هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۴:۱۵ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
شرح امتیازات جلسه سوم معجون سازی:


نکات رو اول پستم میگم چون اون آخر رو کسی نمیخونه!
اول: از اونجایی که تکلیف این جلسه سخت بود نمرات در سطح بالاتری داده شد و زیاد سخت گیری نکردم در موردشون.
دوم: هر کدوم از دوستان محترم که خواستن پستشون به طور کامل نقد بشه(علاوه بر نکاتی که اینجا تو تاپیک مطرح میکنم) میتونن از طریق پیام خصوصی به من اعلام کنن براشون همونجا نقد میکنم.
سوم: پست ویولت دقیقا و دقیقا همونی بود که منظور من بود! تو یه پست کل شخصیت ویولت رو نشون داد بدون اشاره مستقیم بهشون. توصیه میکنم حتما و حتما پستش رو بخونید.



رون ویزلی:25

در طول ترم پیشرفت خوبی ازت دیدم رون. همچنین تلاشت رو هم میبینم. توی پستت یکی از ویژگی های شخصیتی رون رو به تصویر کشیدی. کارت خوب بود ولی من نظرم اینه که بهتر بود کمی وقت بیشتری برای پستت بذاری مطمئنم که خیلی بهتر از این می تونست باشه.

فنگ:27

چی بگم؟

رز زلر:26

تعدادی غلط املایی دیدم. در مجموع پستت نسبتا خوب بود با این حال به نظرم بهتر بود سوژه مناسب تری رو انتخاب کنی براش.

لاکرتیا بلک:27

اون هم به دو دلیل لاکرتیا! اول اینکه یکی دو مورد ایراد تایپی دیدم. مورد دوم هم اینکه به نظرم میتونستی مفصل تر در مورد شخصیت لاکرتیا صحبت کنی.

ویولت بودلر:30

بنفش!
رولت خیلی خوب بود! حرفی ندارم بزنم! قاصدکت هم بگیر سمت خودت رفت تو چشمم! ناگتت هم بردم باهاش معجون درست کنم!

فیلیوس فلیت ویک:25

موضوعت به دید من کمی گنگ اومد ولی تلاشت تو هم در طول ترم برای من کاملا واضحه. در مورد تو هم مثل رون به نظرم اگر بیشتر وقت میذاشتی خیلی بهتر از اینا میشد. پستت رو خیلی خیلی با سرعت پیش بردی. حس کردم دارم یک فیلم رو با دور تند میبینم. میدونی وقتی سریع میری جلو از خیلی از جزئیات میگذری و نمیبینیشون. با من موافقی؟

گریک الیواندر:25

فکر میکنم خیلی بیشتر از این ها جا داشت که روی پستت کار کنی. هم روی ظاهرش هم در مورد سوژه و نحوه پیشبردش.

ورونیکا اسمتلی:29

بهت کامل ندادم اون هم فقط به یک دلیل اون هم اینکه میتونستی یه سوژه پیدا کنی که فانش(!) بیشتر باشه!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
تدریس جلسه چهارم معجون سازی!

ساعت دو بعد از ظهر، کلاس معجون سازی:

- این وقت ظهر آخه وقت کلاسه؟!
- اره میکنم معلمی که همچین کاری کرده رو! عاااااااا!
- باو آخه همیشه عصر کلاس میذاشت و به خاطر بی استعدادیش هم چیزی یادمون نمیداد! :ywit:
- خب شاید ایندفعه میخواد چیزی یاد بده؟!
- فکر نکنم... تاخیر هم داره چون...
- نکنه ارشد های گروه ها همگی باهم تصمیم گرفتن مارو بذارن سرکار؟

دانش آموز گوینده دیالوگ بالا، زیر نگاه های دیگر دانش آموزان سوخت، جزغاله شد، پودر شد و در آخر به طور کامل از هستی محو شد. ملت دانش آموز که کلی از قدرت نگاهشان کیف کرده بودند شروع کردند به رقصیدن به دور پاتیل هایشان.

دفتر اساتید هاگوارتز:

- خب من الان سوالم اینه که تو از یک روز قبل از تدریست پا شدی اومدی اینجا چیکار؟
- ببین هکتور... من اومدم اینجا یکم استراحت کنم... حال و حوصله بحث سر معجون های بنجلت رو هم ندارم!
- چیزی راجع به معجون های من گفتی آرسینوس؟

چشمان پنهان آرسینوس در زیر نقاب به دست هکتور افتاد که به آرامی به سمت یک بطری معجون میرفت.
- من که چیزی نگفتم!
- من میخوام پاتیل طلاییتو بردارم. بعدشم توش معجون درست کنم!
- دست به پاتیل بزنی بلاکی!
- من خودم هم معجون بلاک کردن دارم.
- نداریم همچین معجونی! بعد اصلا تو چرا سر تدریست نیستی؟
- داریم... بعدشم... مگه این جلسه تو قرار نبود به جام تدریس کنی؟

آرسینوس یک لحظه به فکر فرو رفت و پیش از آنکه بفهمد از کجا و چطور خورده است توسط هکتور از اتاق خارج شد و به سمت کلاس معجون سازی به راه افتاد.

بیست دقیقه بعد، مقابل کلاس معجون سازی:

- من باید جای هکتور تدریس میکردم یعنی؟! خب عیب نداره... من که معجون سازم... تدریس میکنم!

آرسینوس با گفتن این حرف وارد کلاس شد و ناگهان با دانش آموزان در حال بندری زدن مواجه شد.
- شما ها چیکار دارید میکنید؟ منظم بشید... امروز من به عنوان استاد مهمان اومدم. استادتون یکم مشکلات داشتن و نتونستن بیان، ولی برای تصحیح نمرات خودشون اینجا خواهند بود.

- اوف... یعنی بازم میبینیمش؟
- یعنی با...
- حرف نباشه! کار من رو دنبال کنید و شاید یک چیزی یاد بگیرید!
- اممم... شما که کاری نمیکنید استاد!

- هوممم... درست میگی... موضوع تدریس امروز معجون آزاده... یعنی چی حالا؟ یعنی اینکه هرکدوم از شما باید با یکی دیگه از همکلاسیهاتون تیم بشید و شروع کنید به ساختن یک معجون دلخواه. من الان توضیحشو روی تخته مینویسم تا متوجه بشید.

آرسینوس با این حرف، چوبدستی اش را از درون آستین دست راستش بیرون کشید و به تخته اشاره کرد. بلافاصله تکه گچی روی هوا بلند شد و شروع کرد به نوشتن روی تخته.

