هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۱

behrooz_ice


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۷ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۰۸ جمعه ۱۹ آبان ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
سوز سردی از بیرون چادر به داخل می آمد ...

فنریر که در کنار سگ بدترکیبش ایستاده بود ، کامل آن دو را زیر نظر داشت . مطمئن بود که تحویل دادن این دو دوست صمیمی پسری که زنده ماند ، میتوانست نزد مرگخواران و اربابشان محبوبیت کسب کند .

رون آرام و به طوریکه فنریر عاجز از شنیدن صدای او بود ، به هرمیون گفت : توی بد دردسری گیر افتادیم . به زودی هم کشته میشیم . همیشه خواستم اینو بگم ولی شرایطش پیش نیومد . همیشه بهت علاقه داشتم !

- اه رون خفه شو ! ما قرار نیس کشته بشیم . فعلا هم فکری به حال فرارمون از اینجا کن تا بلایی سرمون نیومده . بعدا هم در مورد این مسائل صحبت میکنیم .


- شما دو نفر چی بهم میگید ؟ وقت رفتنه ! باید بریم .


لحظه ی مرگ و جدایی آن دو نزدیک تر میشد ...

- نارنجی ، تو با یاکسلی میری ولی این دختر با من میاد !
و لبخندی شیطانی بر لبان فنریر نقش بست !


رون و هرمیون برای همیشه از هم جدا شدند ...


تایید شد !


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۱/۷/۱۵ ۱۴:۴۰:۳۱


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ جمعه ۷ مهر ۱۳۹۱

پنه لوپه كلير واترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۳ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۳:۳۴ پنجشنبه ۲ آذر ۱۴۰۲
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 300
آفلاین
هرمیون، حالت خوبه؟
این جمله را زمانی که رون هیچ نشانی از امید در چهره اش دیده نمیشد، به هرمیون گفت.
-تو چی؟ فکر میکنی حالم خوبه؟؟؟
-فکر نکنم، چون منم گرسنمه!
-رون، دارم جدی باهات حرف میزنم، تو الآن به فکر گرسنگیتی؟
-خوب میخوای به فکر چی باشم؟
-به یه راهی که از اینجا فرار کنیم.
-اوه، هرمیون فکر میکردی داشتم تا الآن چیکار میکردم؟
-رون بس کن. ما باید تو این موقعیت به فکر یه راهی باشیم.
-راه که خیلی زیاده ولی ما باید منتظر بشیم تا یکی بیاد و ما رو از دست این گرگینه مرگخوار نجات بده.
-پس ما چیکار کنیم؟
-صبر، ولی اگه میشد ازمون پذیرایی کنه خیلی خوب بود مگه نه؟
-تو از یه مرگخوار انتظار داری که ازمون پذیرایی کنه؟
رون، رون حواست کجاست؟؟؟
-چند لحظه چیزی نگو دارم میگردم تا ببینم چیزی برای خوردن پیدا میشه یانه...
-اوه، باشه منم یه راهی واسه خلاص شدن از دست این گرگینه پیدا میکنم.
-اوخ
هرمیون با نگرانی از رون پرسید: چی شد؟
-اوه، هیچی میخواستم غذای سگ رو بردارم یهو گازم گرفت اوخ
-نمیدونستم غذای سگم میخوری!
-تو بعضی مواقع گرسنگی آدمو به هرکاری وامیداره.
-واقعا که رون
چند دقیقه به سکوت گذشت و بعد هرمیون متفکرانه گفت:
-رون بیا سعی کنیم طناب رو از خودمون جدا کنیم بعدشم یه فکری به حال اون سگه میکنیم.
-چطوری؟
-من وقتی که تو به فکر غذا بودی داشتم یه قسمت از طناب رو پاره میکردم. اگه یه کم دیگه تلاش کنیم حتما موفق میشم.
-میدونستی خیلی آدم بافکری هستی؟
-رون حوصله بحث ندارم، هی رون موفق شدم
-چی شد؟
-باهوش طناب رو پاره کردم، ما آزاد شدیم.
-با چی؟
-نمیدونم، یه چیزی رو زمین بود، حسش کردم و برداشتمش دیدم تیزه، باهاش طناب رو پاره کردم.
-خوب این یارو مرگخواره رو چیکار کنیم؟
-میزاریم خوابش ببره؛ ها! چطوره؟
-فکر بدی نیست...


