هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۳
#62

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۵۲ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 549
آفلاین
همزمان با به کار انداخته شدن زمان برگردان سیو-لین (سیوروس+مرلین) رعد و برق آسمون شدت گرفت و نوری تمام کادر رو در بر گرفت. باد هم که می دید رعد و برق خیلی داره خود شیرینی میکنه و تو چندین پست حضور داره، کم نیاورد و خودشو به شکل آنتاحاری انداخت وسط جمع مرگخوارا و اونا رو چرخوند و چرخوند و چرخوند و چرخوند...

-واااااااایــــــــــــــــی! من نمیخوام بمیرم!
-مرلین... قول میدم از این به بعد حتما حتما حتما یه نسخه از جزوه ـت رو تو خونه ـم داشته باشم. جان مادرت رحم کن!
-معجونــــــــــــــــــام... پاتیلـــــــــــــــم!
-سیو... چرا آخه من؟ نگفتی از تو مرلینگاه یهو باد منو ببره خوبیت نداره؟ لااقل باس یه زمانی میدادی تا خودمو آماده میکردم... من زن و بچه دارم. زشته جلوشون.

ویــــــــــــــــــــــــــــــش توپس!

-آخ... کمرم!
-آخ... پام دوباره پیچ خورد!
-آخ... کلاهم مچاله شد... کلاه خوشگل وزارتم!

مرگخوارا که یهو از جای گرم و نرم خودشون افتاده بودن تو ناکجا آبادی عجیب و غریب، قبل از اینکه چشمشونو باز کنن و لحظه ای فکر کنن که «کجا هستیم؟» نواحی مختلف بدنشونو گرفتن و روی زمین از درد، موج مکزیکی زدن.

-بالم شیکست...
-پاتیلم رو جا گذاشتم...
-صورتم مچاله شد. شلوارم جا موند. پامم که پیچ خورد. حالا دیگه حتما باید ربط آینده بچه هامون رو با ظاهر ارباب بفهمم.
- مرگخوارای بسیار فهیم و عاقل بیزحمت یه نگاهی به دور و برشون بندازن و یه لیست تازه تر از آه و ناله هاشون درست کنن.

مورگانا چشماشو باز کرد و با صدای بلند تری داد زد:
-پام شکسته!

بلاتریکس چشماشو بست و آهی از ته دل کشید. در حالیکه سعی میکرد خشمش رو کنترل کنه و چوبدستیشو نبره بالا، با صدای آرومی گفت:
-چشماتونو بیشتر باز کنین لطفا.

مرگخوارا با دیدن رنگ قرمز چهره ی بلا، بهتر دیدن چشماشونو بیشتر باز کنن تا درک بهتری از واقعیات داشته باشن و به راه راست هدایت بشن. اما این باز کردن چشم ها به دیدن چیز های خوبی ختم نشد.

-دارم درست می بینم دیگه. نه؟ ما الان تو محاصره ی ده بیست تا آدمخوار با لباس پوست پلنگیِ صورتی هستیم که نیزه هاشون رو درست سمت ما نشونه رفتن. به علاوه، پشت سرشون هم حیوانات خونگی عجیب غریبشون وجود دارن که به دایناسور مشهورن. واقعا ازت ممنونم سیو.

روونا کمی سر جاش جابجا شد و بعد از خاروندن سرش گفت:
-اصولا از نظر تاریخ شناسی، انسان ها بعد از دایناسور ها وجود داشتن. و... بهتر نیست یکی اون جن خونگی رو نگه داره؟

وینکی با شور و هیجان زیاد داشت به سمت دایناسور ها میدوید و فریاد میزد:
-آباء و اجداد وینکی... وینکی داشت اومد به آباء و اجدادش عرض ارادت کرد.


ملت خواننده:
انسان های غارنشین:
مرگخوارا: :worry:


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۲ ۲۱:۱۰:۲۳


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۳
#61

آگوستوس راک وود old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ جمعه ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
از زیر سایه ارباب .... ( سایشون جهان گستره خوو ...)
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 118
آفلاین
مورفین با همان حالتی خماری ، در حالی که در یکی از دستانش مالبرو و جلویش منقلی پر ز شیژ بود ، سرش را بالا آورد .

- مرلین پروما ؟ مرلین پروشیژ ؟ مرلین شی بوت ؟

مرلین که تازه شنلش از اهتزاز افتاده بود ، اخمانش در هم رفت .
- مرلین پروداکتز مردک منگ !
سپس " کمندی به فتراک زین بر ببست " و مانند آواری بر سر مورفین ، پیر خرابات شد !

سوروس که توسط اینترنشنال مرلین پروداکتز کامپنی نجات یافته بود ، حواس مرلین را که پرت دید ، از موقعیت سو استفادت کرد و در حالی که کلاه وزارتش را مرتب می کرد جلو آمد :
- اهم اهم .... آقایون و خانم ها . بار دگر مفتخرم که در میان شما حضور یافته تا جدیدترین روش سفر در زمان را به شما معرفی کنم .
” زمان برگردان وزارت !!”

هعییی
سوت
دست
جیغ
هورااااا !

