هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#81

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
تف تشت
.Vs

اراذل و اوباش گریف


پست اول:


گاهی در زندگی چیزهایی اتفاق می افتد که به هیچ وجه مورد انتظار انسان نیست. معمولا این اتفاق ها ناگوار هستند اما این بار زندگی استثنائا روی خوش به تف تشتی ها نشان داده بود. تف تشتی ها با وجود هنری هشتم که با دیدن حوری ها از خود بی خود شده بود، آغا محمد خان قاجار که ناگهان حس کشور گشاییش گل کرده بود و تصمیم داشت در زمین کوییدیچ همان کند که قرنها قبل در تفلیس و کرمان کرده بود و کریچری که ناگهان دستور بانو بلک مبنی بر درآوردن چشم های خواهر شوهرش با خار کاکتوس را به یاد آورده بود، پیروز شده بودند لذا تصمیم گرفتند که در آن روز ابری و زیبا، تمرین را کنار گذاشته مدتی مشغول تفریح و شادی شوند اما کریچر جیغ جیغ کنان گفته بود می بایست تمرین کنند زیرا هنری و آغا محمد خان آن طور که باید بر کوییدیچ مسلط نیستند. کسی جرئت نکرده بود به کریچر یادآوری کند خودش نیز به معنای دقیق کلمه در بازی قبل گند زده البته نه اینکه از کریچر بترسند بلکه چون به خوبی میدانستند کوچکترین اشاره به آن ماجرا برابرست با ساعتها وراجی جن خانگی درباره اربابانش یعنی خاندان بلک.

حین تمرین، هنری هشتم پرواز کنان به ملانی نزدیک شد.
-بانوی زیبا! بازی بعدی هم حوریان زیبا را خواهیم دید؟

ملانی فریاد زد:
-من چه میدونم! حواست به اون بلاجرها باشه!

در سمت دیگر آغا محمد خان بلاجری را در دست گرفت بود و به دقت مشغول بررسی آن بود. بلاجر تقلا می کرد خود را از دست شاه نحیف و لاغر نجات دهد اما نمی توانست.

کادوگان با دیدن آن منظره فریاد کشید:
-چه میکنی مبارز؟

آغا محمد خان گفت:
-این حجم سیاه و گرد، خاطر مبارک ما، شاه شاهان را مکدر کرده لذا آن را گرفته قصد داریم چشمانش را در آوریم تا برایمان تولید زحمت ننماید لیکن چشمی نمی یابیم و در عجبیم این موجود چگونه پرواز میکند.

اینیگو که شاهد سخنان این "شاه شاهان" و هنری هشتم بود،با خود اندیشید که ای کاش دو گونی سیب زمینی به جای این دو پادشاه می آوردند. قطعا کارآمدتر جلوه میکرد!

کریچر در سوت خود دمید و بازیکنان از جارو ها فرود آمدند. ملانی چوبدستی اش را به سمت کادوگان گرفت تا ریسمان هایی که تابلوی او را به جارو می بست باز کند.

کریچر مقابل هم تیمی هایش ایستاد.
-اوضاع به هیچ وجه قابل قبول نبود!این طوری تیم نتونست موفق بود و بهتر بود هرچه سریعتر خودش خودش رو منحل کرد!

اینیگو خمیازه ای کشید.
-سخت نگیر کریچر یه بازی رو بردیم!

کریچر به سمت اینیگو برگشت.
-کریچر فکر نکرد که دفعه بعد همچین شانسی وجود داشت به این دوتا نگاه کرد!

کریچر با انگشت لاغر و درازش به آغا محمد خان و هنری هشتم اشاره کرد.
آغا محمد خان همچنان به دنبال چشمان بلاجر میگشت. هنری هشتم به او گفت:

-پیس...آغا محمد خان...تو میدونی اون حوری خوشگلا کجا رفتن؟ بعد از اینکه سر هزار و چهارصد و هفتمین زنمو قطع کردم دیگه همسری اختیار ننمو...

تق!

آغا محمد خان ناگهان بلاجر را به صورت هنری هشتم کوبید.
-مردک پست شهوت پرست! نزد ما از همسرانت سخنرانی میکنی و هزار و چهارصد و هفتمین زنت را به رخ مان میکشی؟ میخواهی ما را تحقیر نمایی؟ امر میکنیم چشمانت را در آورده در اصطبل زندانی ات کنند و پوست سرت را روی صورتت بکشند تا روزی هزار بار هزار بار از ما درخواست مرگ کنی!
-مرتیکه روانی مگه نون زنامو تو میدادی؟!

سپس دو پادشاه شمشیر کشیده و مشغول جنگ شدند.
واضح بود که این بار در چنین وضعیتی شانس از قدرت چندانی برای تغییر سرنوشت شان برخورددار نبود. تنها نیروی بزرگی چون مرلین میتوانست کمکشان کند که او نیز اهل پارتی بازی نبود.

کریچر گفت:
-اینطور نشد! تف مقابل اراذل باخت!

کادوگان حالی که شمشیر از نیام بیرون کشیده بود به نقطه ای از آسمان همیشه آفتابی تابلویش خیره شد و گویی افرادی نامریی را خطاب قرار می دهد گفت:
-ای فرمانده شریف! تیم اراذل شامل دوستان و همرزمان شجاع گریفندوری ما هستند که هرگز پشت ما رو خالی نکردند و در مبارزات کنار ما ایستادند! پس نگران مباش فرزندم چرا که برد ما و آنها ندارد و آنها از ما هستند ما نیز از آنها!

کریچر ناگهان متوجه نکته ای شد اما برای اینکه مثلا خودی نشان دهد در سوتش دمید تا بازیکنان به تمرین ادامه دهند. ملانی تابلو سرکادوگان را به جارو بست و اینیگو با کمک جادو هنری هشتم و آغا محمد خان را از هم جدا کرد و مجبورشان نمود سوار جارو شوند. کریچر آخرین بازیکنی که بود که اوج گرفت اما ذهنش به شدت مشغول نکته مهمی بود که کشف کرده بود. اراذل گریف، گریفندوری بودند و کاملا از اسمشان هم مشخص بود اما تف تشتی ها هم گریفندوری بودند ...همه ...همه ...به جز....خودش!
کریچر بیاد آورد که چگونه در تمرین اهمال می کردند و نسبت به وضعیت آغا محمد خان و هنری هشتم بی تفاوت می نمودند. آخرین جمله سرکادوگان همچون شمشیری تیز بر سرش فرو می رفت. آیا توطئه ای در کار بود؟ آیا اعضای تیمش و تیم حریف تبانی کرده بودند؟ چرا که نه! مگر نه اینکه همه درگروه بوده سالیان سال با یکدیگر گذرانده و به دوست و برادر و خواهر یکدیگر تبدیل شده بودند؟ هرچه بیشتر فکر میکرد، دلایل موجه تری برای توطئه پیدا می کرد. گویی شفا دهنده نوک چوبدستی را روی گردنش نهاده و طلسم شفا بخشی روانه بدنش میکند با این تفاوت که طلسم مذکور در تمام بدن پخش می شود و احساس خوشی در شخص ایجاد میکند اما کریچر احساس توطئه و حقارت می کرد که در بند بند وجودش شدت می یافت و هر لحظه چون باتلاق او را در خود فرو می برد. کریچر می بایست کاری می کرد...


