هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۷
#69

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
صدای فریادش شیشه های اطراف را به لرزه در آورده بود . با هر صدایش که در فضای آن خیابان ها که روزی خاطراتی شیرین را برایش در بر داشتند مردم بیشتری در اطرافش جمع می شدند .


فلش بک

دو دوست در کنار یکدیگر از عرض خیابان گذشتند و به ساختمان دو طبقه و خاک خورده ای که در جلویشان قرار داشت نگریستند . از سر و روی ساختمان خرابی و کثافت و ... می بارید ، اما هیچ کدام یک از موانع نمی توانست جلوی فعالیت آنها را بگیرد ... آستین هایشان را بالا زدند و داخل ساختمان شدند . همه جا را به سرعت مرتب کردند و بر سر در مغازه تابلوی بزرگی که روی آن عبارت "باورز" خودنمایی می کرد را نصب کردند .

فلش فوروارد


فریادی زد و با صدای خشنی گفت : پیوززز !

نگاهی به جادوگران و ساحرانی که در اطرافش جمع شده بودند انداخت و با فریادی دیگر که نام پیوز را در خود جای داده بود به خاطراتش فرو رفت .


فلش بک

مردم دسته دسته وارد سلمانی آن دو می شدند و روز به روز پولدار تر می شدند و زندگی مرفح تری برای خود می ساختند ، به مردم کمک می کردند ، برای بینوایان و یتیمان غذا و لباس تهیه می کردند و ...
یکی از آن روزها شهردار هاگزمید به سلمانی آنها رفت و در مورد شهردار شدن یکی از آنها پس از خودش صحبت کرد . خوشحالی از سر روی هر دویشان می بارید . باورشان نمی شد که از قعر چاه بی نعمتی و بدبختی به فراز آسمان های خوشبختی رسیده باشند .

فلش فوروارد


هر چه بیشتر خاطرات شیرین یا تلخ گذشته اش را مرور می کرد فریاد هایش قوی تر و نیرومند تر می شد ... دیگر توجهی به افراد اطرافش نداشت . با تمام نیرویی که در خود میافت فریاد زد : پیوززز !!!

موجی در فضا طنین انداز شد و شیشه های ساختمان های اطراف را پس از لرزشی سخت ، شکست . خشم از سر و رویش می بارید و هیچ چیز جلو دارش نبود . ناگهان پیوز از دیوار کناری مغازه بیرون آمد و شروع به خندیدن کرد . شنیدن صدای او برایش درد آورد بود . بعد از سالها صدای دوستی را می شنوید که روزی باعث شده بود او به نابودی کشیده شود .


فلش بک

... آنروز اثری از پیوز نبود . هر لحظه آفتاب بر پهنه ی نیلگون آسمان بالا و بالاتر می رفت و ظهر نزدیک و نزدیکتر می شد . با رفتن آخرین مشتری در سلمانی را بست و به سمت رستورانی که روبرویش قرار داشت رفت . غذایش را سفارش داد و پس از چندین دقیقه شروع به خوردن کرد .
چیزی از غذا نمانده بود که چندین مأمور به همراه پیوز وارد سلمانی شدند . دقایقی در آنجا بودند و سایه هایشان از روی پرده ی سلمانی پدیدار بود که دائما به این سو و آن سو می رفتند .
از جایش بلند شد و به سمت سلمانی رفت . مأمورین و پیوز نیز دیگر از سلمانی خارج شده بودند . به محض اینکه او را دید ، فریاد زد : بگیرینش . خودشه . این مرگخوار منو گول زده بود و با من کار می کرد . اون یه جاسوسه نفوذیه ...

بقیه ی جملات و صحبت هایش را دیگر متوجه نشد . با چشمانی گرد به مأمورین و پیوز می نگریست که وی را به درون اتاقک جاروی پرنده ی عظیمی می انداختند .

فلش فوروارد


پیوز هنوز به خندیدنش ادامه می داد . نگاهی به بارتی انداخت و گفت : تو ؟! توی بوقی اومدی منو چیکارم کنی ؟ تو یه مرگخوار بودی و به زندان رفتی . با من چیکار داری ؟

به مردم که حلقه ی خود را تنگ و تنگتر می کردند نگریست و ادامه داد : فکر کردی چجوری می خوای به یه روح آسیب برسونی ؟ مرگخوار

خشم از سر و رویش می بارید ، ولی خود را نگه می داشت . هنوز وقت حمله نرسیده بود . هنوز وقت انتقام نرسیده بود ...


فلش بک

- بیا بارتی . اینو بگیر . یه زمانی ممکنه برای انتقام از اون بوقی لازمت بشه .
- نه ... این یادگار پدرته . من نمی تونم قبولش کنم .
- حرف نزن . همینی که می گم . بیا بگیرش ...
-

خود را در آغوش آن دوستش که در زندان با وی آشنا شده بود ول کرد و گریست . نمی دانست چگونه و کِی آزاد می شود . ولی امیدش را از دست نمی داد ...

فلش فوروارد


پیوز لحظه ای مکس کرد و دوباره ادامه داد : اصلا تو چجوری از آزکابان اومدی بیرون ؟ هنوز خیلی از زندانت مونده
- به تو ربطی نداره . تو یه نامرد رفیق فروش بودی که به خاطر قدرتی که هرگز نتونستی بهش برسی منو فنا کردی و فروختی . تف به اون روت .

چوبدستیش را بیرون کشید و به سمت پیوز گرفت . دست دیگرش را نیز به درون جیب کتش برد و شی دیگری را بیرون آورد . رو به پیوز ایستاد و گفت : نظرت در مورد یه نبرد عادلانه چیه ؟؟؟
- منظورت چیه ؟

بارتی شی ای را که در دست چپش داشت را بالا آورد و یکی از دکمه های آن را فشرد ... در برابر دیدگان مردمی که در آنجا قرار داشتند بدن پیوز به روحش پیوست و پیوز به سرعت چوبدیستیش را بیرون کشید و فریاد زد : استیوپفای !

بارتی جا خالی داد و اشعه ی رنگی به سمت دسته ای از مردم اطرافشان حمله ور شد و جیغ و داد و هوار ملت به هوا رفت . بارتی به کناری جست و فریادی زد : اکسپلیارموس !

اما این ورد از کنار پیوز که در حال حرکت بود گذشت و پیوز چوبدیستیش را بالا آورد که وردی را اجرا کند که بارتی از فرصت استفاده کرد و دوباره فریاد زد : اکسپلیارموس !

