هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۱۷ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۰

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
به تمامی دیوار ها کاغذ کشی و بادکنک و کاغذ رنگی چسبیده شده بود. از سقف انواع وسائل تزئیناتی آویزان بود و همه جا خیلی پرزرق و برق تزئیسن شده بود. دروار ها به وسیله ی جادو به رنگ های صورتی و نارنجی درآمده بود و پر از نقاشی های عاشقانه و بعضا بیناموسی بود! میزی وسط سرسرای بزرگ قرار گرفته بود که سرتاسرش با جام های پر و شیشه های نوشیدنی پر شده بود.
استیج گردی با فاصله کم از میز نوشیدنی ها قرار گرفته بود که با انواع رقص نور روشن شده بود.

خانه شماره 12 گریمولد ریدل برای جشن بزرگی آماده شده بود و هر یک از مرگخوارها مشغول فراهم کردن مقدمات بخشی از مراسم بودند.
لودو مشغول بررسی نوشیدنی ها بود که همه سالم و بدون سم باشند، رز سیستم صوتی را چک میکرد و هر چند دقیقه صدای موزیکی فضا را پر میکرد، لینی سعی میکرد استیج را گردان کند و سرعت رقص نور ها را بالا ببرد، وزیر هم تیریبونی را کول کرده بود و به وسط سرسرا میاورد تا لرد برای حضّار سخنرانی کند و مورفین هم سعی داشت تا در لحظات آخر پیش از جشن بسته های جاسازی شده اش را از میان میوه و شیرینی ها خارج کند.

پس از مدتی ریگولوس دوان دوان از نقطه ی نامعلومی وارد شد و فریاد زد: ارباب داره میاد! نجینی هم همراهشه.
ریگولوس جمله اش را به پایان نبرده بود که لرد به همراه نجینی وارد شد دور و اطرافش را از نظر گذراند.
- این چه قرتی بازی ایه که راه انداختید؟ جشن تولد جیمز، توله ی کله زخمی رو میخواید بگیرید؟ این جا خونه ی ریدله و حرمت داره

لرد این جملاتت ضدحال بار را گفت و چوبدستی اش را از جیب راست ردایش بیرون کشید و بعد از حرکتن دادن آن به صورت آرام و مواج به سمت چپ آن را در جیب چپ گذاشت و در یک ثانیه تمام تزئینات و میز و سیستم صوتی و تمامی مقدمات جشن تبدیل به پودر شد و دیوار ها هم به صورت اولیه اش درآمد.

- کی این بساط رو ترتیب داده؟

لودو در حالی که به نون خامه ای تغییر شکل میداد در کمال خودشیرینی خودش را به کنار لرد رساند و گفت: رز ویزلی قربان! تحط تاثیر سوژه های هافلاویز بود و اتفاقا عاشق هم شده بود و تصمیم گرفت این جشنو ترتیب بده و به حرف منم گوش نکرد.

- که این طور! زمانی که من این جوجه رو به مرگخواری پذیرفتم از خیلی مرگخوارا روحیه ی خشن تری داشت اما حالا ظاهرا داره تغییرات اساسی پیدا میکنه ... احتمالا منم باید توی دیدگاهم تغییرات اساسی بدم.
- ارباب به مرلین من ...
- دهنتو ببند! در ضمن لودو، باید یادم باشه یه درجه ی مرگخوار وفادار بهت بدم ... تو بدون این که دستور و ماموریتی از ارباب داشته باشی برای خدمت به ارباب به کافه ی محفلیا رفتی و تونستی همشونو ناکار کنی، این خیلی برای ارباب ارزشمنده.
-
- خوب، حالا وقتشه که خودم شخصا کار این ماست های چکیده رو بدم! دیگه این گروه سفید وجود نخواهد داشت. گفتین همشون الان دیوونن؟

بلاتریکس جلو آمد و گفت: نه ارباب. یکیشونو ما گروگان گرفتیم ... سه نفرشون هم تئ کافه نبودن.
لرد دستی به چانه اش کشید و گفت: که این طور ... این گروگان میتونه برای از سر راه برداشتن اون سه تا هم کمکمون کنه. بیاریدش پیش ارباب.

لرد این را گفت و بی معطلی نجینی را بغل کرد و به اتاق خود رفت.


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ یکشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
ریموس بدون معطلی به سمت پله ها حرکت کرد تا به اتاق دامبلدور برود. ایلویز که شوکه شده بود، برای اینکه متوجه ماجرا شود با او همراه شد.

- تق!

در با صدای محکمی به دیوار برخورد کرد و ریموس و پشت سرش ایلویز نمایان شدند. دامبلدور با دیدن چهره ی مضطرب ریموس پرسید:

- اتفاقی افتاده؟ چرا ...

