هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو


برای تنوع! سوژه جدید!


در تنگاتنگ دليرانه عرصه خاك و خون ... در آستانه اوج ايثار هر سرباز ... جسیکا بي مهابا از سنگري به سنگر ديگر ميدويد ، تا وضعيت تانك هاي دشمن را بررسي كند ، كه ناگهان چشمش به ممد ، پسر نوه خاله زن دايي قمرش افتاد ، كه در آن هياهو ، به شيريني و با لبخندي مليح ، در حالي كه كمر بندي از نارنجك هاي پلاستيكي را به دنبال خود مي كشيد ، به سمت تانك دشمن هجوم مي برد ...
به طرفش دويد ؛
- ممـــد اون تانك رو بپاااااااااااااااااااااااا !!!
اما دير شده بود ...
بــــــوووووووووووووووووووم ...!!!
- مــمــــــــــــــــــــــــــــــــــد !

ولي ديگر ممدي نبود ...
خلا وجود ممد ، دلش را سخت فشرد ، حسي عجيب او را در بر گرفت ؛ انتقام ...
براي آخرين بار نقشه عمليات را دوره كردند ، سپس بي سيم ها را در دست گرفته و پس از آرزوي موفقيت از يكديگر جدا شدند ...
اكنون تنها ، در بستري از خاك ، استتار شده در رداي خاكي رنگش ، سينه خيز ، به سمت مقر فرماندهي دشمن ، پيش مي رفت ...
از آنجا مي توانست به خوبي ، كله اسموت فرمانده را ، كه در تلالو مهتاب ، مانند تك چراغي نورافشاني مي كرد ، ببيند .
تفنگ دوربين دارش را آماده كرد و به سمت كله فرمانده نشانه رفت ...
- به به ! ببين چي اينجا داريم !!!
صداي آن غريبه از پشت سرش مي آمد ، دستش را به سمت جيب ردايش برد ؛
- اگه يكم ديگه تكون بخوري ، يه گلوله مي خوره وسط مغزت ، ملتفتي كه ؟! ... حالا آروم از جات بلند شو !
با كمي درنگ ، بر روي پاهاي خواب رفته اش ايستاد ، رويش را برگرداند و به چهره غريبه ، كله اسموتي ديگر ، نگاهي انداخت ...
غريبه تفنگش را به سمت جسی نشانه گرفت و گفت :
- مستقيم برو ! اگه جنب بخوريا ...!!!
و با دستانش او را هل داد و جسی كه در آن تاريكي حتي جلويش را به سختي مي ديد ، را روانه مقر فرماندهي كرد ...
به مقر كه رسيدند ، گوني را از روي چارچوب كنار زده و وارد شدند ،
فرمانده با سيگار برگي بر لب ، كه از آن دودي غليظ بر مي خواست ، روي صندلي راحتيش لم داده بود ! جسی تمام سعيش را كرد ، تا بتواند خودش را در مقابل اين حركات ! كنترل كند ...


.:. نيم ساعت بعد.:.
او را به خاطر لحن تندش ، در كاميون مخصوص حمل گوشت ، كه از آن به عنوان سلول استفاده مي شد ، انداختنده بودند .
اما او هنوز اميدي داشت ... دوستانش به كمكش مي آيند !
كه ناگهان در باز شد و همه آنها به داخل هل داده شدند ...
سكوت ناشي از شكست ...
ناگهان پروژكتورها روشن شد و بروبچه هاي پشت صحنه ، ماكت هاي فرمانده و سرباز را از صحنه خارج كردند ...
شانه هاي جسی و دوستانش در زير بار اين ننگ ، طاقت نمي آورد ؛
آن ها از دشمن فرضي شكست خورده بودند !!!
همه ی آنها به صبح بعد و ملاقات با فرمانده و توبیخ هایش فکر میکردند ... فقط چند ساعت به صبح باقی مانده بود و اعضای ارتش در برزخی فکری غرق بودند...


- - - - -
خواستین ادامه بدین، خواستین ندین! هرطور راحتین!!!




Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۸

مینروا مک گونگال old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۰ دوشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۸ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵
از دفتر وزارت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 547
آفلاین
وزارت سحر و جادو اعلام می کند :

طی تایید وزارت سحر و جادو و وزیر سحر و جادو تصمیم گرفته شده است مسئولیت این تاپیک از این پس به عهده ی بلیز زابینی و هوکی

مسئولیت مسئول تاپیک :
دنبال کردن سوژه و جلوگیری از انحراف آن .
تزریق سوژه های جدید در صورت لزوم .
ارائه ی گزارش به وزیر در مورد پیشرفت تاپیک
در صورت لزوم اقدام به عضو گیری کنند .
مدیریت تاپیک .

توجه : این کار دلیلی بر کم کردن کار وزیر و کابینه نیست بلکه تنها روشیست برای بهبود اوضاع فعلی و پیشرفت روز افزون ایفای نقش سایت .