ناگهان ، گرد و خاک بین پیر خرابات و پیر طریقت فروکش کرد . در حالی که ریش مرلین توسط مالبرو مورفین گر گرفته بود و منقل در صورت مورفین در حال جلز و ولز ، رسولنا به حرف آمد .
- سوروس ؟! زمان برگردان وزارت ؟ ایده می دزدی ؟ این محصول حق کپی رایت داره آقا . آندر لایسنس اف بی آی هستش مرد ! بترس از عاقبتت .

هووووو
دون ویت سوروس
مرگ بر ایده دزد

سوروس که فضا را ملتهب و بر علیه اش دید ، سریعا زمان برگردان را به کار انداخت ....


ویرایش شده توسط آگوستوس راک وود در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۲ ۱۳:۰۸:۳۶

آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ جمعه ۲۱ آذر ۱۳۹۳
#60

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۲۷:۵۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 730
آفلاین
اسنیپ میدانست نباید در برابر خیل عظیم و پر از شور و شوق مرگخواران ایستادگی کند. از طرف دیگر بعد از اینکه به وزارت رسیده بودند، بر روی قسمت های وزارتخانه شیر یا خط انداخته بودند و قسمت اسرار افتاده بود به سیریوس. سیریوس هم همانند کفتاری پیر مدام در قسمت های مختلف قسمت اسرار سرک میکشید و هر بار با ردای خالی میرفت و هنگام برگشتن، میتوانست حتی ماندانگاسی دیگر باشد. برای همین سعی کرد که موقعیت را برای هم قطارانش توضیح دهد:
- ببینید یاران عزیز، در مورد این کار، یه سری محدودیت هایی وجود داره که...

- خائن!

- ارباب فروش!

- سیفیت ِ محفلی ِ!

- بره ی محفلی ِ در لباس ِ گرگِ مرگخوار!

- چی گفتی هکتور؟

- بره ی محفلی در لباس گرگ مرگخوار!

مرگخواران با تعجب به همدیگر نگاه میکردند. هیچکدام نمیدانست که منشا حرف های هکتور از کجا بود و اصولا هکتور دوران تحصیلش را در کدام مدرسه گذرانده بود، ولی هر چه بود، باید آدرس ساقیش را می پرسیدند، چیز های خوبی داشت.
- پشر ژون، اژ کی خریدی این چیژ هاتو؟

- من چیز نخریدم، منظورتون چیه؟! من حتی نمیتونم برم هاگزمید که وسایل معجون سازی بخرم، چیزم کجا بود؟

- ببین پشر، هر وقت چیژ خواستی به خودم بگو. نرو پیش غریبه، بهت مینداژن مثل الان.

سیورس که موقعیت را مناسب میدید و متوجه شده بود که توجه همگان به ساقی هکتور جلب است، سعی کرد تا از در پشتی برای مدتی از سوژه فرار کند تا آب ها از آسیاب بیفتد، ولی به محض باز کردن در، با قامت برافراشته مرلین مواجه شد.
- آه سیورس! انگار درس ها و جزواتمان را خوب خوانده ای و به آرامش درون رسیده ای! آرامش درون باعث میشود که قدرت پیشگویی داشته باشی و همیشه بتوانی افتخار این را به دست بیاوری که به پیشواز مرلین بیایی!

- امم... چیزه مرلین جان...

- تو میخواستی در بری اسنیپ؟! اون زمان برگردان ها چی شد؟!

سیورس که گیر افتاده بود، در حالیکه داشت بهترین بهانه ی موجود را برای در رفتن از زیر آوردن زمان برگردان ها پیدا کند، به مورگانا توسل کرد تا او را نجات بدهد. ولی مورگانا کوچکترین واکنشی نشان نداد. در همین لحظه صدای زمزمه مرلین را در گوشش شنید!
- مرا بخوان تا اجابتت کنم.

سیورس چشمانش را بست و مرلین را خواند، همان لحظه آسمان تیره و تار شد و رعد و برقی زد و مرلین در حالیکه ردایش در باد به احتزاز در آمده بود، گفت:
- مرلین کبیر پروداکتز، زمان برگردان ِ مرلین ِ کبیر. سفری امن و بی خطر به هر زمانی که میخواهید. با زمان برگردان مرلین کبیر، در حضور خود مرلین، به زمان مور نظر خود بروید و از راهنمایی های مرلین ِ نبی، استفاده های لازم را بکنید! مرلین کبیر پروداکتز.

و سپس تلویزیون رعد و برق خاموش شد.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ جمعه ۲۱ آذر ۱۳۹۳
#59

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۴:۱۵ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
هکتور، که نگاه های ملت مرگخوار بر خودش را به عنوان اشتیاق آن ها برای دانستن نحوه تهیه معجون برداشت کرده بود، با ذوق زدگی مشغول توضیح دادن شد:
-برای این معجون یه سری مواد خاص نیاز داریم. البته مهم ترین اون ها دو نفر آدم زنده است. که این دو نفر حتما باید جادوگر باشن و اصیل زاده. باید این دو نفر رو بندازیم توی پاتیل تا با سایر مواد خوب جوش بخورن و معجون قوام بیاد. خب حالا فقط میمونه که چه کسی حاضره داوطلب بشه و در راه خدمت به ارباب به معجونی خوشمزه تبدیل بشه؟

هکتور که سرش را بلند کرد با خیل عظیمی از داوطلبان جان بر کف لرد سیاه مواجه شد!
-بین این همه داوطلب حالا کدومتون رو باید انتخاب کنم واقعا؟!
مورگانا به عنوان پیامبر مملکت قدم جلو گذاشت و سعی کرد چشم هکتور را رو به واقعیت های زندگی باز کند:
-ببین هکتور اینطوری که نمیشه. این معجون ممکنه روزها طول بکشه تا درست بشه. ما وقت زیادی نداریم. تازه اگر هم درست بشه مشخص نیست درست عمل کنه.
-یعنی میخوای بگی به معجون های من اعتماد نداری؟
-من اینو نگفتم ولی ببین...

