هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین

اراذل و اوباش گریف
vs
wwa

پست آخر:

زمان حال- مسابقه تف تشت و wwa
صدای هیاهو سرتاسر ورزشگاه رو پوشونده بود. جایگاه تماشاچی ها مثل همیشه پر بود از علاف هایی که کاری جز حضور بهم رسوندن در ورزشگاه و جیغ و داد و تخریب اموال عمومی نداشتن. باید بهشونم حق داد. در هر صورت جرو سیاهی لشگر بودن و کسی بهشون محل نمی ذاشت و باید به جور عرض اندام میکردن. حالا چه با فحش داد چه پرتاب لنگه کفش و دمپایی طرف بازیکن ها.
همون لحظه صدای گزارشگر تو ورزشگاه پیچید.
نقل قول:
- گیدیون از تیم اراذل رو میبینیم که یه توپ بازدارنده گوگولی می فرسته طرف جمیله که رو حاروش وایساده و داره خودنمایی میکنه برای ملت...و خب نشونه گیریش خیلی خوب نیست و از بیخ گوشش رد میشه و اوه خورد به هاگرید.
کاملا طبیعی هم بود که توپ صاف میخوره تو توده گوشتی شکم هاگرید و زرتی برگشت میخوره تو چش و چال تماشاچی های بدبختی که جلوتر از بقی نشسته بودن و تبدیل میشن به گوش کوبیده.


آرتور از اونطرف زمین نعره زد:
حواستو جمع کن مرتیکه بوقی!

صدای یوآن به گوش رسید:
نقل قول:
کاپیتان تیم اراذل داره با گیدیون جر و بحث میکنه. بهشم حق می دم...چرا باید یه نفر وقتشو برای کسی مثل جمیله تلف کنه که جز رقیصدن خاصیت دیگه ای نداشته تا حالا؟


صدای اعتراض طرفداران wwa و اراذل بلند شد.جمیله دوست داشتن به هر حال. ولی چون تعداد طرفدارای اراذل زیاد نبود تو صدای اعتراض طرفدارهای wwa خفه شد و داور به شصت پاش هم حسابشون نکرد.

نقل قول:
- مرگ و هاگرید شونه به شونه هم پرواز میکنن. به نظرم هاگرید خیلی دل داره یا شایدم به خاطر اینه که عقل نداره داره با مرگ کورس می ذاره... هرچند از من بپرسید برای اینه که ایده ای نداره کجا باید دنبال گوی زرین بگرده...هارهارهار!


دوباره صدای اعتراض بلند شد ولی انقدر رقابت فشرده بود که بچه های هیچکدوم از دو تیم گوششون بدهکار حرف های گزارشگر نبود. البته در مورد برایان نمیشد خیلی مطمئن بود. چون کلا دروازه رو ول کرده بود رفته بود تو جایگاه تماشاچی ها تا به راه خوبی و درستی هدایتشون کنه. هیچ هم گوشش بدهکار نبود که سر راه ملت ایستاده و نمی ذاره روند مسابقه رو ببینن. کلا علاقه به هدایت و روشنگری انسان ها از ویزگی های بارز اون مرحوم مسلم برایان بود.
چیزی که خیلی اون لحظه اهمیت داشت پیدا کردن گوی و تموم کردن مسابقه بود. آرتور یه بار دیگه از اینطرف زمین سر پاندا که داشت در کمال آسایش پفک نمکیش رو میخورد نعره زد حواسش به مسابقه باشه و یه اردگی هم نثار آستریکس کرد که داشت از بغلش رد میشد چون صرفا دیوارش رو کوتاه تر از بقیه می دید. بعد چوبشو برداشت بره سر وقت توپ های بازدارنده بلکه تا قبل از اتمام مسابقه موفق بشه یکی دوتا کله بشکنه.

فلش بک- چند روز قبل مدرسه بوباتون موازی
دوربین روشن شد و از بین راهروهای تاریک مدرسه عبور کرد تا بر ابهت صحنه اضافه کنه. مشعل های روشن روی دیوارها می سوختند و انعکاس نورشون روی دیوارها فضارو وهم انگیزتر میکرد. در انتهای یه راهرو باریک شخصی دیده میشد ک مقابل یه مشعل ایستاده بود و مرتب بالا و پایین می پرید. دوربین با یافتن سوژه جدید سوژه اصلی رو فراموش کرد و پیچید اینطرف و با بابا برقی رو به رو شد که سعی میکرد با پریدن و فوت کردن همزمان مشعل اون رو خاموش کنه.
- مصرف بی رویه خیلی کار بدیه!

دوربین که دید اشتباه گرفته دوباره مسیرش رو عوض کرد تا خودش رو به سرسرای ورودی برسونه. جاییکه خانم ماکسیم سرایدار ژولی پولی مدرسه درحالیکه کیسه های آشغال دستش بود غرغرکنان داشت می رفت بذارتشون دم. همینکه خانم ماکسیم پاشو از در گذاشت بیرون، 7 تا کله به ترتیب از پشت دیوار ظاهر شدن. بعد یواشکی و به ترتیب از در وردی که باز مونده بود خزیدن بیرون سمت حیاط مدرسه. ولدمورت تو این دنیای موازی خیلی مقرراتی بود و اصرار داشت سر ساعت 9 همه باید خواب باشن و کسی تو راهروها نباشه چون ممکن بود دامبلدور خبیث از تو سطل آشغال بیرون بپره و بخورتشون.
بچه ها سریع و بی سر و صدا خودشونو کشوندن تو حیاط و از پشت سر ماکسیم رد شدن که با مامور نظافت شهرداری گرم گرفته بود.
بچه ها هر چند قدم جلو میرفتن بعد می ایستادن و دور و برشون رو با دقت نگاه میکردن و دوباره پاورچین دنبال هم میرفتن تا اینکه رسیدن به محوطه بازی که اول ورودشون به این دنیا ازش سر درآورده بودن. محل کار جدید مرگ!
آرتور ایستاد و بقیه که داشتن پست شرش راه می رفتن خوردن بهش.
- حالا کجا گذاشتیش؟
مرگ که پشت همه راه می رفت مبادا از ابهتش کم بشه رسید جلوی ارتور و با دستش به یه سمتی پایین پرچین اشاره کرد. ملت که کلا یواش بودن یادشون رفت مثل اسب دویدن طرف بوته ها. ولی پایین بوته ها خبری نبود جز چندتا شاخه گل که مرگ با ناشی گری و بی سلیقگی هرچه تمامتر کاشته بود کنار هم.
آرتور با سوظن به اطراف نگاه کرد
- پس کوش؟
مرگ خیلی مخترص جواب داد:
- توی زمین.
ملت با تعجب به همنگاه کردن. بعد دوباره به جایی که مرگ نشون داده بود نگاه کردن. بعد دوباره به مرگ نگاه کردن و انگار یه چیزی تو ذهنشون جرقه زد.
- دفنش کردی توی زمین؟ توشم گل کاشتی اونوقت؟
مرگ:
استریکس خیلی شاکی شد. اون تابوت عتیقه، یادگار اجداد نارنینش محسوب میشد و حالا مرگ ابله برداشته بود و توش رو پر از کود و ات و آشغال کرده بود و این گل های زشت و وارفته رو کاشته بود. اومد جلو بزنه فک مرگ رو پیاده کنه که مرگ لیستش رو دراورد.قبلا یه بار ثابت کرده بود می تونه خون اشام هارو هم جوون مرگ کنه. گیدیون از در مصالحه دراومد.
- خب چرا آخه؟
- چون فلسفه تابوت دفن شدنه دوست زمینی من!

فلش فوروارد-ادامه‌ی بازی
روی هم رفته اوضاع تیم اراذل خیلی رو به راه نبود. مرگ جون به جون شده بود انقدر دور زمین چرخ زده بود تا اثری لز گوی زرین ببینه ولی نتیجه‌ای ندیده بود. بقیه‌ی اعضای تیم هم از نفس افتاده بودن، ولی متاسفانه بهشون ثابت شد که هنوز اوضاع میتونه از اینم بدتر بشه. ناگهان دریچه ای از بالای سرشون باز شد هرچی کس و ناکس و جک و جونوور توی دنیای موازی که اراذل از ته دل آرزو می‌کردن هیچ‌وقت دوباره مجبور به دیدنشون نباشن پایین ریخت. گل سر سبد داستان، دامبلدور شرور، آخرین نفر پرت شد سر کوه تلمبار شده‌ی شخصیت‌های دنیای موازی. اگه این هنوز به اندازه کافی بد نبود، یه پرتال دیگه از اونور زمین ورزشگاه باز شد و یک دسته دیگه از اون یکی دنیای موازی به ورزشگاه هجوم آوردن. غول‌های غارنشین از شدت هیجان نعره می‌زدن و اینطرف و اونطرف دوان، هرکی رو که میتونستن زیر پاهای غول پیکرشون له می‌کردن. از لابلای پیکر‌های بیرون ریخته از دنیای موازی دومی، ولدمورت دلسوز و مهربان بیرون اومد.

زمین بازی تبدیل به جنگ تمام عیاری شده بود که بیا و ببین. سگ می‌زد و گربه می‌رقصید. بهتر بگم براتون، سگ می‌کشت و گربه می‌خورد. دامبلدور خبیث و ارتشش با سیلی از طلسم‌های شوم به تماشاچی‌ها و ارتش ولدمورت دلیر حمله کرده بودند. چشم بود که در میومد و دل و روده بود که روی زمین می‌ریخت. ارتش ولدمورت شجاعانه مقابل به مثل می‌کرد و سایر اعضای بدن بود که میریخت پایین و خون بود که می‌پاچید. غول‌های غارنشین هم به مشابه سوپرایز قضیه، مثل پتکی روی سر و کله‌ی بی‌نوای هرکس که عشقشون می‌کشید می‌نشستن و کاری هم به لرد و دامبلی بودنش نداشتن. اراذل با بهت و وحشت به هم نگاه می‌کردن. گیدیون با بهت زدگی گفت:
-چی شد که اینطور شد؟
- به جون هفت‌تا بچه‌ی قد و نیم قدم قسم، من دیگه طاقت ندارم! مرگ بگیری مرگ! ببین به چه روزیمون انداختی؟
- من چیکاره‌ام انسان فانی؟
-اگه تو اون تابوت رو خاک نکرده بودی، الان می‌تونستیم اینا رو بفرستیم دنیای خودشون.
-به من چه ربطی داره که شما انسان‌های فانی تنبل، به خودتون زحمت ندادین بیل بزنین درش بیارین؟

راستش اراذل تنبل بودن. ولی این موردی که مرگ اشاره کرد از تنبلیشون نبود، از خنگیشون بود. به ذهن هیچ کدومشون نرسیده بود که میتونن بیل بزنن و تابوت رو در بیارن. اما مرگ تمام مدت این رو می‌دونست و تا الان هیچی نگفته بود...
-بذارین بکشمش!!
پاندا و عمو قناد زیر بغل ناپلئون و گیدیون و آستریکس زیر بغل آرتور رو گرفتن تا برای بار شونصدم، از حمله به مرگ جلوگیری کنن.
-الان وقت دعوا نیست دوماد خان! باید زودتر بریم و تابوت رو بیاریم تا آتیش این جنگ از این ورزشگاه بیرون نرفته و کل جادوگران رو نگرفته!