نقل قول:
شما باید با یکی از همگروهی هاتون تیم بشید و یک سوژه دو پستی رو بنویسید، پرورش بدید و به اتمام برسونید. فقط هم در طی دو پست. توصیفات زیبا، پرورش سوژه، همه اینها چیزهاییه که باعث میشه نمره شما بالا بره. ضمن اینکه سوژه هم کاملا آزاده.

نکته1: دو ارشد حق ندارن با هم تیم بشن. یک ارشد و یک تازه وارد مشکلی نیست.

نکته2: مشکلی نیست اگر اعضای تیم ها از دو گروه متفاوت باشن. ولی بهتره به یکدیگه کمک کنن تا بهتر بنویسن و به عبارتی کار تیمی بکنن. چون همین هم نمره داره.


- من هنوزم نفهمیدم!

دانش آموز مذکور که همچنان چیزی نفهمیده بود با یک ضربه آرسینوس بر منوی مدیریت به میان یکی از قبایل آدمخوار در جزایر بالاک تبعید شد تا درس عبرتی باشد برای سایرین. آرسینوس هم نامردی نکرد و از کلاس خارج شد تا برود معجونی درست کند و البته پاتیل طلایی اش را تمیز کند.



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
آرام و با چهره ای سرد بر روی مبل تالار گریفیندور نشسته بود و به شومینه ی خاموش مقابلش، چشم دوخته بود. گرمای هوا طاقت فرسا بود اما در بدنش سردی ناآشنایی حس می کرد اما نمی دانست این سردی کی و چگونه پدیدار گشته است.

فکری آزارش می آنقدر که برای دقایقی او را وادار کرد اخم هایش را در هم گره بزند، از زمین و زمان خارج شود و به وارد تخیل بی حد و مرز خود وارد شود. باور نمی کرد سوالی به آن کوچکی و بی ارزشی اینگونه او را آزار دهد. سوال آنقدر در ذهنش می چرخید که اجازه نمی داد رون به چیز دیگری غیراز آن بیندیشد. انگار تمام وجودش را آن سوال تسخیر کرده بود و او را لحظه ای آرام نمی گذاشت.

در جای خود جابه جا شد و کمی سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد تا مگر این فکر مسخره از ذهنش بیفتد. به اطراف خود نگاه کرد. هرمیون در گوشه ای از تالار نشسته بود و با فردی با اشتیاق صحبت می کرد. آرامش دوباره به چهره ی رون برگشت. فقط هرمیون بود که می توانست آرامش را به رون برگرداند.

لبخندی بر روی لب های رون پدیدار شد و با اشتیاق بیشتری به هرمیون نگاه کرد. هرمیون باعث شده بود، او دغدغه هایش را فراموش کند. اشتیاق هرمیون در صحبت کردن، رون را نیز به وجد آورد. اما...

لحظه ای بعد، رون در حالی که صورتش از خشم قرمز شده بود، با یک حرکت از جا برخواست و با گام های بلند به سمت هری که در گوشه ای هرمیون را زیر نظر گرفته بود رفت. با عصبانیت یقه های هری را گرفت و او را با حالت عصبی به سمت خود کشید و گفت:
-مگه خودت ناموس نداری که به زن من نظر کردی؟ جوری بکوبونمت به دیوار که نتونی به ناموس مردم نظر کنی؟ جوری بزنمت که از دماغت خون بیاد؟

هری که ترسیده بود، بدون هیچ صحبتی به رگهای رون که هرلحظه از خشم بیشتر بیرون می زد نگاه می کرد و از ترس بر خود می لرزید. عینکش کج شده بود و تنها با یک چشم می توانست صورت خشمگین رون را ببیند.

هرمیون که می دید ماجرا دارد بیخ پیدا میکند، با عجله از جا برخواست و به سمت رون رفت تا بتواند جلو ی او را بگیرد. بنابراین جلو رفت و با لحنی که رون را آرام می کرد، گفت:
-رون؟ میشه ولش کنی عشقم. بذار بره اون ترسید دیگه ولش کن.خــــــب؟

رون که هیچ زمان نمی توانست در مقابل لحن عاشقانه ی هرمیون تاب بیاورد، با سرعت هری را ول کرد و با فرمت عاشقانه به سمت هرمیون برگشت و به او خیره شد.
-باشه عشقم هرچی تو بگی. من تمی تونم در مقابل خواست تو مقاومت کنم. عشقم.

و این چنین شد که همه رون را شخصیتی عاشق تلقی کردند که هیچ مقاومتی در مقابل عشق هرمیون نمی تواند داشته باشد و اینکه هیچ کس و هیچ چیزی باعث نمیشه که رون عشق و ناموسش را به کس دیگه ای بسپارد


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۷:۳۹ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
خرسک ِ بی‌نظیر ریون!


یک. دو. سه. یک. دو. ناک اوت.
یک. دو. سه. یک. دو. ناک اوت.

دختری که موهای تیره‌ی کوتاهش رو پشت سرش دُم‌اسبی بسته بود، بی اعتنا به صورت خیس از عرقش، با ضرب‌آهنگ مشخصی که تقریباً می‌شد گفت یه مدل آهنگ رو توی ذهنش می‌ساخت، به کیسه بوکس ِ سیاهش مُشت می‌زد.

یک. دو. سه. سه تا ضربه‌ی اول سریع و پشت سر هم مال دست چپش بودن. راست دست بود و پدرش اعتقاد داشت مُچ چپش هنوز ضعیفه. پس، باید روش کار می‌کرد!

یک. دو. دست چپ سریع برای حفاظت از صورتش میومد عقب و دو ضربه‌ی سریع ِ بعدی، کار دست ِ راستش بود.

ناک اوت!

ضربه‌ی آخر ِ مُشت چپش حتی خم به ابروی کیسه‌ی بوکس نمیاورد، امّا از چشمای تیزبین و دقیق ِ دختر می‌شد فهمید اگه جلوش یه آدم بود، حکایتش خیلی فرق می‌کرد.

چرخش. لگد!