ادامه جمله مورا در میان اهم اهم سیوروس، که ظاهرا قصد جلب توجه داشت، گم شد:
-من میخوام یه چیزی بگم.
-چی؟ راهی برای ایجاد داوطلب برای معجون سفر در زمان پیدا کردی؟ من خودم مالسیبر رو پیشنهاد میکنم. میدونم که تو هم میخواستی همینو بگی! آره؟ آره؟
-نه هکتور اینو نمیخواستم بگم. میخواستم بگم این روش تو رو باید کلا کنار بذاریم!
هکتور:
ملت مرگخوار:

رودولف که گویا صدایش از مرلینگاه بلد میشد گفت:
-با اینکه من هنوز نمیدونم آینده بچه های ما به صورت و چهره ارباب دقیقا چه ارتباطی داره، اما یه فکری دارم.
بلا که که ارتفاع چوبدستیش دوباره به طور خطرناکی در حال بالا رفتن بود، گفت:
-میشنویم رودولف. به نفعته ایده مناسبی مطرح کنی.
-اممم... چیزه من میگم چرا از زمان برگردان استفاده نمیکنید؟! سوروس که توی وزارتخونه است. خب از اونجایی که وزیره میتونه کاری کنه ما بریم و چند تا زمان برگردان برداریم، درسته؟
و اینجا بود که همه نگاه های پرسشگرانه مرگخواران برای رسیدن به جواب این سوال به سمت اسنیپ چرخید.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۳
#58

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
- آینده بچه های ما به صورت و چهره ارباب دقیقا چه ارتباطی داره عزیزم؟

مورگانا چشم هایش را چرخاند!
- الان این جمله چه ربطی به حرف بلا داشت رودولف؟

سر رودولف مجددا وارد سوژه شد
- آینده بچه های ما به صورت و چهره ارباب دقیقا چه ارتباطی داره عزیزم؟

بلا به این اندیشید که اگر رودی را به چهارپاره تقسیم کند صحنه زیباتری خلق میکند یا اگر او را از ستون های بیرون حیاط حلق آویز کند؟ در نهایت به این نتیجه رسید که فعلا خلق یک چهره زیبا برای ارباب، از خلق صحنه های زیبا از مردن رودولف مهم تر است! پس با اردنگی نسبتا ملایمی مجددا رودولف را از سوژه به بیرون شوتانید!
- خوب به نظرتون چکار کنیم؟

- من میتونم بهشون معجون بدم... معجون....چهره زیبا کنی ام نه این نبود. معجون دماغ ا؟ اینم نبود ؟ معجون رویش مو اصن!!!! خوب اصن هر چی من میتونم معجون بدم

برای تمام کسانی که هکتور را می شناختند این صحنه قابل پیش بینی بود! مورگانا در حالیکه ساتین را در آغوش میکشید تا در اثر ویبره های هکتور به مقام شهادت در راه زیبا کردن چهره ارباب نائل نشود گفت:
- به ارباب معجون بدیم؟ از معجون های تو بدیم؟ لابد حتما از این پاتیل پر از خالی هم بدیم؟

سوروس که داشت کلاافه میشد گفت:
- من یه پیشنهادی دارم . بریم به گذشته!

مورگانا روی گل های رز خودش نشست1
- اگر قرار نیست با معجون های این هکتور السطنه معجون ساز الممالک بریم من موافقم. ولی نکته اینجاس! چطوری بریم؟

هکتور انگار حرف های مورگانا را نشنیده بود.
- میتونیم با معجون سفر به گذشته من بریم.

هکتور

مورگانا

ملت مرگخوار :worry:


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۳
#57

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
چوبدستی بلاتریکس باز هم بالاتر رفت.هکتور عملا یک گام به عقب گذاشت.
- نه بلا من منظورم این نبود که ارباب گولاخ نیستن در حال حاضر...منظورم اینه که در این قالب ملت کج فهم ایشون رو گولاخ نمی بینن...خب طبیعیه هرکسی قدرت درک و بصیرت مرگخواری که نداره داره؟

به طرز اعجاب انگیزی چوبدستی بلا که در آن لحظه به ارتفاع خطرناکی رسیده بود متوقف شد.بلا که به وضوح عمیقا در فکر فرو رفته بود زیر لب گفت:
- هوم...نمی دونم چرا فکر می کنم در این مورد حق با توئه...ارباب خودشون شاید دقت نکردن که با مو و دماغ چقدر زیباتر میشن...هرچند الان هم زیبا و جذابن ولی فکر بچه های آینده مون...بلا- لردیاهای ما...