تایید شد !


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۱/۷/۱۵ ۱۴:۳۹:۵۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۱

جینی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ سه شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۵
از برج گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 98
آفلاین
هرمیون:رون واقعا من از دست تو چی بگم؟
رون:یه چیزی بگو دیگه.!
هرمیون:دارم جدی میگم.
رون:منم.
هرمیون:دیوانه همه ی اینا زیر سر توئه دیگه.
رون:هرمیون درست و واضح حرف بزن.
هرمیون:تو بودی که گفتی بیا بریم به اون گرگینه نشان بدیم که ما از اون گرگینه ها قوی تریم.
رون:خب که چی؟
هرمیون:ای وای.خب به خاطر تو این جا گیر یک گرگینه افتادیم.
رون:ببخشید حالا یه کاری بکن.
هرمیون:هیچ کاری نمیتونم بکنم چون اون چوبدستیمون رو گرفته.
رون:نگاه کن ما ها را به این شجاعی زندانی کرده اونوقت داره غذای سگ میخوره!
هرمیون:احمق اون داره غذای سگ میخوره یا سگش؟
رون:خب...سگش!
هرمیون:پس چی میگی؟
رون:ولی ما را به این شجاعی که زندانی کرده!
هرمیون:دیگه حرف نزن که داری میری روی مخم.
رون:باشه.
رون با بیحوصلگی:حالا کی از اینجا خلاص میشیم؟
هرمیون:نمیدونم.
رون:چه عجب یه چیزی را نمیدانستی1
هرمیون:ساکت شو.
خودم هم هیچی نفهمیدم!میدونم تائید نیست!


not only wizards,witches are here too

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!‏
برای گریفیندور.
http://upload.tehran98.com/img1/5atum4n9ui53pjad2p3k.jpg


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۱

Gabrielle.del


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۱
از م چیزی نپرس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
- یکم اینورتر، نه نه حواست باشه چی کار میکنی! ممکنه همه نقشه هامونو خراب کنی!

هرمیون با بی حوصلگی و آه کشان، رون را که همانند برج زهرمار پشتش نشسته بود و سعی میکرد بندهای دستشان را باز کند تحمل میکرد.

رون که هر لحظه بیش از پیش چهره اش شاداب میشد، طوری که گویی ندایی اندرون قلبش او را به ادامه دادن کار وا میداشت، همچنان اصرار کنان از هرمیون میخواست تا کارهای لازمه را برای آزادیشان انجام دهد.

هرمیون همانطور که به رون تکیه داده بود با قیافه ای کلافه گفت: رون خواهش میکنم. این کارا نتیجه ای نداره!

رون که حالا از شدت تمرکز لبانش را هم میگزید پاسخ داد: تو متوجه نیستی هرمیون. این عملاتیه که همیشه مشنگا انجام میدن و در نهایت به پیروزی میرسن. حالا ما که جادوگریم باید بهتر بتونیم اون کارو انجام بدیم.

هرمیون با تعجب پرسید: چی؟ یعنی فقط همینکه تو فیلم دیدی قابل انجامه و یه مشت مشنگ انجامش دادن به باور قلبی رسیدی که ما هم موفق میشیم؟

رون نفس عمیقی کشید و گفت: فقط نیاز به امید بیشتر داریم. میگن با جذب انرژی های مثبت میتونیم بر هرچیزی غلبه کنیم. پس نا امید نشو و یک بارم که شده به شوهرت اعتماد کن!

رون و هرمیون ناگهان هردو متعجب میشوند و هاج و واج ابتدا به یکدیگر و سپس به فیلم بردار و کارگردان و دیگر عوامل فیلم برداری خیره میشوند. آنها که هنوز در این سکانس فیلم ازدواج نکرده بودند ...

کارگردان نگاهی به فیلمنامه می اندازد و تعجب سراسر وجودش را فرا میگیرد و از پروردگار طلب نزول گشایشی بر قلبش و توان ادامه دادن فیلم برداری را میکند. این اتفاق می افتد و کارگردان سریع نسخه ی صحیح شده را به روی صحنه میفرستند!

دوربین از دور رون و هرمیون را نشان میدهد که همچنان به تلاش های جان گداز خویش ادامه می دهند. چهره ی رون امیدوارتر و بشاش تر از همیشه است ...

