن...فقط میخوام بغلت کنم...وایسا هرماینی...صبر کن...کاریت ندارم..فقط یه بغله!
_دور شو...از من فاصله بگیر...دنبالم نیا...کمک!

تعقیب و گریز رودولف وهرماینی ادامه داشت تا اینکه چشم رودولف به بلاتریکس افتاد که با نگاهش سعی داشت به رودولف حالی کند که""پس که اینطور؟!صبر کن...پات به خونه باز میشه دیگه؟!فقط شانس بیاری قبل از اینکه بیایی خونه همینجا توسط آوادای ارباب کشته بشی...فقط در این صورته که سرنوشت بهتری نسب به اومدنت به خونه خواهی داشت!"
یک نگاه بلاتریکس به رودولف اینقدر حرف داشت...شما ببین رودولف بدبخت وقتی که بلاتریکس ساعتها به او نگاه میکند چه جملاتی را میگوید!
رودولف که این تهدید رو با گوشت و پوست خونش حس کرده بود،مسیرش را عوض کرد و رفت تا هاگرید رو بغل کند!

به هر حال همه همدیگر را بغل میکردند...هر چند که مرگخوار های سابق و ققنوس خور های حاضر با اکراه این کار را انجام میدادند...
گیدیون لینی را بغل کرده بود،سیریوس هکتور را بغل کرده بود،ویلبرت سوروس را بغل کرده بود،دامبلدور...خب دامبلدور رو بنا به دلایل اخلاقی کسی بغل نکرده بود...مخصوصا جنس مذکر!

بعد از تمام شدن بغل بغل،دامبلدور بلند شد تا دوباره شروع به سخنرانی در مورد قدرت عشق و قورباغه شکلاتی و این چیزها بکند...اما لرد پیش دستی کرد و گفت:
_خب دامبل!حالا که فهمیدیم مرگخوارهای سابق عوض شدن،نوبت اینه که من ببینم محفلی های سابق هم عوض شدن یا نه...
_چه جوری تام؟!
_خب...کاری نداره...فقط محفلی های سابق باید...

لرد چه خواهد گفت؟!محفلی های سابق چه کاری باید انجام دهند؟!آیا محفلی های سابق برای نشان دادن قساوت قلباش باید از طلسم شکنجه استفاده کنند؟!آیا مرگخوارهای سابق مجبور میشوند که خفت و خواری بیشتری را تحمل کنند؟!وقتی رودولف به خانه میرود چه اتفاقی برایش خواهد افتاد؟!وقتی که همه در حال بغل کردن یکدیگر بودنند،چه کسی لرد را بغل کرد؟!وقتی دامبلدور را کسی بغل نکرد،دامبلدور پیش خود چه فکری کرد؟!
جواب این سوال ها و هزاران سوال دیگر را در قسمت های آینده(یا رول های آینده!)شاهد خواهید بود!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۱۵ ۱۹:۰۶:۳۶







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.