چوبدستی پیوز در هوا چرخ زد و چرخ زد تا اینکه بارتی با یک حرکت چوبدستی آن را به سمت خود کشید و در جیبش گذاشت . به پیوز نزدیک و نزدیکتر شد و زیر لب وردی را به زبان آورد و در پی آن پیوز زانو زد . بارتی گفت : طلب بخشش کن ... از من بخواه که ببخشمت .

اما پیوز که دیگر در بند جادو نبود به سمت بارتی تف کرد و او را خشمگین تر کرد . چوبدستیش را دوباره بالا آورد و فریاد زد : کروشیو !!!

بدن پیوز به سرعت به حرکت افتاد و بارتی صدای فریاد های خاموشی را از درون پیوز می شنید که به او انرژی می داد . انتقام برایش خیلی شیرین بود ... همینطور او را شکنجه می کرد که صدای زنگوله ی در سلمانیش را شنید . از ورود خاطرات قدیمی به ذهنش جلوگیری کرد و ذهنش را به اطراف معطوف کرد .
شخصی را دید که با لباسی زیبا و اشرافی از سلمانی خارج شد . شی بزرگی را از جیبش بیرون کشید و مشغول کار کردن با آن شد . خیلی مشکوک به نظر می رسید ...

دقایق به سرعت می گذشتند و پیوز هنوز مشغول شکنجه شدن بود که ناگهان صدای چندین پاق متوالی به گوش رسید و بارتی به پشت سرش نگاه کرد . چندین مأمور همچون سالها پیش به سمتش آمدند و وی را به سمت جاروی پرنده ی بزرگی بردند که روی آن نوشته بود : زندانی های جزایر بالاک !!!



Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۷
#68

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۱ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۵ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از آرامگاه سپید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 131
آفلاین
خانه ریدل ها - ساعت 12 نیمه شب!
ماه ، انوار نقره ای رنگش را بی پروا بر جداره کاخ مجلل مالفوی ها انداخته بود.
باد شبانگاهی زوزه کشان از میان درختان سرو رد می شد ... بوفی در دوردست ناله ای شوم سر داد.
عمارت با شکوه مالفوی ها در سکوت و تاریکی فرو رفته بود و به جز یک پنجره که نور اندکی از آن به بیرون طراوش میکرد دیگر مکان های خانه در تاریکی عجیبی فرو رفته بود.
_ لوسیوس! من میترسم ... امسال اوضاع هاگوارتز خیلی خیلی خراب شده . ما نباید میزاشتیم تا دراکو به هاگوارتز بره!
نارسیسا مالفوی در حالیکه بر روی کوسن های ابریشمینی دراز کشیده بود با اضطراب چشم هایش را در حدقه چرخاند.
_ نارسی ... اینقدر ناراحت نباش ! من مطئنم جای دراکو امنه ؛ هرچند به نظرم باید میزاشتیمش دورمشترانگ.
لوسیوس مالفوی با موهای طلایی رنگش مقابل آینه تمام قدی ایستاده بود و خود را نظاره می کرد.
_ ولی لوسیوس ! دامبلدور ...
_ دامبلدور چی؟ من هرچند از اون پیر خرفت حالم بد میشه ولی هیچ وقت روی مراقبتش از دانش آموزاش شک نکردم! نگران نباش دامبلدور مرد خوبیه ...

در همان زمان - مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز
قلعه جادویی هاگوارتز در زیر نور خیره کننده ماه جادویی تر از همیشه به نظر می رسید.
در گوشه ای از قعه اسرار آمیز هاگوارتز درست پشت اژدری که به نظر محافظ دفتری می نمود صداهایی قریب شنیده میشد.
_ واو ... پسره ی موبور ... خیلی خفنی ! کف کردم !
_ دامبلدور ! پیر خرفت ... منو ول کن بی حیا ... بهم دست نزن . گمشو !
_ نه یکم دیگه. برای مقدمه یه بوس بده!
_ اه اه ... اینقدر ریش داری تسترال هم بدش میاد بهت نزدیک بشه! ولم کن بی شعور!
صحنه کمی جلو تر رفته و وارد دفتر مدیر هاگوارتز ، آلبوس دامبلدور می شود.
دفتری عجیب با وسایلی عجیب تر! قدح اندیشه ، ققنوس قرمز رنگ ِ خفته و آرام ، میز تحریری پر از وسایل عجیب و قریب و تخت خوابی که به تازگی به دکوراسیون اتاق افزوده شده بود.
( کـــــات! خانم رولینگ صحبت دارن!
رولینگ : نویسنده بوقی این چه وضعشه ؟ دامبلدور که تخت نداشت!!
نویسنده : نمی شد که باب باید از مهمون ها به خوبی پذیرایی کرد !
بسیار خب! نویسنده بوق شد! اکشــــن! )
پسری مو بور در حالیکه اشک میریخت بر روی تخت افتاده بود و پیرمردی که ریش سفیدش در تاریکی اتاق برق میزد در داخل کمدی در جست و جوی چیزی بود.
_ لعنتی ... این همین جا بود ها!
_ چی ؟
_ وازلینــــ نه چیزه ... قرص خوابم!
_ پیری من دیگه نمی تونم تحمل کنم بفهم اینو خب؟ بوقی جواب مامان بابامو چی می خوای بدی ؟ اصلاً من از اینجا میرم!
پسرک با جستی از روی تخت بلند شد و از در خارج شد.
پیرمرد دستپاچه چنگی در هوا انداخت که بی نتیجه ماند ... فریادی از سر نا امیدی کشید.
_ دراکو ! دراکو برگرد اینجا... لعنتی! تازه وازلینه رو پیدا کرده بودم!

در راهروهای هاگوارتز
دراکو مالفوی لنگان لنگان از سرسرا های تو در توی هاگوارتز عبور می کرد ... صورتش از اشک براق خیس شده بود و گونه هایش گل انداخته بود. هزاران بار به خود لعنت فرستاد ! چرا باید وسوسه میشد و با یک لیسک به اتاق دامبلدور وارد میشد ؟
سرانجام به خروجی هاگوارتز رسید... بلافاصله بعد از خروج از هاگوارتز احساس کرد که آزاد شده است . از کسی رهایی یافته است که آزاد شدن از دستش سخت تر از جنگیدن با او بود.
بلافاصله در هوای گرگ و میش با صدای پاق آرامی محو شد ...