ناگهان صدای فنریر گری بک شنیده شد و لحظه ای بعد همانند فرشته های مرگ به سمت آن ها میشتافت. رون که چشمانش هم از شدت تمرکز و تلاش بسته شده بود آخرین زور خود را زد تا بلکه به نتیجه برسد.

- ایییییی ااااااا ههههیی ... هاااااا!

رون که از خوش حالی در پوست خود نمی گنجید سعی کرد دستان آزاد شده اش را همچنان پشت هرمیون پنهان کند تا فنریر که هرلحظه به آن ها نزدیک تر میشد متوجه رها شدن او نشده باشد.

فنریر نیز مدام همانند کودکان خردسال تازه به دوران رسیده جعبه ی بیسکوییت اسخوان شکلی را جلوی آن ها تکان تکان می داد. رون با دیدن چوبدستی که از لای جیبش بیرون زده بود منتظر فرصت شد، وقتی در موقعیت و فاصله ی مناسبی از آن ها قرار گرفت شیرجه ای به سمت فنریر زد و چوبدستی او را قاپید و اینبار این او بود که فنریر را تهدید به عقب رفتن میکرد.

هرمیون هم طناب ها را از خودش جدا کرد و ذوق کنان در آغوش رون جای گرفت و گفت: فکر نمیکردم روزی برسه که بشه بهت اعتماد کرد و اتفاقا به نتیجه هم رسید!

رون که ابتدا خوش حال شده بود، با جاری شدن آخرین جمله از زبان هرمیون چهره اش درهم رفت. مدتی بعد آن ها کیلومتر ها از آنجا دور شده بودند و رهایی یافته بودند.

بعد از اتمام فیلم تمام عاملین فیلم از یکدیگر تشکر کرده و برای حاضر شدن روی سن در روز دیگر، از یکدیگر خداحافظی کردند و هرکدام به خانه ی خویش بازگشتند.

قصه ی مزخرف ما به سر رسید اما برخلاف بقیه ی داستان ها نجینی به خونه ش رسید!

تایید شد‏!‏


ویرایش شده توسط بانو ویولت در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۲۲ ۱۰:۰۱:۳۷

ACTIONS speak louder than words

Everything is okay in the end. If it's not okay, then it's not the end


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۱

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۱ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۷ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۲
از کاخ پدر شوهری
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
شب هالوين اسكورپيوس مالفوي با يك سنگ وارد خانه شان شد:مامان بابا كجاييد؟استريا در حالي كه دست هايش را خشك ميكرد به اسكور نزديك شد.دراكو هم پشت سر او وارد هال شد:اسكور مگه نگفتي تو هاگوارتز ميموني؟چرا مامان گفتم.ولي بعد به خودم گفتم كه بجاي تمرين با هم تيمي هام،برگردم با شما ها تمرين كنم،بهتره.دراكو گفت:هم تيمي!چه قدر مسخره،بيا اسكور ما داشتيم شام ميخورديم.اسكور:ممنون سيرم.اين سنگه برات آشنا نيست؟دراكو:تو اينو از كجا پيدا كردي،اسكور؟اين سنگ براي احضار روحه!اسكورپيوس:توي جنگله ممنوعه.آلبوس نشونم داد.دراكو:استريا نظرت درباره ي استفاده از اين چيه؟استريا:يا مرلين.دراكو سنگو روشن كرد چون كه سنگش update شده بود.بلافاصله تصوير ولدمورت روي ال اي دي مالفوي ظاهر شد و گفت:سلام،دراكو ميدونم كه فقط تويي كه جرأت اين كارو داري،اولا كه من برنميگردم اون ور اين دنيا بيش تر خوش ميگذره!با بلا جام جهاني كوييديچ راه انداختيم.نگا كن،هر كي از هر كي متنفر بود با اون هم گروه.اينجا ليلي داره با بلا بازي ميكنه جيمز با اسنيپ.سدريك ديگوري دنبال چانگ ميگرده،ولي هنوز پيداش نكرده.دراكو،به مامان بابات بگو اگه دوست دارن بيان اينجا.باي باي!وقتي تصوير ولدمورت رفت،عكس العمل اين مدلي بود.دراكو گفت:اون بلاتريكس بود؟ استريا گفت:هي واي من! اسكور:ميكشت آلبوس!