ریموس حرف دامبلدور را قطع کرد و گفت: کل محفلیا عین دیوونه ها دارن میخندن. شاید طلسمی چیزی مرگخوارا روشون اجرا کرده باشن.

ایلویز بلافاصله گفت: مگه میشه؟ اونا جمعیتشون زیاده به این راحتی مرگخوارا نمیتونستن اونارو جادو کنن.

دامبلدور از پشت میزش بیرون آمد و گفت: بهتره از نزدیک ببینیم چی شده.

ایلویز و ریموس سرشان را به نشانه ی موافقت تکان دادند و هر سه با صدای پاقی ناپدید شدند.

کافه محفل ققنوس:

سه جادوگر، یکی پس از دیگری بر روی سنگفرش های پیاده رو ظاهر شدند و بعد از نگاهی به اطراف، هرسه به سمت در کافه حرکت کردند. ریموس که جلوتر از بقیه بود، بعد از اطمینان از اینکه کسی در خیابان نیست، سرش را شیشه چسباند. درون کافه نیز خبری از کسی جز محفلی های خندان نبود.

بنابراین در را باز کردند و به درون کافه رفتند و شروع به قدم زدن بین میزها کردند. توجه ایلویز به شیشه ی شکسته ای که روی زمین افتاده بود جلب شد. مقداری از معجون درون آن به بیرون ریخته بود. ایلویز انگشت اشاره اش را درون آن زد و مشغول بو کردن آن شد.

دامبلدور که متوجه او شده بود، به سمتش آمد و بینی اش را نزدیک دست ایلویز کرد و گفت: معجون دیوونگیه!

ریموس با شنیدن این حرف با عصبانیت گفت: یعنی همه ی اینا از این معجون خوردن؟ اثر اون معجون خیلی دیر میره، یعنی فقط ما سه نفر موندیم؟

دامبلدور عینکش را صاف کرد و گفت: پس چرا جسیکا نیست؟ تا اونجایی که یادمه اون همیشه اینجا بود. ولی من بین اینا نمیبینمشون.

ایلویز آب دهانش را قورت داد و گفت: یعنی ممکنه پای ...

- منم میگم کار مرگخواراس!

و هرسه نگاهی با نگرانی به یکدیگر انداختند.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۶ ۱۷:۳۰:۱۵



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۰

ایلویز میجن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۰:۲۲ جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
تمام بدنش درد میکرد، روی زمین سختی دراز کشیده بود! آرام لای چشمانش را باز کرد، سایه ی کسانی را بالای سرش دید، چندبار پلک زاد تا اطرافش را بهتر ببیند، چه اتفاقی افتاده بود؟
صدای کسی را شنید که گفت: هی نگاه کنید، به هوش اومد!
صدای خش خش امد و بعد همه نزدیک او بودند، آرام پرسید: من کجام؟
کسی محکم به پهلویش لگد زد و با صدای خشنی پرسید: حالا میتونی حدس بزنی کجایی؟

جسی از درد به خود پیچید، میدانست که هنوز در کافه است ولی مرگ خوار ها امده بودند! به اطرافش نگاه کرد، تمام اعضای محفل بیهوش روی زمین افتاده بودند، کسی مقابلش چمپاته زد، هوا تاریک بود و او نمیتوانست او را ببیند ولی وقتی آن انگشتان باریک و سرد چانه اش را لمس کردند حدس زد که او بلاتریکس است، او با نفرت گفت: میبینی جسی؟ اینا اعضای فداکار گروه شما هستن، ببین به چه روزی افتادن!

جسی تفی به صورت بلا انداخت و گفت: هرچی که باشن که از موجودات کثیفی مثل شما بهترن!
بلا سیلی محکمی به جسی زد و از جایش بلند شد، سرش را برگرداند و رو به بقیه مرگ خوار ها گفت: باید اینو از اینجا ببریم، کراوچ بیا اینجا
شخص دیگری پرسید: پس بقیه چی؟
_ اونا رو مسموم کردن، حالا همشون یه مشت دیوونه هستن!
کسی که به نظر میرسید لوگو باشد پرسید: یعنی روفوس همینجوری دیوونه میمونه؟

آنها برگشتند و روفوس را نگریستند، او گوشه ای کز کرده و ریزریز میخندید! چیزهایی را زیر لب زمزمه میکرد که کسی از معنی انها سردرنمیاورد!
بالاخره بارتی گفت: اونم با خودمون میبریم، شاید ارباب بتونه یه کاری براش بکنه

بلا عصبانی شد: ما که ایجا نعش کشی راه ننداختیم، نمیشه اونو برد!
_ ولی نمیتونمم اونو اینجا بزاریم

بلا لبش را گزید و بعد گفت: باشه، قبول!
و با لگدی که به جسی زد حرصش را خالی کرد!

...