گیدیون راست میگفت! از دریچه‌های باز شده به صورت لاینقطع ادم میریخت تو ورزشگاه. اگه هر چی زود تر به دنیای خودشون برگردونده نمیشدن، پایان دنیای واقعی اراذل قطعی بود. هفت عضو اراذل با مشقت و بدبختی از لا به لای غول های غارنشین و طلسم های سرگردان، به خارج از ورزشگاه پرواز کردن.

محوطه ورزشگاه، جایی که تابوت دفن شده بود.
-مرگ بی عرضه! گل کاشتن هم بلد نیستی! انقدر بد کاشتی که حتی یه دونه‌شون هم دووم نیاوردن!
- اون گل‌ها متعلق به دنیایی دیگر بودن، اینجا پیداشون نمی‌کنی مرد موقرمز!
-خب پس لابد تابوت هم اینجا نیست دیگه!
-تابوت اینجا خواهد بود، چون تابوت یک رابط بین این دنیاهاست.
-این که یعنی کل این محوطه رو باید بکنیم که!

صدای انفجار بلندی از سمت ورزشگاه به یادشون آورد که بهتره وقتشون رو به جای نق زدن، به بیل زدن بگذرونن. هر کدوم اکسیو بیلی گفته و مثل یک حمال زاده‌ی حقیقی مشغول کندن زمین شدن. خیلی زود متوجه شدن که ملت جادوگر این منطقه رو رسماً به عنوان مخفیگاه اسرار کثیفشون استفاده می‌کردن. انواع و اقسام جاساز و عتیقه گرفته تا استخوان بارتی کراوچ پدر از زیر خاک بیرون اومد ولی دریغ از تابوت. دیگه کم مونده بود شانس یخمکی و بخت نحسشون رو بپذیرن و بیخیال بشن که بیل پاندا به جسم سختی خورد.
- یه یا مرلین بگید بیاید کمک من، فکر کنم پیداش کردم!

اراذل یا مرلین گویان به یاری پاندا رفتن و ده دقیقه ‌ی بعد، چیزی که توی این دنیا بیشتر از هر چیزی چشم دیدنش رو نداشتن، تابوت آبا و اجدادی آستریکس رو از خاک بیرون کشیدن. صدای درگیری از زمین بازی بلند تر و بلند تر می‌شد و درهای ورزشگاه می‌لرزید. وقت زیادی نداشتن.
-ببرینش تو بازی!
تابوت رو هفت نفری روی دوششون انداختن و به سمت ورزشگاه پرواز کردن. اونوقت بود که متوجه شدن گفتن آوردن تابوت و جمع کردن این عتیقه ها، از انجام دادنش خیلی آسون تر بود! شیرجه رفتن تو دل این جنگ تمام عیار مثل خودکشی بود، ولی فداکاری بود که اراذل باید متقبل می‌شدن، چون بلاخره ته جفتش نود درصد مرگ بود. همه در دل می‌شمردن، ولی این عمو قناد بود که یه برنامه ببینیم گویان حمله به پایین رو شروع کرد. پشت سر عمو قناد اراذل تابوت به دست روی زمین فرود اومدن. مرگ تابوت رو روی زمین گذاشت و درش رو باز نگه داشت، اراذل هم یقه‌ی هر کی که میدیدن رو می‌گرفتن و پرتش می‌کردن تو تابوت:
-برگرد به خونتون!
-برو به درک!
-بری دیگه بر نگردی!
-دیدار به جهنم!

بگی نگی اوضاع داشت ردیف پیش می‌رفت. و خوب اگه تاحالا به بخت مزخرف اراذل عادت کرده باشید، میدونید که الآن‌ها دیگه وقتشه که یه قوزی بالا قوز در بیاد. و خب اشتباه نکردید. هنوز ده نفری توی تابوت نشده بودند که یکی از غول‌ها زارتی لنگش رو گذاشت روی تابوت فکسنی و خب تابوت هم خورد و خاک شیر شد. اراذل که دیگه به معنای حقیقی چیزی برای از دست دادن نداشتن، به همدیگه نگاه کردن و دیدن که خب، ما که گویا اول و آخرش مردنی هستیم، حداقل یک دل سیر چیزی که همیشه از ترس مردن نکردیم رو بکنیم!
و همه ببره‌ای روی سر و کله‌ی مرگ ریختن.


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱:۳۶ چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۰

حسن مصطفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲:۲۰:۵۳ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
از قـضــــاااا
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
پیام: 180
آفلاین
جام کوییدیچ هاگوارتز


بازی سوم


هافلپافاسلیترین


سوژه: زلزله

آغاز: 17 شهریور
پایان: 24 شهریور، ساعت 23:59:59

قوانین کوییدیچ

---

تیم هافلپاف:

دروازه‌بان: شتر
جستجوگر: نیکلاس فلامل
مهاجمان: زاخاریاس اسمیت، آموس دیگوری(کاپیتان)، دسته بیل
مدافعان: جسیکا ترینگ، دیوار دفاعی

ذخیره: رز زلر

---

تیم اسلیترین:

دروازه بان: دروازه(مجازی)
جستجوگر: سیستم کنترل هوشمند خودکار (مجازی)
مهاجم‌ها: تینر(مجازی)، پلاکس بلک، هکتور دگورث گرنجر (کاپیتان)
مدافع‌ها: اسکورپیوس مالفوی، بلاتریکس لسترنج

بازیکن ذخیره: گابریل دلاکور

---







پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۴:۰۷ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
اسلیترین
VS
هافلپاف

سوژه: زلزله!



نصفه شبی بارونی و سرد بود. به نظر میومد حتی ماه هم رفته بود چرت بزنه چون همه جا به شکل عجیب و غریبی تاریک بود. تنها موجودات بیدار روی کره ی زمین اعضای تیم کوییدیچ اسلیترین بودن.
- خررررررررررر پـــــــــــــــــــــــــــــف!

البته به نظر میومد حتی همه ی اعضای تیم هم بیدار نیستن!

- اسکور! اسکـــور! اسکــــــــــــور!
- خررررررررررر پـــــــــــــــــــــــــــــف!

بعد از نابود شدن حنجره گابریل در اثر جیغ و داد و تلاش های بی نتیجه فراوان برای بیدار کردن اسکورپیوس، گابریل تصمیم میگیره به روش دیگه ای متوسل بشه. بنابراین سطل وایتکسش رو که کیپ تا کیپ پر بود بلند میکنه و کلش رو خالی میکنه رو سر اسکورپیوس بی نوا که در حال خواب دیدن جد بیست و سوم سالازار اسلیترین بود!

- خررررررررررر پـــــــــــــــــــــــــــــف!
- پس من سطل وایتکس رو سر کی خالی کردم؟

یک هفته بعد- زمین بازی کوییدیچ:

بلاتریکس در حالی که سی و دومین پتو رو دور سیستم کنترل هوشمند میپیچید، چشم غره خطرناکی هم به گابریل رفت.
- من واقعا نمیفهمم چطور ممکنه یه سیستم کنترل هوشمند سرما بخوره!
جرقه های قرمز و زردی که از سیستم بلند شد نشون میداد از این حرف بلا دلخور شده باشه.

- سکه میگه مگه من هارد ندارم؟ مگه من مادر بورد ندارم؟ خب منم سرما میخورم دیگه!
- سکه دیگه کیه؟
- سیستم کنترل هوشمند! مخفف اسمش میشه سکه!

قبل از اینکه بلا، هکتور رو به تیکه های مساوی تقسیم کنه، گابریل دخالت میکنه.
- اهم... به نظرم به جای این حرفا بهتره بریم تو زمین قبل از اینکه نتیجه رو صد به صفر به نفع هافلپاف اعلام کنن.
بلا با حرص زیاد جاروش رو روی دوشش میذاره و کاملا سهوی و ناخواسته با ته جاروش چنان ضربه ای به هکتور میزنه که با مغز توی پاتیل پرنده اش میفته!
بقیه اعضای تیم هم هکتور کله پا شده رو با همون پاتیل هل میدن و به زمین مسابقه میرن. ورزشگاه کیپ تا کیپ پر از تماشاچی بود. یک سمت ورزشگاه ملتی یک دست سبز و نقره ای پوش و در سمت دیگه ملتی با لباس های زرد و قرمز و آبی!
از قرار معلوم سایر گروه ها هم تمایل به باخت اسلیترین داشتن!
لینی وارنر که به عنوان داور مسابقه انتخاب شده بود، درحالی که سوتی هم قد و قواره ی خودش رو به سختی حمل میکرد، وسط زمین رفت تا شروع بازی رو اعلام کنه.
از قرار معلوم بعد از اتفاقات بازی های قبلی حسن مصطفی تصمیم گرفه بود بازی رو بدون گزارشگر برگزار کنه چون صدای هیچ گزارشگری توی ورزشگاه شنیده نمی شد.
- اعضای هر دو تیم حاضرین؟ بزنم سوتو؟

هر دو تیم روی جارو ها و سایر وسایل نقلیه پروازیشون سوار شدن و آماده پرواز شدن!
- سه... دو... ویز!

هکتور با ملاقه سرخگون رو میگیره و پرواز کنون به سمت شتر میره. هنوز نیم متر هم جلو نرفته بود که دیوار دفاعی جلوش سبز میشه و با ضربه ی محکمی توپ رو دست دسته بیل میده. همزمان جسیکا بلاجر رو با چماقش شوت میکنه سمت تینر که در اثر جاخالی دادن اون بلاجر میره و میره و صاف با سسیتم کنترل هوشمند که سی و دو تا پتو دورش پیچیده شده بود، دماغ به دماغ میشه. سیستم هم که از قبل حال و روز خوبی نداشت، جرقه ای میزنه و شروع به لرزیدن میکنه... و میلرزه... و باز هم میلرزه... زمین هم باهاش میلرزه... خیلی میلرزه...

- زلزله!

همه ی اعضای حاضر در زمین به تکاپو میفتن و از این سو به اون سو میرن. در این میون هم هکتور از اونجایی که خودش یه پا زلزله است و اصلا نفهمیده بود خبری از زلزله شده سرخگون رو گرفته بود و در همین زمان بیست و سه تا گل رو وارد دروازه ی هافلپاف میکنه. درست زمانی که قصد داشت گل بیست و چهارم رو بزنه همه جا تیره و تار میشه، زمین دهن باز میکنه و کل هستی رو یکجا میبلعه. البته به جز اون تیکه که بازی توش مشغول برگزاری بود. اون قسمت از زمین همچون موشک توی تونلی شروع به حرکت میکنه.
- هممون مردیم!
- یکی بیاد نجاتمون بده!
- بهش بگین وایسهههههههههه!

همین که این جمله از دهن گابریل خارج شد همه چیز از حرکت ایستاد و و زمین باز وسط یه دشت پر از درخت و چمن فرود اومد.
- آخیش بلاخره وایساد!
همه اعضای حاضر در زمین نفس راحتی میکشن و شاد خوشحال از اینکه نجات پیدا کردن و صدمه ندیدن، مشغول بررسی اطراف میشن.