شما باید بر اساس این عکس نمایش نامه خودتون رو بنویسید.
تایید نشد.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۵ ۱۰:۱۸:۳۰

تا توانی وردی به دست اور ورد اشتباه گفتن هنری نمیباشد


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۱

سانکویینی بامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۱ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۵۰ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از آسمون داره میاد یه دسته حوری!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
- آی یارم بیا... دلدارم بیا... حالا دست دست دست دست... :hungry1:

در چادر کوچک سه جوینده ی جاودانه ساز ها، رون به شدت در حال خوندن آوازهای بسی جک و خفن جواد بود. البته دوستان از پشت صحنه اشاره می کنن آهنگ هاش جواد رو رد کرده و به محمد جواد رسیده.
هرمیون که سعی می کرد روی نوشته های کتاب تمرکز کنه قیافه اش کج و کوله شده بود و هر از چند گاهی نگاه بسیار بسیار خشنی به رون می انداخت که زهر نگاه فیل رو در جا می کشت، اما رون مثل شیر شعر های بسی جک تر و خفن محمد جواد تر میخواند.

بالاخره صبر هرمیون تموم شد و کتاب قطور و شوفصد صفحه ای که دستش بود رو با قدرت، شدت و مهارتی همچین تپل به سمت رون پرت کرد.
صحنه آهسته شد و قیافه ی رون که تازه متوجه این عمل هرمیون شده بود به سرعت در هم رفت و سعی کرد خودش رو از جلوی کتاب کنار بکشه. اما در همین حین کتاب به رون برخورد کرد و از پهنا وارد سوراخ سمت چپ دماغش شد!

در این لحظه صدای نویسنده در فضای رول پیچید و گفت:
- هه هه هه هه... صحنه آهسته بود.

بعد از قطع شدن صدای نویسنده نوبت به هرمیون رسید که چادر رو بذاره روی سرش:
- مرتیکه ی گوسپند الاغ! چه کارای شعینیه انجام میدی؟ یعنی چه آخه؟ این از تو اینم از اون هری بی شعور که منو با توی گوسپند تنها گذاشته و رفته دنبال یللی تللی... بعد من میخوام بشینم کتاب بخونم ببینم چجوری اون ولدک بی ناموس رو بکشیم، اونوقت تو نشستی داری برای من امشو شو شه میخونی؟ :vay:

رون:

- چرا دو تا شکلک پشت هم میزنی ابله؟ الان نمیگی این ریگولوس میاد گیر میده این بچه رو تأیید نمی کنه؟

رون که بدفرم در ترس و وحشت فرو رفته بود گفت:
- باو آخه دو تا دلیل برای ترس وجود داشت دیگه. هم اینکه تو قاطی کردی و دیوونه شدی، هم توی حرفات اسم اون ولدکو گفتی و الان این مزدورا میریزن میگیرنمون به فنا میریم. البته الان خودمم دوباره اسمشو گفتم!

لحظاتی بعد صدای هلیکوپتر، تانک، زره پوش، اسب، شتر و انواع و اقسام وسایل نقلیه ی نظامی در طول تاریخ به گوش رسید.
ناگهان صدای بلندی از بیرون چادر به گوش رسید:
- آآآآآآآآووووووووووووووو ( افکت زوزه کشیدن )

بعد چند ثانیه صدای این بلندگو پلیسیا به گوش رسید:
- فنریر گری بک هستم از اداره ی آرشاد لرد ولدمورت. به ما گزارش رسیده که شما دختر و پسر جوان در این چادر در حال اعمالی بسی بی ناموسی هستین. هر چه سریع تر دستاتون رو سرتون بذارین و بیاین بیرون. مدارک جرم رو هم از بین نبرید که کار داریم باش. آآآآآآآووووووووووووو...

رون و هرمیون:
فنریر گری بک:
نویسنده ی پست:

دقایقی بعد رون و هرمیون در حالی که بسته شده بودن در وسط محوطه ای که حالا کاملاً نظامی شده بود قرار داشتن و در حال بازجویی شدن بودند!

- آقا به جون مامانیم ما کاری نمی کردیم. تازه داشتیم دعوا هم می کردیم. ببینین این دختره کتابو کرد تو سوراخ چپ دماغم.

