هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
با گذشت اين همه سال هنوز هم رد آن جنگ عظيم بر جاي مانده بود. جنگي كه مسئولش تام ريدلي جوان بود. نه .. نه ..تام ريدلي جوان نه..تام ريدلي جديد.. به همان زيبايي اي كه خودش هميشه توصيف مي كرد. با همان چشمان سبز.

افسونش را كامل كرد تا دروازه اي را كه زماني باشكوه بود به حالت پيشينش برگردد. چندين تابلو از بزرگان گذشته كه مورد هجمه ي ارتش تام ريدل عصر جديد قرار گرفته بودند، بايد ترميم مي شدند و مطمئنا اين تنها كار او بود چون ديگر يارانش با اين طلسمها كوچكترين آشنايي اي نداشتند.

- نه ... نه ... من نمي تونم.. من براي اين كار ساخته نشدم.. من استعفا مي دم شما هم به جاي من كس ديگه اي رو انتخاب كنيد..من نمي تونم.. من مي رم..!

پيكر چهارشانه ي بورگين در حالي كه هق هق گريه را سر داده بود بر روي زمين افتاده بود و با فرياد و صدايي كه به زحمت مي شد دركش كرد گريه مي كرد.

اين اولين بار نبود. گاهي او مي گريست. گاهي ديگران را مورد اتهام قرار مي داد. گاهي گناه خودش را به گردن ديگران مي انداخت و يا گاهي هم دستوراتي محير العقول صادر مي كرد و خودش از زير كارها در مي رفت.

- اون پير دمدمي مزاج ديگه داره شورشو در مياره..
- هيسس.. ما بهتره به كارمون برسيم و هيچي بهش نگيم.. خودت بهتري مي دوني كه خيلي ها منتظرن كه صداي ما در بياد..

كساني كه ظاهرا در اين قصر بزرگ كارگراني بيش نبودند. با صدايي آهسته كه مطمئنا در صداي هق هق و فريادهاي مرد گريان گم مي شد اينها را به هم گفتند و دوباره به كار بازسازي اين قصر ويران پرداختند.

- اوه اينجا رو ببينيد.. اين هوريس اسلاگهورن نيست؟ هموني كه ابلهي كه شاگرد عزيزش يك هيولاي عالم خوار از آب در اومد!

پسر جوون و مو مشكي كه هوش و هيجان از چشمانش مي باريد رو به ياران اندكي كه در اطرافش بودند اين را گفت و قهقهه زد. دختري كه آشكارا از او بزرگتر بود و موهاي فرفري قهوه اي رنگي داشت رو به چند نفر ديگر گفت:

- خودشه.. ولي خب اون بيچاره روحشم خبر نداشت كه شاگردش يه روزي پست فطرت از آب در مياد.

پيرمرد كوچك اندام و كوتاه قد شايد در جواب يارانش شايد هم رو به خودش گفت:
- آره.. فكر كنم تابلوي منو هم بايد كنار اسلاگهورن بذارن... دو استاد احمق كه دو شيطان خونخوار و رذل تربيت كردن!..ههه!

پيرمرد كه دستش ناخودآگاه بي حس شده بود چوب جادوييش را رها كرد. چوب دلنگ و دولونگ صدا خورد و روي سنگفرش سرسراي ورودي افتاد. سه نفر ديگر سرها را نزديك كردند و در گوش هم زمزمه كردند.
- اون يهو چش شد؟

پيرمرد چوبش را از روي زمين برداشت و با گامهاي سريعش از پلكان مرمري بالا رفت. اما گويا يك نفر از گريه كردن فارغ شده بود!!!

- هي ..فيليوس... زود برگرد سر جاتو به كارت ادامه بده..
- فقط دهنتو ببند آلبوس.. اون دهنتو ببند تا مجبور نشدم با بدترين طلسمي كه بلد تو رو جادو كنم.. من اونقدر گرقتاري دارم كه اين تابلوها توشون گمن!

كاملا واضح بود هيچكس انتظار چنين واكنشي رو نداشت. از نگاههاي ماتشان كه به چوب بلند و سياه پيرمرد دوخته شده بود مي شد اين را فهميد. پيرمرد هم برگشت و همان راهي را كه درپيش گرفته بود ادامه داد و به كسي كه اين روزها مجسمه ي گريان آلبوس دامبلدور خوانده مي شد كوچكترين توجهي نكرد.

در واقع هجوم بي موقع خاطرات گذشته كنترل پيرمرد رو در دست گرفته بود. خاطراتي كه مستقيما به شاگردي كه كم از تام ريدل بزرگ نداشت، مربوط بود. لردولدمورت عصر حاضر!