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۲:۱۷:۲۰
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۲:۲۶:۴۴

وایتکس!



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#82

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
اراذل و اوباش گریف VS تف تشت


پارت اول


در آنسوی سبزه زار ها و کوه ها و دشت ها، به دور از فریاد تسترال ها و نعره ی اژدهایان و جیغ ارواح، غار هایی عمیق و تاریک که حتی خبیث ترین موجودات نیز در آن دوام نمیاوردند، یه مشت غول نره خر وحشی که صبح ها کله پاچه آدمیزاد میزدن تو رگ و ناهار و شامشون رو با گوشت و استخون آدم ها میگذروندن، زندگی میکردن. تو همون حوالی یه تسترال سواری که سادیسم داشت یه ورزشگاه گنده و بزرگی رو بنا کرده بود. یکی نیست بگه بیخ خشتک غول های آدم خوار ورزشگاه زدی که چه؟ به اینکه چجوری اون ورزشگاه رو ساختی کاری ندارم. مرتیکه سادیسماتیک طحال به فنا! چرا دم غار غول های آدم خوار؟

بگذریم. حالا این وسط یه سری مسابقه کوییدیچ قراره برگذار شه که دو تا تیم قراره تو این ورزشگاه بازی کنن. مدت طولانی بود که مسابقه ای توی این ورزشگاه برگذار نشده بود و تا تانوس پر گرد و خاک و غبار شده بود و بوی پی پی بچه غول میداد. فدراسیون کوییدیچ هم که به هیچ جاش نبود، یکی دو نفر رو فرستاده بود خاک ها رو فوت کنن و بعد از دو تا فوت به شدت از کارکنان قدردانی کنن و تقدیر و تشکر. بعدم بند و بساطشون رو جمع کنن و تعطیلات برن هاوایی. البته از حق نگذریم غول ها رو توی غار هاشون زندانی کرده بودن و دروازه هایی رو جلوی ورودی غار ها کار گذاشته بودن تا توی مدتی که بازی برگذار میشه غولی بیرون نیاد و آسیبی به کسی نرسه. ولی توی تمیزکاری ورزشگاه هیچ قدمی برنداشتن.

اینطور که نشون میداد قرار بود لا به لای همون پی پی ها بازی برگذار بشه و هیچ تمیز کاری نکنن. در نتیجه کاپیتان دو تیم قبل از بازی یه نشست گذاشتن که بعدش برخیزن. استرجس و کریچر و اعضای دو تیم خودشونو توی اتاق جا کردن تا بشینن. بعد از کلی نشستن بالاخره به توافق رسیدن و برخواستن. با تصمیمی که اعضای دو تیم گرفتن قرار شد یه تیم بشن و خودشون ورزشگاه رو تمیز کنن و بعدشم این حرکتشون رو بکنن تو چشم فدراسیون تا ناز باشن. بعد از له شدن دو سه تا انگشت پا توی اتاق و فریاد هایی که سر داده شد، بالاخره خودشونو از اتاق بیرون کشیدن.

روز بعد

ناپلئون زودتر از همه بلند شد و شمشیر به دست وارد استراحتگاه اعضای تیم اراذل شد:
-بلند شید تنبلای بی خاصیت. سرباز نباید توی این ساعت خواب باشه. برخیزید و به سوی کثافت ها و پی پی ها که در ورزشگاه برای ما صف کشیده اند تا استقامت و قدرتمان را زیر سوال ببرند، حمله ور شویم و کمرشان را بشکنیم و به خاک بمالینیندمشان.
-بامبوی من کیه؟

ناپلئون با چشمانی گرد شده و غضب ناک به سمت پاندا که توی خواب داشت حرف میزد خیره شد:
-بلند شو خرس گنده خپل سیاه و سفید قناص. توی این بحران خوابیدی و دنبال بامبوئی؟
-میذاری بخوابیم یا انقدر بجوئمت که کوتاه تر از این شی؟
-به قد ما توهین میکنی؟ میدهم پوستت را بکنن.
-با نیم وجب قد منو تهدید میکنی کوتوله؟ بشینم روت خفه شی؟

در همین لحظه استرجس حاضر و آماده و سطل و طی به دست، دو تا تو گوش ناپلئون زد، دو تا تو گوش پاندا:
-دعوا نکنید. پاشید خیکتونو جمع کنید بریم که کلی کار داریم. باید زودتر از تیم حریف برسیم اونجا. دیر برسیم ضایعس.
-یه صبح زیبا اومده.
-نه!
-عمو قناد و اراذل اومدن تا ییییه برنامه ببینیم. ییییییه برنامه ببینیم.
-تو رو خدا! یکی اینو از برق بکشه.
-ییییییه برنامه ببینیم...
-اتفاقا خیلی به دردمون میخوره. به قیچیام قسم کار رو بسپارید به این، انقدر انرژی داره، توی یه روز همه ورزشگاه رو تمیز میکنه.

آرتور با غصه و ناراحتی نگاهی به عمو قناد انداخت:
-سرمونم میخوره البته.

بعد از گذروندن مرحله سر و صدای ناپلئون و فعال شدن قناد، همگی به سمت ورزشگاه راه افتادن. با اینکه مسیر طولانی بود، ولی استرجس به اعضای تیمش اجازه نداد تله پورت کنن یا سوار جارو بشن:
-حداقل میذاشتی سوار جارو شیم. مردیم خب!
-یه ورزشکار همیشه باید بدنش آماده باشه. اینجوری هم به سمت ورزشگاه میریم، هم تمرین میکنیم.
-بابا پاندای کنگ فو کار انقدر راه نرفت که به اونجا برسه. چرا انقدر سخت میگیری؟ کسی چیزی نداره بخوریم؟
-راه برو پاندای خیکی. حرف نزن. بیشتر از همه تو باید تمرین کنی.
-اصا من وِلو.

بعد از گذروندن مسیری طولانی و راه رفتن بسیار، بالاخره اعضای تیم اراذل به ورزشگاه رسیدن. تیم تف تشت زود تر از اراذل به ورزشگاه رسیده بود و کارشون رو شروع کرده بودن.
-بالاخره! یه وقت زود نمیومدیدا.
-مسیر رو پیاده اومدیم تا توی راه ورزش هم کرده باشیم.
-خب حالا. نصف ورزشگاه رو ما داریم تمیز میکنیم. نصف بقیه اش با شماها. برید زودتر شروع کنید، کار و زندگی داریم.
-عه! پی پیا رو دادن به ما تمیز کنیم.
-میشه انقدر اسمشو نگی؟
-اسم چیو؟ پی پی رو؟
استرجس:

تیم اراذل آستین بالا زد تا کارشون رو شروع کنن. ورزشگاه حسابی کثیف بود و نمیشد توش نفس کشید. استرجس همه رو فرا خوند تا دورش جمع بشن و تقسیم کار رو شروع کنه:
-خب! طبقه اول با آستریکس و پاندا. برید شروع کنید.
-حله. بزن بریم.
-منم با خودت ببر. حال ندارم.
-طبقه دوم رو هم ناپلئون و عمو قناد و ادوارد تمیز کنن.
-سربازان من آماده باشید. به سوی طبقه دوم. حملههههههه...
-آرتور! تو هم با من بیا رختکن و زمین و ورودی رو تمیز کنیم.
-اوکیه. میخوای دو سه تا ویزلی خبر کنم بیان؟
-تو هستی بسه. خودتم اضافی ای.