چیزی به طلوع خورشید نمانده بود، اعضای محفل هنوز برنگشته بودند، ریموس کم کم داشت به این نتیجه میرسید که کافه هیچ فایده ای بجز دورکردن انها از اهدافشان ندارد!
کم کم داشت نگران میشد، فریاد کشید: ایلویز، هی ایلویز با توام، کجایی؟

ایلویز درحالی که از دستشویی، بیرون میامد گفت: اگه گزاشتین آدم درست و حسابی کارش رو یکنه! چی شده ؟ بقیه اومدن؟
ریموس اهی کشید و گفت: نه هنوز برنگشتن!
ایلویز جوابی نداد، ارام به طرف ریموس رفت و مقابل او روی چهارپایه نشست، بعد از مدت کوتاهی پرسید: فکر میکنی براشون اتفاقی افتاده؟
ریموس بی آنکه سرش را بلند کند گفت: نمیدونم
و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: ولی میفهمم

بلند شد و به سمت شومینه رفت، کمی از ان گرد لعنتی برداشت و ریخت! سرش را درون آتش فرو کرد و از انچه درمقابلش دید وحشت کرد!


ویرایش شده توسط ایلویز میجن در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۸ ۱۲:۲۶:۰۹


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ جمعه ۷ مرداد ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



لودو با دستمال نمدارش عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و بعد از کشیدن نفس عمیقی همراه با روفوس وارد کافه شد!
اعضای محفل که هنوز در عالم سرخوشی خود قرار داشتند چندان به حضور مشکوک تازه واردان توجهی نشان ندادند و این لبخند رضایتی بر لبان ترک خورده ی لودو نشاند!


جسی تنها بود، جسی خسته بود، جسی یه گوشه ای نشسته بود و بشدت احساس کلافگی میکرد وی غرق در این فکر بود که عامل پخش چنین مشروبات غیرقانونی را ، و عاملین را به دار مجازات بیاویزد! ... سرش را روی زمین گذاشت و از داخل لیوانی که جلوی چشمانش بود که منظره ی روبرویش مینگریست!

لودو : هعی دوتا ویسکی رد کن بیاد!
-
لودو : به چی میخندی پدرسوخته ؟! بدم پدرپدرسوخته تو به سیخ بکشن پدرسوخته ؟!
-
لودو :
در همین حال روفوس خوشحال و راضی به سمت پیشخوان، کنار لودو آمد و گفت:
- میخوام پیک برم بالا، تو پایه هستی؟! :pint: ... وقبل از اینکه منتظر جواب لودو باید تا آخرین قطره ی شیشه را سرکشید و درکمال ناباوری از شدت خنده روی زمین ولو گشت!
لودو با عصبانیت شیشه رو از دست روفوس میگیره و بعد از خواندن نام مواد به این فکر میکنه که باید هرچه سریعتر پیامی به اربابش بفرستد و از احوال محفلی ها برایش توضیح دهد!


.:. در گوشه ای دنج .:.

لودو بی توجه به جسی که سخت!!!! مشغول فکر کردن بود با خود متن نامه رو نجوا میکنه:

[spoiler=MahRamAnE !!! ] ای جادوگر اعظم!
خبر بسیار مهمی براتون دارم و اون اینه که اعضای محفل به طرز مشکوکی دچار خنده های هیستریکی شدن ! اونها حتی از اوضاع زمان و مکانی که در اون هستن خبر ندارن و فقط قهقه سر میدن! طبق اطلاعاتی که بدست آوردم اونها از " معجون دیوانگی " استفاده کردن که البته بسیار قوی است و تا مدتی توان انسان رو میگیره!
ارباب چه دستور میفرمایند؟! آیا فرصت خوبی برای حمله نیست؟[/spoiler]


جسی سرش رو بالا میاره و با ظاهری شبیه علامت سوال به لودو خیره میشه!! همینکه خواست چوبدستی خودش رو به سمت لودو نشونه بگیره، صدای فیش فیش ماری بلند میشه و متعاقبا" لودو دستش را در جیبش فرو میکنه و پیام ارباب رو میخونه:
- Lotfan ba man tamas begirid !!!
لودو :
جسی:
نویسنده:


جسی از همین فرصت استفاده میکنه و چوبدستیش رو به پهلوی لودو فرو میکنه، لودو که احساس غافلگیری شدیدی بهش دست داده بود بیخیال انتقال شارژ به ارباب میشه و سعی میکنه به ادامه ی زندگیش فکر کنه ، میگه:
- چند سالته دختر ؟!
جسی که با اخمی بر پیشانی به وی خیره شده بود گفت:
- به تو ربطی نداره!! دشمنتم و میخوام برای نفوذ به اینجا بکشمت!!!!
- آها ! خب باشه بریم که منو بکشی !!!
- اوکی !!

لودو لگدی به روفوس که هنوز میخندید زد و او را به سمت خارج کافه میکشید ، او همچنین از اینکه جسی او را نشانه گرفته بود حس خوبی نداشت!