با تشکر وزیر سحر و جادو !



Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ شنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۷

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۸ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
از خانه گريمالد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 55
آفلاین
-بگو مرگ بر آسپ .
-بگو مرگ بر آسپ .

مرگخوار ها با پاي پياده و با شعار هاي ضد آسپ به سمت وزارت سحر وجادو در حركت بودند . بليز پرچمش را در هوا تكان ميداد و با شعار "بگو مرگ بر آسپ" ملت مرگخوار را راهنمايي ميكرد . لرد ولدمورت با لباس تنگ و گل گلي بلاتريكس احساس سرافكندگي و حقارت ميكرد .
او سعي ميكرد سرش را طوري تنظيم كند كه بازتاب نور آن مورچه هاي كوچك و بينوا و ذليل و پست و حقير و خوشگل و سياه و گولاخ ....(هنر نويسنده در وصف مورچه ها ) روي زمين را بكشد كه ناگهان صدايي حواسش را پرت كرد .

بيبو ... بيبو .... اوين .. بوب.. بوب ... ! ( افكت صداي ماشين پليس)

ناگهان افسري بس تيميس و خوف با حركتي ژانگولري از پنجره ماشين به بيرون پريد .

-به نام قانون ايست .

از صندلي پشتي ماشين دو خانوم با حجاب با رداهاي بسيار گشاد كه بيش از نيمي از آنها به زمين كشيده ميشد تا پاشنه هاي كفش آنان را در معرض ديد قرار نگيرد به سمت ولدمورت حركت كردند و دست او را گرفتند .

بلاتريكس كه از حركت آنان رگ غيرتش باد كرده بود به وسط معركه پريد و گفت :

-شما كي باشي () ؟
-ما مامور مخصوص گشت ارشاد هستبم . اومديم ولدي رو بگيريم . مگه تو تلويزيون نديدي . پوشيدن رداهاي تنگ و جلف و گل گلي ممنوعه . حالا برو كنار بذار كارمونو بكنيم .

مامور گشت با اين كه زن بود ولي با قدرتي عجيب بلا را به گوشه اي پرت كرد و سر بلا به كله ي بارتي خود و بارتي بيهوش بر زمين افتاد . بلا كه عصبي شده بود چوبدستيش را به سمت مامورها گرفت .

-كروشيو.. كروشيو.. كروشيو .

مامورها از شدت درد بر خود ميپيچيدند . ولدمورت كه از اين حركت سريع بلا خوشش آمده بود نگاهي به او كرد ولي بعد از ديدن قيافه ي زشت و كريه او سريع رويش را از او بر گرداند ( ) .

-به راهمون ادامه ميديم .

ولدمورت اين حرف را گفت و به كشتن مورچه ها ادامه شد .

مردمان فقيري كه در كنار خيابان مشغول جمع كردن آشغال بودند و به دليل تورم صد درصدي محصولات از آسپ و دست اند كارانش دل خوشي نداشتند با شعار "تا خون در رگ ماست ولدي رهبر ماست" به جمع مرگخواران اضافه ميشدند و لوسيوس مالفوي با چوب دستي آنها را مجهز ميكرد .

انها رفتند و رفتند و رفتند و ...... تا به كوچه پشتي وزارت رسيدند و صدايي گنگ و مبهم آن ها را از حركت باز داشت .

-"ولدي تو چه فكريه آلبوس خودش بسيجيه" .

مرگخوارها به راهشان ادمه دادند تا ملتي را در جلوي خود يافتند . آلبوس دامبلدور كشي را كه بر ريشش بسته بود را در اورد و به ريشش دستي كشيد .

-تو
-تو
-تو
-تو

دامبلدور كه از ديدن آن همه مرگخوار و فقراي چوب دستي به دست خوف كرده بود به فكر فرو رفت .

آنچه در مغز آلبوس ميگذشت

اينم فهميده .
اگه الان جنگ شه امكان داره من بميرم و همه يارامو از دست بدم .
به نظرم بايد با ولدي مذاكره كنم .
بعد از اينكه گنج رو پيدا كرديم دكش ميكنم بره .


ولدمورت با ديدن آن همه محفلي و ماموران وزارت چشمانش را باريك كرد و با شروع به نواختن دهل بر روي سرش كرد .

تق..توق...تق...توق(براي مدتي كوتاه ولدمورت به ايكيوسان تبديل شد )

ولدمورت نيز همهانند آلبوس فكر ميكرد و پس از بررسي افكارش رو به بلاتريكس كرد و گفت :

-نظرت چيه باهاشون مذاكره كنيم بلا ؟

بلا از اينكه ولدمورت به او اهميت قائل شده بود جو گير شد و سپس گفت :

-با اجازه بزرگترا بله () .

ولدمورت از شدت عصبانيت دستي بر سرش كشيد تا موهايش را بكند ولي چيزي نيافت .