صحنه عوض شد!
دو مرد در امتداد پله هايي كه به يقين همان پلكان مرمري بود در كنار هم قدم مي زدند.
- بهت تبريك مي گم ادوارد كارت فوق العاده بود.. من فكر مي كنم به خاطر اين كارت بايد يه پاداش بگيري.. تو بايد ارباب شگفترين اتاق باشي.. ارباب اتاق ضروريات..
- ازت خيلي ممنونم آلبوس..
دو مرد خوشحال و خندان به راهش ادامه دادند و همانطور كه مي رفتند در مورد برنامه هاي آينده صحبت مي كردند.

صحنه عوض شد!
مردي با بيني عقابي و موهاي چرب و سياه كه مانند دو پرده صورت رنگ پريده اش را در بر گرفته بود در كنار وسايل بيشماري از قبيل ديگهاي معجون و كوسن ها و كتابخانه اي پر از كتاب ايستاده بود. با جديت و چيزي شبيه به خشم به شاگردان تازه واردي كه رو به رويش ايستاده بودند نگاه مي كرد.

- تكليف قبليتون رو گند زديد.. من احمق هايي رو كه D بگيرن توي گروه خودم نگه نمي دارم.. البته بعضيهاتون بدك نبودين..

چشمان سياهش روي چشمان سبز رنگي كه بسار براش خاطرانگيز بودند قفل شد. با صدايي كه به صداي قبلش شباهت نداشت ادامه داد:

- نمي خوام كه بعدي رو هم گند بزنيد..فعلا بريد بيرون..

صحنه عوض شد!
همان مرد پشت ميز كارش نشسته بود و با خودش فكر مي كرد.
- مي تونه خيلي بزرگ بشه.. اون قدرتشو داره كه مسئوليت داشته باشه.. اون پسر پاك و خوش قلبيه!.. اون بهترين معاون من خواهد شد.

صحنه عوض شد!
همان پيرمرد كوتاه قد اين بار دوش به دوش كسي كه كمترين تناسب رو از نظر جثه با اون داشت، در امتداد راهروهاي شلوغ و مملو از جمعيت وزارتخانه راه مي رفت.

- اين كمال مسرت و سربلندي رو براي من داره.. من مي دونستم كه اون در آينده اي نزديك يه جادوگر بزرگ ميشه.. ولي بيشتر به تو تبريك مي گم گلگو.. طرح كابينه اي كه به وزير دادي بهترين طرح بود.

- خيلي ممنونم فليت.. به نظرم اون پسر كوچولو تنهايي و بدون كمك ما نمي تونه هيچ كاري بكنه.. درست مثل پدرش كه تمام موفقيتهاش به خاطر نقشه هاي بي نقص دامبلدور بود و نه به خاطر هوش قدرت و يا چيزي به نام عرضه!

صحنه عوض شد!
چيزي كه در مقابلش بود باور پذير نبود. با بهت فراواني كه هر لحظه بيشتر مي شد به عكسي كه از روي صفحه ي كاغذي پيام امروز به اون لبخند مي زد زل زده بود.
در بالاي عكس با تيتر درشتي بزرگي نوشته بود:
"دستيار دون پايه ي رئيس محفل، رئيسش را به قتل رساند."

" كسي كه همه ي ما اونو مي شناسيم مسئول قتل رئيس محفل بود و ما چه دير اين حقيقت رو كشف كرديم. كسي كه اين پسر جوان را به اين مرتبه رسانده بود به دست شاگردش به قتل رسيد. كاش از اول مي دانست كه مار در آستين مي پرورد!"

پيرمرد بلند شد و چند تكه روزنامه ي ديگر را هم روي ميز ريخت.
"وزير حكم اخراج و دستگيري گلگئومات را صادر كرد!"
" آلبوس دامبلدور استعفا داد"
" طرحهاي جسورانه براي به بازي گرفتن محفل.. واقعا دو شخصيته؟"
"كسي كه او را مي شناسيد به زودي جامعه ي جادويي را مورد هجوم قرار مي دهد."

صحنه عوض شد!
آشوبي كه سي سال پيش وجود داشت بار ديگر پديدار شده بود. پسر جواني كه رداي گشاد و پرزرق و برقي پوشيده بود و كلاه سياهي بر سر داشت همزمان با سه نفر مي جنگيد. پسر جواني كه خرمن موهاش سياهي به جاي كلاه بر سر داشت. پس ديگري كه موهاي فيروزه اي پرپشتي داشت و پيرمرد كوتاه قدي كه در ميان آن دو نفر ايستاده بود.

- اي كاش تمام كساني رو كه با حيله گري اونا رو كنار زدي الان اينجا بودند و مي تونستند انتقامشون رو از تو بگيرن..
- هاهاهاهاها..
- ولي اين حرف اصلا خنده دار نيست شيطان كلاه دار!

چيزي كه احتمالا يك جن خونگي پير بود در حالي كه هم نوعانش را رهبري مي كرد اين را گفت و سپس در حالي كه ساتوري را در هوا تكان مي داد فرياد زد:
- به خاطر ارباب من گلگئومات.. گرگ بزرگ غولها..

