هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ دوشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۷

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۳:۲۰:۱۶ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 5466
آفلاین
لرد نگاهشو از بلاتریکس که همچنان زمینو سجده می‌کرد برمی‌داره و به سمت دیگه‌ای می‌دوزه. به جایی که حشره‌ای همچون مجسمه روی میزی جاخوش کرده بود.

- بر ما نیرنگ نزن لینی! می‌دونیم زنده‌ای!

حشره اما با قدرت سرجاش میخکوب وایساده بود و تکون هم نمی‌خورد. لرد دستشو جلوی چشمای پیکسی خشک‌شده حرکت می‌ده، اما دریغ از حتی یک پلک که لینی بزنه. لرد این‌بار انگشتشو جلو میاره و چندین بار به لینی سیخونک می‌زنه، ولی باز هم فایده‌ای نداره. لینی هم‌چون حشرات تاکسیدرمی شده بود!

لرد تسلیم نمی‌شه. همیشه برای هرکاری راه حل داشت.
- می‌خواستیم یادآوری کنیم یادگاریمونو فراموش نکنی برداری. ولی حالا که مردی می‌تونیم بندازیمش دور. مجسمه‌تم به دردمون نمی‌خوره، بذار بیام یهو جفتتونو با هم بندازم دور!

لینی با دو چشمی که به سختی باز نگهش داشته بود تا مبادا پلک بزنه، نزدیک شدن لحظه به لحظه‌ی دستای لرد به خودشو می‌بینه. تا این که لرد از پشت بلندش می‌کنه و سکوت لینی در هم می‌شکنه.
- نه ارباب! نکنین! ماهمو می‌خوام! مال خودمه. به کسی ندینش!

لرد راضی از کرده‌ی خویش، با بی‌میلی حشره رو رها می‌کنه.
- وسایلتو جمع کن و برو!

لینی با چهره‌ای گرفته به سمت ماهش می‌ره و اونو با دقت لای بقچه‌ای می‌پیچه و زیر بغل می‌زنه و می‌ره که بره.

- همه‌ش همین بود؟
- بل. ✋️

به نظر میومد لینی از دار دنیا فقط یک ارباب داشت و یادگاری اربابش...

پس به حرکتش ادامه می‌ده تا جایی رو برای پنهان شدن پیدا کنه. لینی قصد نداشت زودتر از بقیه اونجا رو ترک کنه!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۸ ۲۰:۴۶:۲۰



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ دوشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۷

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۳:۲۰:۱۶ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 5466
آفلاین


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱:۰۸ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-بیرون! سریع خانه ریدل ها را برای ورود یاران جدید ما تخلیه کنید. نمی خواییم حتی یک چوب کبریت ازتون باقی بمونه.

مرگخواران با اکراه سرگرم جمع کردن وسایلشان شده بودند. ولی برای وقت کشی، اشیای غیر قابل استفاده را هم "وسایل" حساب می کردند.
و لرد سیاه به خوبی متوجه این موضوع شده بود.
-هوریس؟ اون مورچه ها رو برای چی جمع می کنی؟

هوریس پس گردنی ضعیفی به مورچه ای که گازش گرفته بود زد.
-مال خودمن ارباب. لازمشون دارم. خودم آوردمشون که خاک رز رو حاصلخیز کنن. بهشون حقوق می دم. مگه نه؟

مورچه گاز گیرنده با حرکت سر تایید کرد و گاز دیگری از هوریس گرفت.
در گوشه ای دیگر بلاتریکس روی زمین خم شده بود و با دقت زمین را بررسی می کرد.

-بلا...فرمودیم جمع کنین و برین. نفرمودیم زمین خانه ما را عبادت کنید.

بلاتریکس با حالتی سراسیمه و کلافه جواب داد:
-چشم ارباب... می رم. ولی یه تار مو داشتم که یه ماه پیش اینجا افتاده بود. اونو پیدا کنم بعد برم. می خوام بدم سر جاش بکارنش. وقت ریختنش نبود. الان پیداش می کنم. نگران نباشین.