-بوق چوب جاروي سالازار بر تو اي بلا. الان وقت اين چيزاست . بدو برو يه پارچه سفيد بده بالا .

همزمان با بلاتريكس هري نيز پارچه ي سفيدي را بالا اورد و پيشنهاد صلح داد .

ولدمورت و دامبلدور به سمت هم حركت كردند تا به يك قدمي يكديگر رسيدند ..... .


ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۴:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
جنب و جوشی عجیب خانه ریدل را فرا گرفته بود.لوسیوس مالفوی چمدان بزرگی را کشان کشان به کنار پنجره برده و به بیرون پرتاب کرد.
-بیگیرش بارتی

قررررچ....

و دیگر هیچکس بارتی را ندید...

اما این موضوع بی اهمیت از شدت جنب و جوش خانه ریدل چیزی کم نکرد.لرد سیاه درحالیکه حوله بزرگی را به دور خود پیچیده بود با عصبانیت از اتاقش خارج شد.
-مورفیییین....یا سالازار کبیر.باز من به این معتاد ماموریت دادما.این لباسای منو کجا گذاشتی؟مووووورف؟؟؟

کمی دورتر:

مورفین ردای سیاهرنگ براقی را در دست گرفته بود.
-حراجیه..آتیش ژدم به مالم..ردای اختشاشی لرد شیاه.بدو بیا که آخریشه.به به...هنوژ بوی ارباب میده.بدو بیا بابا...بدو که مواد نداریم.

خانه ریدل:

طولی نکشید که همه مرگخواران به همراه چمدانها و وسایل خصوصیشان در مقابل در ورودی جمع شدند.با ورود لرد سیاه و صدای فریاد جادویی گراوپ همهمه مرگخواران خاموش شد.
-توجه توجه..این علامت مخصوص حاکم بزرگ....نه چیزه..ارباب با ردای بلاتریکس وارد میشود.احترام بذارین.

مرگخواران تعظیم کردند.لرد سیاه با عصبانیت به بلیز اشاره کرد.بلیز پرچم بزرگی را که در دست داشت باز کرد.روی پرچم چهره وحشتزده وزیر فراری نقش بسته بود.شعار مخصوص بلیز زیر عکس با حروف درشت نوشته شده بود:
بگو مرگ بر آسپ...بگو مرگ برآسپ

لرد سیاه که در ردای تنگ بلاتریکس بشدت احساس ناراحتی میکرد پشت میکروفون جادویی رفت.
-اهم..یک دو سه..یک دو سه..صدا میاد؟خوب...لوسیوس شلوغی نکن.ریگولس آستین مونتی رو نکش.بلا اونجوری به من زل نزن.بلیز بوق سالازار بر تو باد.نمیشد یه کم خلاقیت به خرج بدی؟این چه شعاریه آخه؟خب..یاران وفادار لرد سیاه.همه شما میدونین که برای چی اینجا جمع شدیم.

سکوت...

-میدونین که؟؟!!

سکوت...

-نمیدونین؟!!!


انگشت مورگان به آرامی بالا رفت.لرد سیاه لبخندی زد.
-میدونستم.مورگان مرگخوار نمونه منه.بگو مورگان.

مورگان با ترس و لرز به لرد اشاره کرد.
-ارباب ببخشیدا..میخواستم بپرسم چرا یقه رداتون اینقدر بازه؟

لرد سیاه چوب دستی چهار مرگخواری را که در اول صف ایستاده بودند گرفت و پنج کروشیوی همزمان نثار مورگان کرد.
-ای بوق آلبوس بر شما.وقتی نمیدونین داریم کجا میریم برای چی آماده شدین؟سوروس اون عینک مسخره رو بردار، هوا ابریه.خب.مهم نیست.ارباب مثل همیشه لطف میکنه و بهتون میگه.ما داریم میریم که جامعه جادوگری رو از ننگ وجود اون وزیر ملعون پاک کنیم.آماده این؟

صدای فریاد مرگخواران بلند شد.

محفل ققنوس:

آلبوس دامبلدور کیف نارنجی رنگی را روی تختخوابش گذاشته بود و با آرامش اشیاء مورد نظرش را در آن میگذاشت.
-حوب...چیزایی که برای یک جنگ خونین لازم دارم.یه آبنبات عسلی-یه شیشه لیموناد-یه برس مخصوص ریش-یه...اوخ..اینو برای چی گذاشتم؟خجالت داره....

در اتاق آلبوس باز شد.

-دامبی بچه ها حاضرن.

آلبوس با همان آرامش به کارش ادامه داد.
-چند بار باید بگم قبل از وارد شدن در بزن؟خب.منم حاضرم.به بچه ها بگو وسایل اضافی با خودشون بر ندارن.به مالی بگومثل ماموریت قبلیمون ماهیتابه و قابلمه و دیگ نیاره.برویه کم به این هری محبت کن.بازم از صبحه داره گریه میکنه.کمبود محبتش عود کرده.