همان زمان - قصر خانواده مالفوی ها
در اتاقی که تنها منبع نور آنجا آتش قرمز رنگ شومینه بود پیکری با ردایی سیاه بر روی صندلی ای از جنس بلوط جلوس کرده بود و ماری عظیم الجثه را با دستان بی روحش نوازش می کرد.
_ نارسیسا! بیا اینجا کارت دارم!
صدایش بی روح و خشک بود ... و لحنش همچون سوزی که در قبرستان می وزید تند و گزنده.
بعد از چند لحظه نارسیسا مالفوی در آستانه در ظاهر شد. آثار تشویش در چهره اش به خوبی مشهود بود.
_ بله لرد سیاه ؟
_ دراکو پسرت ...
_ اوه شما هم خبر دارین ؟ اون به من خبر داده که از هاگوارتز فرار کرده!مثل اینکه ... مثل اینکه مورد آزاد و اذیت دامبلدور قرار گرفته!
_ که اینطور! هر وقت که رسید بگو بیاد به همین اتاق!
_ بله ار ... ارباب!

چندی بعد ...
پاق!
دراکو مالفوی درست داخل پذیرایی مجلل عمارت باشکوه مالفوی ها ظاهر شد.
نارسیسا که گویی تمام شب را منتظر تنها فرزندش بود به طرف دراکو هچوم برد و او را غرق در بوسه کرد.
_ اوه دراکو ... دراکوی عزیزم! چطوری پسرم ؟ آپارات خوب بود ؟ جاییت درد نگرفته ؟
_ چرا ____ ام درد می کنه ولی فکر نکنم از آپارات باشه !
_ خیلی خب! الان باید بری پیش لرد سیاه ... باز دوباره اومده خونه ما!باب هرچی به این بلا گفتم باهاش خوب تا کنه دوباره با هم دعوا کردن ! حالا تو برو ببین چی کارت داره!

اتاق تام مارولو ریدل!

در اتاق تام با صدای جیر جیری باز میشه و دراکو مالفوی در آستانه در ظاهر میشه.
_ بله ارباب ؟
_ سلام دراکو! بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب ! امروز روز تولدمه و من برای خودم یک هدیه خریدم...
_ یک هدیه ؟
_ درسته یک هدیه! یک رخت خواب! و قرار شده تا امشب با حضور تو افتتاحش کنم!
دراکو : مــــــامــــــــان جـــــون!



سفید نشه سفید نشه سفید نشه خواهش میکنم ! :prayer:
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹ شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۷
#67

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- شاید هنوژ امیدی باشه...
- فقط یه فرصت دیگه بهت میدم! من مرگخوار معتاد نمیخوام!

آنگاه پشتش را به او کرد و به آرامی دور شد، مورفین سرش را بالا گرفت و به قرص کامل ماه خیره شد، آهی کشید و دستانش را به جیب ردایش فرو برد و سلانه سلانه به راه افتاد.

- بابا من نمیخوام ترکش کنم این لامشبو ! نمیخوام ترکش کنم ای خدا به کی بگم حرفمو ، بابا هر ژا میری میگن معتادی من معتاد نیشتم ، مگه هر کی لهجه اش انگلیشی باشه معتاده آخه.... به کی بگم حرفمو من ... دادا قربون دشتت اینم روشنشش کن...

دستی فندک بدست سیگار مورفین را روشن کرد.
- آ دمت گرم .... خلاشه همین دیه، تااااااژه...
مورفین مدام حرف میزد اما پسرکی که سیگارش را روشن کرده بود توجهی به حرف های او نداشت، با بهت به چهره ی دوده ای و چشمان خمارش خیره شده بود:

فلش بک – 25 سال پیش

دو پسربچه بر روی چمن ها دراز کشیده بودند و به آسمان آبی بالای سرشان چشم دوخته بودند:
- مورفین؟
- همم؟
- تو میخوای وقتی بزرگ شدی چیکاره بشی؟
- معتاد
- واقعا!؟
مورفین جوان با جدیت سرش را تکان داد.
پایان فلش بک

جیمز با چشمانی پر از اشک به برادرش خیره شد، (خودش هم نمیدانست چرا اینقدر برادر دارد! تدی ، آلسو، این مفنگی را دیگر از کجایش درآورده بود خدا میدانست!)
مورفین هنوز ادامه میداد:

- آره خب میدونی تونی مونتانا همیشه الگوی من بوده، اگه می دیدی چطوری کوکائین ها رو آب میکرد میفهمیدی چی میگم، یه بار دیدمش ژون تو ، رفتم گفتم من پشرخونده تم... نامرد برگشت گفت : آیم هم تونی مونتانا... بعدشم ژنگ ژد لیموژینشو آوردن، دررفت...

خاطره ی مورفین جیمز را دوباره به گذشته ها برد:

اینبار دو پسربچه کوچک تر بودند.
جیمز کوچولو تنفگ مشنگی اسباب بازی را به سمت مورفین گرفته و با دهان صدای خالی کردن خشاب را تقلید میکرد.
اما مورفین با خونسردی و سلامت تمام در مقابل او ایستاده و فریاد میزد:
- آیم تونی مونتانا! ههی! هی بیبی آیم تونی مونتانا!
جیمز از عدم مردن(!) مورفین ناامید شده و اسلحه را به گوشه ای انداخت و با فریاد" عرعرعرعر تو چرا نمی میری!"، به سمت اتاقش دوید.

صدای مورفین رشته ی افکار جیمز را دوباره پاره کرد:
- هی میگن ترکش کن ترکش کن... بابا ماروولو میگه ترک کن... مروپ فشفشه میگه ترک کن ، شیطونه میگه فشفشهه رو روشنش کنم بره رو هوا... بابا مگه شیگاره که بخوام ترکش کنم... این ژندگی منه! خون منه! هفتاد درشد بدنم رو تشکیل میده ...
سپس با نگاهی عاشقانه به بسته مورفینی که در مقابلش افتاده بود چشم دوخت.
جیمز با چشمانی بهت زده به او خیره شد ، سپس تصمیمش را گرفت و با صدای محکمی گفت : تو باید ترک کنی! من میتونم کمکت کنم! باید دنبال من بیای...
مورفین بلاخره شرشـ... امم سرش را بلند کرد.
- تو....
رنگ از رخ جیمز پرید، مورفین او را شناخته بود!
- کی هشتی؟
جیمز :

موسسه ترک اعتیاد تضمینی بدون جیغ :

- ژییییییییییییییییییغ!!!
- ترک کن!
- نههههههههههه!
- دِ میگم ترکش کن!
- آخخخخخخ ... لامروت نژن!

شق!شق!شق!