فنریر خنده ای کرد و گفت:
- بیا... دیدی داری دروغ میگی. اول گفتیی کاری نمی کردیم ولی بعد گفتی داشتیم دعوا می کردیم. تازه حتماً یه کاری کردی، یه پیشنهادی دادی که بی ناموسی بوده و این دختره تو رو گرفته زیر بار کتک دیگه. فک می کنی من نمی فهمم اینا رو؟

هرمیون که دید اوضاع مناسبه به فنریر گفت:
- حاج گری بک... میگم ما از این بیسکوییت استخونیا هم داریما، خیلی هم خوشمزه س. میخواین؟ اگه ما رو آزاد کنین بهتون میدم بخورینش. :pretty:

فنریر که با این پیشنهاد دامنش به کلی از دست برفت کل اون منطقه ی نظامی رو در کسری از ثانیه شپلخ کرد و بعد از گرفتن بیسکوییت استخونی از هرمیون خودش هم رفت پی کارش و رون هم مُرد!

پ.ن: در جواب اونایی که می پرسن رون چرا مرد باید بگم که این مشکل شخصیه نویسنده با رون بوده و به هیچ کس ربطی نداره... اهه!





-----
برو باوو تو هم !
لوس !
واسه من مثه کودکان طفل معصوم ستم دیده از این قرتی بازیا در نیارید. در خفا نور بالا بدید، بعدشم یه راست برید شخصیت وردارید دیگه. این جوجوک بازیا چیه دیگه !
در راستای حمایت از شکلک متوالی:
تایید شد !!!


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۱/۵/۳۰ ۲۰:۲۹:۵۹
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۱/۵/۳۰ ۲۰:۳۱:۳۷

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »

We Love hufflepuff


من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
ماده ای در قفس اندازید و دلم شاد کنید


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۱

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۱ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۷ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۲
از کاخ پدر شوهری
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
سلام من یه ذره از دفترچه خاطرات مادر شوهرم نارسیسا کش رفتم به نوشته ی خودش توی سال چهارم نارسیسا و بلا از پله های برج بالا میرفتن جام سگانه شروع شده بود وتوی پله ها یکی از افراد انتخاب شده و دوستش از این دوتا خواهر اصیل زاده درخواست همراهی با ان هارو کردن اونام بد از کلی ادا و اطوار قبول کردن.روز جشن نارسیسا باهمراهش کلی کلاس گذاشت هین شکلی ولی بلا نبود اون داشت با سیریوس دوئل میکرد نارسیسا اون روز این شکلی بود :aros: قیافش بد شنیدن این خبر *





-----

دوست عزیز

شما باید ابتدا در تاپیک بازی با کلمات شرکت کرده و پس از تایید در آنجا، به این تاپیک آمده و نمایشنامه ای بر اساس عکسی که در چند پست پایین تر داده شده و نکات نوشته شده در رابطه با شیوه صحیح نمایشنامه نویسی، یک نمایشنامه بنویسید.

فعلا تایید نشد !



ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۱/۵/۲۵ ۱۷:۳۴:۱۲
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۱/۵/۲۵ ۱۷:۳۵:۰۲

تا توانی وردی به دست اور ورد اشتباه گفتن هنری نمیباشد


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۱

Napoleon


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۸ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۳۲ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۹
از فعلا ايران.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 76
آفلاین
شخصیت ها: رون ویزلی - هرماینی گرنجر - فنریر گری بک(گرگینه و مرگخوار)
محیط: جنگل
اشیا: چادر - طناب - ظرف غذا یا آب سگی با نام Fido - بسته غذای سگ(استخوان)
چهره ها: رون ویزلی= سرخورده و نگران / هرماینی گرنجر= عصبانی / فنریر گری بک= موذیانه

شب بود و هوا كم كم داشت سرد ميشد اما رون و هرمايني معلوم نبود كجا بودند؟؟؟؟
هرمايني:رون،چت شده،چرا تو خودت رفتي؟؟؟
رون اول تعجب ميكنه و بعد جواب ميده:خوب به نظر تو الان من بايد چيكار كنم،يعني اصلا چيكار ميتونم بكنم!!!
رون سعي ميكنه دستش رو ازاد كنه ولي نميشه.
هرمايني با عصبانيت ميگه:داري چيكار ميكني رون،دستم داره ميشكنه.
رون هم در جواب ميگه:فكر ميكني دارم چيكار ميكنم،دارم براي ازاديمون تلاش ميكنم.
بعد فنرير گري بك از داخل چادري كه در ان استراحت ميكرد بيرون امد و گفت:چقدر وز وز ميكنيد،تا چند دقيقه ي ديگه هري و لئوناردو رو هم پيدا ميكنيم،اون وقت هر چقدر با هم خواستيد فك بزنيد!!!
رون هم ارام گفت:كور خوندي،نميتونيد پيداشون كنيد.
فنرير گري بك هم گفت:انگار سرت به تنت نمي أرزه،حيف كه نميتونم بكشمت اما غذاي امشبتون همين بسته ي غذاي سگه؟؟؟،بخوريد كه شام اخر عمرتون هست!!!
رون هم گفت:شب دراز است و قلندر بيدار!!!