زشت‌ترین گربه‌ی دنیا، روی یه صندلی با روکش پارچه‌ای که گل‌های قرمز مطبوعی داشتن، دقیقاً پشت سرش نشسته بود و با قیافه‌ی عبوسش، انگار به کار اون بچه نظارت می‌کرد. تصویر اون اتاق خواب ِ روشن و بگی نگی شلخته، با یه شیشه‌ی قاصدک روی میزتحریر ِ سفید و پرده‌های آبی ِ کم‌رنگ، یه جورایی با اون دختر و کیسه بوکسش جور در نمیومد. شاید حتی می‌شد گفت اون گربه‌ی زشت هم توی همچین اتاق صلح‌آمیزی اضافه بود.

یک. دو. سه. دست چپ!
یک. دو. دست راست!
ناک اوت!

کیسه بوکس این دفعه لرزید!
دختر خندید!
- ماگت دیدی!؟

با خوشحالی چرخید سمت گربه‌ی زشتش و همونطوری که دکمه‌ی کرنومتر رو فشار می‌داد، خندون گفت:
- ده دقیقه! بدون ِ استراحت!

و یهو به پشت روی زمین ولو شد. چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید. بوی گل سرخی که توی گلدون ِ روی ِ میزش بود، مشامشو نوازش می‌داد. لبخند ملایمی نشست روی لباش. آروم آروم باند سیاه ِ بوکس رو از دور دستاش باز کرد. وقتی باندها روی زمین افتادن، تازه معلوم شد دختر دست ظریف و مُچ شکننده‌ای داره. بهش گفته بودن بوکس به دردش نمی‌خوره!

هه!

اونا کی بودن که فک می‌کردن "اون" ممکنه از پس ِ کاری بر نیاد؟!
اون بی نظیر بود!

با همون چشمای بسته زیر لب گفت:
- باید پاشم تکلیف معجون سازی‌مو بنویسم. گلرت منو می‌کشه.

تنها واکنش گربه‌ش خمیازه کشیدن بود. گلرت، هرکسی که بود، ظاهراً نمی‌تونست روی اون گربه اِعمال قدرت کنه. خب.. در واقع آدمای کمی توی دنیا بودن که بتونن روی "ماگت" اِعمال قدرت کنن.

پا شد و باندها رو پرت کرد روی کیسه بوکس، کنار کرنومتر. نگاهش افتاد به ساعت شکسته‌ای که دل و روده‌شو بیرون آورده بود و قرار بود درستش کنه. آچار و پیچ‌گوشتی‌ش هنوز همون جا کنار ِ ساعت ولو بودن. پیچ‌گوشتی رو برداشت و طبق عادت، دور دستاش چرخوندش. همونطور که دارت های نوک تیز رو قبل پرتاب تو دستش می‌چرخوند. همونطور که چاقو رو. همونطور که مداد و خودکار رو. و چوبدستی‌ش رو..

اگه چوبدستی داشت!..

نشست پشت میز و با اخم‌های تو هم، خیره شد به دل و روده‌ی ساعت:
- شخصیتمونو نشون بدیم! یه رول بنویسیم و شخصیتمونو نشون بدیم!

پیچ ِ لعنتی. باز نمی‌شد! خمیازه کشید و برگشت به خورشید چشم‌غرّه رفت. از روز خوشش نمیومد. عاشق شب بود.. و ماه.. و ستاره‌ها.. و خنکای شبونه.. و عاشق پشت ِ بوم.. توی شب همه چی فرق می‌کرد.. همه‌چی انگار.. روشن‌تر بود..
ولی روزا واقعاً اعصابش مگسی می‌شد!

- چطوری می‌شه توی یه رول شخصیت رو نشون داد؟! چطوری می‌تونم توی یه داستان ِ کوتاه بهت بگم ویولت رو چطوری ساختم؟!

پیچ باز شد و همراه ِ اون، خلق مکانیک ِ دُم اسبی ِ خسته هم. یه لبخند کج نشست روی لباش.
- چطوری توضیحش بدم؟! ویولت منم! من اون بچه رو از روی خودم ساختم!

ساعت مُچی‌شو نگاه کرد. پیچ‌گوشتی و ساعت رو بی‌خیال شد. اگه پستشو نمی‌زد، گلرت می‌کشتش. بلند شد و رفت سمت تختش. لپ‌تاپ سیاهی رو که روش بود برداشت و باز کرد. یه لنگه از ابروهاشو بالا انداخت:
- فقط این که..

برق ِ یه اعتماد به نفس ِ همیشگی توی چشماش درخشید:
- من از ویولت نویسنده‌ی معرکه‌تریم!

لبخند زد.
همون لبخندی که نشون می‌داد چرا هیچ‌کس حق نداره بهش بگه اون از پس کاری برنمیاد.
مطمئن. امیدوار. و..

جنگجو!..

لبخند ِ یه ویولت بودلر..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
سوپرسگ کافل هاف !


در روزی روزگاری که ملت هنوز پوشک می بستن، فنگ راهی کوچه دیاگون میشه. همه جارو پاک و آغشته به آسلام می بینه و آسلامسیونیسم مجالش نمیده که شیطونی کنه. فنگ که شرایطو سفت و سخت می بینه، پارسی بی امان و کشدار حواله ساکنین میکنه و میندازه توی کوچه پشتی که تاریک و تنگه و اسمشم ناکترنه ! از اونجایی که منطقه حفاظت نشده بود، فنگ دم سیخ در هواشو میکشه پایین و پلمپ میکنه روی گذرگاه جنوبیش و روش مهر برجسته دادگستری و خارجه میزنه، بعدش برچسب آکبند می چس بونه تا با اطمینان خاطر از مصنویت در برابر جرثومه اچ آی وی جادویی که آن زمان حکم طاعون قرون وسطایی داشت، یورته برود.

فنگ: عووو ! واف واف ! هاف... (توله سگ ماده خریدارم ! دو برابر قیمت...)

پیش از اون که هر پدر مادر سگ ماده ای در آن کوچه تاریک و خلوت جواب فنگ را بدهد، الگویی نورانی شبیه به عمامه ظاهر میشه. فنگ اولش تصور میکنه برادر حمید اومده.
- واق واق؟ واف واف واف هاف هاپ هاپ (تویی حمید؟ چه خوب موقعی اومدی. دوستان سگ... من منصرف شدم... نیاین...سالار خودش اومد )

فنگ که چهار نعل رفت جلو، در اندک نور کوچه تاریک توانست چهره پرفسور کوییرل را تشخیص دهد. زوزه ای مظلومانه کشید و خواست دنده عقب بذارد که متوجه شد با چند عدد کلون کوییرل هم در پشت سر مواجه خواهد شد. کوییرل نسخه اصلی چند تا گاز ضد بی ناموسی میندازه تا منطقه برای دیدگان معصوم کودکان محل پاک بمونه، بعدش دست توی عمامه اش میکنه و چند تا نارنجک استاد مطهری میندازه و لوکیشن تطهیر میشه به کل.