مورفین میتوانست سایه ی دو شخص را که بر روی دیواری خاکستری رنگ، نقش بسته بود ببیند. شلاق پسرک کوتاه قامتی با بی رحمی تمام بر بدن لرزان مردی فرود می آمد. مرد فریاد میزد، با هر ضربه زخم هایش سر باز میکردند، دوباره چهره ی ناصاف پر از زخمش در هم رفت:
- باشه! باشه جغله!ترک میکنم!

شق!


- نه، اینطوری باور نمیکنم ترک کرده باشی، سه بار پشت سر هم بگو " چیپس پیاز و جعفری، تو از همه عزیزتری!"
- باشه باشه ، ژیپش پیاژ و ژعفری، تو اژ همه عژیژترییی! پیاژ و ژعفری، تو اژ همه عژیژترییی! تو اژ همه عژیژترییی!
- دیدی هنوز ترک نکردی!؟؟ منو مسخره میکنی!؟

شق!!


- نژن لامششب...!

مورفین :

باقی داستان را از دید پدری نگران میخوانیم ، پدری که امیدوار به پاک شدن تنها پسرش بود، دو روز پس از انتقال مورفین به موسسه ی ترک اعتیاد جیمز سیریوس، نامه ای از او به ماروولو رسید:

نقل قول:

آقاژون؛
اینژا همه چیژ خیلی شخته ، جیمژ ها خیلی خیلی ژیادن، حشیش میگه جیمژ واقعی خیلی خشنه، آقاژون، دو روژه لب به مواد نژدم.
بی معرفت ها همه جنش ها رو گرفتن گفتن هر وقت ترک کردین بهتون پش میدیم، د آخه اینم شد ترک؟ اینم شد ژندگی؟ آقاژون یه رفیق پیدا کردم داشتان ژندگیشو بشنوی دلت کباب میشه، اشمش علی شنتوریه...


ماروولو آهی کشید و نامه را تاکرد، احتمالا مورفین در میانه ی جمله، خوابش برده بود...
نامه ی بعدی متفاوت بود!

نقل قول:
آقاژون؛
شختگیری میکنن... اونقدر ژیاد که ژیغ همه مون دراومده، بهش میگم بی انشاف تضمینی بدون ژیغ نبود مگه؟ مرتیکه کوتوله میگه شما که جیغ نمیکشین که! ژیغ میکشین! آقاژون شیطونه میگه برم دوئل کنم باهاش...پشره نشف منه! دوئل میکنـ...


ماروولو:

موسسه ی ترک اعتیاد:


دیری دیری دین، دین دین دین ، دیری دیری دین...دین دین دین...(افکت آهنگ وسترن)
هووووو ( افکت زوزه ی باد !)
دوربین دورادور صحنه میچرخید، بیابان وسیعی بود که در یک سوی آن مورفین، و در سوی دیگر پسرکی کوتاه قامت ایستاده بودند، تل خار کوچکی از یک سوی کادر دوربین به سوی دیگر غلتید.

قبل از آنکه مورفین با سرعت معتادانه اش موفق به درآوردن چوبدستی شود، جیمز وردش را فریاد زده بود:
- وینگاردیوم لویوسا!
مورف نیم نگاهی به آسمان و سپس به جیمز انداخت:
- میدونی چیه... حشش نیشت این همه راهو بپرم بالا... یه ورد دیه بگو...
جیمز فریاد زد:
- تارانتالگرا!
- اووووووهه، پاهای من ژون ندارن دو قدم راه برن بچه... حالا بخوان برقصن؟ یه چیژ دیه بگو...
- ریکتوسمپرا!
- چیژای شخت شخت میخوای ها... به چی بخندم من ...؟ آواداکداورا بابا...

نهههههههه!

ماروولو با شتاب از خواب پرید، عرق سردی بر پیشانیش نشسته و از خوابی که دیده بود سخت نگران بود، چشمان مضطربش به عقربه های ساعت خیره ماند.
نامه ای که صبح روز بعد از مورفین رسید، حال ماروولو را بدتر کرد:

نقل قول:

آقاژون!
نگران هیچی نباش پشرت مث شیییر شر حرفشه! آره دادا من و کراک و حشیش ریختیم جنش ها رو دژدیدیم بین ملت پخش کردیم کلی هم دعای خیر بچه ها پشتمونه ، من شر حرفم هشتم که شعی کردم یکمی از مواد رو به خورد یکی از جیمژ ها بدم، من قبول دارم که تا الان شیش تا جیمژ رو معتاد کردم و در نظر دارم کل موسسه رو به اعتیاد بکشم...من...


ماروولو با بدبختی نامه ی پسرش را روی میز گذاشت و بر روی کاناپه ولو شد.
نامه ی بعدی نیز بهتر از قبلی نبود:

نقل قول:
آقاژون! فتوحاتمون داره وشیع تر میشه! این روژا اینقدر شرگرم خوروندن مواد به جیمز ها هشتم که گاهی خودم فراموش میکنم چیژی مصرف کنم؛ خیلی خسته شدم آقاجون میخوام برگردم خونه ....


احتمالا مورفین باز هم خوابش برده بود اما چیزی که باعث خوشحالی ماروولو شد این بود که برای اولین بار مورف او را " آقاجون" نامید نه "آقاژون" !
و نامه ی بعدی خوشحالترش کرد، طوری که از شادی در پوستش نمیگنجید!

نقل قول:
پدر عزیزم!
کل موسسه به اعتیاد کشیده شد، بالاترین آمار ها مربوط به جیمز هاست، اصلا نمیدونم چطور میتونن اون آشغال ها رو مصرف کنن... ریختشونو که می بینم حالم بهم میخوره ، به زودی برمیگردم خونه. سلام منو به مروپ برسون!
پسر پاک و جنتلمن تو – مورفیوس


صبح روز بعد آخرین نامه به دست ماروولو رسید، از موسسه ی ترک اعتیاد بود و ماروولو را نگران کرد که نکند پسرش دوباره... اما متن نامه از چیز دیگری حکایت میکرد!:

نقل قول:
آقای گانت!
همونطور که قبلا هم خدمتتون عرض کرده بودم، روژی میرشه که به لطف موششه ی من، دیگه پشرتون رو نمیشناشین... خوشحالم که نمردین و اون روژ رو دیدین.
امیدوارم پشر پاک و نجیبتون پاک و نجیب بمونه و شایه تون از شرش....


ماروولو با تعجب نامه را تا کرد، به نظر می رسید جیمز سیریوس در میانه ی جمله خوابش برده بود.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۳ ۱۱:۰۱:۵۰


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
#66

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
موضوع:نواده اسلیترین

بارتی سرش را پایین انداخته بود و با انگشتانش بازی میکرد.جرات نگاه کردن به چشمان شرور و وحشتناک اربابش را نداشت.