- چرا اومدین اینجا ؟! هـــــــآ ؟!


- چند سالته دختر ؟!
جسی برگشت اما قبل از آن طلسمی آبی رنگ او را بیهوش کرده بود!

مرگخوارها آمده بودند ، صدای خنده از داخل کافه هنوز به گوش میرسید!!!






Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
در این شب گرم تابستانی، در خیابانی که به کافه ختم میشد، دو فرد شنل پوش، قدم زنان بر روی سنگفرش های پیاده رو حرکت میکردند. خیابان تاریک بود و تمام مغازه های اطراف خاموش و بسته بودند.

روفوس که از لودو عقب افتاده بود نفس نفس زنان گفت:

- هوی بوقی ... وایسا ... بهت برسم ...

لودو هم که از نظر خستگی، چیزی کمتر از روفوس نداشت، با کلماتی شکسته گفت:

- کافه ... نزدیکه ... میرسیم ...

روفوس ابتدا سعی کرد کلمات لودو را به هم بچسباند و جمله ای با آن ها بسازد تا منظور او را دریابد، اما بعد با یادآوری خستگیش بیخیال این موضوع شد و سعی کرد از لودو عقب نماند.

بالاخره بعد از چند دقیقه کشیدن کیسه های بزرگ و پر از اجناس مختلف، آن دو به چند قدمی کافه رسیدند.

لودو کیسه را به شیشه ی مغازه ی خاموش تکیه داد و بعد از تازه کردن نفسش گفت:

- آخیش رسیدیم. تا الان دوتا مغازه رو زدیم. اینم سومیش، کافه ی محفل. با یه تیر دوتا نشون میزنیم. هم به محفل ضرر میرسونیم هم پول به جیبمون میزنیم.

روفوس با تردید پرسید: اگه اونجارو خالی کرده باشن چی؟

لودو با اطمینان گفت: اگه آدم داشتن این کارو بکنه، خب راش مینداختن.

روفوس نگاهش را به لودو دوخت که به سمت کافه رفت. او تازه متوجه نوری که از درون کافه خارج میشد شده بود. لودو بلافاصله بعد از رسیدن به پشت پنجره ی کافه، با یک حرکت سریع روی زمین نشست و دستش را به نشانه ی سکوت جلوی بینی اش گرفت.

روفوس به آرامی به سمت لودو آمد و درحالیکه خم شده بود سعی کرد درون کافه را ببیند و او نیز همانند لودو فکش به زمین افتاد.

لودو که حرف زدن در پشت پنجره ای که پر از محفلی بود را خطر میدانست، از پنجره کنار رفت و به سمت کیسه ها رفت. وقتی به کیسه ها رسید، روفوس نیز به او پیوست و گفت:

- حالا چی کار کنیم؟ چه خبر شده؟

لودو کیسه ی خودش را برداشت و گفت: بیا اینارو یه گوشه پنهان کنیم و ببینیم محفلیا چی کار میکنن. ارزش گرفتن اطلاعات از محفل و دادنش به لرد، بیشتر از دزدیه.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۲۲:۳۰:۵۱



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
سوژه جدید

« همه چی آرومه ... من چقدر خوشبختم ... »

صدای آهنگ تمام کافه را فراگرفته بود و آرامشی بی نظیر برای کافه بوجود آورده بود اما بجز جسیکا که با ریتم آهنگ در حال رکسیدن بود ، کس دیگری در کافه نبود.

بالاخره جسی از رکس باله خسته شد و در یکی از صندلی ها نشست و داد زد: « یه لیوان آبجو »

جوابی بر سوال جسیکا نیامد و جسی برای چندمین بار در روز فهمید که کسی در کافه نیست و خودش بلند شد و یک نوشیدنی برای خودش آورد. دوباره در صندلی نشست و آرام آرام آبجو را نوشید. بعد از تمام کردن آبجو بلند شد و آهنگ را عوض کرد.

« دوس دارم وقتی که چشماتو می بندی ... با من به درد های دنیا بخندی ... »

صدای پر از غم خواننده بار دیگر در کافه پیچید و جسی را جای دیگر برد ()

ساعت ها گذشت و جسی همینطوری وقت خود را گذراند و بالاخره تصمیم گرفت از کافه برود اما همینکه در کافه را باز کرد ، تمام محفلیان وارد کافه شدند.

جسی: « »

همه محفلیون بدون توجه به جسی وارد کافه شدند و دور میز ها نشتند و کافه پر از سر وصدا شد. سیریوس هم به طرف دستگاه موسیقی مشنگی شد و آهنگ آن را عوض کرد.