پیش از آنکه کسی بتواند پاسخگوی احساسات عمیق و مادرانه بلاتریکس شود و یا حماقت کرده و به او یادآور شود هنوز موانع زیادی بر سر راه به وقوع پیوستن این آرزو وجود دارد یکی از موانع مزبور همان لحظه وسط سوژه ظاهر شد.مورگانا با بی حوصلگی گفت:
- چیه رودی؟بازم با مرلینگاه کار داری؟احیانا همین دو دقیقه پیش نیومدی؟به هکتور بگم برات معجون درست کنه؟

-اگر تو هم مثل من همیشه تو سرما بودی فاصله مرلینگاه رفتنت زود به زود میشد مورگی!ولی استثنائا این بار برای مرلینگاه نیومدم.همین الان سیگنال های رگ غیرتم منو خبر دار کردن که در این لحظه خطیر باید اینجا باشمو تکلیف ناموسمو مشخص کنم! بلا-لردیا؟پس بلا-رودولف ها تکلیفشون چی میشه؟یعنی دیگه منو دوست نداری بلا؟

بلاتریکس با خشم به جانب همسرش نگریست.طبیعتا شجاعترین فرد هم با دیدن انبوه آن موهای مواج و دلفریب و چشمان خیره و خشمگین و چوبدستی کشیده نمی توانست از فرو دادن آب دهان خودداری کند. همانطور که رودولف هم موفق نشد.
-الان که دقیقتر نگاه می کنم می بینم دقیقا برای رفتن به مرلینگاه اومده بودم!

رودولف جهت رسیدن به مرلینگاه با سرعت بیشتر از معمول حرکت کرد و اساسا از سوژه خارج شد!بلا نفس عمیقی کشید.
- خب کجا بودیم؟استثنائا باهات موافقیم هکتور... هرچند ارباب در این حالت هم بسیار دلفریب و جذاب و عاشق کش به نظر می رسن و تمام کسانیکه نمی تونن این همه جذابیت رو درک کنن از کج فهمی و تسترال فهمی خودشونه ولی من هم فکر می کنم بد نیست ارباب یه تنوعی به صورتشون بدن.مگه جذابیت بیشتر چه ایرادی داره؟حتی برای آینده بچه هامون هم می تونه بهتر باشه...

صدای رودولف از خارج کادر به گوش رسید.
- آینده بچه های ما به صورت و چهره ارباب دقیقا چه ارتباطی داره عزیزم؟

بلاتریکس چوبدستیش را بلند کرد.
- کروشـــــــــــیو رودولف!

طلسم یکراست به هکتور خورد و او را با فریاد "آخه من این وسط چیکارم" به زمین انداخت.

بلاتریکس با خونسردی چوبدستیش را پایین آورد.
- می بینی که رودولف در حال حاضر اینجا نیست.اینم از پست قبل به خاطر گستاخیت در حق ارباب طلبت بود.بسیار خب برگردیم سر موضوع اصلی...چطور می تونیم یه صورت زیبا و جذاب به ارباب هدیه بدیم همراه با مو و بینی البته؟



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۳
#56

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


-حوصلم سر رفت! بریم گردش!
-برگرد سر پستت رودولف...کجا بریم؟ مرگخواریم ما! مرگخوارا نمی گردن!
-من حال ندارم! پام پیچ خورده! استاد حذفم کرده. چرا نمی فهمین؟ خب بریم یه چیزی بخوریم حداقل!
-برگرد سر پستت! اگه ده دقیقه یه بار پله ها رو دو تا یکی نکنی و بالا نیای پات خوب می شه! ضمنا چی بخوریم؟ قبل از این که سفارشتو بیارن، مامورای وزارتخونه میریزن جمععمون می کنن! مرگخوارا نمی خورن!

رودولف آهی کشید و به دروازه خانه ریدل تکیه داد. مدتها بود که با همسرش به گردشی کوتاه هم نرفته بود. وحشتناک تر از همه این بود که به دلیل تحت تعقیب بودن، کنسرت فلورانسو را از دست داده بود. رودولف هرگز جزو طرفداران فلورانسو نبود...ولی این هم بهانه ای بود برای حسرت خوردن!

بلاتریکس کنار پنجره نشست و دستی به موهایش کشید. اصولا باید جلوی آینه می نشست...ولی چه فایده ای داشت؟ وقتی از مراجعه به بدترین آرایشگران هم محروم بود! موهای بلا با هیچ طلسم ساده ای شکل نمی گرفت.

مورگانا با عصبانیت جلوی گربه اش را گرفت.
-نه! نمی تونی بری بیرون. چرا نمی فهمی؟ باید همینجا بمونیم!...هکتور؟ چی رو داری به هم می زنی؟ اون پاتیل خالیه.

هکتور نگاه اندوهگینی به مرگخواران کرد.
-مواد معجون سازیم تموم شده...و نمی تونم برم هاگزمید! آخرین باری که رفتم هشت تا کاکتوس مرگخوار گیر تعقیبم کردن. این زندگی خیلی سخته. کاش همه چی برای ما ممنوع نبود. کاش همه ما رو نمی شناختن! تازه حین فرار یکی دو نفر هم تیکه های تمسخر آمیزی درباره ارباب گفتن! حیف که نمی تونستم وایسم و جوابشونو بدم!