-بارتی خوب گوشاتو باز کن.فقط یه بار میگم.من میخوام مطالعه کنم.هیچ صدایی...تاکید میکنم هیچ صدایی نمیخوام بشنوم.اینو به بقیه هم بگو.

بارتی تعظیمی به نشانه اطاعت کرد و از اتاق خارج شد.لرد سیاه با حالتی کلافه و عصبی بطرف کتابخانه رفت.کتابی را که سراسر هفته گذشته سرگرم مطالعه اش بود از قفسه برداشت و باز کرد.

اسرار مخفی سالازار اسلیترین

به راحتی صفحه ای را که به دنبالش بود پیدا کرد.زیر یکی از سطر ها خط قرمز کشیده بود.چشمش به جمله آشنایی افتاد که باعث برهم خوردن آرامشش شده بود:
...در همان سال شایعه شد که سالازار اسلیترین پسر بچه یتیمی به نام ریچارد گانت به فرزندخواندگی قبول کرده بود.در مورد این شایعه اطلاعات بیشتری در دست نیست.

لبهایش را به هم فشرد و با عصبانیت کتاب را روی میز پرتاب کرد.
-یعنی ممکنه؟ممکنه گانت ها همخون سالازار اسلیترین نباشن؟یعنی من نواده اون نیستم؟هم دورگه هستم و هم هیچ نسبتی با سالازار ندارم؟پس تالار اسرارو چطوری باز کردم؟چرا من مارزبانم؟نه این دروغه.خون اصیل سالازار در رگهای من جاریه.نجینی کارمون اینجا تموم شد.باید برگردیم.

لرد سیاه جمله آخر رابه زبان مارها و با صدای بلند خطاب به نجینی گفت.ولی با چهره مات و مبهوت نجینی مواجه شد.
-چت شده؟گفتم باید برگردیم.

نجینی زبان دو شاخه اش را در اورد و فش فشی کرد.سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست.چیزی در قلب لرد سیاه فرو ریخت.
-نمیفهمه؟حرفای منو نمیفهمه؟ولی تا حالا که متوجه میشد.یعنی ممکنه؟ممکنه این یه استعداد موقتی بوده و ربطی به خون سالازار نداشته باشه؟من یه جادوگر عادی هستم و شاید کمتر از اون؟!!

طبقه اول

مرگخواران دور میز بزرگی جمع شده و سرگرم تماشای بازی شطرنج مرگ آور بین بلیز و ریگولس بودند.

-بزنش بلیز.لهش کن.
-نفلش کن بلک...تو میتونی.خونشو بپاش رو صفحه.
-مونتگومری جریان آنی مونی رو به ارباب گفتی؟

صدای ضعیف بلاتریکس در میان غوغا و فریاد مرگخواران گم شد.

طبقه دوم

لرد سیاه ناراحت و افسرده روی تختخوابش نشسته بود.
-قیافشو ببین.مار دراز بی مصرف.بزنم لهت کنم؟دندوناشو ببین.مادرت گراز نبوده احتمالا؟

نجینی با بی تفاوتی خمیازه ای کشید.لرد سیاه کاملا ناامید شده بود.
-بابا به من نگاه کن ابله!مگه با تو نیستم؟اصلا بیا منو بکش هر دومون راحت بشیم.

نجینی با ناباوری به لرد سیاه خیره شد.به آرامی بطرفش خزید و درست در لحظه ای که لرد متوجه خطر شده بود با یک جهش ناگهانی دندانهایش را در گلوی لرد سیاه فرو کرد.
درد در وجود لرد پیچید.سعی کرد حرفی بزند ولی جز خرخر نامفهومی صدایی از گلویش خارج نشد.وحشت کرده بود و بشدت دست و پا میزد.به دنبال چوب جادویش گشت و در اوج ناامیدی به خاطر آورد که آنرا در کتابخانه جا گذاشته.چاره ای نداشت...تسلیم شد...

طبقه اول

بازی شطرنج به پایان رسیده بود.بلاتریکس با لبخندی مصنوعی به ریگولس تبریک گفت و مونتگومری را در جمع طرفداران بلیز پیدا کرد.
-ازت پرسیدم جریان آنی مونی رو به ارباب گفتی یا نه؟

مونتگومری با تعجب به بلا نگاه کرد.
-کدوم جریان؟

بلا با عصبانیت کنار مونتگومری نشست.
-گفتم که نجینی صبح رفته تو باغچه و همه گل کلم های آنی مونی رو خورده.آنی مونی هم عصبانی شد و یه جیغ بنفش سرش کشیده.ظاهرا گوشای نجینی موقتا شنوایی شو از دست داده.شفابخشه قبل از بلعیده شدن گفت که هر لحظه ممکنه خود بخود درست بشه.جای نگرانی نیست.برو به لرد بگو.

مونتگومری با عجله از پله ها بالا رفت و طبق عادت همیشگی بدون در زدن وارد اتاق لرد شد.
-ارباب دو تا خبر دارم.اولیش درباره اون تحقیقی که گفته بودین بکنم.اسم پسرخونده سالازار ریچارد اوگانت بوده نه گانت...ارباب؟؟؟اربااااب!!!

مونتی با وحشت به آخرین اجزای بدن لرد که توسط نجینی جویده میشد نگاه کرد.
-آآآآه...ارباب نازنین من...چیکار کردین؟چرا این کارو کردین؟ما بدون شما چیکار کنیم؟چرا تنهامون گذاشتین؟

با صدای فریاد مونتی بلاتریکس با عجله خودش را به اتاق لرد رساند.
-چی شده؟چرا جیغ و داد راه انداختی؟

مونتگومری با خونسردی اشکهایش را پاک کرد.
-هیچی بابا.بپرین از تو انبار یه هورکراکس دیگه بیارین.ارباب باز جوگیر شد زد خودشو سر به نیست کرد!

[spoiler=نکته علمی]نکته علمی:میدونم مار قدرت شنوایی نداره(یا بصورت خیلی محدود داره)ولی چاره ای نبود.خب تو کتاب ولدمورت باهاش حرف میزد![/spoiler]


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۲ ۲۲:۲۴:۰۹



باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
#65

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه دوئل نارسیسا مالفوی و آلبوس دامبلدور: فرار دراکو از هاگوارتز

توضیح:نقطه اشتراک نارسیسا و آلبوس دراکو مالفویه.سوژه شما فرار دراکو از هاگوارتزه.میتونین درباره علت فرار،روش فرار و نتیجه اون توضیح بدین.کاملا آزادین که دراکو موفق بشه یا نه.