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۴:۱۸ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 827
آفلاین
مرگخواران نگاهى با مضمون "حالا چه خاكى بريزيم سرمون؟" به يكديگر انداختند.

-اربـاب؟... بريم؟
-بريد!

-اربـاب از كدوم رفتن ها؟... از اينا كه بريم يه چرخ بزنيم و اعصابتون كه آروم شد برگرديم ديگه؟
-خير! واقعى بريد!

اين بار كار براى مرگخواران از فكر كردن گذشته بود. پس دسته جمعى سراغ گلدان رز رفتند. نفرى يك مشت خاك برداشته و بر سرشان ريختند. سپس رز نيز براى سهولت در كار، سرش را داخل خاكش فرو كرد.
درست در همان لحظه، راه حلى به كاسبرگش خطور كرد.

-باشه اربـاب! هرچى كه شما بگين! من رفتم.

و از سالن خارج شد. اما به جاى رفتن به سمت در خروجى، گلدانش را بالا كشيد و پله ها را تلق تلوق كنان بالا پريد و روى طاقچه راهرو اول، خودش را به "گلدان مصنوعى بودن"، زد.

رز فعلا از جدايى از اربابش و آوارگى نجات پيدا كرده بود. لاكن در طبقه پايين، لرد با قاطعيت منتظر رفتن ساير مرگخواران بودند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ سه شنبه ۷ فروردین ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۴۱:۴۰ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
توی مدتی که مرگخوار ها داشتن فکر میکنن که چه نوع خاکی رو باید آماده و مهیا کنن تا بریزن تو سرشون، فقط یه نفر بود که همچون مرگخواری حرف گوش کن و گوش به فرمان ارباب تنها داراییش از دار و دنیا رو که یه پاتیل و دو تا ملاقه بود زد زیر بغلش و رفت سمت در، درو باز کرد، رفت بیرون و درو پشت سرش بست!

- این کجا رفت؟
- ارباب فکر کنم چون اخراجش کردین رفت.
- کی بهش اجازه داد بره؟

مرگخوار ها نگاهی به هم دیگه کردن، هیچکدومشون دلشون نمیخواست اون کسی باشن که به اربابشون میگن که خودش گفته بود که همشون اخراجن. بنابراین سکوتی سنگین پیشه میکنن.

- ارباب یعنی واقعا همه ی همه ی همه اخراجن؟
ملت مرگخوار به گوینده این سوال که کسی نبود جز بلا،خیره شدن. بلایی با موهای بلوند، بلند و کاملا لخت.

همون موقع ها- پشت در خانه ریدل

هکتور ملاقه هاش رو به شکل ضربدری در کمربندش جا داده بود و چهار زانو توی پاتیلش نشسته بود.
- همه چی داغونه، من چقد بدبختم، پیش ارباب نیستم، تو پاتیلم نشستم...
به نظر میرسید هکتور دوباره بدبخت و بیچاره شده بود و دیگر مرگخوار نبود. در همین فکر ها بود که صدایی شنید.
- پیس پیس...
- همه چی داغونه، مرگخوارا خوابیدن، شک ندارم دیگه، مرگخوار نمیمونم...
- آهای یارو... داغونه! با تو بودما...
هکتور در حالی که نصف پاتیلش با اشک پر شده بود و چیزی نمونده بود توش غرق بشه سرشو سمت صدا چرخوند تا ببینه این مزاحم کیه.
- میگم که معجونی چیزی تو بساطت نداری به درد ما بخوره؟
هکتور بدون توجه به مرد و حرفاش دوباره به ادامه گریه و آواز سوزناکش مشغول شد. گویا اوضاع خیلی وخیم بود که هکتور نسبت به کلمه معجون و حتی فروششون کلا واکنشی نشون نداده بود.

