و در همون زمان جهت پیچیده تر شدن اوضاع، دری باز میشه و پنجاه و چهار هکتور دیگه به این جمع اضافه میشن، که همه با هم و به شکل هماهنگ شروع به لرزش میکنن. لینی چشم های اضافیشو از جیبش در میاره تا با دقت بیشتری بین این همه هکتور بتونه هکتور اصلی رو تشخیص بده.
- هکولی؟ هکولو؟ بیا بیرون پیکسی ببینه!👀
اما هکتور قصد بیرون اومدن نداشت. هکتور بود، تسترال که نبود که گول حشره ای دو سانتی متری رو بخوره. اما لینی باهوش تر از این حرف ها بود. اون یه ریونکلاوی اصیل بود. میدونست باید دست روی نقطه ضعف هکتور بذاره تا هکتور اصلی خودشو نشون بده. برای همین دوباره چشم های اضافی رو تو جیبش گذاشت و راهی آزمایشگاه هکتور شد. مطابق همیشه از سوراخ کلید خودشو به داخل رسوند. کافی بود کمی صبر کنه تا سر و کله ی هکتور اصلی پیدا بشه.
نگاهی به اطرافش انداخت تا محل مناسبی رو برای فرود موقت انتخاب کنه. و نگاهش روی پاتیل خالی گوشه ی اتاق ثابت شد و ویز ویز کنون به سمتش رفت و روی لبه ی پاتیل نشست.
- انتقام همه ی آزار و اذیت هامو ازت میگیرم هکولی.
لینی متوجه نشده بود که در لحظه ی نشستن روی لبه ی پاتیل نیشش رو درون پاتیل بیچاره ی بی زبان فرو کرده بود. ولی به زودی این رو متوجه می شد.
- میشه نیشتو از چشم من بیاری بیرون؟
این صدای پاتیل معترض بود که لینی رو از جا پروند و از هولش با صدای دنـــــگ بلندی با کله افتاد تو پاتیل.
- کی بود؟ هکولی؟ 👀
- هکتور چیه! استاد بزرگ رو درست صدا کن.
- عه، پاتیل! تویی؟ چه گوگولی!
پاتیل در حالی که به دست و پاهاش کش و قوسی میداد نگاه چپ چپی هم به لینی انداخت.
- به نظرم اومد داری استاد بزرگ رو تهدید میکنی!
لینی نگاهی به جثه ی خودش میندازه و بعد هم نگاهی به پاتیل دست و پا در آورده و با یه حساب سر بالی حساب کار دستش میاد.
- اممم نه. من و هکولی با هم خیلی دوستیم، میدونی. شوخی میکنیم با هم.
پاتیل گویا خیلی از اینکه لینی و هکتور با هم دوست باشن خوشش نیومده بود، چون در یک حرکت لینی رو میگره و با نشونه گیری دقیقی اون رو از سوراخ کلید اتاق به بیرون شوت میکنه.