بالاخره اعضای اراذل دست به کار شدن و در لا به لای نعره های مو ریزون غول های پشت دروازه آهنی غار ها و فریاد هایی که ناپلئون سر میداد و اون ها رو تهدید میکرد، شروع کردن به تمیز کردن ورزشگاه.


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۱:۵۱:۰۰

معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#83

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۴۸:۰۵
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 288
آفلاین
پارت ۲

همه مشغول کار بودن و بلا استثنا از ریختو قیافه افتاده بودن و همشون به ادکلن پی پی سه هزار اغشته شده بودند.
این وسط آستریکس، پاندا به کول تازه به طبقه اول رسیده بود؛ درست بود خون آشام بود و قدرت بدنی بالایی داشت، ولی دلیل نمیشد پاندا به اون خیکی رو سوار رو کولش، هرجا خواست ببره.
_ هی خوابالو... هی پشمک، بیدار شو دیگه وقت کاره.
_پنج دیقه فقط... پنج... (زارت)

آستریکس که از خستگی و وضع ورشگاه اعصابی براش نمونده بود و حوصله پاندارم قاعدتا نداشت، بدون توجه به حرف پاندا، اونو زرتی پرت کرد روی سکو ها.
_پاشو تن لشتو جمع کن ببینم. من طرف خودمو تمیز میکنم.
_سه تا بامبو بهت میدم مال منم تمیز کن... نه دوتا.
_یا پا میشی این خراب شدرو تمیز میکنی یا شخصا بامبو هاتو میکنم تو نافت.

پاندا به زور خودشو جمع کرد و آروم آروم شروع کرد به تمیز کردن و آستریکس هم طرف خودشو شروع کرد.
در آن سوی ورزشگاه که سرکادوگان و ناپلئون حرص همو درمیاوردن و بخاطر این، خود و ماتحتشونو تا حد ممکن جر میدادن تا بیشتر از اون یکی تمیز کنن و از چیزی کم نمیذاشتن، تا جایی که هردو شیرجه زنان تو پی پی ها مشغول بودند.
ملت همگی مشغول بودند ک ناگهان شیپوری زده میشه و همه ملت با تعجب دنبال منبع صدا میگردند.
سرکادوگان خسته و کوفته و آغشته به پی پی، شیپور به دست وسط زمین ایستاده بود.
همه ملت دورش جمع شدن و با تعجب بهش نگاه کردند. وقتی سرکادوکان دید همه ملت منتظرشن و کم کم از منتظر موندن خسته شدن، شروع به حرف زدن کرد:
-دوستان، هم تیمیان و همگروهیان. همگی از صبح زحمت کشیدیم و تا الان سخت کارو تلاش کردیم و بسی کوشیدیم. بهتر است ذره ای استراحت کنیم...
-نه من ناپلئون، به هیچ وجه اجازه نمیدم. مگه ما بچه های اکول پکول و سوسولی هستیم که هیچی نشده دست از کار بکشیم. هم تیمی های من خسته نشدند و نخواهند شد و ما به کارمان ادامه خواهیم...

حرف ناپلئون وقتی نگاهش روی هم تیمی های خود افتاد به سرعت شروع شدنش، قطع شد ؛ وقتی دید همه ملت چپ چپ و غر زنان بهش زل زدند و حتی ادواردی که با دستای قیچی پی پی شده اش به او میفهماند "یا خفه خون بگیر یا همینجا فاز داعش میگیرم".
_بله میگفتم. ملت تیم ما هیچ وقت خسته نمیشه و نخواهد شد؛ فقط چون شما اصرار دارین و بوسه بر پاهایمان میزنید قبوله.

ملت، هرکی، هرجای نسبتا تمیزی پیدا کرد و جلوس کرد تا نفسی تازه کند ولی این میان سرکادوگان که نمیخواست خسته بودنش را کسی ببیند با اسبش تاخت و از ورزشگاه خارج شد.
ناپلئون که متوجه غیاب سرکادوگان شده بود، شک کرده و سریع دست به کار شد و از ورزشگاه خارج شد تا دنبالش بگردد.
در اینور ماجرا، سرکادوگان که به دم در غول های غار نشین رسیده بود، محو تماشای غار آنها بود که ناگهان غولی به در دروازه نزدیک شد و غرغر زنان و با فحش های بووووقی از سرکادوگان پذیرایی میکرد.
پشت مشتا ناپلئون که درحال گشتن دنبال سرکادوگان بود که او را روبروی دروازه، درحالی که برای غول، تسترال بازی درمیاورد، پیدا کرد.
- هی نقاشی سوار بر تسترال! عقب بکش یه وقت میخورتتا.
-عه تو اینجا چیکار میکنی ناپلئون؟! درضمن، نگران من نباش. بپا خودتو یه وقت به عنوان شیرینی نخورن.
-اونا خیلی زرنگ باشن میان شیرینیمو... چیز، یعنی شمشیرمو میخورن. تو به فکر خودت باش نه من.

سرکادوگان که با حرف های ناپلئون لجش گرفته بود عقب عقب رفت و به دروازه غول ها نزدیک تر شد؛ شمشیرشو بیرون کشید و به دروازه چند ضربه ای زد...
-میبینی تا وقتی این دروازه های آهنین اینجا هستن، هیچ چیزی نمیتونه وارد یا خارج بشه. حتی توی کوتوله...
_کوتوله فرمانده اولته. کوتوله فرمانده ارشدته، کوتوله...
_کوتوله تویی و امثال تو که واسه صبحونه با چایی میل کردم مرتیکه ناپلئونی...

وسط بحث و جنجال های سر کادوگان و تاپلئون، صدای درهم شکستن چیزی کل محیط رو فرا گرفت؛ هردو به دنبال صدا سرشونو برگردوندند و به دروازه شکسته ای که در اثر ضربه های سرکادوگان فرو ریخته بود خیره شدند؛ ناپلئون جلو اومد و تیکه ای از دروازه رو برداشت، پشتش حروف ریزی حک شده بود؛ شروع به خوندن کرد.
-مِید این چاینا!
-شت!
-دقیقا!
-شتاشت!
-دقیقا!
-احمق پشتتو!

ناپلئون سرشو چرخوند و به غول هایی که همگی بیرون ریخته بودند و حتی یکیشون "شیرینی" گویان درحال بچنگ انداختن ناپلئون بود خیره شدند.
-کادوگان...!
-میدونم. بدو بریم.


هردو پس از گندکاری که کردند، سوار بر اسب شدند. البته ناپلئون چون کوچک مرد بود و قابلیت سوار بر اسب رو نداشت، به لطف سرکادو به باربند اسب بسته شد و به سوی ورزشگاه تاختند و غول ها نیز بدنبالشان؛ غافل از اینکه زمان مسابقه رسیده بود و کم کم جمعیت درحال آمدن به ورزشگاه بودند.