کوییرل: کورممد ! شورممد ! بگیرینش.

فنگ که از موج گاز و نارنجک سرش گیج میره کاری از دستش بر نمیاد ولی چون سوپرسگه و زبان کوییرل رو فهمیده، در راستای فرار، الکی به فرم چرخشی به زوایای مختلف اطرافش پارس میکنه و بعد هر پارس دل پرشو خالی میکنه تا هم حرمت فیلم شایان و کارخانه شکلات دهی حفظ بشه و هم استاد کلاس معجون سازی با شخصیت موثر این زبان بسته در صنایع غذایی آشنا بشه.

در این لحظه کوری و شوری که به نظر می رسید نام های دو کوییرل قلابی و کلون شده ای باشند که پشت سر فنگ ایستاده بودند، چترشون رو باز میکنن و به سمت فنگ میرن. برای اینکه رول پلیینگ کله زخمی هم پاس داشته بشه، یه چوبدستی میکشن و بعد از قرائت آیاتی جادویی، فنگ داخل یه گونی بسته بندی میشه.


چند ساعت بعد...
اداره رسیدگی به منکرات جادویی

- واف واف واف ! واق واق واق ! هاپ هاپ هاپ ! (حرف های بی تربیتی)

دو کوییرل کلون شده در حالیکه گونی حاوی سگو به سختی رو پشتشون حمل میکردن وارد دفتر آسلامیوس اعظم میشن و بعد از گذر از هفت دروازه آنالیزور مولکولی و اتمی قدم در اتاق دایره ای شکلی میذارن که در وسط اون پشت یه میز مردی نشسته و اتاق با ریش های اون مرد، فرش شده.

کورممد: برادر ! خسته نباشی. سوژه متخلف آوردیم
ریشو: کیو آوردین؟ این چرا پارس میکنه؟ آدمه اصلا این؟

شورممد در حالیکه سیخ کباب به داخل گونی فرو میکنه خطاب به برادر ریشو میگه:
- صد البته که آدمه. در پوست سگ ظاهر شده. خیال کرده ما میگذریم و کاریش نداریم.

به اشاره دست مرد ریشو، دو کوییرل قلابی گره سر گونی رو باز میکنن و چند قدم عقب تر وا میستن و یکیشون قلاده فنگ رو توی دستش میگیره.

مرد ریشو: بزارینش روی صندلی. بعدشم برین بیرون.

شورممد فنگ رو میذاره روی صندلی و با کورممد از اتاق میره بیرون.

فنگ: واق واق؟ واف هاف هاف عووو واف (چرا منو گرفتید؟ من نمازهامو به موقع میگیرم روزه هامم همرو میخونم به مردم مستحق هم کمک میکنم ولم کنید برم )

مرد ریشو چراغ اتاقو خاموش میکنه و نور چراغ مطالعه روی میز رو میتابونه به صورت فنگ...
- اعتراف کن که گناهکاری !

فنگ پاشو میاره بالا و به نشانه تفکر شروع میکنه گوششو میخارونه و بعد از چند ثانیه جواب میده:
- عو؟ عو موع؟ واف عو؟ هاف هاف هاف واف پاف هاف هاف (من؟ من چه گناهی کردم؟ به جونه جدم فنگول بزرگ من سگ خوبیم. ببین دندونامو مسواک زدم. )

مرد ریشو: گناه تو بزرگتر از این حرفاست. در کتاب مقدس مرلین نوشته شده سزای توله سگای پدر سگی همچون تو شستشوی مادام العمر صندوق عقب شیطان در مرلینگاه دوزخ است.

فنگ: هاپ هاپ واق واق عووو (من کاری نکردم ولم کن عووو )
مرد ریشو: میدونی گناه تو چیه؟
فنگ: عووواف؟ (چیه؟)
ریشو: اگه گفتی؟
فنگ: واف هاف؟ (تو جیب جا میشه؟)
ریشو: نه !
فنگ: داف ماف؟ (تو جیب جا نمیشه؟)
ریشو: نه !
فنگ: واق واف؟ (پس تو جیب چی میشه؟)
ریشو: اصلا مشکل اصلی همینه ! تو جیب نداری تو اصلا لباس نداری که جیب داشته باشه. چگونه در کوی و برزن طی مسافت می نمایی عزیز دل؟ چگونه می توانی در کمال وقاحت این چنین در کوچه ها تردد کنی؟
فنگ: واق واق واف ! هاف خاف ! (من سگم. سگا هم معمولا لباس نمی پوشن.)
ریشو: اگه سگی پس چرا حرف میزنی؟ چرا من می فهمم چی داری جواب میدی؟ هوعمممک؟
فنگ: واق واف (چون سوپر سگم ! )
مرد: مجازاتت دو برابر شد !
فنگ: عاعوووف؟ (چروووع؟ )
ریشو: چون علاوه بر سگ بودن، سوپر هم هستی. نفرین بر تو باد. هر چه زودتر توبه کن.

فنگ در حالیکه پنجولاشو رو هم میذاره چشماشو می بنده و کمی خر خر میکنه.
- توبه کردم. حالا برم؟

مرد ریشو نگاهی گذرا به فنگ میکنه و میگه:
- میتونی بری.

و بعدش سه بار کف دستاشو محکم بهم میزنه. دو کوییرل کلون شده در آستانه در دفتر ظاهر میشن و میان جلو و قلاده فنگ رو میگیرن و از اتاق می برنش بیرون.

ریشو: بندازینش تو قفس اون دوبرمن جدیده. خودش به گناهش اعتراف کرد.
فنگ: واق هاف؟ (من کی اعتراف کردم؟ )


دو ماه بعد...

فنگ در حالیکه چادر قاجاری سرش کرده، به آرامی و با قدم های بس رنجور و پر محنت و عریض به همراه یه مامور از در ساختمان کانون اصلاح و تربیت آسلامی حیوانات جادویی خارج میشه. با مشاهده هاگرید دم در کانون، سرشو میندازه پایین و سعی میکنه عرق شرم بریزه، موفق نمیشه در ریزش این نوع عرق به جاش جیش میکنه !