« جونمی ... عمرمی ... قلبمی ... نفسی. بمونم تنهام نزار تو این بی کسی ... می دونم می دونم عاشق چشاتم »

صدای موسیقی شاد در تمام کافه پیچید و باعث شد بعضی ها هم کنترل خود را از دست بدهند و شروع به رکسیدن بکنند ... البته از بردن نام آنها معذوریم ()

جسی شوکه شده بود. تا چند لحظه پیش هیچ مورچه ای هم در کافه ققنوس نبود اما حالا جا برای نشستن خودش هم نبود. بی درنگ به طرف یکی از محفلی رفت و با عجله گفت: « چی شده؟ چه خبره؟ »

محفلی صورتش را به سمت جسیکا برگرداند و بعد از اینکه کمی جسیکا را نظاره کرد ، گفت: « جسی مگه خبر نداری؟ »

جسی با علامت سر جواب منفی به او داد و محفلی دوباره ادامه داد: « منم نمی دونم »

با گفتن این کلمه دیگر محفلیان هم شروع به خندیدن کردند و صدای خنده تمام کافه را گرفت حتی صدای موسیقی که حالا شادتر از قبل می خواند ، را نیز خفه کرد و تنها صدا ، صدای خنده ی محفلی ها بود.

جسی بعد از اینکه مدتی به این شکل درآمد بود ناگهان چشمانش به شیشه ای افتاد که بر زمین افتاده بود و به طرف آن رفت تا آن را بردارد اما همینکه نزدیک آن شد ، یکی از محفلی ها آن را برداشت و مایع درونش را نوشید و دوباره به این شکل درآمد.

جسی شیشه ی خالی را برداشت و آن را وارسی کرد و با تعجب ، گفت: « معجون دیوانگی »


تصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سوژه جدید
جاسوس

بلیز زابینی با سرعت وارد کافه شد، پایش لیز خورد و با کله به داخل شکم دامبلدور رفت که دامبلدور هم از روی صندلی به پایین پرت شد.

دامبلدور و بلیز پخش شده روی زمین:

در همین حال مالی ویزلی که حسابی عصبانی شده بود و خیلی روی دامبلدور حساس بود جارویش را برداشته بود و با آن محکم به سر و روی زابینی میکوبید.

8 دقیقه و چهل و شش ثانیه بعد

کافه به حالت عادی باز گشته بود و همه سر صندلی هایشان نشسته بودند. در این میان فقط یک نفر که سر و صورتش باندپیچی شده بود قابل تشخیص نبود.

سوروس به سیریوس: این کیه؟
سیریوس به سوروس: اولا که با من حرف نزن ثانیا همون جاسوسه س دیگه.

سوروس در دلش: هــــــــان ایول پس از یک قماشیم. من باید هوای اینو داشته باشم.

دامبلدور: زابینی عزیز چی شد که اینطور وارد کافه شدی و لطف کردی و تو شکم من آمدی؟
زابینی: چیز شد ... این چیزه اومده بود چیز چیز میکرد منم رفتم زدم تو چیزش تا بفهمه چیز چیز کردن، چیز چیز شدن داره و تازه چیزشم گرفتم و کلی چیزش کردم و به چیز چیز گفتن افتاد و خلاصه چیزی شد واسه چیزش.

ملت محفل:

دامبلدور: زابینی جان یه نفس عمیق بکش. آهان آباریکلا پسر خوب. حالا آروم باش و راحت حرفتو بزن. راستی کلاس چندی پسرم؟ :mama:
مالی ویزلی: آلبوس دوباره شروع کردی؟ تو دوباره رفتی طرف بچه ها؟
دامبلدور: هووم ببخشید منظورم این بود که زابینی جان، مادرت چطوره راستی؟ اینقد هوس عروسی کردم ... دوباره ازدواج نکرده؟
زابینی: نه آخرین بار دو ماه پیش ازدواج کرد.
آلبوس: خب پس حداقل تا چهارماه دیگه از عروسی خبری نیست. حیف شد ... حالا بگذریم ... اگه یه نفس عمیق کشیدی بگو برا چی یهویی اومدی؟

زابینی: هووم من اومدم آخرین اطلاعات مرگخواران را بهتون بدم. این گروه کلا از هم پاشیده و ما داریم به هدفمون میرسیم، تازه من با دسترسی ای که دارم میتونم اطلاعات انجمن خصوصی آنها رو هم بهتون بدم و تازه ... در مجله شایعه سازی کلی شایعه علیهشون پخش کردم و اونجا گفتم که مرگخواران در حال از هم پاشیدن هستند و وقتی هم دالاهوف جواب منو تو اینجا داد دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و نور ممد و کور ممد و چیز ممدشو آوردم جلوی چیزش و خواستم چیزش کنم که یهویی چیز شدم و گفتم بذار بعدا چیز کنم تا بفهمه چیز کردن ...

سیریوس: آلبوس اینو از برق بکش. دوباره به چیز چیز کردن افتاده. من که از اول گفتم به جاسوس جماعت اعتمادی نیست.