In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#84

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
پارت سوم :

در ورزشگاه :

طرفداران دو تیم کم کم وارد ورزشگاه می شدند . صداهای جیغ هیاهو خوشحالی در تمام فضا پیچیده بود و هیچ کس از خطری که در پیش رو بود اطلاع نداشت . کم کم جمعیت در ورزشگاه جایگاه ها را پر کرده بودند که بازیکنان دو تیم به همراه دو داور وارد زمین شدند .

به محض ورود بازیکنان فریاد تماشگران به اوج خود رسید و صدای سوت های ممتد در محوطه ی ورزشگاه پیچید ...

نزدیک به ورزشگاه :

سرکادوگان و ناپلئون با سرعت هر چه تمام تر به سمت ورزشگاه در حرکت بودند ولی غول ها به هیچ عنوان فاصله ی خود را با آنها کم نمیکردند ...
_ببین مطمئنی ؟
_ کار دیگه ای نمیتونیم بکنیم چون تو سرزمین غول ها هستیم نیاز به کمک داریم ...
بنابراین سرعت خود را بیشتر کردند که هر چه سریعتر به ورزشگاه برسند .

ورزشگاه غول های غارنشین به دلیل دور بودن به سرزمین جادوگران همواره به سرزمین خطر مشهور بود ولی کمتر جادوگری بود که به آن منطقه سفر داشت . برای این مسابقه از بلیط های جادویی ظاهر شو استفاده شده بود که جدیدترین وسیله ی حمل و نقل در دنیای جادویی به حساب می آمد و به محض اتمام بازی با همان بلیط ها بازیکنان و سایر تماشگران میتوانستند به مبدا خود بازگردند و تنها ایراد این بلیط ها دقیقا همین مورد بود که امکان استفاده زودتر از زمانی که برایشان تعیین شده بود وجود نداشت .
البته آن روز تعداد زیادی از کاراگاهان وزارتخانه نیز در ورزشگاه جهت تامین امنیت حضور داشتند ولی کسی انتظار اتفاقی که در پیش رو بود را نداشت .

در ورزشگاه :

با صدای سوت هیجان به اوج خود رسید و صدای گزارشگر بازی که به نظر می رسید مروپ گانت باشد به گوش رسید ...

حالا کوافل در اختیار پاندا از تیم اراذل هستش ... امروز گویا ناپلئون یکی از بهترین مهاجمین این فصل دچار مشکل شده و در بازی حضور ندارد و از آن سمت نیز سرکادوگان یکی از اعضای غایب تیم تشت به حساب می آید ...

استرجس که از ابتدای بازی دلشوره ی عجیبی داشت به سمت آسمان اوج گرفت و شروع به بررسی نقطه نقطه زمین برای پیدا کردن گوی زرین کرد

سرکادوگان و ناپلئون کاملا به ورزشگاه نزدیک شده بودند به صورتی که صدای گزارشگر را به صورت واضح می شنیدند .
سرکادوگان فریاد زد :
در رو بشکون !!!!
ناپلئون که گویا منتظر این فرمان بود با اسب خود مستقیما به سمت دروازه ورزشگاه هجوم برد...

بوممممممممممممم!

ناپلئون بر روی زمین پرتاب شد و بعد از آن نیز سرکادوگان نقش زمین شد ...
سکوت .....
سکوت .....

سکوت عجیبی ورزشگاه را پر کرده بود ... بازیکنان دست از بازی کشیده بودند و تماشاگران نیز به دو بازیکن نقش زمین شده در زمین خیره شده بودند ...
ناپلئون سرش را بلند کرد به با صدایی بسیار آهسته که در آن سکوت به نظر فریاد میرسید گفت :
غول ها اومدن ...
سپس از هوش رفت ....

بوممممممممممممم!!!

دیوار ورزشگاه در سمت جنوبی که سرکادوگان و ناپلئون وارد شده بودند خورد شد و ...
ثانیه ای بعد در میان خاک و دود چهره ی غول های وحشی نمایان شده بود . همه گویا خشک شده بودند زیرا قرار بود که امنیت بازی به صورت کامل تامین شود ...
غــــــــــــــــــــــــــول !
صدای دختر بچه ای از میان تماشگران بلند شد و این تازه آغاز ماجرا بود ... همه به خودشان آمده بودند ولی فایده ای نداشت . جادوگران و ساحره ها در میان غول ها گرفتار شده بودند . جیغ ها و فریاد های حاکی از ترس در هوا پیچیده بود .ملانی اولین نفر از بین بازیکنان بود که به خود آمد و در کنار سرکادوگان فرود آمد ولی ای کاش این کار را نمیکرد . زیرا توجه احمق ترین غول را به خود جذب کرد . ملانی فریاد زد :
کادوگان بدو ....

ولی فایده ای نداشت زیرا غول تقریبا 2 متر با او فاصله داشت و چون توجهش جلب شده بود پایش را بر روی او گذاشت ....
ملانی از اعماق وجود خود جیغ کشید و ثانیه ای بعد همان بلایی که سرکادوگان سرش آمده بود بر سر او نیز آمد ...
آستریکس که از همه ی بازیکن ها بیشتر اوج داشت در میان آن همه هیاهو فریاد زد باید اوج بگیریم اونا نمیتونن پرواز کنن ...
انگار غول ها این حرف آستریکس را شنیده بودند ... ثانیه ای بعد غول ها در هوا بودند ...

فلش بک کتاب تاریخ وزارت خانه سحر و جادو جلد سیزده فصل ده :
غول های غارنشین وحشی در سرزمین خود از جادویی بهره مند هستند که امکان پرواز به آن ها را میدهد و آنها نیز در مواقع اضطراری میتوانند به زبان انسان ها سخن بگویند .

زمان حال :
صداهای مبهم و جیغ های خفیفی در گوش ایماگو میپیچید ... سرمای زمین چمن را در کنار چشم هایش حس میکرد ... صدای فریاد ها از فاصله ی خیلی دور به گوش می رسید ... به نظر میرسید که قدرت باز کردن چشم هایش را ندارد ولی با تمام قوا سعی کرد که چشم هایش را باز کند ... صحنه ای که به صورت تار مشاهده میکرد غیر قابل تصور بود ! ورزشگاه تخریب شده بود و قسمتی از ورزشگاه نیز آتش گرفته بود .... در نزدیکی صورت خود جاروی خورد شده آرتور را مشاهده کرد ولی خود او را نتوانست پیدا کند .
صدای قدم هایی در گوشش جان گرفته بود که با هر صدا زمین نیز به لرزه در می آمد . صدا از پشت سرش می آمد بنابراین سعی کرد که گردن خود را بچرخاند که اصلا کار آسانی نبود . با هزاران درد و زحمت این کار را انجام داد و چیزی را که میدید غیر قابل تصور بود
بزرگترین غولی که در تمام عمرش حتی عکسش را هم دیده بود در برابر غول که صورتش در نزدیکی صورت او بود کوچک به نظر میرسید .
غول به دقت داشت او را نظاره میکرد و انگار منتظر کوچکترین حرکت او بود ولی ایماگو امکان تکان دادن خود را نداشت زیرا میدانست که کمرش شکسته است... ثانیه هایی به همین منوال گذشت تا اینکه غول لب به سخن گذاشت :
از اول هم گفته بودیم اگر بازی در این سرزمین برگزار بشه زنده نخواهید ماند ...