هاگرید با اخم در حالیکه چند تا کاغذ پاره توی دستش گرفته نزدیک میشه. یه لگد ملایم میزنه به فنگ و بعد با ترشرویی از کنارش رد میشه و میره داخل تا سند مرلینگاه اختصاصی دامبلدور رو گرو بذاره برای آزادی این توله سگ.


----------



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شد. فورا صبحانه اش را خورد و سپس لباس هایش را پوشید، در پوشیدن لباس نهایت وسواسیت را به خرج داد. با ظاهری شیک و تمیز بیرون رفت.

باز زمزمه مردم درباره او شروع شد...
-وا قدشو!
-کوتوله!
-خخخخ من قدم ازش بلندتره .
-پیرمرد کوتوله.

فیلیوس مثل همیشه خود را به نشنیدن زد، به نظر خودش او قدی کاملا متناسب داشت و دیگران دیلاق بودند. و همچنین نظر او درباره سنش این بود که بسیار جوان است.

به خانه ریدل رفت، مثل همیشه شلوغ و پر سروصدا بود. کسی متوجه ورود او نشد. مستقیما پیش وینکی، جن خانگی رفت.

وینکی در آشپزخانه مشغول شست و شو بود، با دیدن فیلیوس لبخندی زد و به شستن ظرف ها ادامه داد.

-وینکی جدمو پیدا کردی؟
-نه، ولی وینکی پیدا کرد، وینکی جن خانگی خوب بود.
-من جدمو میخوام.
-گریه نکرد، وینکی تونست جد جنتو پیدا کرد.

فیلیوس به تازگی متوجه شده است که جدش جن است. ولی وی اکنون گم شده است، وی به دنبال جدش میگردد ولی تاکنون کسی نتوانسته او را پیدا کند. با ناراحتی روی مبل نشست. از سویی دیگر مرگخواری او را ندید و محکم روی او نشست و با فریاد فیلیوس مواجه شد.
-اه لعنتی، منو نمیبینی؟
-از بس کوتوله ای!

فیلیوس از این که او را کوتوله خطاب کرده بود خشمگین شد. چوب دستیش را برداشت و وردهای زیادی را به سمت مرگخوار فرستاد. پس از مدتی نشست.

-فیلی، ارباب کارت داره.
-الان میرم.

فورا برخاست و به سمت اتاق زیبا لرد رفت. در زد و پس از دریافت اجازه وارد شد.

-فلیت ماموریت داریم برات.
-شما امر بفرمایین ارباب.

پس از آنکه لرد ماموریت فیلیوس را به او گفت، اجازه خروج خواست و از اتاق بیرون رفت. وقتی داشت از خانه بیرون میرفت به ماموریتش فکر میکرد.

پس از چند دقیقه به محل برگزاری جشن رسید، جایی که محفلی ها در آن به مناسبت تولد دامبلدور(!)جشن گرفته بودند. پوزخندی زد، به نظرش جشن گرفتن در آن مکان کار احمقانه ای بود. هر کسی میتوانست آنهارا ببیند و جسنشان را خراب کند.

ابتدا با وردی ساده صدا آهنگ را قطع کرد و با صدا بسیار بلند خندید. همه به او نگاه کردند.

-اوه فیلیوس! برگشتی به راه راست؟
-نه من خیلی وقته راه راست رو پیدا کردم، این شمایید که منحرف شدین. اومدم نابودتون کنم.
-فکر نمیکردم تام اینقد ساده باشه تا تو رو برای نابود کردن این همه محفلی بفرسته. خوب یکمی کوتو... هیچی بیا به جمع محفل.

فیلیوس باز با شنیدن کلمه کوتوله خشمگین شد. با چند ورد ابتدا محل تولد را منفجر کرد، سپس کاری کرد که از هوا آتش ببارد.

به خرابی که ایجاد کرده بود نگاه کرد. همه محفلی ها شوکه شده بودند و بسیاری از آنها آنجا را ترک کرده بودند همه توانایی ها بسیار فیلیوس را نادیده گرفته بودند. لبخندی زد و آپارات کرد.

در خانه ماجرا را کامل تعریف کرد. لرد از این که او را فرستاده بود راضی بود.


ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۴ ۲۰:۱۳:۲۴

Only Raven


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴

گریک الیواندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۰ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۲۱ چهارشنبه ۴ آذر ۱۳۹۴
از بچه های اهواز بترس ...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
پشت پیشخوان نشسته بود و منتظر اولین مشتری اش بود. مغاره اش چندان بزرگ نبود اما چوبدستی های زیادی را در آن جا داده بود. وسایل کهنه بودند و اکثر آنها یا زنگ زده و یا پوسیده بودند. بیشتر وسایل متعلق به 2417 سال پیش بودند؛ یعنی درست زمانی که این مغازه توسط اجدادش تاسیس شده بود.
اولین نفری که وارد شد، پسری کوچک بود و با توجه به این که چیزی تا شروع سال تحصیلی باقی نمانده بود، گریک می توانست حدس بزند که اولین چوبدستی عمرش را می خرد.
- سلام پسرم! حتما برای خرید اولین چوبدستیت اومدی، درسته؟
پسر نگاهی از سر غرور و برای تحقیر به گریک کرد و به نشانه تایید، پلک زد! موهای زرد و روغن زده ای داشت و چشمان آبی اش لبریز از غرور و اعتماد به نفس بود. از طرز لباس پوشیدن و رفتار تحقیر آمیزش، مشخص بود که از یکی از خاندان های اصیل جادوگری است.
- میخوام چوبدستیم تک باشه. بهترین چوبدستیتو برام بیار.
- همه ی چوبدستیای من بهترین و تک هستن. هیچکدوم از چوبدستیای من لنگه ندارن.
- چرا چرت و پرت میگی؟ مگه چوبدستی ارباب و کله زخمی یکی نیستن؟
- خب اون یه استثناس. بعدم، هری که هنوز تو رو ندیده... گوش ایستاده بودی؟

گریک این را گفت و به این فکر کرد که چرا از پر یک ققنوس در دو چوبدستی استفاده کرده چون حالا هر دو طرف ناراضی بودند. به طرف قفسه ی چوبدستی ها رفت. چیز مناسبی به چشمش نمی خورد. دستش را روی جعبه ها می کشید و مشخصاتشان را می خواند؛ تا این که به چوبدستی ای رسید که به نظرش مناسب می آمد:

10 اینچ، درخت زالزالک، موی تک شاخ

با خود فکر کرد: "حالا امتحان میکنم؛ ولی احتمالا همینه"
- اینو امتحان کن ببین چطوره؟