كي آنطرف تر چيزي كه شبيه به يك پرنده ي سفيد بزرگ بود در حالي كه هوهو مي كرد پرواز كنان در تاييد ديگران به سمت پسرك هجوم برد.
- راجر يه كاري بكن..
- فكر كنم عقب نشيني بكنيم بهتره..
- من مي رم ولي خيلي زود برمي گردم..مطمئن باش كه محفلم هرگز تورو نمي بخشه!
- بله.. مي دونم كه امكان داره تو هم چندتا هوركراكس ساخته باشي!

قهقهه ي خنده تمام ساختمان شماره ي دوازده رو لرزوند..


[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
سلام تاپیک **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**!

خوبی تاپیک؟

دلم خیلی گرفته تاپیک ، یعنی خفن گرفته ها ، اساسی!
از اول عضویتم تا الان پستای زیادی خوردی تاپیک ، خیلی زیاد ، نترکی یه وقت!
بخور باب ، بخور نوش جونت ، از رول های بیناموسی گرفته تا دلنوشته... خوردی و خوردی و خوردی ، گاهی با نحوه اشتباه گرفتنت تاپیک ، ولی تو بازم خوردی، جیک نزدی تاپیک.

اگه بگم بهترین تاپیک محفل...نه! بهترین تاپیک سایتی، چی میگی؟ یه جورایی سنگ صبوری تاپیک!
دلم تنگ شده تاپیک ، برا اون دورانی که خودم بهش میگم "دوران ارزشیت" ، خیلی خوب بود تاپیک!
اون روزا جادوگران جادویی بود برام تاپیک!
کاربرا جادوگر بودن تاپیک!
هاگوارتز، هاگوارتز بود تاپیک!
اون روزا کسی ازت انتظاری نداشت تاپیک ، میگفتن ارزشیه دیگه ! نمیفهمه!
تاپیک ؛
چرا همه چیز رو اینجا اینقد جدی میگیرن؟
چرا همه چیز اینقدر سخت شده؟
تاپیک میخوام جیغ بکشم! یه جیغی که کل سایت بره رو هوا !
میگم این اواخر ، هر پستی که اینجا زده شد یه معنی خاصی داشت...مستقیم یا غیر مستقیم، حتما متوجه شدی تاپیک!
همه چیز خیلی خیلی خیلی بزرگ شده تاپیک ، شایدم من خیلی کوچولوئم...
نه تاپیک ، نیومدم اینجا پیشت تا شکایت کنم از کسی ...
ببین باز داری ته دلت غر میزنیا، داری میگی این جیمزی که این همه ادعاش میشد منو اذیتم میکنن ، حالا خودش اومده داره چرت و پرت مینویسه!
باشه ، باشه اگه تو هم نمیخوای گوش کنی دیگه چیزی نمیگم.
بیخیال، ولی...
دلم خیلی گرفته تاپیک ، یعنی خفن گرفته ها ، اساسی!



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
-دیگه بهت اعتمادی نیس.

-فیلت یاد هندوستان کرده.

-کاش میتونستم بهت اعتماد کنم.
-نمیتونی یا نمی خوای؟

-ارتش تو، اهداف تو، نقشه تو!

-...ولی اونی که من نمی بینم وحشتناکه!


هجوم دوباره کلمات... صداها در گوشش می پیچید و تصاویر با سرعت غیر قابل تصوری از جلوی چشمانش می گذشت و ذهنی که در حال سقوط بود...

فلش بک - یک سال پیش!

آسمان صاف و آفتابی بود. ساختمان ها و زمین های اطراف به طرزی باورنکردنی تمیز به نظر می رسید و در وسط میدان درخت کریسمسی با تزئین بسیار زیبایی قرار داشت. پسرکی در کنار میدان ایستاده بود و با هیجان به مرز بین خانه های شماره 11 و 13 خیره شده بود. موهای لختش کوتاه بود و در روشنایی آفتاب برق میزد، پوستش بی اندازه سفید بود و کوله پشتی بزرگی از کمرش آویزان بود. کنجکاوی و شیطنت عمیقی از چشمانش می بارید.

بعد از مدت کوتاهی دستش را در جیبش فرو برد. کاغذ باریکی را بیرون آورد و در حالی که هیجانش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد شروع به خواندن دست خط ظریف ریموس لوپین کرد:

«قرار گاه محفل ققنوس را می توانید در لندن، میدان گریمولد، شماره 12 پیدا کنید.»

پایان فلش بک

باران وحشیانه می بارید. سیاهی شب به تدریج همه جا را فرا می گرفت و چراغ های کنار خیابان روشن شده بودند. چمن های وسط میدان نامرتب به نظر می رسید و بوی کهنگی ساختمان های اطراف همه جا را در بر گرفته بود.