- باید مسابقه رو ادامه بدیم!
- تو این شرایط وقتی حتی نمیدونیم کجاییم؟
- مهم نیست کجاییم مسابقه باید ادامه...خـــــــــــرچ!
گومــــــــــپ! گومــــــــــــــپ!


همه منتظر ادامه ی جمله ی لینی بودن که البته با دیدن صحنه ی پیش روشون به نظر می رسید نباید منتظر باشن. چون موجوداتی، که خیلی شباهتی به انسان ها نداشتن و بیشتر شبیه توپ هایی با دست و پا و چهره ای تمام شکلاتی رنگ بودن، لینی رو سر سیخ زده بودن و داشتن با لذت و ولع نوش جون میکردن.
باقیشون هم نیزه هایی که به نظر میومد از استخون ساخته شده باشن رو به سمت ملت نشونه رفته بودن.
- عودا... گودا... برمودا!
- چه بامزه حرف میزنی!

وقتی نیزه ی بعدی دست وسط شکم شتر فرود اومد و در کسری از ثانیه روی آتیش مشغول کباب شدن بود، دیگه نمیشد گفت این موجودات بامزه حرف میزنن!

- خیلی چرک و کثیف به نظر میان. حتما درخواست کمک دارن برای سفید شدن!

البته همه به جز گابریل که مشغول تهیه ی وایتکس تازه و با درصد خلوص بالا بود!

- الان واقعا میخوای اینا رو در حالی که قصد دارن ما رو بخورن تمیز کنی؟

بزرگترین توپ دست و پا دار که به نظر میرسید رئیس قبیله باشه، عودا غودا کنون چیز هایی رو به بقیه گوشزد کرد. چیزهایی که به نظر نمیومد خیلی به نفع جماعت حاضر در زمین باشه!
چون هنوز دو ثانیه از پایان گرگودای آخر نگذشته بود، که نیزه ها به هوا بلند شد و به راحتی میشد فهمید که مقصد نیزه ها وسط شکم ملت بود.

- یکی ما رو از اینجا ببرهههه!

زمین و زمان انگار منتظر همین لحظه بودن، چون دوباره همه جا سیاه میشه و زمین بازی وسط یه تونل دیگه شروع به حرکت میکنه.

- چه حرف گوش کنه!

این بار زمین توی تونل خیلی رفت... همینجوری داشت میرفت و ول کن نبود.

- تا من نگم وا نمیسته. اهم... اهم... وایسااااااا!

و زمین وایساد!

ملت چشم هاشونو باز کردن تا ببینن این بار کجای زمین فرود اومدن.

- اون خورشید نیست؟

گویا این بار روی زمین فرود نیومده بودن!

- اون مریخه؟
- من همیشه دوست داشتن پیس پیس راکینگ داشه باشم و از اینجا کل کهکشانو وایتکسی کنم!
- پیس پیس راکینگ؟
- از همونا که تو فضا قدم میزنن!

ملت ترجیح میدن درباره ی تفاوت پیس پیس راکینگ و اسپیس واکینگ برای گابریل توضیح ندن. چون همینجوریش هم نمیدونستن چجوری باید به زمین برگردن!

- باید مسابقه رو ادامه بدیم!

- این چرا هنوز زنده است؟
- تو رو مگه نخوردن؟
- خوردن ولی حشرات جون زیاد دارن!
- الان انتظار داری وسط زمین و هوا کوییدیچ بازی کنیم؟
- باید مسابقه رو ادامه بدیم!

بلاتریکس خیلی دلش میخواست در همون لحظه لینی رو انقدر بکشه تا تمام جون های اضافه اش تموم بشه و به دیار باقی بشتابه. ولی در این صورت ممکن بود باعث باخت تیم اسلیترین بشه. بنابراین تصمیم میگیره موقتا از جون لینی بگذره. حداقل تا بعد از پایان مسابقه!
- بیاید این مسابقه رو تمومش کنیم!

با صدای ویز لینی دوباره مسابقه شروع میشه. زاخاریاس سرخگون رو به دست میگیره و اون رو پاس میده به آموس دیگوری. سرخگون با سرعت یک حلزون بر ساعت شروع به رفتن به سمت آموس میکنه. آروم، آروم، آروم...
- من خسته شدم دیگه نمیرم!

گوینده ی این جمله کسی نبود به جز... بله کاملا درست حدس زدید، سرخگون!

- همینمون مونده بود تو برامون ناز کنی!
- همینه که هست. شماها درک نمیکنید تو فضا با نبود اصطکاک باید چقدر جون بکنی تا این مسیر رو طی کنی. یه عمره دارید میزنید تو سرم. هی شوتم میکنید اینطرف و اون طرف. کارتون هم که تموم میشه میذارینم توی یه صندوق درو روم میبندین میرین تا سری بعدی. منم توپم، احساس دارم!

به نظر میرسید ملت خیلی تحت تاثیر قرار گرفته باشن. از همه بیشتر این لینی بود که متاثر شده بود.
- آخی گوگولی! من حامی حقوق توپ های بازی میشم از الان. خودم ازتون نگه داری میکنم.
- میخوای قبل از اینکه سند خونه رو نامشون بزنی مسابقه رو تموم کنیم؟
- من نمیذارم این توپ های مظلوم بی دفاع رو وارد باند بازی های کثیفتون کنید!
- الان با چی بازی کنیم پس؟
- با این!
- با چی؟
- با این دیگه. این یه توپ فرضیه!
- توپ فرضی؟ با توپ فرضی بازی کنیم؟
- اگه اعتراض دارید میتونیم با تف هم بازی کنیم!
- به نظرم توپ فرضی گزینه بهتریه!
- پس با ویز من. یک... دو... ویز!

زاخاریاس توپ فرضی رو به دسته بیل پاس میده و اون هم توپ رو میفرسته سمت آموس. که اون هم به علت نزدیکی به دروازه اسلیترین توپ رو وارد دروازه میکنه.
- صد و دو بر بیست به نفع هافلپاف!
- چجوری یه دونه گل رو صد امتیاز حساب کردی؟
- به نظرم اونا حامی حقوق توپ ها بودن و این امتیاز هاشونو صد برابر میکنه.

لحظه به لحظه به میل بلا برای ریز ریز کردن لینی اضافه میشد. تنها مانعی که وجود داشت ترس از باختشون بود که اگه به همین شکل پیش میرفت اون هم بر طرف میشد.

بلا با خودش در حال کش و قوس بود که سیستم کنترل هوشمند بوق های متعددی میزنه که البته این به این معنی بود که تونسته گوی زرین رو بگیره.

- ما بردیم! مسابقه تموم شد!

هپچــــــــــــه!

با عطسه سیستم کنترل هوشمند، گوی زرین شوت میشه کیلومتر ها اونورتر درست نزدیک خورشید و...

جیــــز! فس!

... و در اثر حرارت خورشید میسوزه و خاکستر میشه.

- الان چی کار کنیم؟

لینی طوماری هزاران برابر قد و قواره خودش رو بیرون میاره و مشغول گشتن و خوندن میشه.
- طبق قوانین باید تا گرفتن گوی زرین بازی ادامه پیدا کنه!
- یعنی دقیقا تا کی؟

هزار و سیصد و شصت و هفت سال بعد- زمین مسابقه:

- بیست و سه میلیون و سیصد و چهل و پنج هزار و هفتصد و شصت و هشت به بیست و سه میلیون و سیصد و پنجاه و هفت هزار و دویست و بیست و سه به نفع هافلپاف!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
- من خسته شدم!

آخرین بازی اسلیترینی‌ها تا چندی دیگر شروع می‌شد و همه در حال آماده شدن بودند؛ حتی همه کلی هیجان‌زده بودند که لیگ قرار است به پایان برسد، جز گابریل که مدام در حال غر زدن بود و حوصله‌اش از درگیری‌های هاگوارتز و کوییدیچ سر رفته بود و اگر بلاتریکس از عصبانیت جاروهای پروازِ تِی شکلش را یکی یکی نمی‌شکست، شاید خودش این کار را می‌کرد. افسوس که هیچوقت در چنین موقعیتی قرار نمی‌گرفت و بلاتریکس چند پله از او جلوتر بود.

- این بازی باید بالاترین امتیازات رو به دست بیاریم. یعنی هم باید گل بزنیم، و هم اسنیچ رو بگیریم. اگه کسی امروز کارش رو درست انجام نده ازش به عنوان سرخگون استفاده می‌کنم.

شاید اگر کس دیگری به جای بلاتریکس بود بقیه حرفش را باور نمی‌کردند؛ اما اعضای تیم کوییدیچ اسلیترین با نگاهی به سر و وضع خودشان می‌توانستند به خوبی متوجه شوند که بلاتریکس هیچوقت شوخی نمی‌کند. مثلا اسکورپیوس پس از بی توجهی به تهدید "برای ناهار فردا تیکه تیکه‌ت می‌کنم!" قسمتی از بینی، گوش و سر انگشتانش را هنگام فرار از ساطور بلا از دست داده بود. یا پلاکس هنوز هم نتوانسته بود قلم‌مویی که به دست بلاتریکس توی دماغش گیر کرده بود را دربیاورد و کمی برای تنفس مشکل داشت. برای همین همه سرشان را به نشانه‌ی تفهیم شدن تکان داده و رفتند تا وارد زمین مسابقه شوند.

اما زمینی در کار نبود.

- چرا اینجا این شکلیه؟
- نمی‌دونم، شاید مثل من خسته‌ شده و دلش می‌خواسته بره خونه!
- عه پس شومو هم دیدین چی شده؟ بخاطر زلزله‌ی دیشبو دور زمین مسابقه ترک برداشته و همینجور داره می‌ره پایینو!
- پس چه بلایی سر مسابقه‌ی ما میاد؟
- می‌شه آروم و بی سر و صدا بریم خونه؟
- نه دیگه! مسابقه سر جاشه. بقیه‌ی ورزشگاه‌ها پر هستن و شما هم اصلا سر نزنید که ببینید با چی پرشون کردم. بازی تا چند دقیقه‌ی دیگه توی محل مقرر شروع می‌شه. برید تو زمینو!

به نظر نمی‌رسید کار آسانی باشد، اما آن‌ها راه دیگری هم نداشتند. برای همین سوار جاروهایشان شدند و به طرف اعماق زمین، که ورزشگاه غول‌های غارنشین در آن‌جا ته نشین شده بود رفتند.

گزارشگر همینطور که خم شده بود تا بتواند توی زمین را ببیند شروع کرد.
- در خدمتتون هستیم با مسابقه‌ی پایانی جام هاگوارتز! از اونجایی که اون زیر زیرا برای تماشاگرا جا نیست، این بالا دور هم جمع شدیم و بازی رو می‌بینیم. هل نده! هل نده آقا! داشتم می‌گفتم، همینطور که داریم چارت امتیازات تیم‌ها رو روی بورد می‌بینیم، دو تیم اسلیترین و هافلپاف با تشویق هوادارانشون وارد زمین کوییدیچ می‌شن.

با توجه به عملکرد تیم اسلیترین در بازی‌های قبل، هیچ تشویقی وجود نداشت؛ اما مشخص بود که گزارشگر قبل از بازی با بلاتریکس دیداری داشته است.
- همه‌ی بازیکنان در جای خودشون مستقر می‌شن. کاملا آماده به نظر می‌رسن و ما رو امیدوار می‌کنن که شاید بالاخره قراره بازی خوبی شاهد باشیم! چیز... سوت زده شد!

دسته بیل که به سختی روی چوب جارو نشسته بود، در اولین اقدام سرخگون را به طرف مهاجمان اسلیترین فرستاد تا شروع طوفانی‌ای داشته باشد؛ پلاکس هم سعی کرد جلوی عبورش را بگیرد اما با وجود بادبزن در دستش، کار آسانی نبود. در واقع، تمام بازیکنان بادبزن به دست بودند و حتی اسکورپیوس دو تا داشت و همزمان دروازه را هم باد می‌زد.

- گرمه! بذارید برم خونه!
- ما نمی‌تونیم توی این گرما بازی کنیم!
- بازیکنان درخواست کولر کردن، اما فدراسیون به شکل ناگهانی دچار مشکلات شنوایی شده!
- بابا ما به درک، دروازه‌ی اسلیترینیا داره ذوب می‌شه. الان ما به کجا گل بزنیم؟
- ما که مشکلی با ذوب شدن دروازه‌مون نداریم.
- مشکلات شنوایی فدراسیون همین الان رفع شده و با درخواست بازیکنان موافقت می‌کنه. کولرها در بالای زمین ظاهر شده و روشن می‌شن!

وقتی دوباره بازی استارت خورد هکتور سرخگون را به گابریل پاس داد و او از بین آموس که داشت دنبال عینکش می‌گشت، و دسته بیل که هنوز هم نتوانسته بود با چوب جارویش کنار بیاید رد شد. جسیکا را هم پشت سر گذاشت و به محض اینکه تلاش کرد توپ را وارد دروازه کند، دیوار دفاعی از ناکجاآباد ظاهر شد.
- جلوتو نگاه کن دیوارِ... کثیف!

توجه گابریل به نظافت دیوار جلب شد و طبق معمول نتوانست بی توجه از کنارش بگذرد؛ تی‌اش را بیرون کشید و به جای دیوار افتاد. هکتور هم از حواس‌پرتی دیوار دفاعی استفاده کرده و در حالی که به خاطر ویبره هایش بیشتر از قبل گرمش بود عرق ریزان توپ را از شتر رد کرد.
- گل زدم!
- بله! تیم اسلیترین به گل اول می‌رسه و ورزشگاه به شور و هیجان خاصی دست پیدا می‌کنه!

که در واقع این شور و هیجان خاص، جلز و ولزهای بازیکنان بود که دست به هر چیزی که می‌زدند صدای «جیییییز» می‌داد و یک متر از جا می‌پراندشان.

- بازی دوباره شروع می‌شه و این بار شور و شوق و صدای طرفداران اسلیترین به گرمای ورزشگاه افزوده.
- پس از تماشاگران محترم درخواست می‌کنیم سر جاشون بنشینن و به گرمای ورزشگاهو نیفزاین!

اسلیترینی‌ها همچنان زیر نظر بلاتریکس بسیار متحد و آماده بازی می‌کردند. گابریل با تاکتیک «بشور و بساب» به پرت کردن حواس حریف پرداخته بود و بلاتریکس در هر فرصتی که به دست می‌آورد سرخگون اضافی‌اش را که قایمکی آورده بود به سر و کله‌شان می‌کوبید. اسکورپیوس هم هر از گاهی روی شانه‌ی هافلپافی‌ها می‌زد و چیزهایی از قبیل "دقیقه‌ی چندمه؟" و "کی گل زد؟" و "تو توی تیم مایی؟" برایشان مزاحمت ایجاد می‌کرد که البته عمدی نبود، ولی باعث شده بود به درد تیم اسلیترین بخورد. حتی یک بار مچ آموس در حال خاموش کردن کولر و گفتن " من یه پدرم! باید وظیفه‌م رو انجام بدم! " گرفته شد و به همین ترتیب، اسلیترین توانست یک گل دیگر هم بزند.

- و اسلیترین به گل دوم می‌رسه! اون‌ها به خوبی تونستن ضعف حریف رو شناسایی کنن و ازش به نفع خودشون استفاده کنن. اوه! در اون طرف زمین به نظر می‌رسه هافلی‌ها در حال تجدید قوا هستن. دسته بیل دیگه چوب جارو نداره و به جاش توی دستای آموسه که بالاخره عینکش رو پیدا کرده! دیوار دفاعی و جسیکا هم کاملا تمیزن و از صافی گابریل رد شدن! یعنی قراره شاهد یه کامبک باشیم؟

گزارشگر درست فکر می‌کرد. تیم هافلپاف کاملا مصمم به نظر می‌رسید که گل‌های خورده را جبران کند و دیگر رحمی به تیم اسلیترین نشان ندهد؛ برای همین، وقتی اسکورپیوس روی شانه‌ی آموس زد تا بپرسد " شما گریفیندور هستین؟" دسته بیل خودش را کوبید به فرق سرش تا متوجه وضعیت بشود.

در چند ساعت آینده، دو تیم اسلیترین و هافلپاف همین‌طور پشت سر هم به یکدیگر گل می‌زدند و کاملا مساوی بودند. تعداد تماشاگر‌ها کم و کمتر می‌شد و صدای خر و پف گزارشگر هم از پشت میکروفون شنیده می‌شد. بازیکنان دیگر جانی برای بازی کردن نداشتند و گابریل هم هر چند دقیقه یک‌بار جیغ زده و اعلام خستگی می‌کرد. تمام امید بازیکنان و تماشاگران موجود در ورزشگاه به جستجوگران تیم بود که عرق‌ریزان در حال گشتن به دنبال اسنیچ بودند، اما مدتها بود که هیچ اثری از آن ندیده بودند.

- اهم اهم. به اخباری که هم‌اکنون به دست ما رسیده توجه کنید! متاسفانه داوران هر چقدر اسنیچ رو احضار کردن نتونستن پیداش کنن. پس از بررسی‌های میدانی، متوجه شدن که اسنیچ در بخش‌های پایینی قعر زمین گیر کرده و ذوب شده.

بازیکنان به یکدیگر، و به امتیازاتشان نگاه کردند که کاملا برابر بودند، و در آخر به زمان بازی که به پایان رسیده بود.

- یعنی لیگ تموم شد و بریم خونه‌هامون؟
- پس برنده کیه؟
- سوال خوبی بود. برنده‌ای وجود نداره و این مسابقه در تاریخی که بعدا می‌گیم، تکرار خواهد شد.

سوال خوبی بود، اما جواب خوب، نه.

- مـــــــــــــن خستـــــــــــــه شـــــــــــــدم!






گب دراکولا!


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
از بچم فاصله بگیر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 89
آفلاین
- چرا من باید بازم ذخیره باشم؟ منم میخوام بازی... عـــــــــــچو!

کل تالار، با عطسه رز به لرزه در اومد. جسیکا سعی کرد آرامش خودشو جفظ کنه.

- برای این. رز، تو مریضی! تو سرما خوردی!
- سرما؟ سرما بهر من نسازد مشـ... عـــــــــچو!

شیشه های پنجره های مجازی فرو ریختن.
رز چند روزی بود که واقعا بدحال بود. لرزشش بیشتر شده بود و با عطسه های مکررش، آمار زمین لرزه توی کشور رو یه تنه بالا برده بود.
بازی های قبلی رو حاضر شده بود کوتاه بیاد، ولی این بازی آخر، خیلی دلش میخواست حضور داشته باشه... حتی اگه شده به عنوان تماشاچی! برای بار صدم صداش بلند شد.
- هنوز نمیفهمم چرا نمیتونم تماشاچی هم باشم!
- آخه رز، تو اگه با زمین تماس داشته باشی، خرابی بیشتری به بار میاری... آموس تو یه چیزی بگو!
- کی؟ من؟ چرا من؟
- کاپیتانی دیگه ناسلامتی!
- ایول. کاپیتان چی؟!
- سدریک، تو ناظری، تو پاشو یه چیزی بگو... سدریک؟

تازه اون لحظه بود که متوجه شدن صدای خروپف سدریک مدتیه قطع شده.

- سدریک کجاست؟
- سمعکمو فروختم برای بچم کلی پتو خریدم. نترسین، سوراخشون کردم میتونه نفس بکشه.

جسیکا و رز چشمشونو از کپه پتو برداشتن و دوباره بحثشونو از سر گرفتن؛ ولی جسیکا نمیتونست توی این بحث پیروز بشه. رز ارشد بود و با کوبوندن همین موضوع توی صورتش، بارها شکستش داده بود...

- قبوله.
- چی قبوله؟
- این یکی بازی رو هم من نمیام.

بازیکنای تیم جسیکا رو بخاطر این موفقیت بزرگش روی دست بلند کردن و بعد از چند بار بالا انداختن، همگی رفتن بخوابن که برای بازی فردا آماده بشن.
وقتی که رز مطمئن شد همه خوابن، گورکنش رو زد زیر بغل و آروم از خوابگاه بیرون رفت.

* * *

بعد از اینکه گزارشگر اسامی بازیکنا رو خوند و همه از رختکن بیرون اومدن، بازی شروع شد. هافلپافیا نگران رز بودن؛ کل روز خبری ازش نبود. البته کارش قبل از هر بازی ای همین بود؛ خودش رو با چیز دیگه ای سرگرم میکرد تا به فکر بازی نیفته. ولی اینبار دلشوره عجیبی داشتن.

- هکتور کوافل به دست جلو می‌ره. با لرزش هاش، بازیکنای هافلپاف رو جا می‌ذاره. نزدیک دروازه میرسه و...

نیازی نبود گزارشگر جمله رو تموم کنه. توپ با فاصله خیلی زیاد از دروازه به بیرون رفت. ولی تنها دلیلش لرزش های هکتور نبود.
بازیکنای کوییدیچ که توی هوا معلق بودن، اول متوجه نشدن. ولی یه نگاه به اطرافشون کافی بود تا متوجه بشن؛ جایگاه تماچیا به طرز وحشتناکی تکون میخورد، و دروازه ها سر جاشون بند نمیشدن.

- به نظرتون کار رزه؟

به بهونه پیدا کردن اسنیچ، نیکلاس رو فرستادن لای تماشاچیا.
گزارشگر که محکم خودشو به میزش چسبونده بود، به گزارشش ادامه داد:
- حالا از تیم هافلپاف، آموس کوافل به دست جلو می‌ره... تا اونجا که میبینیم... داره به سمت دروازه خودشون میره؟

گزارشگر درست میدید؛ به جز نیکلاس همه اعضای تیم جمع شده بودن که نذارن آموس گل به خودی بزنه، ولی اون با یه فریاد « اصلا کی هستین شما » توپ رو پرتاب کرد. در حالت عادی امکان نداشت توپ وارد دروازه بشه، ولی زمین لرزه، دروازه رو جوری تنظیم کرد که توپ درست از وسطش رد شد.

هیاهویی از طرف تماشاچیای اسلایترین بلند شد، ولی نه بخاطر امتیاز؛ بلکه بخاطر اینکه جایگاه تماشاچیاشون در حال فروپاشی بود.

در همین حال، نیکلاس در حال جست و جو برای پیدا کردن رز و اسنیچ، جایگاه ها رو زیر و رو کرده بود. مطمئن بود اثری از رز نیست. یعنی ممکن بود عامل زمین لرزه ها، رز نباشه...

هنوز این فکر کامل از ذهنش نگذشته بود که یه چیز کوچیک طلایی، خودش رو پرت کرد توی بغلش. اسنیچ بیچاره، دهن نداشت که بهش بگه چه اتفاقی براش افتاده. فقط با بال ظریفش به نقطه ای نزدیک دروازه روی زمین اشاره کرد، که بخاطر زمین لرزه اصلا مشخص نبود.

نیکلاس شونه ای بالا انداخت؛ بعد از بازی میرفت سراغش. پس فقط به بالا بردن اسنیچ و اعلام پیروزی اکتفا کرد.

- و نیکلاس فلامل از تیم هافلپاف، موفق به گرفتن اسنیچ میشه! و برنده این مسابقه کسی نیست جز... اسلایترین!

کمی طول کشید تا بقیه بفهمن چی شده. زمین لرزه که خفیف تر شد، چشم همه به جدول امتیازات افتاد.
هافلپاف: 150
اسلایترین: 160

- ولی چطور؟ اسلایترین که اصلا گل نزد!
- بحث همینه! آموس یه تنه با گل به خودیاش به خاک سیاه نشوندمون.
- یه تنه؟

جسیکا اینو گفت و رفت سمت شتر.
- چرا وظیفه تو درست انجام نمیدی؟ یه دروازه بانی ازت خواستیما! کار سختیه؟!
- البته که سخته! خودتون آدما هم به سختی از پسش بر میاین! من همینکه روی جارو وایسادم خودش خیلیه! تازه، این دروازه هم خیلی همکاری کرد باهاش. همش میرفت سمت پرتابای آموس!

اونقدر تیم مشغول دعوا بودن، که متوجه نشدن رز، آروم از زیر دروازه بیرون خزید و پاورچین به سمت خوابگاه رفت.
- حتی اسنیچ هم وقتی دید پشت سر هم عطسه میکنم فرار کرد. چرا فقط وقتی من سرما میخورم هیچکس نمیخواد باهام بازی کنه؟ حتی خودم و علیرضا دیشب زمینو تا زیر دروازه کندیم تا راحت بتونم بازی رو ببینم...


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین

اسلیترین


VS


هافلپاف


حسن، روزنامه را روی میز گذاشت و بلافاصله، تکه ای کاغذ برای نوشتن نامه، از کشوی میزش ‌بیرون آورد و در حالی که زیر لب غر میزد، کلمه‌ها را با بدخطی پشت هم قطار کرد.
نامه ها باید تا قبل از آماده شدن بازیکن ها به دستشان می‌رسید.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در ورزشگاه کوییدیچِ هاگوارتز، کسی از اقدامات ظریف و هوشمندانه‌ی مدیر خبر نداشت.
بلاتریکس از این که حرکت جدیدی ابداع کرده، خرسند بود و برای تمرین، مدام سر جاروی اسکورپیوس را آتش میزد و او را زمین می‌انداخت.
پلاکس تا آن لحظه، هزار و یک بار صحنه‌ی جاروی آتش گرفته، اسکورپیوس در حال سقوط و بلاتریکس قهقهه زن را نقاشی کرده بود. اما از نظر بلاتریکس، تابلوی موفقیتش، باید در دیوار خانه های بیشتری می‌درخشید.
بومِ هزار و دوم در دست احداث بود که جغدی رنگ و رو رفته، در حالی که می‌چرخید از وسطش رد شد و سوراخ بزرگی ایجاد کرد.
پلاکس از سوراخ ایجاد شده به جغد نگاه کرد و زمزمه کرد:
_ از پر های ریخته و کچلش معلومه از هاگ اومده!

البته، جغد های پیر و خسته صد در صد متعلق به هاگوارتز بودند، کمبود بودجه روی جغددانی هم اثر گذاشته بود.
بلاتریکس خواست ورد آتش زن را به سمت جغد بفرستد که صدای هکتور مانع شد:
_ نامه داره!

هکتور دوان دوان خودش را از سکوی تماشاچی ها به آنها رساند و نامه ای که به پای جغد بسته شده بود باز کرد.
نفر بعد، گابریل بود که از ناکجا، بین گردهماییِ نامه باز کنون سقوط کرد:
_ یعنی میگی میخوای نامه‌ی ضد عفونی نشده رو باز کنی؟

هکتور بدون مخالفت نامه را در سطل مایع ضد عفونی فرو برد و با ویبره‌ی نصفه ای از گابریل فاصله گرفت.
چند دقیقه بعد، دست گابریل در جست و جوی نامه درون سطل فرو رفت. اما نامه ای در کار نبود. وایتکس، قوی تر از نیروی مقاومت در برابر حل شدنِ نامه بود.

_ حل شد؟

گابریل سعی کرد دست پاچگی‌اش را پنهان کند:
_ نه، معلومه که نه، فقط یکم... آره حل شد.

پلاکس سرش را جلو برد و به مایع درون سطل خیره شد.
_ نگاه کنید، کلمه ها دارن میان روی آب!

سپس سطل را از دست گابریل گرفت و کمی دورش را خلوت کرد:
_ میگه که... سلام، شما... باید برای بازی کوییدیچ، آماده باشین... که... زلزله میاد... نه نه، زلزله قراره بیاد... اومده؟

بلاتریکس به پلاکس تنه زد و وردی به سمت سطل روانه کرد. جای کلمه ها با هم عوض شدند.
_ حالا بخون!

_ خب، میگه... سلام، توی خیلی از نقاط دنیا زلزله اومده، هواشناسی پیش بینی می‌کنه که اینجا هم این اتفاق بیوفته. هاگوارتز قصد داره یه مانور اجرا کنه تا همه با زلزله و کارهایی که باید انجام بدن آشنا باشن. چون توی مسابقه کوییدیچ همه جادو آموزا و استادها حضور دارن، این وظیفه به عهده بازیکن هاست. آموزش راه های ایمنی در برابر زلزله ضمیمه این نامه است.

پلاکس خواست سراغ نکات ضمیمه شده را بگیرد که زمین شروع به لرزیدن کرد و تمام محتویات سطل، روی زمین ریخت. بعد از چند ثانیه لرزش متوقف شد و چهره‌های ترسیده بازیکنان در هم رفت.

_ این دیگه چه جور مصیبتیه؟
_ حالا که راه های ایمنی رو نداریم باید چیکار کنیم؟

اسکورپیوس که تازه کمی به خودش آمده بود به جمعیت ملحق شد:
_ گوگل کنیم!

پلاکس قبل از اینکه بلاتریکس کاری بکند، ضربه ای حواله پس گردن اسکورپیوس کرد:
_ احمق ما جادوگریم!

اسکورپیوس باز به حالت نیمه تشنج کرده درآمد و پخش زمین شد. بدنش زیر بار تمرین های بلاتریکس فرسوده شده بود‌.

_ میگما... اصلا به دستور عمل احتیاج نیست که‌؛ شما تو خونه ریدل وقتی هکتور سرما میخوره چیکار میکنین؟

بلاتریکس کمی فکر کرد:
_ خب... معمولا اون مدت می‌بندیمش به تخت.

هکتور ویبره زد:
_ واقعا کار ناجوانمردانه‌ای می‌کنید، من اجازه نمیدم به حقوق زلزله هم تجاوز بشه!
_ اصلا زلزله که دست و پا نداره که بخوایم ببندیمش به جایی!
_ من... یه بار... غلط خوردم... یه فیلم ماگلی دیدم... اونا... وقتی زلزله میومد... میرفتن زیر میز... و... .

اسکورپیوس به چهره برافروخته بلاتریکس نگاهی کرد و ادامه حرفش را خورد.
گابریل سعی کرد وضع هولناک نگاه های بلاتریکس به اسکورپیوس را تغییر دهد:
_ ما که وسط زمین میز نداریم، ولی میتونیم بازیکن های حریف رو بگیریم رو سرمون که چیزی نیوفته روش.

بلاتریکس که به اندازه کافی با چشم هایش اسکورپیوس را آتش زده بود، بلاخره به بقیه نگاه کرد:
_ هرکاری میشه کرد اونموقع. الان همینم مونده وایسم برای بازی با هافلپاف تمرین کنم! من میرم؛ احتمالا ارباب بسیار به حضورم احتیاج دارن.

و بدون اینکه منتظر جواب باشد از ورزشگاه خارج شد.
بقیه هم، کم کم به این نتیجه رسیدند که آماده تر از آنند که برای بازی با هافلپاف تمرین کنند و متفرق شدند.
~~~~~~~~~~~~~~~~~

سومین زلزله پیاپی زمین ورزشگاه را لرزاند. داوران هنوز بر ادامه بازی مصمم بودند چرا که شدت زلزله ها کمتر از آن بود که به کسی آسیب بزند.
بازیکنان تیم هافلپاف از رختکن خارج شدند. اما اسلیترینی ها یک مشکل داشتند؛ بلاتریکس باز گم شده بود و انگار قصد پیدا شدن هم نداشت. با دستور داوران و تایید کاپیتان هکتور، گابریل به جای بلاتریکس آماده بازی شد.
پس از چند دقیقه، بازیکنان اسلیترین هم در سمت دیگر زمین به صف شدند.
صدای بلند و نخراشیده گزارشگر در ورزشگاه پیچید:
_ همون‌طور که همه میدونن امروز به جز مسابقه کوییدیچ، یه مانور زلزله هم بین بازی داریم تا اگر این زلزله های اخیر شدید تر شدن، شما بدونین چطور از خودتون محافظت کنین. بازیکن ها آماده اومدن به زمین هستن. با سوت داور...

صدای سوت داور به گوش رسید و جاروهای حاوی بازیکن به پرواز درآمدند.
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که فریاد هکتور بالا رفت:
_ دروازه شون خالیـــــــه!

پلاکس سرخگون را از دست تینر قاپید و به سمت دروازه رفت. چیزی نمانده بود که اولین گل به نفع اسلیترین ثبت شود، ناگهان بزرگترین بازیکنِ زمین جلوی دروازه ظاهر شد.
شتر بود که بخاطر وزن سنگینش، کمی دیر تر از بقیه به پرواز درآمده بود.
پلاکس کم نیاورد و با همه توان سرخگون را به سمت دروازه پرتاب کرد. شتر جستی زد و از روی جارو افتاد.

_ گل گل گل، گل اول برای اسلــــیتریــــن!

هنوز صدای گزارشگر قطع نشده بود که آژیر بلندی پخش شد. صدایی که آنقدر بلند بود که خود باعث لرزش زمین میشد.
آموس دیگوری برای هماهنگ کردن اعضای تیمش بلند شد و روی جارو ایستاد:
_ مانور شروع شده، همگی برید سر پست هاتون!

هافلپافی ها سریعا مشغول پناه گرفتن و پوشاندن سر و گردنشان شدند. اما بازیکنان اسلیترین، بهت زده به اتفاقات اطراف نگاه می‌کردند. پلاکس سعی داشت چهره زلزله را ثبت کند و تینر، مصمم بود که جلوی اورا بگیرد.

_ میگم اگه الان کاری نکنیم میمیریم؟

صدای اسکورپیوس، تینر و پلاکس را از جنجالی که به پا کرده بودند بیرون کشید.

گابریل سطلی از جیبش بیرون آورد و روی هوا تاب داد:
_ اگه زلزله کثیف باشه میمیریم!

سرانجام داور معترض شد:
_ شما ها چرا کاری نمیکنید؟ پناه بگیرید دیگه!

گابریل سعی کرد برای داور توضیح دهد که زلزله میتواند کثیف و ناقل بیماری های برون پوستی و حتی درون پوستی باشد. اما در همان حین که داشت سعی میکرد، تینر بوم را از دست پلاکس کشید و بوم پس از سقوطی کوتاه، دور کردن گابریل متوقف شد.
_ دیگه مهم نیست... .

هکتور ویبره میزد، با همه توان ویبره میزد و جارویش را به همه افرادِ روی هوا میکوبید.
_ من برای معجونم زلزله لازم دارم.

گابریل دستش را دور گردن هکتور انداخت و اورا متوقف کرد:
_ کثیفه، میگم کثیفه، کثیـــــف!
_ ولی من لازمش دارم.
_ منم هنوز پرتره مو از زلزله تموم نکردم.
_ تو همچین کاری نمیکنی! اون بوم باید سفید بمونــــــه!
_ نخیرم باید نقاشی بشه!
_ چرا داد میزنیــــد؟ مگه به شما نگفتن باید چیکار کنیــــد؟ همین الان پناه بگیرید تا همتونو از زمین بیرون نکردم!

هکتور خواست اعتراض کند اما صدای آژیر باز تکرار شد و دعوای اسلیترین ها دوباره ادامه یافت‌.
تماشاچی ها از نگاه کردن به اعضای تیم هافلپاف و تلاش برای پناه گرفتن بین سکو ها، دست برداشتند و به سبز پوش هایی که از یکدیگر آویزان شده بودند خیره شدند.

_ مانور تموم شده اما اسلیترین هیچ امتیازی از این بخشِ اضافه نگرفته! بازی با سوت داور ادامه پیدا میکنه.

صدای سوت داور، اسلیترین ها از هم جدا کرد و دوباره هرکدام سر پستشان حاضر شدند.
دروازه، بخاطر استرسِ آمدن زلزله، دچار تنگی نفس شده بود و با هربار سرفه، توپ را قبل از رد شدن به زمین بازمی‌گرداند.
اما در آنطرف زمین، شتر قبل از هر گل، پخش زمین میشد‌. دیگر استخوان سالمی برای ایستادن روی جارو نداشت. ظاهرا غذاهای هاگوارتز خوب برایش ساخته و اضافه وزنش را دو چندان کرده بود.
بازی با جدیت دنبال میشد که صدای گزارشگر همه را میخکوب کرد:
_ نیکلاس اسنیچ طلایی رو گرفتـــــه!

سیستم کنترل هوشمند خودکار، مدت زیادی با ملت اسلیترینی نشست و برخاست داشت و با اخلاق آنها، خو گرفته بود. بنابراین میدانست چطور با چند تهدید ساده زلزله را به زیر سلطه خود بگیرد.
پس از چند ساعت سر و کله زدن سرانجام دور از چشم همه، با زمین و زلزله روبوسی کرد؛ زمین با قصد تکان دادن نیکلاس لرزید، اسنیچ طلایی هم لرزید و ثانیه‌ای بعد از دستانِ نداشته سیستم کنترل هوشمند ظاهر شد.


داور و گزارشگر با نهایت تعجب به او نگاه کردند. بازیکنان و تماشاچی‌ها هم چیزی که میدیدند را باور نمیکردند. اما به هر حال، اسنیچ طلایی در دستانِ جستجوگرِ اسلیترین بود!



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۰۹:۳۹
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 230
آنلاین
- تو اخراجی!

حالش خوب نبود. شغلش را از دست داده بود و از الان یک بیکار علاف بیشتر نبود. حالا چطور میخواست خرج خانواده اش را بدهد و شکم آنها را سیر کند؟ البته که این فکر هایش بیهوده بودند. مگر چند آدم درست حسابی دیده اند که زلزله بچه داشته باشد و بخواهد خرج آنها را بدهد؟ این فکر ها فقط باعث می شدند ناراحتی اش را توجیه کند وگرنه دلیل دیگری نداشت.

- آخه چرا؟
- چرا و درد! تو باید مشکل ایجاد کنی، کارت همینه... آخه اینجا ستاد بلا های طبیعیه! سیل رو ببین. تو اروپا کلی مشکل ایجاد کرده و هیچکی هم تا حالا کاری نکرده، و یا آتش سوزی رو نگاه کن...کلی از جنگل های روی زمین رو سوزونده و کلی آدم رو بی خونه کرده، اون وقت تو چی؟... رفتی تو ایران باعث زلزله شدی! مگه جا کم بود؟ اونا اینقدر مشکل دارن که کسی اصلا به تو اهمیت نمیده!
- این دلیل نمیشه که.
- دلیل میشه. حالا هم برو بیرون و در رو پشت سرت ببند.

و رفت بیرون. به همین راحتی اخراج شد. حالا دیگر فکر کردن و فکر نکردن روی حالش تاثیری نداشت.

بیرون از ستاد بلا های طبیعی

به خوبی به ساختمان ستاد نگاه کرد، چرا که دیگر اینجا را نمی دید و این آخرین حضورش در این مکان بود. به خاطراتش فکر کرد، به لحظاتی که با آتش سوزی و طوفان سر کشور ها آوار می شدند و مشکل می ساختند و کرم می ریختند؛ لحظات خوبی بودند ولی دیگر به پایان رسیدند.
- خداحافظ!

بلافاصله بعد خداحافظی صحنه جلویش به صورت مه در آمده و سپس محو شد. خودش را در پارک یافت. جایی که زلزله، بلاهای زیادی به سر زمین و ساکنانش آورده بود.

او جسم مادی نداشت و در واقع در هوا شناور بود و کسی او را نمی دید و به او سلام نمی کرد. حالا که اخراج شده بود سعی کرد مزایای این اخراج را ببیند ولی مزایایی ندید مگر بیکاری و اتلاف وقت.

سعی کرد جسم مادی ای به خود بگیرد، ولی در این کار موفق نشد. چرا که این کار را بلا های طبیعی به ندرت انجام دادند و این حرکت حتی به پشم نداشته شان هم نبود. آنها هیچوقت به اخراج شدن فکر نمیکردند.

- چرا نمیشه؟

مشغول انجام حرکت بود که ناگهان صدایی پر ابهت و خشن توجه او را جلب کرد.
- فرزند مان برو شکار اما دور نشو. حوصله نداریم در به در دنبالت بگردیم.
- فس پاپا! :nagini:

چهره فرد هم مانند صدایش با ابهت بود. ماری سبز و غول پیکر روی گردنش ول میخورد. صورت و سری بدون مو داشت که نور آفتاب را منعکس میکرد و صحنه زیبایی را پدید آورده بود. هاله ای سیاه از او منتشر میشد که باعث میشد نزدیک هر کسی شود بلافاصله پا به فرار بگذارد.
اینقدر محو شخص با ابهت شده بود که نفهمید تغییر شکل داده و به صورت کوتوله ای با کلاه بابانوئل در آمده است.

نام او را شنیده بود. ولدمورت کبیر و سیاه، بزرگترین جادوگر قرن.

- ولمان کن کوتوله بی قواره! ما ارباب ولدمورت کبیریم.

کوتوله-زلزله تا بزرگترین جادوگر قرن را دید به سمت او هجوم برد تا به مرگخواران بپیوندد و این چند ساعت بیکاری اش را جبران کند.
- من خواست مرگخوار شد.
- عین جن خانگی هم حرف میزنی؟ اگه میخوای مرگخوار شی برو تو تاپیک عضویت مرگخواران درخواست بده تا بلا بررسی کنه.
- من خواست الان مرگخوار شد.
-

چند دقیقه بعد-خانه ریدل ها

- یکی بیاید این را از ما جدا کند. کوتوله بد قواره بد فرم دروغگوی نفهم.
- ارباب این کیه؟
- به تو ربطی نداره اسکور... خودش میگه زلزله هست. کوتوله بد قواره بد فرم دروغگوی نفهم تظاهر کننده.
- هست ارباب! امروز تو روزنامه خوندم زلزله اخراج شده و به شکل یه کوتوله در اومده.
- گفتی زلزله؟

روز مسابقه رختکن تیم کوییدیچ، اسلایترین

- این کوتوله چیه اسکورپیوس؟
- بلا من بی گناهم، این تصمیم ارباب هست. گفته زلزله کاپیتان باشه و منم روش نظارت کنم.
- میخواین معجون بهش بدم؟
- بچه ها نگران نباشین، ما همگی میتونیم!
- ولی من هنوزم نگرانم بچه ها.
- بچه ها اسممون رو خوندن، بیاین بریم!

آن بغل ، ستاد بلا های طبیعی

- خودم شنیدم.
- یعنی مجبوریم؟
- چاره ای نداریم!
- اصن نقشه چیه؟
- نون خور اضافه! باید تو بازی به صورت نامحسوس شرکت کنیم و کاری کنیم ماموریت زلزله خوب پیش نره و از مرگخوارا اخراج بشه و همه ی توجه ها به ما جلب شه.