سوژه دوئل آلبوس سوروس پاتر و تد ریموس لوپین:تادیل و آسپیل

توضیح:این اسم از هابیل و قابیل گرفته شده.دو برادر که یکی اون یکی رو میکشه.البته مجبور نیستین بکشین.این اسم برای اشاره به خیانت و دشمنی بین دو برادر انتخاب شده.تکرار میکنم لازم نیست موضوعتون دوئل باشه.آزادانه میتونین درباره سوژه بنویسین.پستاتون با هم دوئل میکنن.


بدون احتساب امروز، 5روز برای زدن پست فرصت دارین.یعنی تا 12 شب چهارشنبه 27 آذر.

موفق باشید و سعی کنید زنده بمانید!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۲ ۲۱:۵۷:۰۴



باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
#64

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
[spoiler=یه ضرب المثل جادوگرانی میگه:صفحه سفید دیده از رول بلند میترسه!]هیکل چهارشانه ای با موهای ژولیده روی تخت مشاوره دراز کشیده بود و آهسته با دکتر روانشناس صحبت می کرد:

- خیلیا میگن جرمه ! گرچه بعژیا که باانشاف ترن میگن بیماریه! البته نظر من اینه که یه بیماریه که منجر به جرم میشه ولی خب...نمی دونم! به هر حال هر چی که هشت اشمش اعتیاده و چنگالش رو در من اشیر کرده...
- منظورت اینه که در چنگال اعتیاد اسیر شدی و در عذابی دیگه! نه؟

مورفین روی تخت یکوری شد و رو به دکتر گفت:

- بیبین دکتر! قاشق، چنگالش رو نمی دونم! این حرفای شدتا یه غاز رو هم از تو تلویژیون و رادیو یاد گرفتم وگرنه، نه از اعتیادم احشاش عژاب می کنم، نه از گذشته پشیمونم، نه تصمیم دارم با دوستای نابابم قهر کنم.
- پس مشکل شما با اعتیاد چیه آقای گانت؟!

مورفین روی تخت نشست و کتش را پوشید و در حالیکه جیب هایش را به دنبال سیگار جستجو می کرد گفت:

- من مشکلی با اعتیاد ندارم، دکتر! اطرافیانم باهاش مشکل دارن؛ خواهرژاده ام بهم ماموریت نمیده. بچه اش منو هو می کنه. مرگخوارا به دید یه انگل بهم نگاه می کنن. بارها شعی کردم معتادشون کنم تا درکم کنن! تا متقاعد بشن که اینم یه شیوه ی زندگیه. تا به راهی که برای آینده ام انخاب کردم ایمان بیارن! تا باورم کنن، دکتر! می فهمی؟!
- تا بحال چندبار تصمیم به ترک گرفتی؟
- امممم... راشتش... هیچی! آخه میدونی میگن خیلی شخته. میگن خیلی درد داره.
- یعنی فقط به خاطر دردش ترک نکردی؟
- نه! گفتم که. من اشلا مشکلی با اعتیاد ندارم. به قول خواهرژاده ام؛ اعتیاد تو خونمه. اشلا من آب هم که بخورم، چاق... یعنی معتاد میشم!

دکتر به سمت میزش رفت. روی تکه ای کاغذ چیزی نوشت و آن را به مورفین داد:

- این آدرس یه مرکز ترک اعتیاد تضمینی و بدون درده. بد نیست یه بار هم ترک رو امتحان کنی. شاید مشکلت حل شد.

***

مورفین برای بار سوم نیم نگاهی به آدرس روی کاغذ و بعد نگاهی به ساختمان مقابلش انداخت. روی کاغذ نوشته شده بود:

کوچه ی دیاگون- دیاگون 3- طبقه ی بالای بنگاه املاک گرگینه ی صورتی- موسسه ترک اعتیاد تضمینی بدون جیغ (مدیریت: جیمز سیریوس پاتر)

اما ساختمان مقابلش که دیوارهای صورتی رنگی پر از عکس یویوهای صورتی و خرس های اسباب بازی قهوه ای داشت، بیشتر شبیه اسباب بازی فروشی بود تا مرکز ترک اعتیاد!
مورفین با تردید به پسر جوانی که در حال دستمال کشیدن شیشه ی بنگاه املاک بود نزدیک شد و با صدایی ضعیف پرسید:

- ببخشید آقا! موششه ی ترک اعتیاد تژمینی بدون جیغ با مدیریت شفابخش جیمژ شیریوش پاتر همینجاشت؟

پسرک طره موی سفید و نارنجی اش را از جلوی چشمش کنار زد و گفت:

- کوری، مفنگی؟! تابلوی به اون بزرگی رو نمی بینی؟
- چرا ولی...
- ولی چی؟! نکنه میخوای بگی دائاش ما کارش رو بلد نی؟ نکنه میخوای بگی اینم مثل بقیه ی مدیرهای شفابخش کلاه برداره؟ ها؟!
- نه قربان! اشلا قشد جشارت نداشتم، فقط ظاهر اینجا...
- پس برو بالا! دیر بجنبی نوبت ویزیتت میفته چارماه بعد ها!

مورفین به ناچار از پله هایی که به طبقه ی دوم بنگاه ختم میشد بالا رفت و به پشت دری چوبی رسید. روی در نقش اژدهایی طلایی رنگ که یویویی صورتی در دهان داشت، به زیبایی هر چه تمامتر حکاکی شده بود.
مورفین دکمه ی زنگ را فشار داد و ناگهان صدای جیغ گوشخراشی همه جا را پر کرد.
لحظاتی بعد در به آرامی باز شد ولی هیچکس پشت آن نبود. مورفین آهسته به داخل سرک کشید اما از پشت پرده ی ضخیم آویز چیزی دیده نمی شد. ناگهان احساس کرد، کسی پاچه ی شلوارش را می کشد. به پایین نگاه کرد و پسرکی کوچک را دید که به زحمت قدش به بالای زانوی مورفین می رسید.
پسرک کت و شلوار آراسته و مشکی رنگی به تن داشت و پاپیونی قرمز یقه ی چیندار پیراهن سفیدش را می فشرد.

- شلام کوچولو! آقای پاتر تشریف دارن؟
- خودمم!
- نه. منژورم باباته. آقای جیمژ شیریوش؛ متخشش ترک اعتیاد.

پسرک یویوی صورتی رنگش را به طرزی تهدید آمیز بالا و پایین کرد و گفت:

- جیمز سیریوس خودمم. بیا تو.