زابینی: چی؟ به من توهین کردی؟ اصلا الان میرم پیش پرفسور کوییرل تا وساطت کنه و حالتو بگیرم ... اوه راستی یادم نبود پرفسورم حالمو قبلا گرفته، دیگه پیش اونم نمیتونم برم. تازه اگه دستارشو باز کنه پشت سرش لرد ولدمورته و منم ازش میترسم.

دامبلدور: حالا خودتو ناراحت نکن زابینی جان. دوباره یه نفس عمیق بکش، وقتی آروم شدی شاید تونستی اطلاعات خوبی از مرگخوارا بهمون بدی تا بتونیم بالاخره بعد از چندسالی که از لرد شدن لرد ولدمورت فعلی گذشته یه بارم شکستشون بدیم! یعنی میشه؟



کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۱۳ دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۹

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
مردمک چشم مک گونگال بالا و پایینی رفت و تصویر زن اهریمنی در آن نمایان گشت. بی اختیار چوبدستی اش را از لای ردایش بیرون کشید و در سوراخ دماغ پرتقالی مرد بیهوش فرو کرد و سریعا بیرون کشید. به بدنه چوبدستی اش مخلوطی از مواد لزج خاکستری و سفید و تعدادی تارها و رگ و رشته های عصبی و همچنین قسمت های گردو مانند مغز آدمی چسبیده بود. مگی یک شیشه به اندازه قوطی را در هوا به طور معلق ظاهر نمود. درون آن از مایع غلیظ سبز رنگی پُر شده بود. بدنه چوبدستی را درون شیشه کوچک خالی کرد و به شیشه خیره ماند.

جیمز: پرفسور، الان اینا مغز یاروئه؟ یعنی مُرد ؟ چیکار می کنیم...پرفسور با شمائم... جیـــــــــــغ !

مک گونگال با عصبانیت نگاهش را از روی شیشه معلق مقابل چشمانش به سمت جیمز چرخاند و با عصبانیت گفت:

- ئه ! جیغ نکش بچه. مگه نمی بینی مغزشو بیرون کشیدم دارم آزمایش میکنم... دارم می بینم چیا تو مغزشه تا بفهمم جای فرم های شرکت در مسابقه کجاست... بی سواد...پس تو هاگوارتز چی یاد گرفتی... 30 امتیاز از گریفیندور

جیمز در حالیکه پای کفش مگ گونگال را لگد می کرد با نعره ی کودکانه گفت:

- هاگوارتزه شماست... تازه ما کلاس اولیم هنوز...

مک گونگال سطل آشغالی را که کنار میز مسئول ثبت نام بود را روی سر جیمز انداخت و جیمز در زیر آن محو شد...


آوای جیمز از ته چاه: پرفسور... ببخشید... اینجا تاریکه... چراغو روشن می کنید... من می ترسم...

تصاویر در هم پیچیده و رنگارنگی از شیشه معلق در برابر چشمان مک گونگال ظاهر شد. مک گونگال با انگشتش تصویر دفتر کار را لمس کرد و تصاویر را یکی پس از دیگری مشاهده نمود. دفتر کار، میز، کشو، مایوی دو تکه، هات داگ، آب جو، ناخن مصنوعی، کلاه گیس، عروسک، فرم های ثبت نام. سریعا شیشه محلول در هوا ترکید و محو شد و محتویات عصبی و گوشتی و مغزی آن به سمت سوراخ دماغ مرد فرو شد که روی صندلی بیهوش افتاده بود. مک گونگال به سمت کشوی میز رفت و پس از شنا در میان محتویات پسرانه – دخترانه آن فرم های ثبت نام را بیرون کشید.

جیمز هم چنان از زیر سطل آه و حسرت می کشید: اه ! پرفسور ؟ پس کی صبح میشه.

مک گونگال سریعا با حرکت چوبدستی اش آدرس کافه تفریحات سیاه را تغییر داد. سریعا فرم ها را در کشو قرار داد و در حالیکه به سمت درب گام برمی داشت جیمز را در آغوش گرفت و از دفتر خارج شد.



کافه محفل


چنگ سگ ولگرد در آشپزخانه کافه به دور پاتیل های منجمد و پاتیل های جوشان حلقه زده بودند و محتویات آنها را می لیسیدند. سیریوس در مقابلشان پارس میکرد و به زبان سگی در تلاش بود تا آنها را از آشفته سازی آشپزخانه منصرف سازد. مالی ویزلی درون یخچال فریز بود و دائما آه و ناله میکرد و طلب کمک. از رون و موهای قرمز درخشانش به عنوان لوستر مرکزی رد لایت بهره گرفته بودند و از سقف آویزان بود. تدی دستش درون چرخ گوشت گیر کرده بود و گریه میکرد. دامبلدور هم روی یکی از میزها دراز کشیده بود و هر چند دقیقه یک بار بدین نحو سر کار گذاشته می شد:

- خرررررر .... پوووووف ! (آوای خر و پف دامبل )

فرد و جرج تمام اهالی توریست های شرقی را فرا می خواندند و با دریافت یک گالیون هر چند دقیقه بر بالای سر دامبل حاضر می شدند و یک محلول هات داگ بر روی انگشتان دست دامبل می ریختند. سپس فرد به آرامی می گفت: پرفسور هات داگ هات داگ هات داگ !