مری تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد.دامبل کیفش را بست و نقشه وزارت را از روی میز برداشت.
-خوبه.همه چیز آماده اس.من فقط دنبال گنجم.امیدوارم جنگی پیش نیاد ولی خب.باید احتیاط کرد.

دامبل بعد از اینکه از وجود چوب جادو در جیب ردایش مطمئن شد به بقیه محفلیها پیوست.




Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ شنبه ۴ آبان ۱۳۸۷

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۸ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
از خانه گريمالد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 55
آفلاین
سوژه جدید

سی جادو بی بی (شبکه اخبار جادوگری)

-با شروع انتخابات "وزیر سحر و جادو" درگیریهایی بین محفلیها و مرگخوارها شروع شده . محفلی ها به سردستگی آلبوس دامبلدور در صدد ترور گیلدروی لاکهارت هستند که به احتمال زیاد در این دوره به سمت وزارت بر جامعه ی جادوگری میرسید و مرگخوارها به سر دستگی لرد سیاه در صدد ترور "آسپ" ، وزیر فعلی هستند . اعتقاد مرگخوار ها بر این است که با ترور آسپ درصد انتخاب لاکهارت به عنوان وزیر سحر و جادو بیشتر میشود و محفلی ها عقیده دارند که اگر گیلدروی به عنوان وزیر انتخاب شود جامعه ی جادوگری به فساد کشید میشود . و ارتشی ها در وزارت سحر جادو خود را آماده کرده اند تا آسپ را از دست مرگخوارها ها نجات دهد .
ما در محاصبه ای نظر مردم را جویا شدیم .

به نظر شما محفلی ها چرا میخواهند گیلدروی را ترور کنند ؟

در پشت تلویزیون های جامعه ی جادو گری (خانه ریموس جان لوپین گرگینه )

پسرکی با یویو ی کوچکی که از پسر همسایه دزدیده بود بازی میکرد و هر بار که نمیتوانست مانند پسر همسایه آن را هدایت کند کنترل خود را از دست میداد و همانند گرگهای وحشی و خطرناک و خفن و گولاخ و غیره .... (هنر نویسنده در وصف گرگ صفتان ) بر روی کنترل تلویزیون میکوبید و شبکه های مختلف تلویزیون را می آورد .

اسلام تی وی :

نظر ما بر این است که در اتنخابات باید شخصی انتخاب شود که ریشش به بیش از دو متر رسیده باشد و حداقل صدو بیست کیلو وزن داشته باشد .

وزارت موزیک :

صب کن وزیر شعر بگه بعد تو بیا وسط قر بده .

فشن تی وی :

وزارت سحر جادو قانونی را تصویب کرد که طی آن هیچ ضعیفه ای در خیابانها حق پوشدین رداهای تنگ و جلف و گل گلی را ندارد () . وبه همین دلیل شبکه فشن تی وی دیگر برنامه ای برای اجرا ندارد .

سی جادو بی بی .

به نظر شما محفلی ها چرا میخواهند گیلدروی را ترور کنند ؟

زنی با موهای صورتی در تلویزیون ضاهر شد و سعی می کرد با تغییر رنگ موهای خود نظر همه را به خود جلب کند .

-بابا ! بابا ! بیا مامان رفته تو تلویزیون ! ! مامان دهنت صاف چطور توش جا شدی . نیگاش کن ! بوقی به من میگه موهامو رنگ زدم .

-به نظر من دامبلدور سعیش بر این است که جوانی زیباتر و گولاخ تر بر روی تخت وزارت سحر جادو بنشیند نه مردی ایکبیری مثل گیلدروی لاکهارت که همه ی دندانهایش مثل دندان شوهر من زرد است .
-نظرتون دربارهی اینکه ولدمورت میخواد با کشتن آسپ ، گیلدروی را بر تخت بنشاند چیست ؟
-همم .... به نظر من گیلدروی مثل عروسک خیمه شب بازیی است که ولدمورت آن را هدایت میکند .

-از همراهی شما برای این محاصبه ممنونم . خبر نگار واحد مرکزی ریتا اسکیتر .


زوایایی از خانه ریدل


لرد ولدمورت بر کله کچل خود دستی کشید و پس از خاموش کردن تلویزیون کنترل را به گوشه ای پرت کرد و کنترل بر سر بارتی خورد( ) .

بلا که عصبانیت لرد سیاه را دید همانند گرگی زخمی و وحشی و بوقی و غیره .. به سمت لرد حمله ور شد وگفت :

-بلا فداتون شه ! بلا واستون بمیره ! بلا کله ی کچل گولاختونو شامپو بزنه ! بلا کفشاتونو واکس بزنه بلا دماغتونو بگیره بلا ... .
-اح .. ! خفه شو دیگه ... ! نمیخواد از این غلطا بکنی .... باید یه فکری کنیم ... ! هر طور که شده باید آسپو بکشیم و گرنا من نمیتونم اون معدن طلایی که زیر زمین وزارت سحر و جادو پنهان شده رو تصاحب کنم .