بلاتریکس موهایش را فراموش کرد!
-درباره ارباب؟! چی گفتن؟

-خب...درباره ظاهر ایشون...می دونین که...مو...دماغ! راستش اگه کاکتوسی در کار نبود هم نمی دونستم چه جوابی باید بدم! کاش...ارباب...اینجوری نبود!

چوب دستی بلاتریکس کم کم داشت بالا می رفت. هکتور متوجه وخامت اوضاع شد.
-نه...من که راضیم! ولی کاش می شد این وضعیت رو تغییر بدیم که دهن بقیه هم بسته بشه. کاش می شد برگردیم به دوران جوانی ارباب! مثلا زمانی که تو مغازه بورگین کار می کرد. شاید می شد تعقیبش کنیم و جلوی اتفاقی رو که ظاهرش رو تغییر داده بگیریم! حتی شاید بتونیم قانعش کنیم که نجینی جونور مناسبی برای نگهداری در خانه نیست! می تونیم خیلی چیزا رو عوض کنیم!




Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۸
#55

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
هنوز صحبتهای آن روز صبح ِ مرینا را به خاطر داشت، آنها با یکدیگر قرار گذاشته بودند تا شب را برای تفریح در مغازه بورگین سپری کنند، قراری که در آن صبح سپید بسیار دل انگیز و هیجان انگیز به نظر می‌رسید اکنون در تاریکی شب ترسناک و خوفناک جلوه میکرد. برای همین بود که مری زمانی را که در کنار در پشتی مغازه برای رسیدن مرینا گذرانده بود را سخت ترین لحظات عمرش می دانست و تمایل داشت تا هرچه سریعتر از آن محل دور شود.

عقربه های ثانیه شما و دقیقه شمار همچون دو زوج خوشبخت که لحظاتی را در خیابانهای شانز ِلیزه پاریس سپری میکنند و آرام و پیوسته قدم برمی‌دارد ، در حال حرکت بودند ، صدای هر قدمشان همچون پتکی بر سر مری فرود می آمد و باری دیگر بالا میرفت تا لحظه ای بعد همراه با فوران مایعات اسیدی فرود خود را اعلام کند. مری در همی افکار بود و آرام قرار نداشت که ناگهان دستی ازپشت او را لمس کرد...

پـــــــــــــــــــــــــــاق !

مرینا: اوووووووووووه... چرا اینطوری میکنی ؟
مری: فکر کردم شاید...
مرینا: هیچ فکری برای این موقع شب نکن، اگر جاخالی نداده بودم دیگه نمیتونستم فکر کنم...

مرینا که انتظار چنین استقبالی را از سوی بهترین دوستش نداشت، با چهره ای برافروخته به سمت در پشتی رفت و با طلسمی آن را گشود، سپس به طرف همراه خود برگشته و با حرکت سر او را ترغیب به داخل شد کرد .

مری: فکر نمیکنی...
مرینا: هرچی حرف و فکر داری بزار برای داخل ، من باید یدونه از آن سوتکهایی رو که باعث می‌شد قیافه‌ی جذابی داشته باشی رو پیدا کنم !

مری کمی با اکراه حرکت میکرد، اما این را می دانست که مرینا حتی بدون او نیز به داخل مغازه وسیع و بزرگ بورگین خواهد رفت، به همین خاطر هرگز راضی نمیشد که وی را تنها به داخل چنین محل پر هیاهویی بفرستد، محلی که هر لحظه از آن بوی وحشت و ترس بر میخاست و بایستی هر ثانیه مراقب اتفاقات قرب الوقوع اشیاء خطرناک اطراف می بودند .

مرینا در جلو حرکت میکرد و با هاله نور ٍ کوچکی که از انتهای چبدستیش به وجود آورده بود کمی اطراف را جستجو میکرد، مری نیز به دنبال او با چوب دستی آماده هر گونه مقابله با وقایع خطرناک مورد انتظار بود.

وسایل مغازه کمی درهم ریخته و بی نظم چیده شده بود، شاید این خاصیت آنجا بود زیرا همی بی نظمی هماهنگی خاصی را بوجود آورده بود، در هر طرف وسایلی با شکلهای عجیب و غریب دیده می‌شد که گویای کار آن وسیله بود، ماشینی چهارچرخ با یدک کشی که در آن مایعی زرد خودنمایی میکرد در طرف راست و انواع آدامس بادکنکی که گویی هر یک از آنها حالتی را در شخص خورنده بوجود می آورد در سمت دیگر قرار داشت.

بی نظمی وسایل در نوع هماهنگی چیده شدن وسایل نیز دیده می‌شد، گویی که ار کسی غیر از صاحب مغازه به دنبال شیء خاصی میگشت سالیان سال بایستی در آنجا به جست و جو می‌پرداخت. اما مرینا با هدف خاصی خود ر به تاریکترین قسمت مغازه می رساند.

مری: ببینم تو مطمئنی آنجاست؟
مرینا: آره... خودم صبح نشونش کردم منتهی...
مری: منتهی چی؟
مرینا: فکر کنم بورگین صبح، یه چیزایی رو با یه طلسمایی از جلوش رد میکرد !