***

در دفتر جیمز سیریوس، مورفین در حال پر کردن فرم ثبت نام بود. جیمز نیز پشت میز ریاستش نشسته بود و در حالیکه تنها قسمت های بالای بینی اش از پشت میز دیده میشد و پاهایش را که به زمین نمی رسید تکان تکان میداد، در مورد موسسه اش توضیحات لازم را ارائه می کرد:

- در این موسسه از جدیدترین متدهای 2009 در هفت مرحله، برای ترک اعتیاد افراد استفاده میشه و همونطور که احتمالا خودت هم بدونی تمام این مراحل کاملا بدون جیــــــــغ... یعنی بدون جیغه. راستی حساب عضو شتاب داری؟!
- امممم... بله آقا. هفته ی پیش به مناشبت هژار و شد و دواژدهمین شالگرد تولد شالاژار اشلیترین کبیر، خواهرژاده ام یه حشاب جغدطلایی تو گرینگاتژ برام باژ کرده.
- بسیار خب. هزینه های درمان ویژه 7000 گالیونه و تماما در مرحله ی ثبت نام از مراجع دریافت میشه!
- 7000 گالیون؟! ولی این پول معامله ی 40 تن مورفین خالشه، بی انشاف!!!
- امممم، خب... به من چه!
- باشه، پرداخت می کنم.

جیمز سیریوس دستگاه چوبدستی خوان را جلوی مورفین گذاشت و گفت: پس لطفا زودتر پول رو واریز کن تا مراحل درمان رو شروع کنیم.

***

مورفین و جیمز در برابر تونلی که بر دیواره هایش نقاشی های مربوط به دوره ی مصر باستان بود ایستاده بودند.

- بسیار خب، آقای گانت! شما باید مسیر 40 متری این تونل رو تا انتهاش برید و یویویی که متعلق به فرعون آمیسنس چهل و پنجم بوده رو بردارید و برگردید.
- همین؟
- همین!

مورفین با اعتماد به نفس کامل، قدم به داخل تونل گذاشت.

نیم ساعت بعد

مورفین از تونل خارج شد، در حالیکه شمشیرها و خنجرهای گوناگونی به داخل بدنش فرو رفته بود، پوستش به علت سوختگی، سیاه شده بود، تمساحی پای چپش را تا زانو در دهان داشت و گرزی فولادی داخل جمجمه اش گیر کرده بود. مورفین، جلوی پای جیمز نقش زمین شد و یویوی جواهرنشان، از دستش رها شد.
جیمز خم شد و یویو را برداشت:

- بدک نبود، آقای گانت. مرحله ی اول رو با موفقیت پشت سر گذاشتین... راستی، وقتی یویو رو از روی سکو برداشتی اتفاقی نیفتاد؟
- نه...
- هوممم... احتمالا هدش کثیف شده با تاخیر عمل می کنه.
- چی با تاخیر عمل می کنه؟

جیمز خودش را کنار کشید و گفت:

- اون سنگ کروی شکل دو تنی که بعد از برداشتن یویو آزاد میشه و در مسیر برگشت تعقیبت می کنه.
- شنگ کروی شکل دو تن...

خرررررررررچ!

سنگ کروی شکل دو تنی از تونل خارج شد و از روی مورفین و کنار جیمز گذشت.

- گفتم که! احتمالا هدش کثیف شده. باید به تدی بگم تمیزش کنه.

***

مرحله ی دوم
مورفین و جیمز در برابر اتاقکی شیشه ای ایستاده بودند و جیمز توضیح میداد:

- سلولهای بدن تو، چون خوشی زده زیر دلشون معتاد شدن. باید یه کمی سختی ببینن و در کوره ی حوادث و مشکلات پخته بشن تا دیگه دور و بر اعتیاد نرن. میشه بری تو این اتاقک؟

مورفین که سرتا پا چسب زخم های ضربدری خورده بود، وارد اتاقک شد و جیمز در اتاقک را بست و قفل کرد. عینک مخصوص جوشکاری را روی چشمش گذاشت و دستش را به طرف کلید درجه ای کنار در برد.

مورفین گفت: "ببخشید آقای پاتر! میشه بپرسم اسم این اتاقک چیه؟"
جیمز پاسخ داد: " کوره ی حوادث و مشکلات!" و کلید را تا آخرین درجه چرخاند.

نور شدید شعله های آتش درون اتاقک، همه جا را روشن کرد.

***

مرحله ی سوم
جیمز کنار استخر بزرگی نشسته بود و در حالیکه سوت میزد به حباب های بزرگی که به سطح آب رسیده و می ترکیدند خیره شده بود.

20 دقیقه بعد

جیمز کنار استخر خوابش برده بود و هیچ حبابی روی سطح آب دیده نمی شد!

***

مرحله ی چهارم
جیمز به انتهای تسمه نقاله خیره شده بود و فریاد میزد: ... این کار باعث میشه سلولهای معتاد ناحیه ی کمرت از وسط نصف بشن. البته یکمی دندونه هاش کند شده، آخه فرصت نکردم از درمان قبلیم تمیزشون کنم ولی کارت رو راه میندازه...

خررررررررررررررررررررررررررررر....چ....چ...چ...چ....فیـــــــــسسسس!

جیمز آهی کشید: اه! ارّه ی لعنتی! بازم تسمه اش وسط کار گیر کرد. طاقت بیار آقای گانت! تا ده دقیقه ی دیگه روشنش می کنم.

***

مرحله ی پنجم
جیمز بالای چهارپایه ای ایستاده بود و چوبدستی دوربین دارش را به سمت سیبلی که فردی باندپیچی شده به آن بسته شده بود، نشانه رفته بود:

- با کمک این دوربین می تونم سلولهای معتاد بدنت رو ببینم و نابودشون کنم، آقای گانت. آوادا سوراخیوس منفجریوس!

***

مرحله ی ششم

جیمز کنار صفحه کنترلی با دکمه های فراوان ایستاده بود.
واکی تاکی بزرگی را کنار دهانش گرفت و در حالیکه به منظره ی کویر لم یزرع روبرویش خیره شده بود، فریاد زد:

- اصلا نگران عواقب زیست محیطیش نباش، آقای گانت. این بیابان در اختیار ارتش آمریکاست و اونا هم تمام آزمایشات مشابهشون رو همینجا انجام میدن. در ضمن سعی نکن طنابهایی که باهاش به بمب بسته شدی رو باز کنی. روش پسوورد گذاشتم.

جیمز واکی تاکی را خاموش کرد. دوباره عینک مخصوص جوشکاری اش را به چشم گذاشت و دکمه ی قرمز رنگی را فشار داد.
غبار عظیم نورانی و قارچی شکلی در افق پدیدار شد.