آخرین صحنه ای که ایماگو دید مشت گره کرده غول بود که سمت سرش آمد ....

هفته بعد
روزنامه صبح جادوگران :

بزرگترین حماقت ... همگی مرده اند ... چه کسی پاسخ گو است ؟


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
#85

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
زرپاف
VS
WWA



زمان: ساعت 00:00 روز 31 مرداد تا ساعت 23:59:59 روز 6 شهریور
داوران:
بلاتریکس لسترنج
اشلی ساندرز

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۳۰ ۲۳:۳۱:۴۴
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۳۰ ۲۳:۳۲:۵۳



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#86

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
زرپاف
Vs

WWA


پست اول


_ وقتی هاگرید اومد همتون نعره میزنید باشه؟
_هوووم!
_هاااا!

غول‌ها به خیال خودشون داشتند پچ پچ میکردند و برای استقبال از تقریبا هم خونشون آماده میشدند. اما طبیعت غول بودن آنها باعث میشد تا فاصله‌ی ده کیلومتری صدایشان کاملا واضح به گوش برسد!
پس از صلحی که میان غول‌ها و جادوگران برقرار شده بود، رئیس غول‌ها به نشانه‌ی دوستی و صمیمیت پیشنهاد داده بود تا بازی‌های کوییدیچ در استادیوم غول‌ها برگزار شود، به شرط اینکه غول‌ها بتوانند وارد استادیوم شوند و تیم مورد علاقه‌ی خود را تشویق کنند! هیئت کوییدیچ هم که آهی در بساط نداشت، بدون توجه به آدم‌خوار بودن غول‌ها، که جادوگرها هم آدم محسوب میشوند، پیشنهاد را با سر قبول کرد.

عصر آن روز از دور دست‌ها فردی درشت اندام که دو پایش را اندازه هیپوگریف باز کرده بود و روی هوا معلق بود، نزدیک میشد! در اطرافش چند نفری سوار بر جارو بودند و در اطراف در ورودی خوابگاه صدای تلپ افتادن اعضای دو تیم پس از آپارات می‌آمد.
آخرین نفر هاگرید بود که تا به نزدیکی زمین نرسیده دوباره روی هوا معلق شد! اما اینبار پشت هیپوگریف نبود بلکه روی دست غول‌ها بالا و پایین میشد و صدای هوار غول‌ها تمام فضا را پر کرده بود. پس از اون تمام هم تیمی‌های او روی دست غول‌ها بلند شدند! بچه‌های زرپاف در سکوت به صحنه مقابلشون نگاه میکردند و تک و توک اطراف را نگاه میکردند تا بلکه کسی هم آنها را تحویل بگیرد اما گویا خبری نبود. بالاخره کاملا ناامید به سمت خوابگاه روانه شدند.

_ خیلی ناحقیه! هیچ کس مارو حساب نکرد.
_ باید یجوری جلب توجه کنیم!
_ باید خوشگل کنیم!
_ معیارای یه غول از زیبایی چیه اون وقت؟ وقتی به هاگرید میگفتن کوچولوی مامانی دلم میخواست تا آخر عمرم بخندم.
_ باید یه غول بیاریم تو گروهمون!
_ هنر کردی! غول از کجا بیاریم؟
_ همینه! باید توجه غولارو با یه غول مثل خودشون جلب کنیم! میتونیم خودمون غول بشیم!
_ این حجم از هوش سرشارتون واقعا نشون میده که از کدوم گروهیم!
_ میتونیم!

ماتیلدا که از اول بحث گوشه‌ای ساکت نشسته بود برای اولین بار حرف زد.
_ من این سری قرار نیست بازی کنم. واسه همین خواستم به خودم یه استراحتی بدم و یکم به علایقم، هر چیزی به جز کوییدیچ، فکر کنم. واسه همین رفتم کتابخونه و دارم درباره‌ی انواع معجونا میخونم. یه چی میدم بخورید که پشمالو بشید!

سدریک که با این ایده موافق بود و میخواست همکاری خودش را نشان دهد، با ذوق پیشنهاد داد:
_ پس منم یکاری میکنم هیکلامون بزرگ تر از این چیزی که هست بشه!

روز مسابقه

_ با سلام خدمت جادوگران و‌ غول‌های عزیز! در خدمت شما هستیم با دو تیم زرپاف و .WWW! عه ینی منظورم WWA هست! بچه‌های تیم WWA رو در این لحظه میبینیم که با حرکات نمایشی وارد استادیوم میشن و روی جاروهاشون برای هوادارا تعظیم میکنن! حالا وقتشه که بچه‌های زرپاف وارد..

سوت داورها مانع ادامه دادن گزارشگر شد!

_ بچه‌های زرپاف مثل هیپوگریفی شدن که با سر تو جنگل فرو رفته باشه! و داورها درخواست دارن که بازی با کمی تاخیر برگزار بشه!


رختکن تیم زرپاف
اشلی با پوزخند نگاهی به بچه‌های زرپاف انداخت. از اعضای تیم اندازه‌ی چند خوابگاه پنبه و ابر و هرچیز عجیبی در آمده بود! معلوم نبود این بچه‌ها در ذهنشان چه چیزی میگذشت که هر بار یک خرابی به بار می‌آورد. تا به حال سابقه نداشت یک بار بچه‌های زرپاف کاملا معمولی رفتار کنند. شاید وقتش بود که آنها را برای بررسی سلامت عقلانی نزد پروفسور ماهری میفرستادند. یکی از اعضای هیئت تلاش میکرد تا مطمئن شود آنها دوپینگ نکرده باشند. سرش را با تاسف تکانی داد:
_ دوپینگ نکردن! معجون رشد مو خوردن! میتونم بهشون یه معجون بدم تا به حالت اول برگردن اما یکم طول میکشه.

بلاتریکس در حالی که از چشمانش آتش میبارید و هر لحظه ممکن بود چوب دستی‌اش را سمت یکی از آن بچه‌هایی که گوشه‌ی رختکن کز کرده بودند، بگیرد، تقریبا فریاد زد:
_ هر کاری میشه بکن فقط زود باش!

جادوگر که از اسم بلاتریکس هم لرز بر بدنش می‌افتاد، چه برسد به اینکه سرش فریاد بزند سریعا به سمت دورا راه افتاد که اول صف ایستاده بود. ده دقیقه بعد دورا داشت به شکل اولش بازمیگشت.
اشلی چشمانش را ریز کرد و به پسر اول صف خیره شد! این چه کسی بود؟ بدون موها صورت دخترانه‌ای داشت! ولی ردای پسرانه و موهای کوتاهش چه میگفت؟ پوزخند دوباره بر روی لبانش نقش بست! این پسر مطمئنا سدریک نبود!

_ پس که این طور؟ میخواستید این رو مخفی کنید؟

چشم همه به سمت دورا چرخید که کاملا خونسرد داشت در و دیوار را نگاه میکرد.

اشلی با صدای خوشحالی گفت:
_ میخواستید یه بازیکن جدید رو بدون اینکه ماها بفهمیم بیارید داخل مگه نه؟

بچه‌های تیم زرپاف هنوز گیج بودند و متوجه منظور اشلی نمیشدند.‌ اما توجه دورا جلب شده بود. در این چند وقت هزاران بار برای هزاران نفر توضیح داده بود که او پسر نیست و فقط با لباس و موی پسرانه راحت تر است.