دامبل بدون اینکه خواب آلودگی در چشمانش نمایان باشد از خواب بلند می شد: کو کو؟ کجاست؟ آها. تو دستمه...

و شروع به گاز زدن انگشتان شبه هات داگی خود میکرد... و دنبال هر گاز یک نعره می کشید ولی دوباره سعی میکرد گاز بزند.

ملت:

فرد: بله. همونطور که می بینید عشق به فست فودهای ماگل و روغن های مونده و فاسد این چنین بزرگ ترین جادوگر رو مجنون میکنه.

و دامبلدور همچنان در تلاش خوردن انگشت شبه هات داگ خودش بود و نعره میزد و فرد و جرج هر ثانیه با ریختن سس گوجه روی انگشت دامبل پیاز داغ بازدید از این موجود را برای توریست های شرقی زیاد تر می کردند.

خانم ویزلی همچنان در یخچال حبس بود. رون همچنان رد لوستر و آویزون بود. در این حین سیریوس با پوزه هاش شش سگ زخمی را از آشپزخانه بیرون کشید و از درب کافه بیرون انداخت. شش سگ با زوزه های سوزناکی فرار کردند. سیریوس رو به اهالی کافه کرد و گفت:

- دست بردارین... دیوانه ها... داور مسابقه نجینی هستش... حالا بشینید جای این بازی ها ببینید که حیوون و ناموس عزیز لرد سیاه چی باب دندون های نیش دارشه... فردا مسابقه شروع میشه... به مدت 4 روز باید نوشیدنی و خوردنی درست کنیم...تا یک روزش بانو نجینی بیاد و تست کنه کار مارو... بشورید، بپزید، بساوید،بمیرید اما عجله کنید...

در همین حین مگی و یک عدد سطل آشغال مشکی (جیمز) وارد کافه شدند...


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۱۴ ۱۰:۱۹:۵۸

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۹

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
مينروا مك گونگال، در حالی كه كلاه نوك تيزش را روی سرش صاف می كرد، به بقيه لبخندی زد و گفت:
- پس من دارم می رم واسه ثبت نام! كاری ندارين؟

دامبلدور، در حالی كه داخل سوراخ های ديوار كافه مرگ موش می ريخت، گفت:
- برو، موفق باشی!

حدود نيم ساعت بعد، محل ثبت نام:

- سلام آقا. من برای ثبت نام توی مسابقات بهترين كافه مزاحمتون شدم.

مينروا، از زير عينكش مسئولِ ثبت نام را نگاه كرد كه روی صندليش نشسته بود و يك ليوان قهوه می نوشيد. مرد، عينكی مستطيلی زده بود، موهايی فرفری و قهوه ای رنگ داشت و دماغش به طرز عجيبی، در ابعاد پرتقال ورقلمبيده بود.

- سلام خانم. هــــــــــــورت! ( افكت نوشيدن قهوه ) اميدوارم حالتون خوب باشه. خيلی به موقع تشريف آوردين. هــــــــورت! همون طور كه می دونين امروز، روز آخر ثبت نامه. هــــــــــــورت! اين فرم رو بايد پر كنين...

مينروا، كاغذ نسبتا" بزرگی را از مرد گرفت و در حالی كه خودكار آبی رنگی را از جيب ردای بلند تيره رنگش در می آورد، مشغول به خواندن سوالات فرم شد:

نام كافه: آدرس كافه: نام صاحب كافه: دليل شما برای شركت در مسابقه:

مينروا، سرش را تكانی داد و شروع به پر كردن فرم شد...

- جيـــــــــــــــغ!

- ســــــ... هـــــــــــ... مــــــــ... وووورت! ( افكت بلعيدن فنجان قهوه توسط مرد، به خاطر صدای جيغ ناگهانی جيمز! )

جيمز، يويوی صورتی رنگش را در دستش گرفته بود و جلوی در اتاق، به درگاه تكيه داده بود. لبخندی بر صورتش كج شده بود و چشمانش به مسئول ثبت نام دوخته شده بود كه به خاطر بلعيدن فنجان، با حالت بی هوش، بر زمين نازل شده بود!

مينروا با ترس، به مرد نگاه كرد كه چشمانش از شدت صدای بلند جيغ جيمز، در ابعاد دماغش در آمده بودند.

- جيمز، تو اينجا چی كار می كنی؟ ببين چه گندی زدی!

