همزمان با به کار انداخته شدن زمان برگردان سیو-لین (سیوروس+مرلین) رعد و برق آسمون شدت گرفت و نوری تمام کادر رو در بر گرفت. باد هم که می دید رعد و برق خیلی داره خود شیرینی میکنه و تو چندین پست حضور داره، کم نیاورد و خودشو به شکل آنتاحاری انداخت وسط جمع مرگخوارا و اونا رو چرخوند و چرخوند و چرخوند و چرخوند...
-واااااااایــــــــــــــــی! من نمیخوام بمیرم!
-مرلین... قول میدم از این به بعد حتما حتما حتما یه نسخه از جزوه ـت رو تو خونه ـم داشته باشم. جان مادرت رحم کن!
-معجونــــــــــــــــــام... پاتیلـــــــــــــــم!
-سیو... چرا آخه من؟ نگفتی از تو مرلینگاه یهو باد منو ببره خوبیت نداره؟ لااقل باس یه زمانی میدادی تا خودمو آماده میکردم... من زن و بچه دارم. زشته جلوشون.
ویــــــــــــــــــــــــــــــش توپس!-آخ... کمرم!
-آخ... پام دوباره پیچ خورد!
-آخ... کلاهم مچاله شد... کلاه خوشگل وزارتم!
مرگخوارا که یهو از جای گرم و نرم خودشون افتاده بودن تو ناکجا آبادی عجیب و غریب، قبل از اینکه چشمشونو باز کنن و لحظه ای فکر کنن که «کجا هستیم؟» نواحی مختلف بدنشونو گرفتن و روی زمین از درد، موج مکزیکی زدن.
-بالم شیکست...
-پاتیلم رو جا گذاشتم...
-صورتم مچاله شد. شلوارم جا موند. پامم که پیچ خورد. حالا دیگه حتما باید ربط آینده بچه هامون رو با ظاهر ارباب بفهمم.
- مرگخوارای بسیار فهیم و عاقل بیزحمت یه نگاهی به دور و برشون بندازن و یه لیست تازه تر از آه و ناله هاشون درست کنن.
مورگانا چشماشو باز کرد و با صدای بلند تری داد زد:
-پام شکسته!
بلاتریکس چشماشو بست و آهی از ته دل کشید. در حالیکه سعی میکرد خشمش رو کنترل کنه و چوبدستیشو نبره بالا، با صدای آرومی گفت:
-چشماتونو بیشتر باز کنین لطفا.
مرگخوارا با دیدن رنگ قرمز چهره ی بلا، بهتر دیدن چشماشونو بیشتر باز کنن تا درک بهتری از واقعیات داشته باشن و به راه راست هدایت بشن. اما این باز کردن چشم ها به دیدن چیز های خوبی ختم نشد.
-دارم درست می بینم دیگه. نه؟ ما الان تو محاصره ی ده بیست تا آدمخوار با لباس پوست پلنگیِ صورتی هستیم که نیزه هاشون رو درست سمت ما نشونه رفتن. به علاوه، پشت سرشون هم حیوانات خونگی عجیب غریبشون وجود دارن که به دایناسور مشهورن. واقعا ازت ممنونم سیو.
روونا کمی سر جاش جابجا شد و بعد از خاروندن سرش گفت:
-اصولا از نظر تاریخ شناسی، انسان ها بعد از دایناسور ها وجود داشتن.
و... بهتر نیست یکی اون جن خونگی رو نگه داره؟
وینکی با شور و هیجان زیاد داشت به سمت دایناسور ها میدوید و فریاد میزد:
-آباء و اجداد وینکی... وینکی داشت اومد به آباء و اجدادش عرض ارادت کرد.
ملت خواننده:
انسان های غارنشین:
مرگخوارا: :worry: