بسمه تعالی
- آرتووووووور!
- بله؟
- بیا ببین این چشه!
- این چیه؟
- این، اینه دیگه! پاشو یه دیقه بیا!
آقای ویزلی به سختی خودش را قانع کرد تا دل از لامپ صد وات کنده، از کاناپه بلند شده و کشان کشان خودش را به آشپزخانه برساند. جایی که خانم ویزلی در میان آشپزخانه پر از کف ایستاده و با آشفتگی دمپایی پلاستیکی را به دست گرفته و به سمت ماشین لباسشویی چشم قره میرفت.
- گفتم که! دوبار بزنی تو سرش جواب میده. بزن.
مالی لبهایش را جمع و گره ابروهایش را کورتر کرد.
- میترسم یهو گازم بگیره.
لب و لوچه آقای ویزلی آویزان شد.
- مگه داکسی که گاز بگیره. اصن اون دمپایی رو بده به من بزنمش..
تق!یک نفر زد توی سر آرتور.
-
این بیزبون رو چرا میزنی؟! - تق - شرف گریفیندوریت کو؟! - تق - شرفت کو؟! -تق!آرتور در اثر ضربات پیدرپی هول شده و این طرف و آن طرفش را میگشت.
او یادش نمیآمد شرف گریفندوریش کجایش بود.
- اینااهاش!
مالی با خوشحالی و ذوق و شوق پوست پرتقالی را به سمت پیرمرد گرفت تا همسرش را نجات دهد و خوشبختانه پیرمرد نیز در همان لحظه دست از زدن مرد مو قرمز کشیده و نگاهی بازجویانه به زن و پوست انداخته و سپس آن را روی هوا قاپ زد!
لیییییسسپس پوست را لیس زده و مزه مزه کرد.
- خودشه! دیگه هیچوقت از خودت جداش نکنیها! اصلا بذار... [پینچ] ... [پرچ]... الان خووب شد!
آرتور:
آقای ویزلی که از گوشهایش خونآلودش پوست پرتقال آویزان بود، از درد جیغ میزد و پیرمرد موطلایی بیتوجه به او جستوخیزکنان از اتاق آشپزخانه خارج شد.
- الان همچین این لباسشویی رو بزنم که...!
آرتور دستش را عقب برده و آماده زدن ضربهای سهمگین به وسیله مشنگی شد.
پووپ!با انفجار یک حباب در صورت آقای ویزلی، مرد بیهوش شده و روی زمین افتاد، درست مانند همسرش. در همان هنگام سری با موهای دم اسبی مشکی از درون لباسشویی بیرون آمده و نگاهی اخمآلود به دو شخصی که روی زمین بودند انداخت:
-هیشکی خونه من رو نمیزنه!
سپس دوباره به جایی که بوده بازگشت و در را پشت سر خودش کیپ کرد و در این میان روح کسی هم از پرتقال بیچارهای که خجولانه در میان کفها به دنبال پوستش بود، خبردار نشد!
ورود دوشیزه الا ویلکینس و جناب گودریک گریفندور رو به محفل ققنوس تبریک میگم!