شک و تردیدی که در صحبتهای مرینا قرار داشت لرزه های دستان مری رو بیش از پیش قوی و قویتر ساخت، اکنون دیگر وقت ِ هیچ گونه ریسکی نبودف بایستی با برنامه و خیلی دقیق پیش میرفتند، اگر اتفاقی برای مرینا رخ میداد او هیچ گاه خود را نمی‌بخشید، پس با یک ستش مرینا را از حرکت بازداشته و با دست دیگرش چوبدستی را تکان داده و به آرامی وردی را بر زبان آورد .

مری: سیسماریوس ...
مرینا: این دیگه یعی چی ؟
مری: چیزایی ر که باید شناسایی میکنه تا غافلگیر شیم!

حرف او درست از آب در آمده بود، زیرا گردی قرمز رنگ که از انتهای چوبدستی خارج گشته بود اکنون تقریباً تمامی راه جلی آنها را فراگرفته بود، اندک سویی که از چوب دستی مرینا راه را روشن می ساخت در انتهای راهرو وسیله‌ی مورد نظر را نمایان میکرد .

مرینا : فکر جالبی بود... اینجا رو یه نخ نامریی... اوه پرتابنده طلسم فراموشی...

او تک تک این سخنان را تکرار میکرد و با ضد طلسمهایی که به کار می‌برد پیش میرفت ، در این مکان پر پیچ و خم از هر گونه وسایل خطرناک و غیر مجاز دیده می‌شد که هر یک به سختی هر فردی را که در میان میگرفت به نابودی می کشاند.
کمانی که تیری خون آلود را به طرف آنها رتاب میکرد با طلسم " اکسپلیارموس" ِ مری خنثی گشته بود و کلیدی که در نامریی روبروی آنها را باز میکرد از آویخته‌ی کنار آن که یک مایع زرد رنگ بر روی آن قرار داشت، توسط مرینا جذب شده بود، مایع زرد رنگ نیز که خود یک ضد طلسم بود بعد از پاک شدن به داخل یک شیشه ریخته شده بود تا از آن در جای دیگر استفاده کند .

تک تک طلسمها از بین میرفت، مری خوب توانسته بود نقشه صاحب مغاز را خنثی کند، اکنون آخرین قطعه این پازل ِ سخت نیز حل گشته و کنار گذشته شده بود تا مرینا به آن سوتک ِ رویایی خود برسد. گرد قرمز بر روی ان نیز خودنمایی میکرد . این نشاندهنده‌ی آن بود که خود آن سوتک نیز وسیله ای بسیار خطرناک بود.

مری: تو مطمئنی میخوای ازش استفاده کنی؟
مرینا: آره من طرظ استفاده شو بلدم چییم نمیشه مطمئن باش، منتهی بعدش برای دیدن صورتم که تغییر میکنه نباید غش کنیا!

او این جمله را برزبان آورد با با تمام نیرو بدی را از داخل آن دمید، سوتک صدای ریز و گوشخراشی را سر داده و سپس آرام شد، صدایی که تعجب مرینا را نیز برانگیخته بود زیرا صبح چنین صوتی ظاهر نگشته بود، اما گویی مرینا درست عمل کرده بود زیرا اتفاق ناگواری رخ نداد، فقط صورت خودش در حال درخشیدن بود.

لحظه ای سپری شد تا انوار رد رنگ حول صورت او کنار رفته و چهره اش خودنمایی کند، اما ...

مری: ولی... ولی...
مرینا: چیه چیزی شده ؟ نکنه نتوستم...
مری: نه، فقط من مطمئن بودم هیچ سوتکی نمیتونه چیزی بهتر از هما صورتی که من سالهاست از دیدنش سیر نمیشم رو نشون بده!

صدای فریاد سوتک از ناتوانی وی برخاسته بود !


ویرایش شده توسط مری فریز باود در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۹ ۲۱:۳۹:۴۵

خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۸
#54

فلورنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۴ جمعه ۱۶ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۰
از قلب هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 63
آفلاین
کوچه ی دیاگون >>فرعی ناکترن


هوا روشن و افتابی بود اما در کوچه ی مخوف و طلسم شده ی ناکترن خبری از روشنایی،امید و زندگی نبود . براستی که حقیقت جادوی سیاه در انجا به خوبی قابل رویت بود .کمتر کسی حاضر به زندگی در ان مکان می شد .پنچره های غبار گرفته ی خانه ها حاکی از این مسئله بود . معمولا جادوگران تنها به خاطر مغازه ی بورگین و بارکز به انجا می امدند .
در این میان چهره ی دو جادوگر نوجوان به چشم می خورد ! از رداهای انها کاملا مشخص بود که از دانش اموزان هاگوارتز هستند

_ ریتا گفت : بیا دیگه ..! داریم می رسیم !

ویترین مغازه با نور سبز رنگی روشن شده بود .وسایل کریستال پشت ویترین خاکی و چرک شده بودند و درخشندگی خود را از دست داده بودند و خود به تنهایی نشان از ان داشت که دکوراسیون ان همانطور با تلفیقی از جادوی سیاه در زمان اسمشو نبرسالها باقی مانده بود . بر سر در مغازه اسکلتی با دهان خون الود به چشم می خورد .علامت بورگین و بارکز به درشتی بر تابلویی چوبی حک شده بود،درست مثل اینکه کسی با انگشتی خونی ان را نوشته باشد !

فلورنس نگاهی به داخل مغازه انداخت .ظاهرا کسی در انجا نبود و این خود معجزه ای شگفت انگیز برای ان دو بود تا بدون دردسر به کارشان برسند.
_ لوموس !