چند صد متر آن طرف تر

آلبوس دامبلدو دستی بر ریشش کشید و به خوابی که در آن مرلین کبیر را دیده بود فکر می کرد .

در اندرون خواب آلبوس

-ای آلبوس .من مرلین کبیر برای تو پیغامی دارم . و این پیغام از طرف اون یکی مرلین کبیره .
-مگه چند تا مرلین داریم یا مرلین ؟! من فکر میکردم یکیه !
-بوق بر تو آلبوس . تو مورد خشم و غضب مرلین واقع میشی . کروشیو .
-آی... نکن درد داره .. ! کروشیو خطر داره ... ! بسته دیگه ... یا مرلین ... من از جسارتی که به شما کردم پوزش میطلبم .
-آی آلبوس آون یکی مرلین از من خواست که ببخشمت . تو مورد عفو قرار میگیری .
-از شما متشکرم یا مرلین بوق... چیز... همون مرلین . پیغامتان چیست ؟
-پیغامی که برای تو دارم این است که گنجی را که در زیر زمین وزارت سحر و جادو پنهان شده را پیدا کنی و به مردم فقیر ببخشی .
-
-در ضمن فرق من با اون یکی مرلین در بالا تنه و پایین تنه است . من پایین تنه هستم و آون یکی مرلین بالا تنه . برای مثال اگر زیر شلواری مرلین را قسم دهید من را قسم داده اید و اگر پیژامه مرلین را قسم دهید اون یکی مرلین را قسم داده اید .

البوس از این فکر بیرون آمد و به فکر دیگری فرو رفت .

اندرون فکر خبیثانه ی آلبوس


اگه این گنجو پیدا کنم میتونم باهاش خونه ی ریدلو بخرم و ولدی رو بیخانمان کنم .


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۴ ۱۸:۴۳:۲۱
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۴ ۱۹:۰۷:۵۱
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۴ ۱۹:۰۹:۰۶

ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۸۷

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۸ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
از خانه گريمالد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 55
آفلاین
محفلي ها در حال دويدن به سمت ته سالن بودن كه....
آخ.... !‌
اوخ.... !
ديش...!
.....!
گابر چون ميخواست جيمز رو از بيهوشي در بياره يكم دير رسيد و گفت :
-بوقيا چتون شده مگه فيلم هندي بازي ميكنيد هي ديش دوش مي كنيد ؟
تد گفت :
اينجا آخر خطّه رييس ! رسيديم به بن بست ! ما ميميربم !
سپس همه با هم شروع كرن كه اشهدشونو خوندن ‌!
«يا رولينگو يا هري پاتر يا علي لا اله آسپ لله »
اوح..اوح...اوح()
گابر كه از عصيانيت ناخن پاشو ميك ميزد گفت خفه شيد ديگه...اَح...اين شمعا پس كي مياد؟هيچي نميبينم ؟
«لوموس »
-خبر مرگتون 7 سال تو هاگوارتز چه گو....() ميخورديد ؟
جيمز اين جمله رو گفت بعد چوبدستيشو به سمت چپ راستش گرفت گفت :
بيايد اينجا يه دره !
جيمز كه وارد در شده بود با تعجب گفت :
جلّل خالق !
اين آسپ عجب مخي داره !‌ امكاناتو ببين جون من !‌ سارا يه تار موي آسپم نميشه !
همه ي محفلي ها از دري كه ماله خونه روبه رويي وزارت بود سر در اورده بودن !
-اسپ كچله !
-كي به وزير خوشگل ما () توهين كرد ؟ جيمز اين حرفو زد و برگشت پشت سرشو نيگاه كرد ديد سارا با چند نفر ديگه روبروشون واستادن .
گابر تا سارا رو ديد به سمتش دويد و چنان تعضيمي كرد كه صداي پاره شدن شلوارش از زير رداشو همه شنيدن .
ملت :
گابر كه از خجالت صورتي شده بود گفت سلام قربان .
سارا يه قدم به جلو برداشت و ...
شپلق..
-واسه چي ميزنيد قربان !؟
اينو زدم چون شكست خوردي.
شتلق...
اينم زدم چون ... اِ ... اها ... با گراوپ تو اتاق چي كار ميكرديد ؟ ها ؟
شاتالاخ...
اينو واسه جي زدين قربان ؟
عزيزم بعدن خودت ميفهمي كه واسه چي زدم . حالا از اينجا برو .(تيريپ فيلم هندي بود ) .
سارا رو به همه كرد وگفت همين الان ميريم و وزارتو ميگيريم .
همه با هم يكصدا فرياد ميزدن سارا .. سارا .
همه ي محفلي ها وارد وزارت شدن .
اسپ كه روي صندليش نشسته بود و سر كچلش رو ميخواروند تا محفلي ها رو ديد زنگ خطر رو زد .
الله اكبر .
همه ي ارتشي در عرض يك ثانيه الله اكبر كنان رسيدن و جلوي اسپ واستادن تا درتير رس قرار نگيره .
اسپ گفت خدا باماست و به يكي از ارتشي ها دستور داد وگفت بكشش !
ارتشي چوب دستيشو به سمت سارا گرفت و گفت :
«اواداكداورا»
نور سبز رنگي از چوب دستيش خارج شد كه ناگهان تد جلوي سار پريد و فرياد زد : نه..! و در هوا از سارا يه بوسه ابدار گرفت ! (كاراي بد.. بد..واستا پدر سگتو ببينم«اشاره به گرگنما بودن لوپبن و هنر نويسنده» )
طلسم به تد خورد و تد پخش زمين شد .
همه ي محفلي ها در جيبشان به دنبال سكه بودن تا روي جنازه بندازن !
سارا كه اشك ميريخت با عصبانيت به سوي آسپ دويد .
-يييييييييييييييييييييييييييييييييييه...... !اشغال كثافت . خودم ميكشمت !
در همين حين همه ي ارتشي ها چوبدستيهايشان را به سمت سارا گرفتند و نور سبز رنگي از چوب دستيشان خارج شد .
همين كه طلسم يه سارا خورد همه ي ارتشي ها پخش زمين شدن !
اسپ كه كَف كرده بود و از تعجب موهايي كه تازه بر سرش كاشته بود ميكند() گفت اينجا چه خبره ؟
ناگهان صدايي از داخل اسانسور گفت :
اين عشق بود كه سارا رو نجات داد ! تد به خاطر سارا جونشو داد چون عاشق سارا بود . اين يه جادوي قديمي آسپ ! :bigkiss:
روح دامبلدور در داخل اسانسور ايستاده بود و گفت راستي اسپ اون مو جان پيچ من كه دكتره اشتباهي رو سر تو كاشته !‌ اروم بكنش صدمه نبينه !
جيمز كه تعجب كرده بود گفت : دامبي...دهنت صاف ! اين كاره بوديو ما نميدونستيم .
دامبلدور خنديد و ناگهان ناپدبد شد !
آنيتا با سربازانش كه تازه از راه رسيده بودند گفت همه دستاتونو ببريد بالا بذاريد رو سرتون و چوب دستيهاتونو بذاريد زمين !
همين كه سارا نام چوبدستيرو شنيد با يك حركت فوق اسپايدرمني به هوا پريد و از روي سر انيتا و يارانش گذشت و پشت سر همه ي انها روي زمين نشست .
تاپ..
توپ..
گوبس..
ناگهان انيتا و همه يارانش بخش زمين شدند !
اين صحنه رو دور كند ميبينيم :
«سارا به هوا پريد و هنگامي كه روي سر انيتا و يارانش بود زمان را نگه داشت و طلسمها رو پشت سر هم به سوي انها فرستاد و كيف پول انيتا رو نيز از جيب ردايش برداشت و روي زمين نشست . »
دوباره اسپ از تعجب دهانش باز ماند و جيمز زير لب ميگفت :
يا زير شلواره مرلين !‌
سارا به سمت اسپ رفت و گفت حالا من اينجا وزيرم


ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
و صدایی کلفت و زنانه که نشان میداد تازه مدیر شده و قرار هست این مدیریت از دماغش در بیاد ! به گوش رسید.

- ارتش هاهاها ( )! فکر کردین، حالا به فرمانده اتون افتخار کنید.

با حرکت دست آنیتا که در تاریکی نیز مشخص بود؛ شمع ها همگی روشن شدند و گیتوین از حرکت ایستاد. آنیت قدمی به جلو گذاشت و گابریل قدمی عقب! لیلی با دست سالمش گابر را به جلو هل داد. گابر که همانند زلزله ی پونزده ریشتری میلرزید به منو مدیریت اشاره کرد و سری تکان داد.

آنیت: بوقی ها؛ شما چرا کارتون رو ول کرده اید و اومدین اینجا؟
گابر: باب من سر کارم هستم به خدا.
آنیت: راجر؛ فیلت ویک! شما چی؟
گابر: تدی، جیمز با شمان.

ناگهان نفس همه در سینه حبس شد. آنیتا با حرکت دست ارتشی ها را که تعدادشان از کل محفلی ها بیشتر بود؛ دور خودش جمع کرد. سپس همه ی ارتشی ها هم زمان چوبدستی هایشان را کشیدند و با لبخند هایی شیطانی، به محفلی ها نگاه کردند.

گابر: اممم، من درواقع نمیخواستم سوتی بدم. ولی خب چون باید سوژه یه طوری تموم میشد...! اینا..
آنیت: جرئت دارید تکون بخورید.

جیمز ( راجر ) برای مسخره بازی تکانی خورد و سپس؛ به تعداد ارتشی ها نورهایی شعله مانند و قرمز رنگ به سویش اشاره رفت و لحظه ای بعد، او روی زمین افتاد و منوی مدیریت ِ راجر کنارش.