زمین بازی، ورزشگاه غول های روی غار نشین

- سلام خدمت تماشگران ریز و کوچیک و غول های درشت و هیکل دار! من یوآن آبرکرومبی هستم و امروز با متخصص کوییدیچ آقای کمالات پرست رودولف لسترنج خدمت تون هستیم تا بازی بین اسلایترین و هافلپاف رو گزارش و کارشناسی کنیم. ... آقای رودولف لسترنج خودتون رو معرفی کنید.
- سلام خدمت ساحره های عزیز و باکمالات! ... و بقیه!

- میریم سراغ معرفی بازیکنان تیم هافلپاف! دروازه بان، شتر، از مصر و بیابان ها...راستش من شنیدم این شتر رو فقط بخاطر کمبود بازیکن خریدن، قیمت ارزون و بازدهی پایین!


- شتر مونث هست یا مذکر؟

- آقای لسترنج، الان؟ لطفا بس کنید آقای لسترنج. ادامه میدیم...مدافعان جسیکا تازه وارد و دیوار دفاعی...چی؟ مگه این تقلب نیست؟ از پشت صحنه میگن نیست، ادامه میدیم... مهاجمان، زاخاریاس که فقط یه تکه روح ازش مونده و معلوم نیست میخواد نظارت بکنه یا نه.‌ آموس دیگوری پیر و فرتوت که توپ و سرخگون رو از هم تشخیص نمیده بدشانس. و آخرین مهاجم دسته بیل هست که میگن اسکورپیوس از تیم مقابل فروخته بهشون و در آخر جستجوگر شون نیکلاس که بیشتر از اینکه دنبال اسنیچ باشه دنبال پول و شهرت هست و ظاهرا کسی بهش اهمیت نمیده.

- سلام به ساحره های تیم هافلپاف!
همین که آقای رودولف گفت! بازیکنان هافلپاف وارد زمین میشن و حالا ترکیب تیم اسلایترین رو اعلام می کنم... دروازه بان خود دروازه بان هست. مدافع ها: بلاتریکس لسترنج خشن و خوفناک و اسکورپیوس...چیز هست انگار دارن میگن اسپانسر این برنامه هست...پوشک مای جادوگر بخرین ... و مهاجم ها: کاپیتان هکتور دگورث گرنجر...چی؟ کاپیتان نیست؟ بله انگار کاپیتانی این مسابقه بر عهده زلزله هست که بصورت کوتوله در اومده...ادامه میدیم! پلاکس بلک نقاش از فامیل های داوینچی و تینر دشمن داوینچی و هر چی پلاکس و پلاستیک...بازیکنان اسلایترین هم وارد زمین میشن.
- سلام پلاکس باکمالات.

- بله، ببینید یه گروه کوتوله هم وسط زمین هست و عینک دودی رو چشماشونه و کت سیاه پوشیدن... یکم عجیبه. به هر حال... بازی با سوت داور شروع میشه و همزمان هر سه گروه به توپ حمله ور میشن! بله کوتوله ای از جنس آتش توپ رو گرفته و به سمت آسمون پرت می کنه! قصدش از این کار چیه؟ همزمان با شوت شدن توپ دسته بیل به آسمون میره و توپ رو عین سوباسا و برگردون در هوا به سمت دروازه اسلایترین میفرسته و گل ...گل به نفع هافلپاف.
دوباره بازی شروع می‌شه. توپ رو اسلایترین میگیره و بازی رو از دروازه شروع میکنه. در یه لحظه زلزله توپ رو میگیره و با نیروی جنبشی قدرتمندی توپ رو به سمت دروازه هافلپاف شوت میکنه... و بله! توپ میره که گل بشه و نمیشه، سیل! سیل جلوی حلقه ها رو گیره و توپ گل نمیشه. عجب شانسی! هافلپافی شادی میکنند و بازی رو ادامه میدن. گل! چی شد یک دفعه؟ بله توفان و رعد برق توپ رو میندازن تو حلقه اسلایترین و بیست صفر میشه نتیجه! الان مجبورن یه توپ رو جایگزین توپ قبلی کنن... انگار توپ قبلی کباب شده و دل منم هوس کباب کرده هوس رطب کرده...

چلق! [صدای خش میکروفون]

- از الان من رودولف لسترنج هم کارشناسم هم گزارشگر و متاسفانه یوآن مشکلی براش پیش اومده و امکان همکاری نداره. و ساحره های عزیز زیبا و ...

چلق!

- آقای رودولف از کلمات معلوم الحال استفاده نکن!

- بله من رودولف لسترنج ادامه بازی رو گزارش میکنم!
ببینید چی شده تا من خواستم گزارش کنم هافلپاف به لطف قدرت های غیبی صد و ده به صفر جلو افتاده و تنها چیزی که میتونه اسلایترین رو نجات بده اسنیچ طلاییه... و اسلایترینی ها که اینو میدونن دارن میگردن دنبال اسنیچ طلایی تا به جستجو گرشون کمک کنن!


قطب شمال

اسنیچ طلایی یا همان گوی طلایی در کنار خرس های قطب ماهی شکار میکرد و غافل از اینکه به دنبالش میگردند تفریح می کرد و خوش می گذراند.

عده ای فرصت طلب مشنگ هم داشتند ازشان عکس می گرفتند تا در کانال های خودشان به عنوان موجود ماورائی ارسال کنند و ملت مشنگ را تعجب زده کنند.

از قرار معلوم، اسلایترینی ها امید بیهوده ای داشتند!




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۲۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 712
آفلاین
"لیگ کوییدیچ"

بازی سوم



سوژه: جاروبرقی

آغاز: ۲۴ مرداد
پایان: ۱ شهریور، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱

محفل ققنوس

پیکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۵:۵۵:۰۶ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از جیب ریموس!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 41
آفلاین
از جاروی جیغ تا مرلین
Vs
به خاطر یک مشت افتخار

پست اول




- اعتراض دارم!
- ما که هنوز شروع نکردیم.

نیکلاس با فرمت به تام نگاه کرد و سدریکی که روی صندلی کناری تام خوابیده بود و با فریادش، کوچیکترین تکونی نخورده بود.سعی کرد به پیکت نگاه نکنه که روی صندلی کنار خودش، با افسوس براش سر تکون میداد. تام بقیه اعضای دو تیم رو صدا کرد که وارد اتاق بشن و سلقمه ای به سدریک زد تا بیدار شه، ولی بی فایده بود. خودش تنهایی باید ماجرا رو حل میکرد.
- خب... یه بار درست و حسابی توضیح بدین ببینم چی شده.
- اون میخواست چشمای منو در بیاره.
- اون داشت جاروهای ما رو دستکاری میکرد تا نتونیم بازی کنیم.
- کاکتوس دروغگو.
- تسترال پیر.

تام و بقیه اعضای دو تیم، که حالا همگی توی اتاق جمع بودن، به دعوای موجود سبز کوچولو با پیرمرد چند هزار ساله نگاه میکردن. تام خیلی دلش میخواست همچنان این رویداد تکرار نشدنی رو تماشا کنه، ولی کارهای مهم تری داشت، مثل نقاشی کردن روی صورت سدریک.
- تو اصلا موقع تمرین اونا توی زمین چیکار میکردی؟
- من؟ رفته بودم چمنا رو آب بدم.
- اون قیچی دستت چیکار میکنه پس؟
- چیز... برای چمناست دیگه! بعضیاشون خیلی بلند شده بودن!
- منطقیه. ولی بازم میخوام بدونم چجوری از یه موجود به این کوچولویی اونجوری کتک خوردی. حتی اگه سوار جارو هم بوده خیلی فرقی نمیکنه.

دامبلدور به موقع شونه های پیکت رو با دو انگشت اشاره ش نگه داشت تا نتونه به تام حمله ور بشه. پیکت تقلا کرد ولی وقتی دید فایده نداره، چنگالاشو تهدید آمیز به تام نشون داد. خوشش نمیومد کسی "کوچولو" صداش بزنه. نیکلاس سریع عقب رفت.
- اون یه بوتراکله روی چوب. هر کاری ازش بر میاد دیگه.

با این حرف نیکلاس، نگاه تام روی پیکت قفل شد. پیکت سریع چنگالاشو غلاف کرد.
- هوم... بازم منطقیه. چطور تا الان متوجهش نشده بودیم. چوب برای بوتراکل، مثل چوبدستی میمونه برای جادوگر.
- دقیقا! تازه اون یه گیاه هم هست! اصلا با چوب یه هم ذات پنداری خاصی دارن.
- چیز... قبل از اینکه کسی تصمیمی بگیره... من گیاه نیستم، جانورم! فنتستیک بیستز... فیلمشو ندیدین؟
- فیلم بدون جانی دپ دیگه دیدن نداره. الان مهم اینه که بوتراکلا به چوب علاقه خاصی دارن، و تو یه بوتراکلی. ...

تام راست میگفت. بوتراکلا توی درخت زندگی میکردن و از درختاشون مثل جونشون مواظبت میکردن. یاد روزهایی افتاد که با درختش تاب بازی میکرد و شبهایی که برای درختش قصه میگفت. همیشه درس درخت شناسی بیست میگرفت و توی رشته خودش، معماری درختان، همیشه بهترین بود! خاطرات خوشش با اون درختایی که معماری کرده بود از جلوی چشمش رد شدن...

- ولی تو یه گیاهم هستی. چون ویژگیهای مهم گیاهان دیگه رو داری.
- چرا؟
- خب... تو سبزی، تولید برگ میکنی، فتوسنتز میکنی... درست نمیگم؟

تام درست میگفت. با وجود این که نمیخواست قبول کنه، توی این شرایط، دروغ گفتن ممکن بود منجر به جریمه تیمشون بشه. حالا که بحث عوض شده بود، موقعش بود فلنگو ببنده.
- عه، راست میگین. من تمام مدت گیاه بودم و نمیدونستم! علاقه خاصم به کود غیر طبیعی نبوده ها! حالا که دیگه روشن شدم ما رفع زحمت میکنیم.
- آها... و تو یکی اجازه نداری دیگه جارو سوار بشی.

پلن A شکست خورد. حالا نوبت پلن B بود. پیکت سریع چهره مظلومی به خودش گرفت.
- ولی من پیکتم. بوتراکل عارف و زاهدی که دست از درختان شسته و به ریش پناه آوردم. من دیگه هیچ سر و سِری با درختا ندارم.
- پس تیم شما بدون دلیل موجه به پیرمرد باغبون بیچاره حمله ور شده و ادعای خسارت هم میکنه؟
- ولی ما ادعای خسارت نکردیـ...
- عجب آدمایی پیدا میشن.

نیکلاس خوشش نیومد که پیرمرد بیچاره خطاب شده، ولی از اونجا که همه چیز داشت به نفع اون پیش میرفت، به تقلید از پیکت چهره مظلومی به خودش گرفت که برای یه لحظه، حتی دل پیکت هم به حالش سوخت. زیاده روی کرده بود، جای چنگالاش هنوز روی صورت نیکلاس بود. تام هم ظاهرا میخواست سریع موضوع رو تموم کنه و اگه توی این بحث پیروز نمیشد، تنبیه سختی در انتظار خودش و تیمش بود. توی نگاه دامبلدور، یه "سر پیری کوییدیچ بازی کردنت چی بود" خاصی دیده میشد. ولی پیکت نمیذاشت اینجوری تموم شه! یاد حرف نیکلاس افتاد و اشک توی چشماش جمع شد.
- من واقعا معذرت میخوام نیکلاس. به ریش پروف من اگه میدونستم وقتی با اون قیچی بهم حمله ور شدی قصدت فقط مرتب کردن چمنا بوده، هیچوقت چنگت نمیزدم. پیکت بد!

پیکت مثل جن های خونگی سرشو محکم به در و دیوار زد و به خودش الفاظ رکیک نسبت داد. اونقدر نقششو خوب بازی کرد که نیکلاس برای یه لحظه فکر کرد واقعا بهش حمله کرده. دل تام کم کم به رحم اومد به طوری که از تبدیل به و بعد تبدیل به شد.