***

مرحله ی هفتم و آخر

جیمز لباس کارمندان ناسا را پوشیده و به راداری که بر روی صفحه نمایشگری عظیم نشان داده میشد چشم دوخته بود. جیمز داخل گوشی اش زمزمه کرد:

- آقای گانت! اگه هنوز ذوب نشدی، باید بهت بگم که تا 15 ثانیه ی دیگه وارد محدوده ی گرانشی خورشید میشی و 5 دقیقه بعدش در هسته ی خورشید خواهی بود. سفر خوشی رو براتون آرزو می کنم.

***

دو ماه بعد

هیکل چهارشانه و باند پیچی شده ای با چند تار موی سوخته، روی تخت مشاوره دراز کشیده بود و آهسته با دکتر روانشناس صحبت می کرد:

- خیلیا میگن دیوونه شدم. گرچه بعضیا که باانصاف ترن میگن شوک حاصل از ترک اعتیاده! البته نظر من اینه که وقتش رو بیشتر کنن، چون با اون دندونه های کند ارّه که نمیشه به مرکز خورشید سفر کرد. فرعون آمیسنس چهل و پنجم هم سعی کرد همسرش رو به سیبل ببنده ولی قبل از اینکه بتونه تو کوره ی حوادث و مشکلات آبدیده بشه تو استخر خونه اش با انفجار هسته ای ترکید!!! راستی دکتر تا حالا اعتیاد، چنگالش رو تو چشمت فرو کرده؟... من یه موسسه ی ترک اعتیاد خوب سراغ دارم که تو هفت مرحله...

دکتر بی توجه به مورفین گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت:

- الو؟! سنت مانگو؟!... بی زحمت وصل کنید به بخش پذیرش بیماران روانی...
[/spoiler]



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷
#63

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
مری خیلی حرف میزنیا ! تو کار بزرگترت دخالت نکن ! برای سوژه دادن رد صلاحیت شدی !

--

سوژه دوئل لرد ولدمورت و مری باود: نواده اسلیترین!

توضیح: سوژه رو هرطور دوست دارید میتونید بسازید فقط ترجیحا نبردتون در تالار اسرار باشه!

موفق باشید!




باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۵:۱۱ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷
#62

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه های دوئل بعد از تفکر و تفحص و تجسس فراوان داوران تعیین شد.

خوشبختانه جادوگران و ساحره های شجاع همه دعوتهای دوئل را قبول کردند.

نکات مهم:

1-بعد از اعلام سوژه ها هر دو طرف 5 روز برای ارسال پستهای دوئل فرصت دارند .(تا ساعت 12 شب دوشنبه 25 آذر)

2-پستها بصورت تکی زده خواهند شد.ترتیب پستهای دوئل کننده ها اهمیتی ندارد.لازم نیست پستهای دو طرف دوئل حتما پشت سر هم زده شده باشند.

3-سبک پستها کاملا آزاد است.هر پست در سبک خودش بررسی خواهد شد.

4-طول پستها اهمیتی ندارد.

5- پست زنندگان باید به سوژه تعیین شده وفادار بمانند.

6-لازم نیست خود پست زننده حتما در پست حضور داشته باشد.

7-لازم نیست پست حتما مقدمه و نتیجه داشته باشد یا به پایان برسد.کافیست که بتوانیم آنرا به عنوان یک پست تکی در نظر بگیریم.

ویرایش:
دو نکته رو یادم رفت بگم.
8-در پست دوئل کشتن طرف مقابل آزاده چون این پستهارو نمیشه کاملا جزو ایفای نقش محسوب کرد و کشتن فرد میتونه دوئل رو جذابتر کنه.
9-اینجا باشگاه دوئله ولی لازم نیست حتما موضوع پستها دوئل باشه...یعنی مجبور نیستین نبرد دو نفرو توصیف کنین.این پستهای شما هستن که دوئل میکنن.پس درباره سوژه بنویسین.کاملا آزادانه.

سوژه ها:

سوژه دوئل بلاتریکس لسترنج و آنیتا دامبلدور:لرد ولدمورت

توضیح:سوژه دوئل شما کاملا مشخصه.سوژه شما همون دلیل دوئلتونه،یعنی لرد سیاه.لازم نیست حتما خودش حضور داشته باشه.کافیه موضوع پستتون ولدمورت باشه.
-----------------------------------------------------
سوژه دوئل بارتی و پیوز:آرایشگاه تخصصی ریش باورز

توضیح:باورز تلفیق بارتی و پیوزه.تخصص این آرایشگاه ریشه ولی شما میتونین هر طور که دوست دارین در پستتون ازش استفاده کنین.
---------------------------------------------------------------
سوژه دوئل مورفین گانت و جیمز سیریوس پاتر:موسسه ترک اعتیاد تضمینی بدون جیغ با مدیریت شفابخش جیمز سیریوس پاتر


توضیح:سوژه مشخصه.میتونین هر طور که مایلین ازش استفاده کنین.لازم نیست اتفاقات پست حتما در موسسه باشه.اسم موسسه هم کافیه.

-----------------------------------------------------------------
سوژه دوئل لرد ولدمورت و مری باود توسط داور مهمان تعیین خواهد شد.(چون خودم نمیتونم داوری کنم.)

سوژه دوئل نارسیسا مالفوی و آلبوس دامبلدور بعد از مشورت با داور سوم تعیین خواهد شد.

موفق باشید و سعی کنید کسی باشید که زنده میماند!!!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۲ ۲:۴۴:۳۸



Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
#61

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
خب ... من دعوت پیوز به دوئل رو با جون و دل می پذیرم . فقط اینکه یکم نامردیه من شرایط روحی - روانی - جسمانی - چوب دستی و ... خوبی ندارم و ممکنه شکست بخورم . ولی مهم نیست ...... البته بازم نامردیه ، چون من هر کاری که بکنم نمی تونم یه روح رو بکشم و شکستش بدم

ولی با این حال قبول می کنم !!!


ویرایش :
پستا رو باید تکی بنویسیم دیگه . آره ؟! زمانش رو هم زودتر مشخص کنین بی زحمت !!!


ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۹ ۱۵:۵۸:۳۱


Re: ��Ԑ�� ����<<<< این عنوانو درست کن ولدی!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
#60

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
من میخوام مرگخواری رو انتخاب کنم که ؛

خیلی...

خیلی...

خیلی...

خیلی...

خیلی!!!


معتاده!


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۹ ۱۳:۱۷:۰۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.