یه کم بی موقع تر- درون خانه ریدل

- ما یادمون اومد. فرمودیم همه مرگخوارانمون اخراجن. یاران سابقمون برید بیرون.
بلا با شنیدن این جمله خودش هم مثل موهاش لخت و پخش زمین شد.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
-باشه...همگی اخراجین!

مرگخوارا شوکه میشن! همشون یهویی با هم شوکه میشن. حتی سکته میکنن.
در این جو شوک و بهت و ناباوری، سوییشرت نازکی روی هوا دیده میشه که خیلی آروم تکون میخوره. اولش یه آستینش درمیاد، بعدم اون یکی و ...

-بانز! بیخودی در نیار! تو هم اخراجی! ما همه چیز را میبینیم!

بانز بیخودی در نمیاره و دوباره میپوشه. اگه قراره اخراج بشه حداقل از سرما نمیره!

-یاران سابق ما...چند دقیقه فرصت دارید که وسایل خود را جمع کرده و این مکان را ترک کنید!

آرسینوس میپره جلو.
-ارباب چند دقیقه؟

فریادهای اعتراض آمیز "حالا با اخراجش کنار اومدی، مشکلت دقیقه شه؟" ، "جمع کردن یه دسته کراوات کاری داره آخه؟" ، "لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود" مرگخوارا به طرفش جاری میشه.

بلاتریکس که از لحظه ای که اخراج شده، وز موهاش به طرز غیر قابل باوری خوابیده جلو میره و تعظیم میکنه.
-ارباب...درست شنیدیم؟ فرمودین همه اخراجن؟همه، یعنی همه؟ یعنی کل کسایی که اینجا هستن؟ بدون حتی یک استثنا؟

لرد با سرش تایید میکنه و موهای بلا این دفعه دیگه کاملا صاف و لخت میشه!

رز ورجه وورجه کنون جلو میره و یه شاخه شو بالا میگیره.
-ارباب ببخشید...آگهی استخدام مرگخوارای جدیدو کجا میزنین؟ فتوکپی گلدون نامه هم لازمه؟

-یاران سابق ما...فقط چند دقیقه بهتون فرصت دادیم که همونم دارین با وراجی از دست میدین! جمع کنین و برین!


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲:۰۸ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

آرسینوس به عنوان نماینده وزارتخونه قراره میزان سیاهی مرگخوارا رو بسنجه! برای همین آرسینوس و مرگخوارا(بدون لرد) به مقصد جبهه نامعلومی آپارات می کنن.
تو جبهه مرگخوارا با دشمن فرضی می جنگن...

...............

-خیر...کسی نجنگه دیگه! بر می گردیم!

آرسینوس و مرگخواران دشمن فرضی را در جبهه فرضی رها کرده و به سمت دنیای واقعی آپارات نمودند. جایی که لرد سیاه، بی صبرانه انتظارشان را می کشید.
-خب...چی شد سینوس؟

-جیگر قربان! الان در یک ماموریت جدی وزارتخانه ای هستم و جناب جیگر نام دارم.

با اشاره لرد سیاه، بلاتریکس رز را از جا بلند کرد و بعد از عذرخواهی او را واژگون نمود تا مقدار متناسبی از خاک و کود داخل گلدانش روی سر جناب جیگر بریزد که یاد بگیرد کجا باید جیگر بازی در بیاورد و کجا نباید!
بعد از درس کوتاهی که به جیگر داده شد، لرد سیاه سوالش را دوباره مطرح کرد...یعنی قصد داشت مطرح کند.
-ما حال نداریم...یکی سوال ما رو دوباره مطرح کنه.

آرسینوس خاکی و کودی که هنوز هم نقش سینوسی خودش را حفظ کرده بود، مثل همیشه داوطلب شد.
-من ارباب...من مطرح کنم. فرمودین چی شد سینوس؟ و الان جواب می دم...گزارشمو کامل کردم. به نظر من هیچکدوم از اینا میزان سیاهی کافی برای عضویت در ارتش سیاه رو ندارن. همشونو باید اخراج کنین.