- عمو آلبوس گفت بيام اين جا! مرگ موش ها رو داشتم می ريختم تو گلدون ها كه مچم رو گرفت و حسابی عصبانی شد و منو از خونه انداخت بيرون. منم گفتم بيام به شما كمك كنم. عيب نداره كه؟

چند دقيقه بعد:


مينروا و جيمز، فرم پر شده را روی ميز گذاشتند تا مرد، بعد از خروج از وضعيت بی هوشی، آن را بردارد.

- جيمز، آماده شو، بايد بريم. فقط لطفا" باز خرابكاری نكن!

جيمز برای آخرين بار به مرد بی هوش نگاهی انداخت و پس از چند لحظه ی كوتاه، فكر بزرگی به سرش زد.

- می گم پرفسور، مگه همه ی فرم های ثبت نام اين جا نيست؟

- چرا!

جيمز آب دهانش را قورت داد و با لبخندی شيطانی، رو به مينروا گفت:
- پس چه طوره تا اين مرده بی هوشه، فرم مرگخوار ها رو پيدا كنيم و به جای آدرس كافه ی اون ها، آدرس كافه ی فكستنی اصغر آقا كه سر كوچه ی ماست رو بنويسيم؟ هوم؟



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۲۰ جمعه ۱۳ فروردین ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
سوژه جدید

در یک صبح دل انگیز بهاری همه چیز در کافه محفل ققنوس خوب و عادی به نظر میرسید.تدی در آشپزخانه در حال شستن ظرف ها و لیوان های شب گذشته بود،جیمز همان طوری که میزها را دستمال میکشید با یویوی جدیدش بازی میکرد و دامبلدور بر روی صندلی همیشگی اش پشت میز کنار پنجره نشسته بود و قهوه صبحگاهش را مینوشید.

مالی ویزلی در حالی که صندلی های چپه شده روی میزها را مرتب میکرد گفت:ببینم هیچ کس از سیریوس خبر نداره؟صبح دیدمش که طبق عادت همیشگی دوباره تبدیل به سگ شد و از در زد بیرون!

رون که داشت در گوشه سالن با سطل آب و اسفنج زمین شور ور میرفت با عصبانیت گفت:منم دیدمش،خوبم یادمه چون درست با اون پنجه های خاکیش از وسط کف پوشی که تازه شسته بودمش رد شد!

جیمز سری تکان داد و گفت:این عادتشو هنوز ترک نکرده.از زمانی که بابای منو دیده مونده تو سرش.هی تبدیل به سگ سیاه بیریخت میشه میره بیرون دنبال آشغال روزنامه های مردم میگرده!انگار نمیتونه عین یه جنتلمن بره از روزنامه فروشی روزنامه نو بخره!

مالی پوزخندی زد و گفت:اوه جیمز چه باکلاس حرف میزنه!جنتلمن!سیریوس با اون لباساش بیشتر شبیه کارتن خوابا درست میکنه خودشو!
تدی از آشپزخونه بیرون امد و گفت:پناه بر مرلین سرم رفت!چه خبرتونه؟عین پیرزنای مشنگی نشستین هین پشت سر هم حرف میزنین!بسه دیگه!آلبوس تو یه چیزی بهشون بگو!کم مونده یه تشت سبزی بذارن وسط دور هم پاک کنن!

قبل از اینکه دامبل حرفی بزند سیریوس دوان دوان خودش را از در کافه به داخل پرت کرد و روزنامه کهنه ای را در هوا تکان داد!
رون:ای درد!ای کوفت!ای مرلین ریز ریزت کنه!چرا این همه گل پاشیدی وسط زمین؟!چقدر این زمینو بشورم من اخه!

دامبل نگاه عاقل اندر صفیحی به رون کرد و بعد از اینکه زمین را با تکان دادن چوب جادویش تمیز کرد سیریوس را از زمین بلند کرد و گفت:چیه چت شده دوباره؟

سیریوس با هیجان گفت:واقعا که هیچی از دنیا نمیدونین!من نباشم هیچ کس نباید روزنامه بخونه تو این کافه؟!کجای کارین!مسابقات انتخاب بهترین کافه جادویی سال شروع شده.اینطوری که پیام امروز نوشته کافه تفریحات سیاه هم تو مسابقه شرکت کرده و شانس برنده شدنش خیلی هم زیاده!اون وقت شما اینجا نشستین لیوان برق میندازین!

دامبل عینکش را بر روی بینی بزرگش محکم کرد و گفت:خسته نباشین محفلی های گرامی!اینطوری چهار چشمی حواستون به همه جا هست؟!نشسته بودین که مرگخوارا کافه شون برنده بشه بدون اینکه با حتی تو مسابقه شرکت کنیم؟!
بعد نگاهی به روزنامه انداخت و گفت:تا اخر امروز برای ثبتنام وقت هست!خودتون میدونین باید چیکار کنین!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.