چوب دستی های دو دختر روشن شد و انها توانستند نگاهی به دور و اطراف مغازه بیندازند .قفسه های انباشته از وسایل جادویی ،کمد هایی قفل شده ،اینه های قدی و بلندی که معمولا در لباس فروشی ها به چشم می خورد ،از جمله اجناس مغازه بود.

_فلورنس با ترس و لرز گفت : خوب ..ااا......میگم دیگه کارمونو شروع کنیم .نه؟ دیر می شه ها !!

و ان دو همزمان با هم طلسم سیسماریوس را اجرا کردند ! چیزی نگذشت که مغازه ی بورگین و بارکز با گرد قرمز رنگ یکی شد. جالب انکه مقداری از ان هم در هوا معلق بود و دو دختر را به سرفه انداخت ! انها چوب دستی ها را نزدیک اشیا گرفته و مشغول به بررسی انها شدند .نکته ی جالبی که انها ضمن بررسی متوجه شدند ،میزان گرد قرمز بر روی اشیا بود ! بر روی بعضی اشیا تنها هاله ای قرمز رنگ دیده می شد و بر روی برخی دیگر لایه ای قطور از ان نمایان بود !

_فلورنس با تردید گفت : استاد در تدریس خودش از این موضوع حرفی نزد !

_ریتا گفت : اره، موافقم ! می خوای یک نگاهی به کتاب طلسم های کاربردی جادوی سیاه من بنداز تا من یک چرخی بزنم .
فلورنس کتاب قدیمی و کهنه ی ریتا را گرفت ،گوشه ای نشست و ان را با نگاهی مختصر از نظر گذراند . او هیچ وقت چنین کتابی را در کتابخانه مدرسه یا نزد استاد ندیده بود و همین موضوع حس کنجکاوی او را بکار انداخت تا نگاهی به تاریخ چاپ ان بیندازد ! بند چرمی کتاب با حرکت ظریف انگشت او بر ستاره ی فلزی باز شد :

اکتبر 1950


از شگفتی نمی توانست حرفی بزند .این کتاب خیلی قدیمی بود اما صفحه های ان همانند یک کتاب نو تا نخورده بود که بوی خوبی از ان به مشام می رسید و حالا اینکه چطور به دست ریتا رسیده بود،کسی نمی دانست ! ریتا در میان انبوه وسایل غرق شده بود و امکان سین جیم کردنش فراهم نبود .فلورنس فصل نهم را باز کرد و شروع به خواندن کرد :


_ امروزه با توجه به ترویج جادوی سیاه و تمایل بسیاری از جادوگران شرور به ان، زندگی برای بسیاری از جادوگران عادی دشوار شده است .بارها و بارها گردهمایی های متعددی برای حل این موضوع تشکیل شده که متاسفانه به نتیجه نرسیده ! اما مطالعات و تحقیقات این جانب منجر به کشف جادویی بسیار کاربردی در این زمینه شد که ان را به دوستان عزیز معرفی می کنم :((طلسم سیسماریوس))


نکاتی درباره ی این طلسم :


_استفاده از ان برای شناسایی جادوی سیاه در این روزها به همه ی افرادی که به سن قانونی رسیده اند توصیه می شود .
_ هنگام استفاده از ان گردی قرمز رنگ بر محل جادو نشسته که به شما در شناسایی کمک می کند .
_میزان گرد قرمز در برخورد با وسایل جادوی سیاه متفاوت می باشد !
توضیح :در این مورد دقت کافی را به عمل بیاورید و ازوسایلی که گرد به مقدار زیادی انها را تحت تاثیر قرار داده جلوگیری کنید !


فلورنس به فکر فرو رفت .اکنون که در روشنایی با دقت بیشتری به وسایل نگاه می کرد ،می دید که بر روی وسایلی چون یک گردنبند مروارید ، اینه ای قدی، صندوقچه ای کوچک و....گرد قرمز به شکل اسکلت درامده !


ناگهان صدای جیغ وحشتناکی از انتهای دخمه ی سیاه امد .فلورنس هراسان به ان سمت دوید .صدای تپش دیوانه وار قلبش را می شنید و صدای جیغ مرتب در گوشش منعکس می شد !به انتهای دخمه رسید اما کسی انجا نبود !

چند دقیقه ایستاد تا حالش بهتر شود،در همین حین فنجانی طلایی توجه او را به خود جلب کرد ! بر روی فنجان نماد گورکن معروف هافلپاف خودنمایی می کرد و در کنار ان عکسی قدیمی از یک زن جوان که کسی جز هلگا هافلپاف نبود جذابیت ان را دوچندان کرده بود !


_فلورنس با هیجان گفت : وای خدای من ! مگه می شه ؟! تو کوچولوی خوشگل اینجا چکار می کنی ؟
و انگشتش را به دور دسته ی ان حلقه کرد اما به محض تماس ان دو با هم فلورنس نا خود اگاه بر زمین افتاد !


_خانم جوان ! متاسفانه یا شما انقدر باهوش نیستید یا راهتان را درست نیامده اید و فراموش کردید کجا پا گذاشتید ! اینجا فروشگاه اشیا خطرناک جادوی سیاه است ! بورگین و بارکز !!!!!!!!!