------
سعی کنید بیشتر روی نمایشنامه خودتون کار کنید. بد نیست. اما چیز خاصی نداره. اون جذابیت و خلاقیتی که باید داشته باشه رو نداره. یعنی شما باید برای افزایش جذابیت روی سوژه و داستان مورد نظر، چه در جهت طنز و چه در جهت جدیت و وحشت، کار کنید. بهتر بگم- با داستان و سوژه بیشتر بازی کنید. نه اینکه اون رو پیچیده کنید. یعنی در حداقل حالت ممکن، هیجانی به آن اضافه کنید که خواننده رو جذب کنه که تا آخر نمایشنامه رو خوب بخونه. با این وجود نیمه بیشتر انتظار رو بر آورده کردین.
برید یک شخصیت انتخاب نشده و آزاد از لیست شخصیت ها بردارید و اون رو در تاپیک معرفی شخصیت، معرفی کنید.
تایید شد !


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۱/۵/۲۱ ۲۱:۳۸:۲۹

قانون دوم نيوتن ميگه:اگه تو خيابون راه ميرين يه دفعه يه چيز گرمو نرم رو سرتون احساس كردين...مطمئن باشين ك از اون بالا كفتر ميايه.

شيطان هر كاري كرد آدم سيب نخورد!رو كرد ب حوا گفت:بخور واسه پوستت خوبه!!
لعنت به دمنتور!!!!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۱

Napoleon


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۸ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۳۲ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۹
از فعلا ايران.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 76
آفلاین
داشتم با لونا در مورد سوروس اسنيپ صحبت ميكردم،كه يكدفعه نيك بي سر جلوي ما سبز شد!!!من كه بسيار جا خورده بودم به نيك گفتم:سر نيكلاس،حداقل از اين به بعد اگه خواستي جلوي ما سبز بشي،يه هن،يه هوني كن اينطوري سفيد نشيم.بعد نيكلاس معذرت خواست و پيچيد توي راه روي سمت راست و غيبش زد.
من كه از لونا غافل شده بودم ديدم لونا پشت سر من قايم شده. بهش گفتم بيا بريم.اين رفتارها از نيك بي سر يه چيز عادي است!!!!!
داشتم سر صحبت رو باز مي كردم كه يكدفعه هري،رون و هرمايني مثل جت از جلوي ما رد شدند و رفتند به سمت اتاق نيازمندي ها............
من كه دهنم از سرعت بالاي اونها باز مونده بود،لونا بهم گفت: اينا چشون شده بود، من كه هنوز تحت سرعت اونها بودم گفتم:نمي دونم.
يه دفعه دامبلدور از پشت سر داد زد لئوناردو؟لونا؟شما مگه كلاس نداريد كه اينجا وايساديد؟؟؟؟؟
من هم خودم رو زود جمع و جور كردم و گفتم:بله پروفسور،الان ميريم سر كلاس.
دست لونا رو گرفتم و گفتم زود بيا بريم كه الان سوروس اسنيپ،كلاس راهمون نميده؟؟؟





------------
دوست عزیز

لطفا بر اساس تصویر و نکات آن که در دو پست پایین تر داده شده است، نمایشنامه ای بنویسید. نه در رابطه با موارد دیگر. گذشته از این سعی کنید به نوشته خود نظم دهید و میان توصیف ها و جملات شخصیت ها(دیالوگ ها) فاصله بذارید و از سر خط شروع کنید. مثلا اگر دو خط در مورد محیط و حالت ها و رفتارهای شخصیت ها توصیف می نویسید و در انتهای آن می نویسید فلانی گفت: ، گفته فلانی را در خط پایین آن درج کنید. نه در ادامه. این موارد نگارشی و رعایت نظم، شکل بهتری به نوشته شما می بخشد و آن را برای خواننده نمایشنامه شما جذاب تر می نماید.
فعلا تایید نشد !



ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۱/۵/۲۱ ۱۹:۵۸:۵۴

قانون دوم نيوتن ميگه:اگه تو خيابون راه ميرين يه دفعه يه چيز گرمو نرم رو سرتون احساس كردين...مطمئن باشين ك از اون بالا كفتر ميايه.

شيطان هر كاري كرد آدم سيب نخورد!رو كرد ب حوا گفت:بخور واسه پوستت خوبه!!
لعنت به دمنتور!!!!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۱

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ دوشنبه ۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۳۵ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۱
از خانه ی ویزلی ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
هرمیون:رون.همین را میخواستی؟
رون:چه را؟
هرمیون:این که تو یک جنگل تاریک گیر یک گرگینه ی آب زیر کاه بیافتیم که همه ی این ها از دست تو است.
رون:چرا مگه من چی کار کردم؟
هرمیون:خب معلومه تو اون بیسکویت را به گرگینه دادی تا به سگش بده.فعلا هم که تو ظرف سگش آب میبینم نه بیسکویت.
رون:مگه اون بیسکویت ها چه ارزشی داشتند؟
هرمیون:ارزش داشتند هنوز هم دارند.ارزششان هم این است که جادویی و کمیاب هستند و مهم تر از اون ما باید اون بیسکویت ها را به دست دامبلدور میرساندیم نه به دست این گرگینه.
رون:ولی روی جعبه ی اون بیسکویت ها نوشته بود غذای سگ.
هرمیون:آره غذای سگ.ولی اون برای معجون دامبلدوره که برای سگ ها است.
رون:ببخشید.
هرمیون:اشکال نداره.من یک کاریش میکنم.ولی اگر اون گرگینه ما را گاز بگیرد ما هم گرگینه میشویم.
رون:خب که چی؟به قول خودتون شما همه کار را درست انجام میدهید.
هرمیون در دلش:وای از دست این.




------
اساس بر اینه که زیاد سخت گیری نکنیم. اما خب نکاتی هست که باید خاطر نشان کنم. نمایشنامه یا به اصطلاح "رول" شما به طور کامل دیالوگ و مکالمه بین دو شخصیت رون و هرماینی بود. درسته. یکی از ویژگی های اصلی نمایشنامه همین پشت سر هم ردیف شدن دیالوگ هاست اما انتظار میره به توصیف کردن محیطی که شخصیت رون و هرماینی در اون هستن هم پرداخته بشه(مثلا محیط جنگل، کنار چادر- اینکه مثلا محیط ترسناکه...باد میوزه...درختان تکون میخورن یا اینکه محیط خیلی پر سر و صدا و اینهاست). به حالت های رفتاری مثل خشم یا شادی شخصیت ها هم پرداخته بشه. به رفتار شخصیت ها مثل حرکات بدن و دست و چوبدستی کشیدن و ... ! چون که دیالوگ و مکالمه خالی نمیتونه همیشه به تنهایی کل سوژه داستان شما را با جزئیات مثبتش شامل بشه. تا یک حدی را میتونه شامل بشه.دیالوگ های رون و هرماینی هم البته موضوعی سری را مثلا در مورد ارتباط یک معجون و غذای سگ رو بیان می کردند که اشتباها دست یک گرگینه افتاده. اما خیلی پرورش داده نشده بود. در اصل خیلی محتوای خاص و جذابی نداشت. بیشتر یه رول عادی بود.

با توجه به پست قبلی تون در بازی با کلمات هم میشه گفت نیمه بیشتر انتظار لازم رو برآورده کردین. ولی بعد از ورود به ایفای نقش هم باید بیشتر کار کنید روی نمایشنامه هاتون تا مشارکتی جذاب و لذتبخش برای خودتان و دوستانتان فراهم کنید.
برید از لیست شخصیت ها، یک شخصیت آزاد که با رنگ سیاه درج شده، انتخاب کنید و با فرمی که بقیه دوستان پر کردند، آن شخصیت را بر اساس ویژگی هایی تخیلی از خودتان و ویژگی های اصلی آن شخصیت که در کتابهای هری پاتر نوشته شده ، در تاپیک معرفی شخصیت، معرفیش کنید.

تایید شد !


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۱/۵/۱۵ ۱۱:۵۸:۲۷
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۱/۵/۱۵ ۱۲:۰۰:۳۹

not only wizards,witches are here too
قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!‏
برای گریفیندور ‏.





















شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.