پسرک با قدم هایی آهسته به میدان نزدیک میشد. شنل سفری مشکلی و بلندی پوشیده بود و جثه اش به مراتب بزرگتر از گذشته شده بود. چشمانش سبزش همچنان می درخشید ولی دیگر آن جذابیت و چهره گذشته را نداشت. پوستش کدر شده بود و خراش های متعددی بر روی صورتش به چشم می خورد. کبودی عمیقی بر روی پیشانیش نقش بسته بود و به طرز عجیبی از ریخت افتاده بود. حالت صورتش بی احساس بود اما مطمئنا هیچکس از آنچه در ذهنش می گذشت خبر نداشت. با تصور اینکه اگر دیگران از آنچه در فکر او می گذشت باخبر شوند چه واکنشی نشان خواهند داد پوزخندی زد ولی بلافاصله دوباره چهره ش جدی شد.

-اونها از کاه کوه میسازن.
-و همون کاه رو هم خودت بهشون میدی.

-با این کارت چیو می خواستی ثابت کنی؟ اینکه واقعا سیاهی؟!
-الان عصبانی هستی نمی فهمی...
-خوشحال باش دیگه. بالاخره ضربتو بهم زدی!
-بس کن! خودت بهتر میدونی که هیچکس بیشتر از من به فکر تو نیست.
-هه...همون استدلال همیشگی! و این وضعیت تا کی باید ادامه داشته باشه؟
-تا وقتی که یاد بگیری دهنتو ببندی و به کسی اعتماد نکنی.

-یک پسر خوب و دوست داشتنی و باهوش. کسی که به تنهایی جلو میره و خیلی هم خوب کار می کنه!


به میدان رسید. نگاهی به اطرافش انداخت و شنلش را محکم تر به دور خود پیچید. نورهای اطرافش آزاردهنده به نظر میرسید. دستش را در جیبش فرو برد و فندک طلایی رنگی را از آن بیرون آورد. بر روی آن با خطوط برجسته ای نام آلبوس دامبلدور به چشم می خورد و کمی پایین تر از آن با خط ریز و سبز رنگی کلمه "ایگور کارکاروف" حک شده بود. لبخند تلخی زد.

فلش بک

-محفل هر روز بهتر از دیروز. دینگ دینگ!
-این آخری چی بود الان؟
پسرک چشمکی زد و گفت: افکت بعدش!

هر دو خندیدند!

آلبوس دامبلدور (ایگور!) دستی به ریشش کشید و خردمندانه گفت: خوشحالم که اعضا هر روز دارن بهتر میشن. زحمت های ما داره نتیجه میده. خیلی خوبه!

پسرک به او نزدیک شد و به آرامی گفت: ردای دامبلدور برازندته!
-ولی اون کلاه بوقی اصلا به تو نمیاد!
چشم های پسرک برقی زد و بلافاصله واکنش نشان داد. کلاهه روی سرش را برداشت و به سمت پیرمرد پرتاب کرد.

شترق!

-هاهاهاها... پیر شدی دامبل! واکنش هات خیلی ضعیف شده!
دامبلدور نیز به سرعتش دستش را در جیبش فرو برد. فندک طلایی رنگی را بیرون آورد و با شدت به سمت او پرتاب کرد. پسرک با مهارت جاخالی داد و فندک را با دست مخالفش گرفت. در حالی که نیشخند میزد با شیطنت گفت: دیگه بهت نمیدمش!

هر دو خندیدند!

پایان فلش بک

پاق!

چراغ های کنار خیابان یکی پس از دیگری خاموش میشد و میدان گریمولد در تاریکی مطلق فرو می رفت. دوباره شروع به حرکت کرد. قدم هایش سنگین و آرام بود.

-صعود به اورست ماه ها طول میکشه ولی سقوط فقط نه ثانیه.
-آمارت درسته؟
-به مفهوم جمله توجه کن.
-خب آخه اگر آمارت اشتباه باشه ممکنه...
-وااااااای!
پسرک می خندید ولی قیافه دوستش بسیار جدی به نظر می رسید.

-ایگور و بورگین، هر دوشون قبلا مرگخوار بودن. شاید طبع دلخواهش اینه.
-نمیدونم ولی اگر یک روز بهم بگن به پارانویید مبتلاست تعجب نمی کنم.

-"بدون دسترسی یا با دسترسی، محفل را خواهم ساخت!" این حرف اون بود.
-از حرف تا عمل بسیاره ولی میشه گفت این یکی قابل درکه.
-ولی تو... مطمئنم که میتونی! تو خیلی... خواهش می کنم. اطمینان دارم که میتونی!
پسرک سکوت کرد.


به پاگرد پله های خانه شماره 12 رسید. تپش قلبش شدت گرفته بود ولی ظاهرش چیزی نشان نمی داد. از پله ها بالا رفت و در مقابل درب ورودی خانه ایستاد. دستش را به سمت در برد ولی ناگهان آن را عقب کشید. چه مرگش شده بود؟ تردید؟ ترس؟ وحشت؟ او که با همه آنها کنار آمده بود. خود را آماده کرده بود! چشم هایش را بست. هجوم دوباره کلمات...

-این اون محفلی نیست که الان باید باشه!

-متاسفم که قدرتو ندونستن.

-فقط میدونم اونجا دیگه اسمش محفل نیست.

-ولی اون استعفا میده.
-نظارت و قدرت و هرچیزی رو که در اون می بینن واسه خودشون. اونقدر در خودم توانایی می بینم که بدون دسترسی بتونم اونجا رو از این وضع در بیارم!


باریکه نوری از یکی از پنجره های همسایه به بیرون تابید و نیمی از صورتش را روشن کرد. چهره اش سرد و خاموش بود. کنکجاوی و شیطنت گذشته دیگر در او دیده نمیشد. پخته تر و مصمم تر از همیشه به نظر می رسید.

-هرچی باشه از دنیای پشت سرت که بدتر نیست.

سرانجام چشم هایش را باز کرد. با اطمینان قدمی به جلو برداشت. کوبه نقره رنگ درب خانه شماره 12 را گرفت و سه بار کوبید.




Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ پنجشنبه ۷ آذر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
یکی بود ، یکی نبود .
یه هری پاتر بود ، یه ولدمورت .
ولدمورت جادوگر بدی بود.
هری پاتر جادوگر خوبی بود .
ولدمورت یه بار سعی کرد هری رو بکشه .
ولی هری نمرد .


- چطوری مامان بزرگ ؟ هری چه طوری زنده موند ؟

این سوالی بود که برای همه پیش میومد ...
برای هری ، برای ولدمورت و برای دامبلدور .


دخترک آرنج هایش را به پاتختی روبرویش تکیه داد و با کنجکاوی پرسید :
- دامبلدور کی بود ؟
مادر بزرگ نگاه موشکافانه ای به نوه اش انداخت ، آنگاه عینکش را بر روی بینی اش جابجا کرد و گفت :
- مهم نیست کی بود عزیزم ، دامبلدور نقش مهمی توی داستان ما نداره !
دخترک که به نظر می رسید ناامید شده سری تکان داد ، از اسم دامبلدور خوشش آمده بود... حیف...

مادربزرگ دوباره ادامه داد :

- هری کوچولوئه ما به یک مدرسه ی جادوگری می رفت ، توی اون مدرسه جادوگری رو یاد می گرفت .


مادربزرگ نگاهی به ساعت دیواری اتاق خواب انداخت ، ساعت 12 نیمه شب بود ، مثل هر شب داستانی برای نوه اش سرهم می کرد ... ولی به نظر می رسید این داستان از بقیه جذاب تر بوده ، چون دخترک هنوز هم با اشتیاق به مادربزرگش خیره شده بود.

- مامان بزرگ ؟ هری خواهر برادر هم داشت ؟

مادربزرگ در حالیکه خمیازه می کشید گفت :

- نه عزیزم ، هری یتیم بود ، خواهر و برادر نداشت ، مامان و باباش هم توی یک سانحه ی رانندگی مرده بودن ...

- ولدمورت چی ؟

مادربزرگ آهی کشید ، خسته بود ، باید به سرعت چیزهایی سرهم می کرد تا کودک بخوابد ، مهم نبود چه چیزی ...

- خب ولدمورت هم یتیم بود ، اون توی یتیم خونه بزرگ شده بود ، اما اونم به ها.. هاگ ..و..ارتز.. ( خمیازه ی مادربزرگ ) مدرسه ی جادوگرا می رفت .

دخترک مشتاقانه پرسید : اونم به هاگوارتز می رفت ؟
مادربزرگ گیج و گنگ به نوه اش خیره شد هاگوارتز کجا بود ؟ این بچه چی میگه؟!
با وجود تعجبش ، اما حال و حوصله ی بحث با نوه ی سیریشش را نداشت :

- آره دخترم ، اونم به هاگوارتز می رفت ، ولی قبل از به دنیا اومدن هری. وقتی هری به هاگوارتز رفت اون دیگه مدتها بود که فارغ التحصیل شده بود .
اما با این حال اونا تقریبا هر سال همدیگه رو می دیدن ، آخه ولدمورت دوست داشت هری رو بکشه ، چون جادوگر بدی بود و هری خوب بود .
هری ما بزرگ شد و 7 سال توی مدرسه درس خوند ، بعد ولدمورت رو کشت و سالها بعد با خواهر دوستش ازدواج کرد و بچه دار شد.
خب دیگه ، قصه تمومه ، بیگیر خواب بچه .

