مردمک چشم مک گونگال بالا و پایینی رفت و تصویر زن اهریمنی در آن نمایان گشت. بی اختیار چوبدستی اش را از لای ردایش بیرون کشید و در سوراخ دماغ پرتقالی مرد بیهوش فرو کرد و سریعا بیرون کشید. به بدنه چوبدستی اش مخلوطی از مواد لزج خاکستری و سفید و تعدادی تارها و رگ و رشته های عصبی و همچنین قسمت های گردو مانند مغز آدمی چسبیده بود. مگی یک شیشه به اندازه قوطی را در هوا به طور معلق ظاهر نمود. درون آن از مایع غلیظ سبز رنگی پُر شده بود. بدنه چوبدستی را درون شیشه کوچک خالی کرد و به شیشه خیره ماند.
جیمز: پرفسور، الان اینا مغز یاروئه؟ یعنی مُرد ؟ چیکار می کنیم...پرفسور با شمائم... جیـــــــــــغ !
مک گونگال با عصبانیت نگاهش را از روی شیشه معلق مقابل چشمانش به سمت جیمز چرخاند و با عصبانیت گفت:
- ئه ! جیغ نکش بچه. مگه نمی بینی مغزشو بیرون کشیدم دارم آزمایش میکنم... دارم می بینم چیا تو مغزشه تا بفهمم جای فرم های شرکت در مسابقه کجاست... بی سواد...پس تو هاگوارتز چی یاد گرفتی... 30 امتیاز از گریفیندور
جیمز در حالیکه پای کفش مگ گونگال را لگد می کرد با نعره ی کودکانه گفت:
- هاگوارتزه شماست... تازه ما کلاس اولیم هنوز...
مک گونگال سطل آشغالی را که کنار میز مسئول ثبت نام بود را روی سر جیمز انداخت و جیمز در زیر آن محو شد...
آوای جیمز از ته چاه: پرفسور... ببخشید... اینجا تاریکه... چراغو روشن می کنید... من می ترسم... تصاویر در هم پیچیده و رنگارنگی از شیشه معلق در برابر چشمان مک گونگال ظاهر شد. مک گونگال با انگشتش تصویر دفتر کار را لمس کرد و تصاویر را یکی پس از دیگری مشاهده نمود. دفتر کار، میز، کشو، مایوی دو تکه، هات داگ، آب جو، ناخن مصنوعی، کلاه گیس، عروسک، فرم های ثبت نام. سریعا شیشه محلول در هوا ترکید و محو شد و محتویات عصبی و گوشتی و مغزی آن به سمت سوراخ دماغ مرد فرو شد که روی صندلی بیهوش افتاده بود. مک گونگال به سمت کشوی میز رفت و پس از شنا در میان محتویات پسرانه – دخترانه آن فرم های ثبت نام را بیرون کشید.
جیمز هم چنان از زیر سطل آه و حسرت می کشید:
اه ! پرفسور ؟ پس کی صبح میشه. مک گونگال سریعا با حرکت چوبدستی اش آدرس کافه تفریحات سیاه را تغییر داد. سریعا فرم ها را در کشو قرار داد و در حالیکه به سمت درب گام برمی داشت جیمز را در آغوش گرفت و از دفتر خارج شد.
کافه محفلچنگ سگ ولگرد در آشپزخانه کافه به دور پاتیل های منجمد و پاتیل های جوشان حلقه زده بودند و محتویات آنها را می لیسیدند. سیریوس در مقابلشان پارس میکرد و به زبان سگی در تلاش بود تا آنها را از آشفته سازی آشپزخانه منصرف سازد. مالی ویزلی درون یخچال فریز بود و دائما آه و ناله میکرد و طلب کمک. از رون و موهای قرمز درخشانش به عنوان لوستر مرکزی رد لایت بهره گرفته بودند و از سقف آویزان بود. تدی دستش درون چرخ گوشت گیر کرده بود و گریه میکرد. دامبلدور هم روی یکی از میزها دراز کشیده بود و هر چند دقیقه یک بار بدین نحو سر کار گذاشته می شد:
- خرررررر .... پوووووف ! (آوای خر و پف دامبل )
فرد و جرج تمام اهالی توریست های شرقی را فرا می خواندند و با دریافت یک گالیون هر چند دقیقه بر بالای سر دامبل حاضر می شدند و یک محلول هات داگ بر روی انگشتان دست دامبل می ریختند. سپس فرد به آرامی می گفت:
پرفسور هات داگ هات داگ هات داگ ! دامبل بدون اینکه خواب آلودگی در چشمانش نمایان باشد از خواب بلند می شد: کو کو؟ کجاست؟ آها. تو دستمه...
و شروع به گاز زدن انگشتان شبه هات داگی خود میکرد... و دنبال هر گاز یک نعره می کشید ولی دوباره سعی میکرد گاز بزند.
ملت:
فرد: بله. همونطور که می بینید عشق به فست فودهای ماگل و روغن های مونده و فاسد این چنین بزرگ ترین جادوگر رو مجنون میکنه.
و دامبلدور همچنان در تلاش خوردن انگشت شبه هات داگ خودش بود و نعره میزد و فرد و جرج هر ثانیه با ریختن سس گوجه روی انگشت دامبل پیاز داغ بازدید از این موجود را برای توریست های شرقی زیاد تر می کردند.
خانم ویزلی همچنان در یخچال حبس بود. رون همچنان رد لوستر و آویزون بود. در این حین سیریوس با پوزه هاش شش سگ زخمی را از آشپزخانه بیرون کشید و از درب کافه بیرون انداخت. شش سگ با زوزه های سوزناکی فرار کردند. سیریوس رو به اهالی کافه کرد و گفت:
- دست بردارین... دیوانه ها... داور مسابقه نجینی هستش... حالا بشینید جای این بازی ها ببینید که حیوون و ناموس عزیز لرد سیاه چی باب دندون های نیش دارشه... فردا مسابقه شروع میشه... به مدت 4 روز باید نوشیدنی و خوردنی درست کنیم...تا یک روزش بانو نجینی بیاد و تست کنه کار مارو... بشورید، بپزید، بساوید،بمیرید اما عجله کنید...
در همین حین مگی و یک عدد سطل آشغال مشکی (جیمز) وارد کافه شدند...