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۲۱:۲۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
- الان چیکار کنیم؟

مرگخواران همین طور که پوکرفیس موندن و به در و دیوار و حتی همدیگه نگاه کردن.

- هرکی تونست به ساحره‌ی سیاه‌تری ابراز علاقه کنه، اون برنده‌اس.
- برنده چی رودولف؟

رودولف چند لحظه، برای این که جواب بده، به فکر فرو رفت. این از مواردی نبود که مرگخواران هر روز بهش برخورد کنن. شاید روزی که هم سیارات سیاه در یک خط قرار بگیرن و هم تولد لردسیاه باشه.

- خب؟

مرگخواران امیدوارانه به رودولف خیره شدن تا شاید چیزی به فکر خاک گرفته اون برسه.
اما تو ذهن رودولف وضعیت تسترال تو تسترالی بود...
سلول‌های بخش "فکر" مغز رودولف که مدت زیادی بود خواب بودن و افسار مغز رو به بخش "مثلا ساحره جذب کن" سپرده بودن، جیغ زنان بیدار شدن و خودشو به در و دیوار ذهن رودولف کوبیدن؛ ضربه مغزسلولی شدن و برای همیشه دارمرلین رو وداع گفتن.
- باید بیشتر از اینا میخوابیدن.

سلول ساحره جذب کن نگاهی از سر تاسف به جنازه‌های سلول‌های فکر می اندازه، بعدش نگاهشو از اونا میگیره و به همنوعاش نگاه میکنه.
- یه استراحت کوتاه داشتیم ولی همین برامون کافی بود...

سلول های دیگه با اشتیاق به همدیگه نگاه کردن.

- بریم دنبال ساحره‌های جدید!
- یاااه!


رودولف که انگار همه چی به روند عادیش برگشته بود، سرشو تکون داد.
- چی شده؟

مرگخواران:

- حالا با چی بجنگیم؟ اصلا بجنگیم؟


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۶

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 337
آفلاین
لیسا روی زمین نشست و دست‌هاش رو طوری که انگار جسم نامرئی‌ای رو بغل کرده باشه، در هوا حلقه کرد. بعد در غم از دست دادن دشمن فرضی های‌های گریست.

همینطوری مشغول گریه بود که دشمن فرضیِ مورد نظر، در بغل لیسا به هوش اومد، تکونی خورد و باعث شد لیسا جیغ بکشه و به عقب بپره. صدای دشمن فرضی به گوش رسید که می‌گفت:
- یواش دیوونه! چه خبره محکم میزنی توی سر آدم؟ اشتباه گرفتی خب، بازم منم... بانز.

اینجا بود که لیسا «اصلاً من قهرم »ـی گفت و از صحنه‌ی نبرد فاصله گرفت. مرگخوارا که دیدن جنگیدن با دشمن فرضی بی‌فایدس، باز هم مشغول تفکر شدن. ممد مرگخواری از وسط جمع گفت:
- همون که اول گفتم. بریم ماکت کله‌زخمی رو بیاریم باهاش بجنگیم!

این ایده مورد پسند آرسینوس هم بود. بشکنی زد و چندتا از کارمندای سابق وزارت سحر و جادو که حالا تبدیل به رعیت‌هاش شده بودن، از انبار وزارت‌خونه یه ماکتِ تمرینِ دوئل آوردن. روی اکسپلیارموس‌زنی تنظیمش کردن و بعد از قرض کردن یکی از قمه‌های رودولف، روی پیشونیش یه رد صاعقه‌طور حفر کردن. ماکت هری پاتر حاضر بود!