_ اشتباه میکنید!
_ تووو؟ کوچولوی احمق! من اشتباه میکنم؟ شما رو همین الان بازنده اعلام میکنم.

بلاتریکس که اصلا دلش نمیخواست یک تیم از اعضای گریفیندور مسابقه را ببرد رو به ماتیلدا گفت:
_ زود باش! توضیح بده! مگه قرار نبود به جای تو دورا بازی کنه؟

ماتیلدا همانجور که دلش میخواست زمین دهان باز کند و‌ او را ببلعد و از یک طرف میخواست کاملا شجاع باشد! در حالیکه سعی میکرد صداش قوی باشد و نلرزد جواب بلاتریکس را در کوتاه ترین حالت داد:
_ دوراعه! پسر نیس!



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#87

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۱۸:۵۰
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 712
آفلاین
زرپاف
vs

WWA


پست دوم

بلاتریکس درحالی که همچنان با تعجب و ناباوری به ماتیلدا نگاه می کرد، گفت:
- ماتیلدا، قشنگ توضیح بده! چرا به جای دورا یه پسر آوردی تو تیم؟ اونم بدون هماهنگی ما؟

ماتیلدا دستی بر صورتش کشید و توضیح داد:
- ببینین، اون پسر نیست؛ دوراست. دورا موهاشو کوتاه کرده، موی کوتاه دوست داره. قیافشو با دقت نگاه کنین!

بلاتریکس و اشلی به دورا نزدیکتر شده و با دقت بیشتری به او خیره شدند. پس از گذشت دقایقی طولانی که صرف قانع کردنِ بلا و اشلی توسط ماتیلدا شد، بالاخره بازیکنان و داوران به زمین برگشتند.

یوآن در میکروفون با صدایی بلند گفت:
- بالاخره بازیکنا وارد زمین میشن! دیگه از چهره ی عجیب و غریب زرپافی ها خبری نیست و حالا با قیافه هایی کاملا معمولی در انتظار سوت شروع بازی هستن. واقعا نمی دونم هدفشون از اون قیافه های پشمالو چی بود و عجیب تر این که داورا چطوری موفق به از بین بردن اون همه مو شدن! حتما باید کشف ک...

یوآن پس از مشاهده ی چهره ی خشمگین بلا که اشاره می کرد به جای این حرف ها به گزارش بازی بپردازد، بلافاصله حرفش را عوض کرد:
- خیلی خب، ببخشید! ماتیلدا و برانکو ایوانکوویچ به طرف اشلی رفتن تا مالکیت توپ و دروازه ها مشخص و بازی شروع شه.

ماتیلدا و برانکو با هم دست دادند؛ سپس اشلی سوت آغاز بازی را زد و بازیکنان تیم WWA که توپ به دستشان افتاده بود، بازی را شروع کردند.

- سرخگون دست سلوینه که داره با قدرت جلو میره؛ اون سر راهش ارنی و پوست تخمه رو که جلوش هستن جا می ذاره و مستقیم به طرف دروازه ی زرپاف حرکت می کنه و... گل! گل اول تو پنج دقیقه ی اولِ بازی برای تیم WWA!

با زدن اولین گل توسط سلوین، ناگهان صدای غرش بلند و سهمگینی بر فضا طنین انداخت که پس از گذشت دقایقی مشخص شد که فریادهای شادی و خوشحالیِ تماشاگرانِ غول بوده است.

غول های غارنشین که از حضور هاگرید در تیم کوییدیچ از خود بی خود شده بودند، مدام فریاد می زدند و با صداهای گوش خراششان تیم WWA را تشویق می کردند.

یوآن که سعی می کرد صدایش به گوش تماشاچیان برسد، گزارشش را درحالی که نعره می زد، ادامه داد:
- و حالا سرخگون در دستای... اون کیه؟ یه پسرِ غریبه؟ چرا کسی چیزی در این مورد به من نگفت؟

یوآن که در تلاش بود تا از حرکاتِ نامفهوم بلا که سعی داشت ماجرای دورا را برایش توضیح دهد، چیزی بفهمد، سرانجام موفق شد و گفت:
- آها، خب مثل این که اون پسره دوراست! داشتم می گفتم؛ سرخگون دست دوراست که داره رو به جلو پیش می ره، اون توپو به پوست تخمه پاس می ده،‌ ظاهرا صدای تشویق عجیب غول ها مانع تمرکز زرپافیا می شه!

صدای نعره ی غول ها که حالا صدای بوق های وحشتناکشان هم به آن اضافه شده بود، در سرتاسر ورزشگاه می پیچید. ظاهرا غول ها از این که مسابقه در محل زندگیشان برگزار می شد، نسبت به آن احساس مالکیت می کردند و توجهی به تذکرهای بلاتریکس که با خشم به آنان می گفت کمی یواش تر تشویق کنند، نداشتند.

دورا که با دو دست گوش هایش را گرفته بود، توجهی به اطرافش نداشت که ناگهان بازدارنده ای از طرف فعال اجتماعی حقوق بشر در جادوگران به سمتش پرتاب شد و محکم به پهلویش خورد.

در همین هنگام ارنی رباتی موفق به زدن گلِ تساوی شد. صدای هیاهوی زرپافی ها درمیان نعره های غول ها گم شد.

- حالا هوریس سرخگون به دست به طرف سدریک حرکت و توپو شوت می کنه و... نه، گل نبود! سدریک با پرشی جانانه توپو از حلقه های دروازه دور می کنه!

یوآن همچنان در تلاش بود تا صدایش را به گوش تماشاگران برساند. در همین هنگام آگلانتاین که مدت زیادی را صرف انتخاب کردن کسی برای پرتاب بازدارنده کرده بود، بالاخره شخص موردنظرش را پیدا کرد. آگلانتاین که از پیدا کردن شخص مناسبش بسیار خوشنود بود، با تمام قدرت بازدارنده را به طرف جمیله پرتاب کرد که مستقیم به صورتش اصابت کرد.

با این حرکتِ آگلانتاین، غول ها خشمگین شدند و شروع به پرت کردن اشیای سنگین و بزرگشان به طرف زمین کردند.

اون دوست ماتیلدا که نمی شناسیدش در حالی که از زیر کلاهی به ابعاد سقف یک خانه جاخالی می داد، سعی داشت که بازدارنده ای را روانه ی هوریس که می خواست سرخگون را از دورا بگیرد، کند.

اما درست درهمان لحظه دورا توپ را شوت کرد. توپ مستقیم در حلقه ی وسطی جای گرفت و باعث فریادهای شادمانه ی زرپافی ها شد.

- گل دوم برای زرپاف! دورا ویلیامز موفق به زدن گل دوم برای این تیم می شه!