پسر، چوبدستی را گرفت. بعد از محلی نامعلوم (!)، نوری نارنجی رنگ ظاهر شد و بادی از همان جای نامعلوم آمد و موهای پسر را به هم ریخت. پسر از این که موهایش به هم ریخته اند عصبانی بود و فریاد زد:
- نمیشه یه چیز دیگه برای اثبات این که چوبدستی متعلق به شخصه بزاری؟ من 2 ساعت فقط جلوی آینه این مو ها رو مرتب می کردم. به خاطرشون چهار قوطی نرم کننده پدرم و سه قوطی روغن موی پدر خواندمو حروم کردم! وای! اگه سیو بفهمه بدبخت می شم! سیو خیلی رو روغن مو هاش حساسه!
- خب اون دیگه دست من نیست. این همه چیزو زدی به یه ذره مو؟ بگذریم... خب، پسرم، می بری دیگه؟
- آره، چقد میشه؟
- قابلی نداره... هفت گالیون.
- هفت گالیون؟ سر گردنه س؟ تخفیف نداره؟
- قیمت ها مقطوعه. راه نداره.
- اگه پدرم درباره ی این بشنوه...
- پدرت کیه؟
- لوسیوس مالفوی.

و پسر پس از نیم ساعت چانه زدن، شکست خود را پذیرفت و پس از پرداخت هفت گالیون از مغازه خارج شد. گریک روی صندلی اش نشست و 7 گالیون را داخل کشوی میزش گذاشت.
این بار کسی که جعبه های چوبدستی ها را برایش می ساخت، با چهار کارتن پر از جعبه وارد مغازه شد و بدون مقدمه شروع کرد:
- خب، آقای الیواندر، جمع سفارشاتون میشه 100گالیون.
- صد گالیون؟ چه خبره؟ من بیشتر از 80 تا پای اینا نمی دم. راستی خودت چوبدستی نمیخوای؟ تعارف نکنا.
- وای! باز خسیس بازیت گل کرد؟ فوقش دیگه 95 تا بهت بدم. بابت اونم نه! خیلی ممنون! ما را به خیر تو امید نیست... شر مرسان.
و پس از حدود یک ساعت بحث کردن سر قیمت، فروشنده فهمید که نمی تواند در برابر گریک مقاومت کند و جعبه ها را 75 گالیون به گریک فروخت. گریک از معامله امروزش ناراضی بود؛ زیرا معتقد بود می توانست جعبه ها را 60 گالیون نیز بخرد. آهی بلند کشید، روی صندلی اش لم داد و به سقف خیره شد.


چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها...برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نیشها و نوشها چشیده ام...بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در مسیر باد ها....
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در عبور سال ها.....
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی...نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

تصویر کوچک شده




باسیلیسک ها می آیند...





پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
خورشید در آسمان بزرگ لندن بر شهر میتابید و صبح جدیدی را اغاز میکرد.کرکره مغازه ها بالا میرفتند و مردمان،خسته تر از روز قبل با سرعت به سمت گرفتاری هایشان میدویدند.تنها کسانی که در این شهر غم انگیز،لبخند کوچکی بر لب داشتند و بدون نگرانی در کوچه ها جست و خیز میکردند، کودکان کوچکی بودند که تنها به بازی و تفریح اهمیت میدادند.
گربه سیاه رنگ و پشمالویی چندقدم عقب و دوباره جلو رفت.چشمان مرموزش به نقطه ای در چندقدمی دورتر دوخته شده و هریسانه آب از دهانش جاری بود.
-بپر کوچولو!

پسرکی خپل،با موهای بور و انگشتان چاقش ،کبوتر سفید و چاق و چله را پراند و گربه را از ناهار لذیذش محروم کرد.گربه با نگاهی ناامیدانه و عصبانی به پسرک خیره شد و سپس راهش را به سوی خیابان ها پیش گرفت.همیشه همینطور بود،تا یک قدمی شکار پیش میرفت و بعد کوکی فضول شکارش را فراری میداد...هرچه که بود اسمش را قانون طبیعت نمیگذاشت.
نزدیک مغازه پر زرق و برق لوازم آرایشی رفت و به لاک های خوش رنگی که در پشت ویترین خودنمایی میکردند چشم دوخت.با خودش زمزمه کرد:
-لاک جدید آورده...حتما باید گرون باشه!
-هی!چطوری رفیق؟!
گربه قهوه ای رنگی به او نزدیک شد و با حالتی دوستانه پنجه اش را روی کمر دیگری کوبید و سپس یک بند ادامه داد:
-دیدم که چطوری ناهارتو پروندن...بچه های لندن موجودات بیخود و سرکشی هستن که تنها راه کنترلشون زندانی شدن تو قفسه!
-اد..بنظر تو لاک زرد خوشگل تره یا مشکی؟...شایدم با پولی که دارم یدونه نقره ایشو بخرم!

گربه قهوه ای با بی میلی به ویترین مغازه خیره شد و گفت:
-لاکرتیا...میگم سه حرف اول اسمت بیخود نیستا...
-البته برق ناخونم هم تموم شده باید...
-هی بیخیال...ببین چی برات آوردم.

لاکرتیا که حوصله اش از بی اعتنایی اد سر رفته بود، به سمت گربه برگشت.گربه قهوه ای نیشخند مرموزی زد و یک موش گنده و زشت را به سمتش هل داد.گربه مشکی رنگ چند قدمی عقب رفت و با صدایی که در آن نفرت موج میزد، گفت:
-از من دورش کن...ازش بدم میاد!

اما وقتی که دید موش کنترلی به سمتش می آید، ناسزا گویان به سمت انتهای خیابان دوید.او از موش ها متنفر بود و دوستش،اد، این را از همه بهتر میدانست،با این وجود از ترس لاکرتیا به عنوان یک سرگرمی استفاده میکرد.
-وااااای!
از سرعتش کاست و به جوراب های کوچک و زیبای پشت ویترین نگاه کرد.مطمئنا این جوراب های رنگارنگ و زیبا بری دوستان عزیزش،جن های خانگی زیبا به چشم می آمد.