فلورنس نگاهی به پشت سرش انداخت ، مردی با قامت بلند در حالیکه ردای سیاهی بر تن داشت و عینکی شبیه عینک دامبلدور بر چشم زده بود چند متر ان طرف تر ایستاده بود و خیره خیر فلورنس را نگاه می کرد .دختر بیچاره نمی توانست از جایش بلند شود ! احساس می کرد دیگر نیرویی در پاهایش وجود ندارد . فنجان کوچک در دستان او به ارامی خرد شد و انقدر خرد شد که چیزی به جز گردی طلایی و البته قرمز بر لباسش باقی نماند !


_بارکز گفت : اه ..دوباره باید به حال شما احساس تاسف کنم ! متوجه می شید که ؟
و به جسم بی جانی که در کنارش افتاده بود اشاره کرد ! او ریتا بود ! ریتا

_فلورنس با خشم گفت : فکر نمی کردم تا این اندازه پست باشی ! با دوستم چی کار کردی ؟

_بارکز گفت : من کاری نکردم ! نادانی شما رو تا به اینجا کشوند که تو فلج و دوستت به جمع ارواح بپیونده ! استفاده از گردنبند نفرین شده اینکارو باهاش کرد ! من اونو برای لرد ساخته بودم ! به سفارش اون ! می فهمی ؟ تو و دوست احمقت بهترین نمونه کار منو خراب کردید و سزای شما بیشتر از این نیست !امیدوار بودم با تله ی جیغ از اینجا برید .....ولی نه خوب شد کتاب دوستت هم خوبه و به کار من هم میاد !


بارکز سراسیمه به سمت کتاب هجوم اورد و ان را از دست فلورنس گرفت . او هیچ گاه نفهمید که ریتا ان را چگونه به دست اورده ،چون اکنون همراه جسد دوستش و در کنار هزاران وسیله جادویی مدفون شده بودند و هیچ کس از انها خبری نداشت !



پی نوشته : استاد من سعی کردم ضمن استفاده از توصیف ،سبک رول رو هم رعایت کنم به همین خاطر تکلیف من یکم از بقیه ی دوستان بیشتر شد ! امیدوارم بدونید که من اگه می خواستم کوتاه تر از این بنویسم جالب نمی شد ! ممنون


*FLORENCE*~~~~~ ~~~~~
Any Thing Is Possible If you Just Believe That تصویر کوچک شده


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۹:۱۷ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
#53

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
در تاريكی شب پيش می رفت. زوزه باد در نيمه شب، صدای خش خش برگها كه باد حركتشان می داد و حركت شاخه ها خوف انگيز به نظر می رسيدند. می خواست مطمئن باشد به مسير اشتباهی نمی رود. چوبدستيش را از جيب گشاد ردای آبی رنگش درآورد و زمزمه وار گفت:
-لوموس!

نور طلايی رنگ و خيره كننده ای از نوك چوبدستی او خارج شد. چوبدستی را بالا برد تا نور آن بر نوشته ای كه بر سردرِ كوچه قرار گرفته بود بخواند. ناكترن، با رنگ سياه بر روی تابلوی كوچك و كثيفی نقش بسته بود. سرش را به نشانه تاييد تكان داد و در سياهی، در كوچه ناكترن پيش رفت.

اگر نور چوبدستيش نبود، تشخيص در ورودی و رنگ و رو رفته مغازه بورگين و باركز دشوار به نظر می رسيد. دستش را روی دستگيره ی ظريف و قهوه ای رنگ دربِ مغازه گذاشت و آنرا چرخاند. اينكه در باز مانده بود برايش ابهام آميز بود. فكر نمی كرد به همين راحتی بتواند وارد مغازه شود. شمعی بر روی ميزی چوبی و قهوه ای رنگ كه در وسط مغازه پيش از هر چيز ديگری جلب توجه می كرد قرار داشت و اطراف را روشن می كرد. سر بی مو و تاسش، نور شمع را به طرز شگرف و خيره كننده ای بازتاب می داد. بدون كمی معطلی چوبدستيش را بالا گرفت و گفت:
-سيسماريوس!

گرد قرمز رنگی از نوك چوبدستی او خارج شد. ابتدا به سمت سقف رفت و سپس با سرعنی وصف ناپذير به زمين آمد و اكثر قسمت های مغازه را پوشاند. جعبه ی شيشه ای كه با گرد قرمز رنگ تزيين شده بود توجه كينگزلی را بيش از هر چيز ديگری به خودش جلب كرد. به سمت محظه شيشه ای رفت و به آرامی در آنرا باز كرد. درون محفظه، انگشتری طلايی رنگ و چشم نواز قرار داشت. بر بالای آن با دستخط ظريفی نوشته بودند:

اين انگشتر طلسم شده است. تا كنون هر كس به آن دست زده مرده است. لطفا احتياط كنيد!

احساسی خوشايند وجودش را فرا گرفت. او آن انگشتر را می خواست. برايش اهميت داشت. نمی توانس خودش را كنترل كند؛ آن نوشته برايش هيچ اهميتی نداشت...

به محض تماس انگشتش با انگشتر، جسد بی جانش بر زمين افتاد. همچون عروسكی خيمشه شب بازی می مانست كه توانايی كوچكترين حركتی را نداشت...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.