غول ها که تعصب خاصی نسبت به هاگرید و تیمش داشتند، از عصبانیت منفجر شدند. آنها شروع کردند به پرتاب تکه سنگ هایی که به راحتی سه نفر زیرشان له می شدند. کار به جاهای خطرناکی کشیده شده بود که بلاتریکس دست به کار شد.
بلاتریکس که آشکارا از گریفیندور متنفر بود، سعی داشت نهایت تلاشش را بکند تا در این مسابقه ببازند. از این رو طلسمی ساکت کننده روانه ی غول ها کرد که البته به دلیل غول بودنشان تاثیری رویشان نداشت.

یوآن درحالی که از سرش در برابر تکه سنگ ها محافظت می کرد، گفت:
- غولا عصبانی شدن! زرپافیا باید مراقب خودشون باشن! بازدارنده ای که فعال اجتماعی حقوق ساحرگان در جادوگران به سمت پوست تخمه پرتاب کرد، خطا رفت... اما به ماتیلدا که بی خبر از همه جا در بالا دنبال اسنیچ می گشت، خورد!

آگلانتاین درصدد تلافی برآمد و بازدارنده ای را محکم به سمت هوریس پرتاب کرد که پس از برخورد با شکم گرد و برآمده ی هوریس، کمانه کرد و به جمیله خورد.

آگلانتاین که از این حرکتش که با یک تیر دو نشان زده بود، بسیار خوشنود به نظر می رسید، متوجه گل سومی که ارنی به ثمر رساند، نشد.

با گلِ سوم زرپاف، شیپوری به اندازه ی دودکش یک خانه ی بزرگ، محکم با سر سدریک برخورد کرد که از طرف غولی خشمگین در نزدیکی زمین نصیبش شده بود. در پی گیجیِ ناشی از این ضربه، سلوین موفق به زدن یک گل شد.

حالا فریادهای وحشیانه ی غول ها از سر شادی و برای تشویق تیم WWA بود. چند گل دیگر نیز توسط دورا، پوست تخمه و جمیله به ثمر رسانده شد.

- بازی پنجاه به سی به نفع تیم زرپافه! غولا دیگه واقعا خطرناک شدن؛ ظاهرا همه ی نیروشونو گذاشتن تا از WWA درحد مرگ طرفداری کنند. وای مرلین رحم کنه اگه زرپاف ببره چه خون و خونریزی ای راه میوفته!

بلاتریکس که از جلو افتادن زرپافی ها خیالش آسوده شده بود، مسئولیت داوری را رها کرده و همچنان در تلاش برای ساکت کردن غول ها بود؛ اما همه ی تلاش هایش با شکست مواجه می شد.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۰:۴۴:۰۶

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#88

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۵۸ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
زرپاف : WWA


پست سوم*


_گللل...گل برای WWA..حالا بازی 90_70 به نفع اون هاست.

صدای فریاد ناشی از خوشحالی غول ها، دیوار های ورزشگاه را به لرزه می انداخت.
نه بلاتریکس و نه هیچکس دیگری، نمی توانست کنترل آن ها را به دست بگیرد.

"اون دوست ماتیلدا که نمی شناسیدش" و اگلانتاین، اعضای تیم حریف را رها و بازدارنده هارا به طرف غول ها پرتاب و سعی می کردند جانشان را نجات دهند.
_بمیرید...غول های احمق...بمیر...بمیر.

حتی فریاد های اگلانتاین هم کمکی به حال زرپافی ها نمی کرد.
دورا هم که حالا روحیاتش کاملا تغییر کرده بود. دیگر از آن دختر لوس و نگران خبری نبود.
موهای کوتاهش، آرامش درون صورتش و نگاه سر سختش، نشان دهنده ی تغییراتی بود.

روباه نارنجی رنگ بالا و پایین می پرید و سعی می کرد از زیر سنگ هایی که غول ها پرتاب می کردند، فرار کند.
_حالا جمیله فرصتو مناسب دونسته و به طرف دروازه حمله می کنه. بلهه! گل دهم...اه...جون مادرتون گل نزنید...اگه هم می زنید به غولا بگید گل نزنن که کم کم دارن توهم میزنن.

غول ها حالا میله های بالای ورزشگاه را کنده و درحال شادی و خنده ی مخصوصشان بودند.
یکی از غول ها که از موهای بلند و بسته شده اش مشخص بود دختر است، دو توپ مشنگی در دست گرفته و به کمک آن ها می رقصید و کم کم وارد زمین می شد.

تماشاگران جیغ کشان فرار می کردند و از دروازه های ورزشگاه به بیرون می رفتند؛ دیگر تماشاگری درون ورزشگاه نمانده بود.
بازیکنان زرپافی پست های خودشان را رها و از بین سنگ ها لایی می کشیدند، و تیم حریفشان با خیال راحت گل های یازدهم و دوازدهم را به ثمر می رساندند.

سدریک فریاد زنان فرار و به ماتیلدایی که در این بازی استراحت بود فکر می کرد. چه می شد او در این بازی مزخرف شرکت نمی کرد؟

حالا غول ها درون زمین آمده و به دنبال هاگرید ورزشگاه را زیر و رو می کردند؛ که البته پیدا کردن او وقتی سعی می کرد شماره ی غول رقصان را بگیرد، اصلا کار سختی نبود.

خرابه های ورزشگاه دورتادور زمین ریخته شده بود اما داورها هنوز خیلی خونسرد درون کابینشان نشسته بودند.
یوان هم درحالی که روی صندلی چرخانش درون اتاقک خرابه های اتاقک گزارشگر نشسته بود، هاج و واج به زمین مسابقه خیره شده بود.

هوریس اسلاگهورن سرخگون را در دستش گرفته و به سمت دروازه های فرضی پرتاب می کرد و همان طور پشت سر هم امتیاز کسب می کرد.

مسابقه همچنان ادامه داشت...اما خب اگر می شد اسمش را مسابقه گذاشت...بین تیم...هوریس و هوریس؟
غول ها هاگرید را روی دوششان گذاشته و بالا و پایین می کردند.
_هیپ هیپ...
_هورااا!

صدایشان بسیار بلند بود...آنقدر بلند که هیچ کس صدای هاگرید را نمی شنید:
_هی...صبر کنید...اسنیچ لای ریش های منه...منو ول کنید.

توپی طلایی رنگ و کوچک میان ریش های هاگرید تکان می خورد...اما هیچ کس توجهی به آن نمی کرد.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸
#89

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
سریع و خشن
VS
بچه های محله ریونکلاو



زمان: ساعت 00:00 روز 10 شهریور تا ساعت 23:59:59 روز 16 شهریور

داوران:
بلاتریکس لسترنج
فنریر گری بک

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۸
#90

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
سریــع و خــشن


پست اول


- خب، بذارین یه بار دیگه نقشه رو مرور کنیم... پس ما باید بریم سرزمین آدم خوارا؟...
- آره!
- ... و خودمونو دستی دستی به کشتن بدیم؟
- آره!

همه اعضای تیم به سمت رکسان برگشتن که هر دفعه جوری "آره" میگفت که انگار قرار بود برن به مهمونی.

- یعنی تو الان نترسیدی؟
- نه! چرا باید بترسم؟
- تو از یه تیکه کاغذ میترسی، از عینک میترسی، بعد از غولای غارنشین و آدم خوارا نمیترسی؟
- خب آخه غول غارنشین که ترس نداره!
-

ارنی نفس عمیقی کشید. سعی کرد خودشو کنترل کنه تا دیوونه نشه. اون کاپیتان تیم بود.
نقشه ای که از طرف فدراسیون کوییدیچ گرفته بود رو روی میز پهن کرد. همه اعضای تیم دور میز حلقه زدن. از شدت لرزش رکسان ذوق زده، میز هم در حال لرزیدن بود.