آنگاه مادربزرگ با سرعت سرش را روی بالشت گذاشت و Z های کوچکی از گوشه ی دهانش بیرون پریدند .
اما دخترک نخوابید ، به هری فکر می کرد ، هری کوچولو ی بیچاره ، ولدمورت دنبالش بود ...
و دامبلدور چی ؟ اون کی بود ؟
دخترک خمیازه ای کشید و غلتی زد . او به خودش قول داد وقتی بزرگ شد داستانی راجع به هری بنویسه که دامبلدور توش نقش مهمی داشته باشه ...
و بعد .. خوابید.

اسم دخترک، جوان کاتلین رولینگ بود...



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ سه شنبه ۵ آذر ۱۳۸۷

پروفسور کتل برنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۱ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۴۴ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
از نزد ریش دراز خردمند
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
عرق سردی بر پشتش روان شده و دنیا پیش چشمانش تیره و تار شده بود ...
_ ریداکتو!
مرد ، با فریادی دلخراش بر روی چاله ی آبی افتاد و و آب گل آلود بر سر و صورتش ریخته شد.
چهره مرد خشن و سخت بود ... ته ریش زمختش به راستی با صورت خشنش هماهنگ بود. هیکل بزرگ و چهار شانه و ردایی خاکستری رنگ که هم اکنون زیر آب گل آلود کثیف شده بود.

مردی با ردای سیاه بر بالای سرش ایستاد. بی گمان او بود که طلسم را بر مرد روانه ساخته بود.
_ مردک عوضی! فکر نمی کردم خیانت بکنی! تو واقعاً داری شورش رو در میاری! خیانت به لرد سیاه مساوی است با مرگ!

مرد از روی زمین برخواست ، زانوهایش کمی می لرزید ولی سعی می کرد آن را بروز ندهد.
_ و تو ...! بهتره که به اربابت بگی من از کار های پلیدش خسته شدم!

مرد نقاب دار قدمی به مرد عظیم الجثه نزدیک شد.
_ ارباب چه کاری کرده که حضرت عالی از دست ایشون بی زارید؟

_ آخرین ماموریتی که به من محول شد ...

فلش بک!
مرد عظیم الجثه این بار در ردای سیاه و نقابی مانند عقاب ، رو به روی کلبه ای چوبی ای ایستاد. چوب دستیش را آنچنان محکم در دست گرفته بود که بند انگشتانش رو به سفیدی گراییده بود.
_ آلاهومورا!

در با صدای جیر جیری باز شد و مرد داخل خانه شد. صدای جیغ زنی میانسال شنیده شد که برای نجات جانش التماس می کرد ... چند لحظه بعد ، برق سبز رنگی کلبه را روشن کرده و بعد از آن ، تنها چیزی که سکوت کلبه را می شکست ، صدای جلز و ولز کردن چوب در شومینه بود...
پایان فلش بک!

مرگ خوار نقاب دار ، قهقه ای زد و چوبش را به طرف مرد گرفت.
_ به هیکل غولت این لوس بازیا نمیخوره! واقعاً برای خدمتکار لرد سیاه این چیز ها جای تاسف داره و حالا من اینجام تا به زندگی تو خاتمـــ

_ کروشیو!
مرد نگذاشت حرفش تمام شود! برقی نارنجی رنگ به سینه مرگ خوار اثابت کرد و او را بیهوش بر روی زمین قرار داد. مرد ، بر بالای سر مرد بیهوش ایستاد و فقط به آن خیره شد.


...


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ دوشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
مری : میخوام برگردم ... میدونی که نمیتونی جلوم رو بگیری !
لرد : اوه اوه ... چه حرفا ... اما من که نمیبینم کسی جلوت رو گرفته باشه .
مری : نمیتونم ... نمیتونم ...
لرد : تو که نمیتونی پس برای چی الکی حرفش رو میزنی ؟ باید بتونی سیاه باشی .
مری : من سیاهم سیاه ... سیاهتر از هر چی که فکر کنی . حتی سیاهتر از خودت !
لرد : پس برگرد ، باشه ؟
مری : ***


فلش بک ... فوروارد !


گوشه ای نشسته بود ، تنهای تنها . چهره اش گویای همه چیز بود ، خوشحال و هراسان ... از آنچه تجربه کرد بود خوشحال و راضی بنظر میرسید اما می‌دانست که عاقبتش اینچنین نمی‌توانست باشد ... در حقیقت از اول انتخاب خود آگاه بود که ممکن است هر ثانیه پایان کار باشد ، هرگز ار سرانجام آن فرار نکرده بود ، بلکه برعکس همیشه به طرف آن هجوم برده بود ...

- خب یعنی چطوری تونستی دینت رو به من ادا کنی ؟
مری : کُشتمش ... بالاخره موفق به کُشتنش شدم ...
- فکر میکنی همین برای من کافیه ؟
مری : باید کافی باشه ... چند سال کار کردم ، با انواع و اقسام نقشه ها و ترفند‌ها ، این آخر کاری انقدر به من اعتماد داشت که تونستم خامِش کنم !
- تو ؟ ... تو خامِش کنی ؟ ... من که نمیتونم باور کنم ...
مری : نباید هم باور کنی ، هیچ کس غیر از من نمیتونست اینکار رو بکنه ... اما من ... مــــــــن . من تونستم ! کُشتمش !