چنددقیقه بعد!
گربه حالا جایش را به دخترک زیبایی داده بود که موهایش مانند آبشاری از طلا میدرخشیدند.دخترک قدم زنان به سمت خانه میرفت و با خوشحالی تمام به فکر لحظه ای بود که به دوستانش هدیه ای میداد.وینکی بیشتر از همه چیز عاشق مسلسل بود، اما مطمئنا یک جفت جوراب زیبا هم در سرمای زمستان میتوانست به کارش بیاید.
-میو!

گرمای تنفسی را روی پاهایش احساس کرد.به سرعت برگشت و گربه اش قاتل را دید که در کنارش ایستاده است و با چشمان دکمه ای ش به او لبخند میزند.زانو زد و گربه را در آغوش گرفت...او گربه هارا خیلی دوست داشت...شاید چون خودش هم یک گربه نما بود.


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۲ ۱۵:۱۷:۳۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
از تالار سبز و همیشه بهار اسلایترین، یک تازه وارد آمده:

تکلیف اول و آخر، بیوگرافی:

همه جا تاریک بود. چشم، چشم را نمی دید و تنها چیزی که در آن تاریکی مطلق دیده می شد، نور متزلزل پروژکتور بود که روی یک صفحه سپید تابیده می شد. هر از چند گاهی هم یک نفر که می خواست آب بخورد، از جلوی صفحه رد می شد. سکوت محض فضای اتاق را پر کرده و تنها گاهی با ضرب آهنگ انگشت حاضران شکسته می شد. حاضران چندین دقیقه بود که منتظر آخرین نفرشان بودند.

صدایی از پشت در به گوش رسید.
- پس این کلیدش کو؟ مگه این نبود؟
- نه ... نه قربان! اون کلید مرلینگاه خونتونه.
- کلید مرلینگاه خونه ما! اوخــــــــــی ... می گم چه قد شبیه همن! پس حالا کلید این جا کجاست؟
- یک لحظه صبر کنید ... ایناهاش.

صدای چلیکی از پشت در به گوش رسید و در باز شد. نور با شدت به داخل اتاق تابید و چشم حاضران را زد. در آستانه در یک نفر با کت و شلوار نقره ای و عینکی آفتابی با قاب آبی رنگ ایستاده بود. دست هایش را به کمر زده و لبخند می زد. در کنارش مرد لاغر اندامی ایستاده و تعداد زیادی پرونده را در آغوش کشیده بود. نوری که از بیرون می تابید، در عینک دیگر حاضران بازتابیده شده و صحنه عجیبی را به وجود می آورد.

یک دقیقه گذشت و مرد همچنان در آستانه در ایستاده بود. بغل دستی اش تنها با چهره ای نگران به افرادی که داخل اتاق نشسته بودند، لبخند می زد.
- بهتر نیست که برید داخل قربان؟
- باشه ... ولی اول نباید جام رو پیدا کنم؟
- قربان جاتون همونی که بهش خیره شدید.
- من که به چیزی خیره نشدم دستیار.
- قربان عینک دودی خودتون رو بردارید تا ببینید.
- هان؟! ... راست می گیا! هه هه هه.

سپس مرد به آرامی وارد اتاق شد و سرجایش نشست. به پشتی صندلی اش تکیه داد و تقریبا به حالتی درازکش در آمد.
- خب دیگه ... شروع کنید!

مردی که چندین پوشه در دست داشت. کلاسور ها را به آرامی روی میز چید و سپس یکی را از میان آنان بیرون کشیده و به دست کسی که روی صندلی نشسته بود داد. سپس از کنار میز یک ریموت کنتر کوچک برداشته و دکمه ای که روی آن بود را فشار داد. چند ثانیه بعد تصویری روی دیوار ظاهر شد:


تصویر کوچک شده


- ورنیکا اسمتلی؟
- درست ترش ورونیکا ست، قربان. حدود دوازده سال داره و تقریبا در تمامی تصاویری که ما از اون داریم در حال حمل سلاح های سرد و گرمه...
- مگه چوبدستی نداره؟

این را یکی از افرادی که در کنار میز نشسته بودند، پرسیده بود:
- کسی درست نمی دونه. بعضی ها می گن که چوبدستی رو با ارّه اش تلفیق کرده. بعضی ها می گن که حاضر نیست برای هر کاری از جادو استفاده کنه و تقریبا می شه گفت تمام کسایی که جادو کردنش رو دیدن، دیگه زنده نموندن که برای کسی تعریف کنن.
- حتی معلماش؟
-بله! حتی معلماش هم نتونستن. یعنی تونستن، ولی همه اون ها سر جلسه امتحان های آخر سال جون خودشون رو از دست دادن و همچنان هیچ شاهد زنده ای وجود نداره...
- چه آدم هایی باهاش در ارتباط هستند؟
- فان بحث کمه!

برای یک لحظه تمام حاضرین به مرد کت و شلوار نقره ای پوش خیره شدند. چند لحظه سکوت و دوباره بحث از سر گرفته شد:
- خودش، مادربزرگش و گرگی که تنها با اسم مستعار "آقا گرگه" شناخته می شه. کسی درست نمی تونه بگه که این گرگ کیه و هویتش همچنان برای ما مخفیه. مادربزرگش هم که فعلا داره با نام مستعار "ننجون" در بازار سیاه با قاچاقچی ها فعالیت می کنه. تا به حال سه بار به زندان افتاده و هشت بار مورد بوسه دیوانه ساز ها قرار گرفته، اما هیچ تغییری در رفتارش دیده نمی شه.
- هشت بار! این ممکنه یه داستان باشه که خودش سر هم کرده باشه.
- متاسفانه نه! من خودم شاهد رو بوسی کردنش با دسته دمنتور های آزکابان بودم.
- مگه محرم نامحرم سرش نمی شد؟ عجبا! ... خو حالا اون جوری نیگا نکنید، فانش کم بود!

مردی که ایستاده بود، دستی به پیشانیش کشید و دوباره با خستگی ادامه داد:
- به نظرم بهتره که فعلا تمرکزمون رو روی خود شخص مذکور بزاریم. چند تا نام مستعار هم داره. ورونیکا گیوتین، شنل قرمزی، قرمزه شنل، دکتر سلاخی، ورو و... اما خودش ترجیح می ده که ورنی ارّه ای خطاب بشه. به ادعای خودش تازه وارد هستش، ولی کسی از این بابت اطمینان نداره. این مسئله به شدّت زیر سوال رفته.
- منم به این مسئله شک دارم.هر چند که خودش اعلام کرده...

شخصی دیگری از درون تاریکی این را گفته و دکمه ای را که کنار دستش قرار داشت فشار داد.