- اشکالی نداره کوچولو. برای هر کسی پیش میاد. بیا این آبنباتو بگیر.
- به اون عمو بَده چی میدی؟
- یه دور محرومیت شرکت تو کوییدیچ. حالا برو خونتون.

پیکت با چشمای اشک آلود، آبنبات رو از تام گرفت و هق هق کنان به سمت دامبلدور رفت. یواشکی آبنبات رو توی جیب دامبلدور فرو کرد، به شرط اینکه وقتی بیرون رفتن، درمورد عواقب فریب دادن سخن رانی نکنه.

- ولی تو هنوزم حق استفاده از جارو رو نداری.

پیکت دهنشو باز کرد که چیزی بگه، ولی ساکت موند. بهتر از این بود که جریمه بشن. پس بی سر و صدا، رفت توی ریش دامبلدور و اعضای دو تیم در سکوت از اتاق خارج شدن. لیلی زیر گوش نیکلاس زمزمه کرد.
- چرا رفتی اذیتشون کنی خب؟ تیم ما جوانمردانه بازی میکنه! ما برد نا جوانمردانه نمیخوایم.
- من اذیتشون نکردم. من واقعا همیشه چمنای زمینو صاف میکنم و آب میدم. دلم برای پیکت سوخت، گیاه بیچاره توی گرما حتما به آب نیاز داره. رفتم به اونم آب بدم که این شد.
- عه... خب لااقل اتفاق بدی نیفتاد.

ولی از نظر پیکت اینجوری نبود. توی ذهنش انواع و اقسام روش های انتقام رو طراحی کرده بود، ولی برای انجام همشون، اول احتیاج به یه جایگزین برای جارو داشت!


یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین

از جاروی جیغ تا مرلین

پست دوم




منصفانه نبود. پیکت انتخاب نکرده بود که یک بوتراکل به دنیا بیاید. نمی‌خواست هم گیاه باشد، هم جانور و هم هیچ‌کدام. این بوتراکل کوچک، کسی نبود که باید غر زدن‌های هم‌تیمی‌هایش را تحمل می‌کرد؛ آن هم فقط به خاطر اینکه داورها معتقد بودند جارو‌سواری برای یک گیاه دوپینگ محسوب می‌شود. می‌دانست زندگی برای همه سخت است اما اینکه تاتسویا کنارش روی زمین بنشیند و درحال پوست کندن شاخه درخت به او چشم‌ غره‌های تهدیدآمیز برود، واقعا حقش نبود.

با وجود این، پیکت فقط یک گیاه نبود. او یک فنتستیک بیست بود و وفادار به خود خود نیوت اسکمندر؛ پس به این راحتی‌ها تسلیم نمی‌شد. بعد از این محرومیت دردناک، تازه متوجه این ظلم بزرگ دنیای جادوگری به درخت‌ها شده بود. چند تا درخت باید قربانی می‌شدند تا جارو برای بازیکنان ساخته شود؟ از کجا معلوم درختِ دوست دوران کودکی‌اش تا به حال تبدیل به یک جارو نشده بود؟

شاید در دنیایی دیگر، او یک کاکتوس قلدر و غول‌پیکر به نام شیکت بود، شاید در دنیای بعدی یک مرغ ماهی‌خوار حسود می‌شد اما در این دنیا او یک آزادی‌خواه بود. آماده بود تا اعلامیه به چنگال‌هایش بگیرد و بپیچد به دیوارهای وزارتخانه. همه ی حرکت‌های بزرگ از یک جایی شروع می‌شدند و شاید این آغاز انقلاب بزرگ علیه جاروهای چوبی بود.

***


-راستش می‌خواستم اول به شماها نشونش بدم. چون شما هم‌تیمیام هستین و بهتون اعتماد دارم.

پیکت یک اعلامیه در دست هر کدام از هم‌تیمی‌هایش گذاشت.

-خب بابا جان این حرفات خیلی حرف حسابن. خوشحالم که از عشق و محبت به انسان‌ها یه مرحله جلوتر رفتی و حالا درگیر عشق ورزیدن به درختا شدی.

رنگدانه ی قرمز به گونه‌های پیکت دوید و یک دور دور خودش پیچید. رویش را از پیرمرد برگرداند و به سامورایی نگاه کرد. تاتسویا بعد از مشورت کوتاهی با کاتانا گفت:

-کاتانا فکر می‌کنه باید یه اعلامیه هم درمورد کاتاناها بنویسی. من فکر می‌کنم بهتره ننویسی و بذاری ازشون استفاده ی ابزاری بشه.

پیکت از حرف‌های دختر به این نتیجه رسید که اعلامیه را پسندیده و رویش را به سمت آخرین عضو تیم برگرداند. یک جایی ته ذهنش یکی فریاد می‌زد که ایوا اعلامیه را خورده اما ایوا مشغول خواندنش بود و بعد از چند لحظه، جمله‌ای به زبان آورد که پایه‌های انقلاب پیکت را لرزاند.

-خب اگه جارو رو تحریم کنیم، سوار چی بشیم مسابقه بدیم؟

پیکت دهانش را باز کرد تا جواب بدهد اما حرفی پیدا نکرد. دامبلدور دستی روی شانه ی پیکت گذاشت و گفت:
-حرف حساب جواب نداره بابا جان. بدون جارو کاری از کسی ساخته نیست. عیبی نداره عوضش یاد گرفتی اعلامیه‌های قشنگ طراحی کنی، مگه نه ایوا جان؟

ایوا بلافاصله به سمت دامبلدور برگشت و با دهانی پر از اعلامیه، حرف او را تایید کرد. پیکت شکست نقشه A را پذیرفت. حالا نوبت اجرای پلن B رسیده بود. داوران مسابقه، شرکت او را با جاروی چوبی ممنوع کرده بودند. پس اگر جارویش چوبی نبود، برنده نهایی این مبارزه خیر و شر، پیکت قهرمان بود!

***


پیکت لیستِ ایده‌هایش را روی زمین انداخت و آهی کشید. جاروی پلاستیکی که برای محیط زیست ضرر داشت، جاروی شیشه‌ای هم که خطرناک بود. هیچ کدام از ایده‌هایش به درد نمی‌خوردند. نه جاروی گلی و نه جاروی سنگی. شاید واقعا باید بیخیال کوییدیچ می‌شد و آرزوهای خودش و نن جونش را به گلدان می‌برد و با آن همه استعداد زیر خاک می‌شد.

اینجور وقت‌ها به مشنگ‌ها حسودی می‌کرد. آنها هیچی نداشتند و برای همین یاد گرفتند همه چی بسازند. شاید پیکت هم باید از آنها یاد می‌گرفت اما هیچ مشنگی را نمی‌شناخت. باید با یک نفر که مشنگ‌شناس خوبی بود، مشورت می‌کرد. سر پرفسور همیشه شلوغ بود و با سامورایی بیشتر از دو جمله پشت سرهم نمی‌توانست حرف بزند. ایوا هم که... یک بار دیگر آه کشید و در همین لحظه، ذهنش سمت خانه ی گریمولد پرواز کرد.

یک نفر را می‌شناخت که هم مشنگ‌شناس بود و هم به عشق و دوستی اهمیت می‌داد! چرا زودتر به این فکر نیفتاده بود؟ چرا تا حالا سراغ آرتور ویزلی نرفته بود؟ دم دم‌های غروب بود و پیکت می‌دانست آرتور کمی دیگر به خانه می‌رسد برای همین به سرعت خودش را به خانه ی گریمولد رساند و روی پله‌ها منتظر آمدن پدر ویزلی‌ها نشست. شروع کرد به شمردن ستاره‌ها چون حوصله‌اش خیلی سر رفته بود. ستاره‌ها که تمام شدند، رفت سراغ گوسفندهای آبی و صورتی... بعد خوابش برد.

-پیکت؟ اینجا چیکار می‌کنی؟



آرتور ویزلی بوتراکل ریزه میزه را از روی پله‌ها بلند کرد. پیکت که از خواب پریده بود، با دیدن آرتور به یاد آورد که دقیقا آنجا چه کاری داشته و شروع کرد به توضیح دادن ماجرا برای بابا ویزلی. آرتور هم در تمام زندگی‌اش زخم‌خورده ی تبعیض‌های زیادی بود برای همین با دقت به ایده ی پیکت گوش کرد و بعد چنگالش را گرفت تا او را به اتاق مخفی اختراعاتش ببرد، جایی که از ماشین چمن‌زنی تا بند سیفون مشنگی در آن نگه می‌داشت. پیکت راه خودش را از بین پوسترهای خواننده‌های مشنگ و دبه‌های خیارشور باز کرد تا روی قفسه ی کوچک وسط اتاق بنشیند.

-هواپیما می‌دونی چیه پیکت؟ مشنگا نه بال دارن، نه جادو و نه حتی رمزتاز. برای همین سوال هواپیما می‌شن تا برن... آم... هوا.

-هواپیما رو چطوری می‌سازن؟

پیکت دفترچه کوچک و روان‌نویسش را برداشت تا جواب آرتور را یادداشت کند.

-مشنگا کارای عجیبی می‌کنن. با فلز ساخته میشه و با موتور کار-

پیکت با ناامیدی حرف ویزلی پدر را قطع کرد. ایده ی ساخت جارو با فلز قبلا شکست خورده بود. در همین لحظه شاخک‌هایش تیز شدند.

-موتور؟

چشمان آرتور برق زدند. خیلی پیش نمی‌آمد بتواند از اختراعات مشنگ‌ها حرف بزند و حالا این فرصت را از دست نمی‌داد.

-دیدی ارابه‌ها رو تسترالا می‌کشن؟ حالا آدما سوار یه ارابه‌هایی می‌شن که لازم نیست کسی بکشدشون چون موتور دارن.

برگ‌های پیکت ریخت و خزان برایش فرا رسید. شاید مشنگ‌ها آنقدرها هم مشنگ نبودند. ذهنش سریع شروع کرد به کار کردن برای خودش. آیا می‌توانست از موتور برای شرکت در مسابقه استفاده کند؟ اما در قوانین کوییدیچ، عبارت «استفاده از جارو» درج شده بود و پیکت نمی‌توانست قوانین را دور بزند. باید موتور را به جارویش اضافه می‌کرد.

-موتور رو چطوری می‌سازن؟ منم می‌تونم بسازم؟

-من یکی دارم پیکت. فقط باید یکمی صبر کنی تا درش بیارم برات.

پیکت هیچ مشکلی باصبر کردن نداشت. اگر می‌توانست به جاروی ایده‌آلش برسد، کوچکترین دوشواری‌ای با نشستن روی قفسه ی اتاق آرتور نداشت. دوباره شروع به شمردن گوسفندهای آبی و صورتی و دوباره چشمانش گرم شدند...

قان قان!


پیکت با شنیدن صدای سهمگینی از خواب پرید و آرتور ویزلی را دید که نشسته بود روی یک وسیله ی عجیب و می‌تاخت.

-این موتور مال ماشین چمن‌زنیمه که بهت قرض می‌دم. اگه اینو بزنی تنگ یه جارو-

-ولی...من اجازه ندارم جارو سوار بشم.

غم عالم را در دل کوچک پیکت ریخته بودند که آرتور دسته ی فلزی متصل به یک مستطیل را بالا گرفت و نیشخند زد.

-تا حالا درمورد «جاروبرقی» چیزی شنیدی؟

***


-به گمونم پیکت قهر کرده چون همیشه نفر اول می‌رسید اینجا.

تاتسویا نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و بعد به دامبلدور زل زد. دامبلدور طبق عادت دستی در ریشش فرو کرد اما پیکت آنجا نبود. یعنی چقدر بهش بر خورده بود که حتی حاضر نشده بود به ورزشگاه بیاید؟ انگار قسمت نبود در این لیگ آب خوش از گلوی اعضای تیم – به جز ایوا – پایین برود. با ناراحتی سمت داوران رفتند تا وضعیت تیم ناقصشان را اعلام کنند که در همین لحظه صدایی در گوششان پیچید.

قان قان!

عضو چهارم تیم پشت سرشان ایستاده بود. پیکت فرقی با روز قبل نداشت درست کنارش چیزی بود که اعضا تابه‌حال ندیده بودند. حتی ایوا هم در مامازون به چنین پدیده‌ای برنخورده بود. پیکت لبخند تیغ‌نمایی زد و گفت:
-چطورین بچه‌ها؟



The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.