چشمانش از حدقه بیرون زده بود ، وقتی کلمات آخر را بیان میکرد ... تمامی احساس خود را جمع کرده بود ، وجودش یکی شده بود ، شاید برای آن بود که توانسته بود خود را بشناسد ، شناختن روی او نیز تاثیر گذارده بود ...
اماچنین احساسی نداشت ، از آن جهت که همه چیز اطرافش دست در دست یکدیگر داده بودند تا او کارش را تمام کند و این برایش عجیب بود و تازه ... چیزی تازه در پایان ...


پایان فلش بک ... فوروارد !


مری : میخوام برگردم ... میدونی که نمیتونی جلوم رو بگیری !
لرد : اوه اوه ... چه حرفا ... اما من که نمیبینم کسی جلوت رو گرفته باشه .
مری : نمیتونم ... نمیتونم ...
لرد : تو که نمیتونی پس برای چی الکی حرفش رو میزنی ؟ باید بتونی سیاه باشی .
مری : من سیاهم سیاه ... سیاهتر از هر چی که فکر کنی . حتی سیاهتر از خودت !
لرد : پس برگرد ، باشه ؟
مری : ...



فلش ... ؟!!!

مری : دیگه تمومه ...
مری : تموم بود از وقتی که شناختمت !


پایان فلش ... ؟!!!


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ جمعه ۲۴ آبان ۱۳۸۷

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
وقتی داشت به مدرسه می رفت یازده سال سن بیشتر نداشت .
وقتی از بین دیوار سکوی نه و ده عبور می کرد تا به سکوی نه سه چهارم برسه در وجود خود به این فکر می کرد آیا کسی از بچهای مدرسه با وضع او کنار خواهند آمد.
آیا آنها با یک گرگینه دوست خواهند شد .
با غمی که در چهره اش نمایان بود به طرف قطار حرکت کرد وبه دنبال کوپه ای خالی می گشت تا در آن راحت باشد
وقتی از قطار پیاده می شد نمی دانست چند وقت از سوارشدنش می گذشت فقط به دنبال صدای می رفت که می گفت :
سال اولی ها از این طرف

وقتی در صفی وارد سالن شدند همه ساکت بودند .
زنی نام بچه ها رو می خواند و کلاهی روی سر آنها می گذاشت و کلاه آنها را گروه بندی می کرد .
جیمز پاتر کلاه فریاد زد :گریفیندور
سیریوس بلک کلاه فریاد زد : گریفیندور
سوروس اسنیپ کلاه فریاد زد: اسلتیرین
ریموس لوپین
نام او را خوانده بودند.
ناگهان بدنش یخ کرد و با ترس به سوی سکوی کلاه رفت.
وقتی کلاه را روی سر خود حس می کرد ناگهان کلاه فریاد زد :
گریفیندور
خیالش راحت شد و به سوی میز گریفیندور حرکت کرد.
در آنجا همه با خوشحالی برای او دست می زدنددر بین جیمز پاترو سیریوس بلک نشست .
به خود می گفت :آیا اینها بدانند من گرگینه ام باز هم با من دوست خواهند ماند.
آیا او می دانست آنها بهترین دوستهای او در آینده هستند؟
نه او نمی دانست .


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
مدت ها میگذشت...

روی میز دستی کشید و سپس به سر انگشتانش نگاه کرد که سیاه شده بود. گرد و غبار سرتاسر خانه را پوشانیده بود، میتوانست ببیند.... همه چیز نشان از نابودی داشت! سرش را چرخاند، به سوی صدایی که چند لحظه ی پیش شنیده بود.

«کی اونجاست؟»
تقریبا آنجا متروکه بود. عجیب بود که شخصی زنده آنجا حضور داشته باشد؛ غیر از او... بعد از مدت های زیاد به ساختمان محفل برگشته بود. به این امید که همه ی محفلی ها از آمدن او خوشحال میشوند... از دوساله شدنش در محفل! ...

«گابر؟»
با شنیدن صدا که بسیار ناگهانی بود از جایش پرید و در تاریکی اتاق به سمت صدا نگاه کرد. در آشپزخانه و کنار پنجره بود. فقط اجاق گاز و میزکنارش با گرد و خاک آنرا میدید، آن هم به خاطر نور چراغ های بیرون و بقیه ی آشپز خانه در سکوت و تاریکی وهمناکی غرق بود.