نقل قول:
ورنیکا اسمتلی(شنل قرمزی): هیچ نمی فهمم که تازه وارد بودن چه افتخاری داره که من باید بهش بچسبم؟


- ملاحظه کردید. هر چند من همچنان هم مشکوکم. به هر حال... دنبال چیه؟
- این هم در هاله ای از ابهام قرارداره. علی الظاهر که هدفش رسیدن به خونه مادربزرگِ مذکوره ولی بارها دیده شده که...

مرد نگاهی به رئیسش که در حال چرت زدن بود انداخت و سپس دوباره دکمه دیگری را روی ریموت فشار داد:

نقل قول:
نصف دم اون مال منه!


نقل قول:
چشمش رو من ور می دارم!


نقل قول:
اون مال منه! حقه منه! سهم منه! عاااااااااااااااا!


- این ها هم مدارکی هستند که نشون می ده چندان هم آدم قانعی نیست. نوسانت رفتاری هم در اون مشاهده شده. بارها و بارها شده که هنگام دعوا طرف مقابل رو خیلی ناگهانی در آغوش گرفته و با هم رفتن هاگزمید و برای هم چیز میز خریدند. از طرفی هم گاهی شده که به خاطر مسائل کوچیک، جنایت های فجیعی انجام داده. از جمله کاری که در کلاس ورد های جادویی با هم تالاری ها و ناظرشون انجام داد. فکر می کنم که توضیحات...
-فانش کمه!

دستیار نگاهی به ما فوقش که با فریاد از خواب بیدار شده بود انداخت و روبه او گفت:
- مورد بعدی! قول می دم فان این بیشتر باشه قربان!


پایان تکلیف!


be happy


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
یک رول بنویسید و در اون شخصیتتون رو به من معرفی کنید!

بعد از ظهر گرمی بود و هر کس در تالار هافلپاف به کاری مشغول بود و رز هم از این قاعده استثنا نبود. رز که تازه از حمام برگشته بود روی صندلی میز آرایش نشسته بود و گربه ی لاکی روی پایش بود. گربه جیغ می کشید و پنجه هایش را به رز نشان می داد و سعی می کرد از زیر سشوار رز در برود ولی رز کله شق تر بود و نمی گذاشت گربه فرار کند.

رز همان طور که به موهای فر خودش نرم کننده و چرب کننده می زد، به موهای کوتاه گربه ی بیچاره هم می زد ( و کسی هم نبود که به او بگوید که گربه نیازی به نرم کننده ی مو ندارد! ) و با شانه ی مخصوص موهایش را شانه می کرد.

پس از یک ساعت کلنجار رفتن رز با موهایش و گربه با رز و رز با موهای گربه، بلاخره موهای فر رز شانه شد و کار رز با وسایل آرایشی تمام شد. گربه ی بیچاره در حالی که فکر می کرد " این دیوونه ی موهای فر شه! " با آخرین سرعت فرار کرد و پشت سرش را هم نگاه نکرد!

آریانا در حالی که کتاب های زیادی که در دست داشت جلوی صورتش را گرفته بود، به گربه ی ترسان و رز مو فرفری خندید و باعث شد که کتاب ها از دستش بریزد.
- ببین چیکارش کردی رز که این طوری داره فرار می کنه!

رز همان طور که به آریانا کمک می کرد که کتاب هایش را جمع کند گفت:
- به مورگانا هیچی! فقط همون طوری که داشتم موهای خودم رو شونه می زدم موهای اون رو هم شونه زدم!

خنده ی آریانا بیشتر شد. رز ویبره زنان یکی از حلقه های فر مویش را پایین کشید و گفت:
- ببین چه خوشگل برمی گرده بالا! عین فنره! می کشی بعد می پره بالا! پایین بالا! بالا بالا!

خنده ی آریانا قطع شد و به فرمت() در آمد. همه ی اعضای تالار به این حالت های روان پریشی رز آگاهی کامل داشتند ولی آریانا که تازه وارد بود از این ها خبر نداشت. آریانا هنوز با اولین حالت روان پریشی رز به طور کامل آشنا نشده بود که بعدی از راه رسید.

رز ویبره زنان کتابی را بالا گرفت و گفت:
- این کتاب رو! آریانا می دونی من چند وقته دنبال این می گردم؟ چرا زودتر نگفتی داری؟ ویبره!

هافلیون که با این حالت روان پرشی هم آشنا بودند به سرعت پناه گرفتند. وندل آتش را خاموش کرد، لاک کاغذ پوستی اش را از روی میز برداشت ، مادام هوچ سوار بر جاروی پرنده اش به بیرون پرواز کردو زاخاریاس هم به بیرون تالار شیرجه ای تماشایی زد.

آریانا و برایان و جمعی دیگر از تازه وارد ها با تعجب به هافلیون سنگر گرفته و رز روی ویبره نگاه کردند ولی با آمدن صدای " ترق...ترق...بنگ!...پوووف...بنگ! " و ریزش گچ روی سرشان، نگاهشان از متعجب به نگران تغییر یافت و به بالای سرشان نگاه کردند.

سقف تالار ترک برداشته بود و در حال ریزش بود. قبل از اینکه تازه واردها بتوانند فرار کنند سقف تالار روی سرشان پایین آمد و آنها تنها فرصت کردند تا قبل از شهادت از زیر چلچراغ عظیم تالار کنار بروند.

وندلین و بقیه ی هافلیون کمک کردند تا نوگلان باغ دانش را از زیر آوار بیرون بکشند. در این بین وندل رو به آریانا که با عصبانیت به رز چشم غره می رفت، گفت:
- تک محفلی! الکی که به زلزله نمی گن زلزله! این دختر هرجا باشه در عرض دو دقیقه سقف را پایین میاره!

لاکی آجر ها را زیر و رو می کرد و به دنبال گربه اش می گذشت و در همان حال جواب با وندل هم حرف می زد:
- این چهارمین بار توی این ماهه! اونقدری که ما گالیون صرف باز سازی می کنیم هیچ تالار دیگه ای نمی کنه!

زاخاریاس گربه را از زیر چراغ بیرون کشید و آن را به لاک داد و گفت:
- خو همه ی گروه ها که زلزله ندارن! بعدم فقط کافیه از روی حالت " ویبره "، بذاریش روی حالت " سایلنت " ! این طوری دیگه ویبره نمی ره! یا می تونی دو شاخه اش را از پیریز بکشی بیرون!












شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.