- میشه همچین نکنی رکسان؟... رکسان؟ کجایی؟
- من... من اینجام!

آریانا متوجه شد چند ثانیه ای هست که ماهیتابه ش بیشتر از حد عادی سنگین شده. ماهیتابشو بالا آورد و بعد از مشاهده چیزی که توش پهن شده بود، اونو به عقب پرتاب کرد.
- از نقشه میترسه، به ماهیتابه پناه آورده. میگفتی ارنی.
- اهم... خب... نظرتون چیه؟
- نظرمون؟

اعضای تیم نمیدونستن دقیقا در مورد چی باید نظر بدن. ارنی آهی کشید و به نقشه اشاره کرد.

- آها، این... نقشه قشنگیه.
- رنگی رنگیه!
- به نظرم خیلی هوشمندانه ست. سه بعدیه.

ارنی آهی از سر تاسف کشید، ولی نتونست توجه همگروهیاشو جلب کنه. به تقلید از آمبریج، چندتا سرفه تصنعی کرد، ولی تنها نتیجه ش این بود:
- چیزیت شده، ارنی مامان؟
- ارنی مامان؟ من صد سال ازت بزرگترم مروپ.

مروپ شونه ای بالا داد و دوباره سمت نقشه برگشت و مشغول نظر دادن شد. ارنی که دید تلاشهای قبلیش نتیجه نداد، ترجیح داد به جای غیر مستقیم جلب توجه کردن، مستقیم جلب توجه کنه.
- به نظرتون از کدوم راه باید بریم؟
- آها...اون!
- از اول میگفتی.

این دفعه، همه با جدیت مشغول بررسی نقشه شدن. اونقد جدی که خود نقشه با ترس به اعضا گفت:
- پیس... اتفاقی افتاده؟ اگه اتفاقی افتاده بهم بگین، من طاقتشو دارم.

اعضا نقشه رو نادیده گرفتن و به بررسی مسیر پرداختن. نقشه هم که دید همه اعضا محوش شدن، مشغول بررسی خودش شد. شاید لکه ای روی لباسش بود.

- ما میگیم از این راه بریم.

مروپ با عشق و محبت به کیفی که ازش آویزون بود و ولدمورت، ورژن کودکیش توش قرار داشت، نگاه کرد.
- چی مامان جان؟ از اینجا؟ قربونت برم مامان، اینجا خطرناکه.
- همه مسیرا خطرناکه! زمین آدم خواراست ناسلامتی!
- اما این یکی از بقیه خطرناکتره ارنی مامان. توی نقشه، توی این جنگل، عکس آدم خوارا اینجا بیشتر از بقیه جاهاست!
- آره... تام؟ هیجان دوست داری؟ میخوای بعد از بازی بریم تونل وحشت؟

ارنی امیدوار بود با این حرفش، تام و درنتیجه، کل تیم که نظر ولدمورت کودک رو یه دستورمیدونستن، منصرف کنه. اما اون روز کسی به ارنی کوچیکترین توجهی نداشت. حتی نگرانی و محبتهای مادرانه مروپ هم نتونست تام رو از نظرش برگردونه. پس خودشو کوچیک نکرد.
- هوف... راه میفتیم. تیم سریع و خشن، به پیش! رکسان...

ولی قبل از تموم شدن حرف ارنی، رکسان اونجا بود.
- ترسم ریخت! بریم!
-

جنگل غول های غار نشین

- ا... ارنی... گفتی... چرا نمیشه... با اتوبوس بیایم؟... خسته شدم خب! تصویر کوچک شده

- اینقد... تنبل نباش... آریانا... به زودی... می رسیم! تصویر کوچک شده


تاتسویا که سعی میکرد مودب باشه و پشت سر بزرگتر از خودش راه بره، حوصلش سر رفت. کاتانا رو کمی از غلافش بیرون کشید و کمی زمزمه کرد، بعد سریعا به سمت ارنی و آریانا دوید که به سختی نفس نفس میزدن.
- ارنی سان، آریانا چان، کاتا میگه رکسان و مروپ سان و مافلدا سان عقب موندن...
- پس... چرا واسه... رکسان... سان نذاشتی...
- رکسان خودش سان داره، آریانا چان!

ارنی و آریانا از مرلین خواسته، روی زمین ولو شدن تا نفسی تازه کنن.

نیم ساعت بعد

- نیومدن بچه ها؟

آریانا به ساعت مچیش نگاه کرد.
- میان حالا.

یک ساعت بعد

- کاتا میگه بریم یه سر بزنیم ببینیم چه بلایی سرشون اومده.

ارنی که داشت از این استراحت لذت میبرد، سریعا دستپاچه شد و سعی کرد تاتسویا رو از برگشتن این همه راه، منصرف کنه:
- خب دخترم، تو ورزشکاری، جوونی، من و آریانا رو ببین...
- من پیرم ارنی؟
- چیز... من و مافلدا... مافلدا نیومده؟... خب، خودم اصن!

سه ساعت بعد

- سنگ، کاغذ، قیچی!
- قبول نیست، تو جر زدی آریانا!
- یه کم جنبه باخت داشته باش خب.

تاتسویا، برای بار شونصدم، با کاتانا، چند تا سامورایی روی خاک کشید. ولی دیگه خسته شده بود. رو کرد به آریانا و ارنی، که به یه درخت تنومند تکیه داده بودن.
- شما استراحت کنید ارنی سان، من میرم دنبال بقیه تیم.
- باشه دخترم، برو. تو هم یه بار دیگه قیچی بیاری، از تیم میندازمت بیرون.
- خب تو همش کاغذ میاری. یه چیز دیگه بیار خب.

ارنی میخواست هر طور شده، این بار حتما آریانا رو شکست بده. آریانا هر دفعه قیچی میاورد. پس حتما این دفعه هم همینطور بود.
- خب حالا، سنگ، کاغذ، قیچی!

تاتسویا درحالیکه چشماشو تو حدقه میچرخوند و آهی از سر تاسف میکشید، دور شد.

- چـــــــــــی؟ تو تقلب کردی! خودت به من میگی کاغذ نیار، بعد خودت کاغذ میاری؟
- جنبه باخت نداری بازی نکن.
- من اصلا قهرم!

ارنی پشتشو به آریانا کرد. آریانا هم اصلا سعی نکرد پیرمرد رو آشتی بده. اون هم روشو برگردوند.
- منم قهر... اون چیه؟
- من گولتو نمیخورم.
- جدی میگم...

ارنی دیگه نتونست طاقت بیاره. سریع به جایی نگاه کرد که آریانا خیره شده بود. یه غول که پوشک پوشیده بود و پستونک توی دهنش بود، معصومانه بهشون نگاه میکرد و پستونکشو میخورد. آریانا و ارنی دیگه نتونستن تحمل کنن.
- آخی!


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۷ ۲۳:۰۶:۳۱
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۱۳:۲۱:۴۰
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۱۳:۳۱:۵۳

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.