گابریل در طی یک حرکت بسیار آنتحارناک ( که نشان از عملی-تخیلی- ورزشی بودن ِ فکر نویسنده داره! به پیوز : ! ) چرخ زد؛ روی هوا بلند شد و سپس مثل امپراطور دریا در هوا قدم زنان به سوی جیمز رفت. اما به علت اینکه اسلوموشن بود دیر تر از تد به منوی مدیریت رسید.

تد ( فیلت ) به خونسردی منوی مدیریت را برداشت و آنرا روی دکمه ی " انفجار کاربران! " که به تازگی به این منو اضافه شده بود، گذاشت و به سوی ارتشی ها انداخت.

سپس، دو گروه از یک دیگر فاصله گرفتند و هر یک به یک طرف تونل حرکت کرد. محفلی ها به ته تونل می رفتند که معلوم نبود به کجا خواهد رسید و ارتشی ها به سر تونل و به کارخانه ...

** نامه به سران محفل **

سلام،
بوق زدیم. نتونستیم پایگاه ارتش رو تصرف کنیم سارا (!) ! تقصیر من نبود هاااا! تقصیر اینا بودش ... آخه دیر شروع کردیم ماموریت رو. به جون خودم بعدیا رو زود میزنیم! مگه نه؟ بچه ها تایید میکنند! داریم میایم محفل؛ فقط باید از همون الاغ خطی ها سوار شیم؟ نمیشه واسمون گاری بگیری؟
به زودی میبینمتون؛ قربونت. گابر!

گابریل نامه را به پای جغد لیلی بست (که تو آواتارشه! ) و سپس با نفس عمیقی به سوی ته تونل به راه افتادند. دیدین محفل مثله وزارت پیشرفته نیست...


----

محفل نتونسته بود کاری کنه، اما ارتش هم نتونست!
-- در واقع، کار ما باز هم تموم شده است! اما اگه کسی خواست میتونه همین سوژه رو هم ادامه بده. --


[b]دیگه ب


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۴۳ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
هرميون به آرامي شروع به پلك زدن كرد و گفت:ببينم بچه ها اين چيه؟
جيمز كه قدش از قبل كوتاه تر بود مدام بالا و پايين ميپريد تا از بين بقيه بتونه شئي مشكوك رو مشاهده كنه.
جيمز:هي...الو...گمونم اين يه...تيغه...نه گيوتينه!
هرميون هنوز متوجه معني دقيق فاجعه نشده بود.براي همين دستش را زير چونه زد و گفت:گيوتين؟يه كلمه فرانسويه؟من هيچ وقت فرانسه ام خوب نبوده!يكي ترجمه كنه!
گابريل با دست به پيشاني اش كوبيد و گفت:اي خداااااااااااااا!بابا هرميون اگه جم نخوريم تا چند ثانيه ديگه مثل كالباس ورق ورق ميشيم!
هرميون كه تازه دوزاريش افتاده بود شروع كرد به جيغ و داد كردن:اي داد...اي هوار...كمك...الان همه مون مثل كارتون هاي هپي تريز فرند تيكه تيكه ميشيم!
گابريل مشتش را گره كرد و محكم به صورت هرميون زد!هرميون به روي زمين افتاد و بيهوش شد.گيوتين لحظه به لحظه داشت به آنها نزديك ميشد.تا چند ثانيه بعد همگي كشته ميشدند.براي همين بايد كاري ميكردن.
جيمز رداي گابريل را كشيد و گفت:يالا ديگه.فكر كن ببينينم بايد چيكار كنيم!اگه ما بميريم كي نقشه رو اجرا ميكنه؟اهدافمون چي ميشه؟جييييييغ!
گابريل خودش رو از دست هاي جيمز نجات داد و فرياد زد:واقعا كه آبروي محفل رو بردين.شماها ناسلامتي همه جادوگرين.زود باشين اون گيوتين رو طلسم كنين!
و بعد خودش به عنوان اولين نفر چوب دستي اش را به سمت گيوتين گرفت و طسم زرد رنگي را به سمتش فرستاد.بقيه هم با ديدن اين كار گابريل به خودشان امدند و شروع به طلسم كردن گيوتين شدند.
در عرض چند ثانيه باراني از طلسم به سمت گيوتين فرستاده شد.گيوتين لحظه به لحظه ارام تر شد تا اينكه ايستاد.
همه:هوراااااااااااااا...ايول!
گابريل با خوشحالي چوب جادويش را درون ردايش گذاشت و گفت:ديدين چيكار كردم؟همه چيز دست منه.به فرماندتون افتخار كنين.
همه در حال دست دادن با گابريل بودن كه صداي خش خشي توجه همه رو جلب كرد.گيوتين دوباره شروع به حركت كرده بود و اين بار با سرعتي دو چندان به سمتشان مي آمد!



Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
محفلی ها با احتیاط وارد راهروی انبار اسلحه ها شدند. فضای انبار پوشیده از بخار بود و تشخیص راه و چاه از یکدیگر دشوار بود. محفلی ها پاورچین پاورچین در راهرو قدم می زدند. جیمز در نقش راجو (!) با ترس گفت: پس تدی کو؟!

گابر به اطرافش نگاه انداخت و با صدای بلند گفت: تدی! فلیت! ریز! کوتوله! چلاق! کجایی؟
لیلی که از چهل و هفت نقطه بدنش آسیب دیده بود با صدای ضعیفی گفت: مثل اینکه توی بخارها گم شده. کوشولوی حیوونکی!

جیمز یا همون راجو: عهه! خدا اموات شما رو هم بیامرزه!
.
.
.

جییییییییییییییییییغ!!!!!!!!!

جمیز فریاد زد: مگه مرد؟

ملت:

ناگهان راهروی انبار اسلحه در تاریکی مطلق فرو رفت.

بوم!

گوپس!

دیش!

محفلی ها روی سر و کول هم می افتادند. هرمیون جفت پا رفت تو دهن لیلی. جیمز که کلا از تاریکی و اینا میترسید پشت سر هم فریاد میزد: جیـــغ...خانجون خانجون...جیـــغ...خانجون خانجون...جیـــغ...خانجون خانجون!

هرمیون به آرامی گفت: شمع رفته. روزی دو ساعت نقاط مختلف وزارت شمع میره به جز دفتر وزیر!

در همان لحظه صدای شکافته شدن هوا به گوش رسید و به نظر می رسید جسمی از دور دست به سمت آنها در حال حرکت هست. محفلی ها شروع به خوردن ناخون و شصتشون کردند (!) که ناگهان گابر طی یک عملیات ژانگولر وار شمعی در هوا ظاهر کرد و در امتداد راهرو گرفت!
گابر: چیه؟ کو؟ کجاس؟

و سرانجام محفلی ها آن را دیدند. گیوتین نقره ای رنگ متحرکی در راستای مغز محفلیا در حال حرکت بود!!!




Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
دهلیز وزارت!

گابر آرنجشو گذاشته روی یک نرده و داره فکر میکنه که محفلی ها چقدر دیگه میخوان تاخیر کنند و از اون طرف هم داره به جمع خودمونی کارگرای دهلیز نگاه میکنه!

_ جاسم ، بزن آهنگو!
جون من عشوه نیا ناز نکن .... یوهوهوهو
بعد روشو میکنه به طرف گابر و یک چشمک شیطانی بهش میزنه.
_ دختر خانوم ... نمیای دور هم باشیم!

گابر : برو عمتو بیار دور هم باشیم! بوقی خجالت نمی کشی؟بگم گراوپ بیاد از وسط نصفت بکنه!

جاسم به بقیه بروبچز نگاه میکنه ، بعدش از جاش بلند میشه و میره به طرف گابر!

جاسم :

گابر : جربزه داری یک قدم دیگه بیا جلو!

جاسم یک قدم دیگه میره جلو!
زررررررررت!

چماغ گابر محکم کوبیده میشه به فرق جاسم و کله جاسم میترکه!
در همین موقع بقیه کارگرا فرار میکنن و محفلی ها هم سر میرسن!

گابر : بوقی ها کجا بودین تا الان؟ نیم ساعته منتظرتونم!

جیمز در نقش راجو : باو خوب داشتیم این لیلی رو ادب می کردیم که چرا تو رو از گابر جدا کرده یکم طول کشید!

دوربین روی لیلی زوم میکنه ... یک چشمش کبود شده ، اون یکی کور شده ، موهاش ریخته و کچل شده ، یک ابروش سوخته دندوناش هم یکی در میون ریخته!

گابر : خیلی خوب بوقیا! من کروکی انبار اسلحه رو اینجا کشیدم!
و یک کاغذ بزرگ رو از داخل رداش بیرون میاره.

صدای جیغ جیغی فلیت ویک شنیده شد.
_ اهم! قدم نمیرسه! یکم بیارین پایین تر کروکی رو بوقیا!

جیمز هم برای ساکت کردن فلیت پاشو گذاشت روی کله فلیت و فلیت هم تا گردن تو خاک فرو رفت!

گابر سقلمه ای به جیمز ( راجو ) میزنه و شروع به شرح نقشه میکنه.
_ خب ببینید... درست باید برای رسیدن به انبار اسلحه ما باید موانع گیوتین متحرک ، لیزر های خطرناک ، در های مجهز به حسگر ، غول سه سر ، اژدها ، باسیلیسک ، لرد ولدمورت و در آخر از پرسی ویزلی رو رد کنیم!

محفلی ها :


ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۱ ۱۹:۴۲:۵۴
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۱ ۱۹:۴۵:۰۲
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۱ ۲۰:۳۰:۴۵

[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.