صدا برایش آشنا بود. نوعی عذاب وجدان در وجودش پر شد.
«کی هستی؟»
«مدت زیادی بود...»
«جلو نیا! تو کی هستی؟»

اما با این حال قدم زدن اورا حس میکرد... حس میکرد که شخص داره نزدیکش میشه. سپس اورا دید، موهای کوتاه و عجیب مری را. قدمی عقب گذاشت و از دستانش را روی پیشخوان ِ خاک گرفته ...
« مری! »
« حالا وقت برگشتن نبود، بهتره همین الان بری...»
« اما من..، من اومدم اینجا که شماها رو ببینم! »
« خب وقتی مارو نمی بینی یعنی قلبا مارو دوست نداری!! »

دستی به چراغ خورد و سپس همه جا روشن شد.

« خیلی خوب بود عزیزان! خیلی خوب بود. کات! بریم سکانس بعدی !!»

-----
:دی


[b]دیگه ب


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ چهارشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
مورچه 1 : ریز میبینمت !

مورچه 2 : دیگ به دیگ میگه نشاسته !

مورچه 1 : چه ربطی داشت ؟

مورچه 2 : کل کل ، کل کله دیگه !

مورچه 3 : دعوا نکنید بچه ها ... اینجا مگه جای دعواست ؟

مورچه 2 : اتفاقا جای دعواست ! همیشه هم بوده ! ولی در قالب رول !

مورچه 4 : هیسسسسسسسسس ... چه خبره اینجا ؟

مورچه 1 : این یارو خیلی بوقیه !

مورچه 3 : ساکت ... ما نباید با هم دعوا کنیم ... باید پشت هم باشیم ... باید دونه دونه تموم ذره های دنیا رو جمع کنیم و ببریم توی لونمون ! باهاش برای خودمون یک جایگاهی بسازیم ... باید یک مورچه واقعی باشیم ... بیایید کوشش کنیم ... مثل یک مورچه واقعی تلاش کنیم و تلاشمون برامون مهم باشه ... نباید جیک جیک مستونمون باشه ... باید فکر زمستون باشیم ... فکر این باشیم که اگر ملخ ها اومدن چطوری دفاع کنیم از خودمون ...



مورچه 1 : نه ... دعوا کنید ... اینجا جای دعواست ... لونه مورچه ها برای دعواست ... ما مورچه ایم ... دعوا خوبه ... من همیشه دعوا دارم !

مورچه 2 : دعوا خوب نیست ... ولی کسی حرفی بزنه من جوابش رو میدم ...

مورچه 3 : ما همه مورچه ایم ... ریزیم ... چیزی نیستیم !

مورچه 4 :ساکت باشین ... یک آدم داره میاد ...

مورچه 3 : وای نه ... اونه ... همون پسره ... اسمش چی بود ؟ آهان ... غرور ... وای نه ... خدای من ... آآاااااااااااااه !!!

و همه مورچه ها زیر پای آن انسان غول پیکر له شدند !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ چهارشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۱ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۵ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از آرامگاه سپید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 131
آفلاین
مردی چاق و فربه درست رو به روی پیرمرد بر روی صندلی ای لم داده بود.
چهره اش سرخ و برافروخته بود و ابروان پرپشتش به درستی نصف پیشانیش را دربر گرفته بود او بر روی صندلی ای راحت نشسته و با سگرمه هایی درهم به پیرمرد خیره شده بود گویا قصد جانش را داشته باشد.

پیرمرد ، درست رو به روی او ایستاده بود و به وی خیره شده بود. چروک های زیرچشمانش گویی دره ای بود بر زیر چشمانی پر از اندوه و یاس...دستان چروکیده و پینه بسته اش نشان از مشقت وارد بر او بود.

مرد چاق با صدایی بم شروع کرد به سخن گفتن :
_ خب خب خب! چرا وضعیت گروه اینجوری شده؟ واقعاً نمی خوای این وضعیت راکد رو درست بکنی؟جای خجالت داره ...

پیرمرد حرفی نزد فقط دست های پینه بسته اش را به طرف مرد چاق گرفت و سرش را تکان داد.

مرد چاق قانع نشد.
_ بهتره وقتی باهات حرف می زنم جوابمو بدی نه اینکه پانتومیم برام بازی بکنی!وقتی ما ایـــــــــــــــــــــــن همه فعالیت می کنیم ، زحمت می کشیم اون وقت تو چی کار میکنی؟ طلب داری از ما؟

پیرمرد باز هم حرف نزد و فقط به غبغب باد کرده ، صورت گوشت آلود و شکم برجسته مرد نگاه کرد .

این بار مرد با عصبانیت از جایش برخاست .
_ داری منو مسخره می کنی ؟ چرا جوابمو نمی دی؟ تو فقط یک احمقی! تو رهبری نیستی که در خور نیروی ما باشه فهمیدی؟!

قطره ی اشکی از گوشه چشم پیرمرد بر روی گونه ی پژمرده اش غلطید ولی باز هم از صحبت کردن امتناع ورزید.

شـــــق!

مرد سیلی آبداری به پیرمرد زد ولی پیرمرد همچنان سکوت کرده بود ...


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۲ ۱۳:۴۳:۵۷







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.