بلاتریکس رودولف رو هل داد جلو تا به عنوان اولین مبارز، با ماکت بجنگه.
- همیشه مایه‌ی سرافکندگیم بودی رودولف. ولی دیگه فکر کنم با یه ماکت بتونی بجنگی... می‌تونی؟

رودولف چوبدستیشو کشید. مسئله‌ حیثیتی بود. اگر از یه ماکت کله‌زخمی هم شکست می‌خورد، دیگه نمی‌تونست سرش رو توی خونه‌ی ریدل بلند کنه. با اضطراب جلوش وایستاد. ماکت آروم چوبدستیش رو بالا آورد و...

طلسم رودولف به پرتوی سرخ رنگی که از چوبدستی ماکت شلیک شده بود برخورد کرد. دو پرتو به هم چسبیدن و صحنه‌ی خفنی مثل رویارویی ولدمورت و هری توی کتاب چهار ایجاد شد. نفس‌های همه در سینه حبس شده بود که... طلسم رودولف بر اکسپلیارموسِ ماکت پیروز شد و منفجرش کرد!

رودولف نفس راحتی کشید. آبروش حفظ شده بود. پیش بقیه، به خصوص بلاتریکس سربلند شده بود. حالا دیگه محبوب ساحره‌ها می‌شد. با قیافه‌ی «» به سمت بلاتریکس برگشت و بلاتریکس رو دید که از شدت خشم فکّش داره می‌لرزه!
- کروشیو رودولف!

رودولف از فرط درد بر زمین افتاد و با تعجب داد زد:
- د آخه حالا که شکستش دادم چرا کروشیو می‌زنی زن؟!
- الان با خلق اون صحنه خواستی بگی از لرد سياه برتری؟ می‌خواستی بگی ارباب هم زبونم لال به پای تو نمی‌رسن؟ می‌خوای ادعای لرد سیاه بودن و ربوبیت بکنی؟ راستش رو بگو... آره؟!
- من... کِی...
- ساکت! مگه نمی‌دونی طلسم ارباب در همین شرایط به خودشون برگشت؟ مگه نمی‌دونی ارباب در این شرایط شکستي خوردن كه البته چيزي از ارزشهاشون كم نكرد؟ یعنی چی که برنده می‌شی؟ خجالت بکش! حالا كه فكرشو ميكنم می‌دونی چیه... معیار سیاهی و عظمت و قدرت شباهت به اربابن و تو با این پیروزی نشون دادی اصلاً به قدر کافی سیاه نیستی!

مرگخوارانِ پوکرفیس به این نتیجه رسیدند که ایده‌ی ماکت کله‌زخمی اصلاً هم ایده‌ی خوبی نبوده!


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۷ ۱۶:۳۶:۴۷

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۶

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
مرگخوارا حمله میکنن. از ته دل! این وسط یکی حمله نمیکنه. یکی که حمله کردن و نکردنش فرقی با هم نداره. یه گوشه ای یه سفره پهن میکنه و سرگرم خوردن صبحونه میشه. صبح هم نیست...ولی کی به کیه؟ کسی که اونو نمیبینه.

مرگخوارا یهو دست از حمله میکشن.

-بانز؟ خجالت نمیکشی؟
-وسط میدون جنگ؟ ما داریم از جونمون مایه میذاریم و تو به فکر شکمی؟
-به ارباب بگیمت؟

بانز مات و مبهوت نگاهشون میکنه.
-برادران هم رزم من...منو میبینین؟ سرانجام دیده شدم؟

-تو خیر...سفره که دیده میشه کم عقل. پاشو بجنگ!

بانزم پا میشه و بند و بساطشو جمع میکنه و به سمت نامعلومی حمله میکنه. این وسط صدای یکی به گوش میرسه.
-هی بچه ها...فکر کنم کشتمش.

همه به طرف لیسا برمیگردن که اشک تو چشاش جمع شده.
-کیو کشتی لیسا؟

-دشمن فرضی رو...خیلی هم درد کشید طفلک!


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.