هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
بالاخره مارولو خسته شد. تسلیم شد. و به محض تسلیم شدن، تحت تاثیر طلسم قرار گرفت و تبدیل به جادوگری بسیار متشخص و مودب و قابل احترام شد.

سالازار که خودش را پیروز میدان می دید، دو عدد مرگخوار را کنار هم چید و از آن ها بالا رفت.
-یاران من... توجه کنید.

مرگخوارانِ معکوس شده، نمی دانستند دقیقا یار چه کسی هستند، ولی خشونت ذاتی سالازار باعث شد به حرف هایش گوش کنند.

-برای من مهم نیست که عوض شده اید. چرا که من پیش از این نیز شما را نمی شناختم که بفهمم چگونه عوض شده اید. در نتیجه تازه الان با هم آشنا می شیم. شما از این به بعد، خادمان وفادار سالازار اسلیترین هستید.

اینجا بود که تعدادی از مرگخواران متوجه شدند یک جای کار اشکال دارد.

-پیست...لینی... روونا ناراحت نمی شه؟ روحش آزار نمی بینه؟

سو لی بود که این سوال حیاتی را از لینی می پرسید. آن ها قسم خورده بودند به لرد سیاه وفادار بمانند. سالازار اسلیترین جزو برنامه نبود!

-یارانمان... ما بازگشتیم!

خودش بود. لرد سیاه!
کسی انتظار بازگشت لرد در این لحظات را نداشت.

بلاتریکس نگاه سردی به لرد انداخت و به سوهان کشیدن ناخن هایش ادامه داد.
پیتر خودش را سرگرم گره زدن بند کفش های پلاکس کرد و ایوا لیست رژیمش را با صدای بلند برای کتی خواند.

لرد سیاه متوجه شد که مرگخواران، به شکل عجیب و بی سابقه ای، هیچ توجه خاصی به او ندارند.




پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ جمعه ۲۹ مرداد ۱۴۰۰

کروینوس گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۶ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
از عمارت پر شکوه گندزاده کش گانت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 19
آفلاین
-دزدی کار بدیه! آدم باید با عرق جوین نون شبشو بدست بیاره!

اگلانتاین داشت این جملات را به اسکورپیوس می گفت که حالتی غم‌انگیز و اندوهگین داشت و زیر لب ذکر تسبیحات مرلین را می گفت!

-از هر چی معجونه متنفرم! من عاشق ماگل و ماگل زاده هام!

هکتور هر چه پاتیل در دم دستش بود را می شکشت و بعد هر چه آدم سفید و خوب بود را برش درود می فرستاد و بر آدم های سیاه لعن و نفرین!

-درود بر دامبلدور! مرگ بر ولدمورت! حالا دوباره!

لینی از نظر ظاهری هنوز تغییری نکرده بود، اما از نظر خلقیات به شدت تغییر کرده بود!

-آه! این دنیا چه ارزشی داره که من خودم رو خسته کنم! من کیــــَـــم!

مروپ، طرفدار پروپاقرص هله هوله شده بود! او هرچه چیپس و پفک در دم دستش بود را در دهان ملت می چپاند و مهر و عاطفه‌اش دیگر فقط برای چاپلوسی نبود! و بلکه محبتی از ته دلش نثار هرکس می کرد و میان مرگخواران و دو جبهه هیچ تفاوتی نمی ذاشت!

-قربونت برم! بخور، بخور!

دیزی دیگر بیکار نبود! او دائماً مشغول انجام کاری بود، حتی زمانی که هیچ کاری وجود نداشت!

سالازار از دیدن این وضع مرگخواران، خنده ای شیطانی کرد، او همه را طلسم «معکوس ورانداز» کرده بود!
اما از سوی دیگر ماروولو که شاهد تمام این ماجرا ها بود، نوکس نوکس می کرد، تا مبادا طلسم او را هم تحت تاثیر قرار دهد...

-هه هه! چطوری نواده بی لیاقت!


ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳۰ ۶:۳۴:۵۴



پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ سه شنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۰

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
سالازار اصلا از وضعیت موجود خوشش نمی‌آمد. کل زندگی‌اش تلاش کرده بود که اربابی بی همتا باشد و همه او را ستایش کنند، اما حالا از گوشه گوشه‌ی یک خانه ارباب‌های مختلف بیرون می‌زد و پیروانش خیلی کم شده بودند.
- وقتشه یه بلای آسمانی بر سرتون نازل کنم! یه بلایی که دمار از روزگار تک‌تکتون در بیاره!


اما از آن جایی که باز هم کسی حرفش را جدی نگرفت، عصبانیتش بیشتر و بیشتر شد؛ آن قدر بیشتر که باعث شد چوبدستی‌اش را تکان بدهد و ورد عجیبی را بخواند.

برای چند لحظه سکوت توی خانه‌ی ریدل‌ها حاکم شد و همه با ترس به سالازار اسلیترین زل زدند.

اما هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده بود.
سکوت خانه‌ی ریدل‌ها هم، با صدای خنده‌ی یک مرگخوار شکست.

- آخه این دیگه چه سالازاریه که اصلا بلد نیست یه ورد ساده بخونه!
- این همه سر و صدا و سیاه بازی، تهشم طلسم‌هاش کار نمی‌کنن.
- ایوا، می‌شه این یکی‌رم بخوری؟ تمیز نمی‌شه!
- نه. میل ندارم.

سکوتی که این بار در اثر جمله‌ی ایوا خانه‌ی ریدل‌ها را در بر گرفت، حتی ساکت‌تر از قبلی هم بود.

- خب... من هم دیگه حوصله‌ی تمیز کردن ندارم. ولش کن.

و ساکت‌تر.

- خوابم نمیاد. بیایم بریم بازی کنیم!
- سدریک؟ ...


گب دراکولا!


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
خلاصه:

لرد مدتی به مرگخوارها استراحت داده و اون‌ها تصمیم دارن تو خونه‌ی ریدل‌ها خوشگذرونی کنن اما از اون لحظه مدام اتفاقات ترسناک براشون افتاده.
سالازار و مارولو گانت تصمیم گرفتن اداره خانه ریدل ها رو بر عهده بگیرن.

.........................

سالازار در گوشه ای از خانه ریدل ها روی تپه ای از جسد ایستاده بود.
-یاران نواده من! گوش فرا دهید. این هایی که زیر پای من هستند، کسانی هستند که گول امثال همین مارولو گانت را خورده اند. گول نخورید و زیر پرچم سالازار کبیر جمع شوید.

در سمت دیگر خانه، مارولو گانت روی چند تکه لباس ایستاده بود.
-یاران نوه من. این دروغ می گویه. اون اجساد رو من آورده بودم که ازشون برم بالا و سخنرانی کنم... ولی این فسیل همه را کش رفت. ضمنا یادش رفته که خود من هم از نواده هاش هستم و در نتیجه شما یاران من هستید. به سمت من بشتابید... شتافیدید؟

مرگخواران خسته و آشفته در وسط ایستاده بودند.

گابریل اسپری کوچکی در آورد و چند فیس کوچک به تپه اجساد زد. اجساد، آلوده بودند. چند تایی را هم که به نظرش غیر قابل ضدعفونی کردن بودند به خورد ایوا داد.


سالازار که دید کسی ذوق و شوقی برای پیوستن به او ندارد، با عصبانیت طلسمی به سمت مجسمه ای فرستاد و سرش را قطع کرد.

-ترسیدید؟ حالا به ما بپیوندید!
-امممم... اون مجسمه خودتون بود.
-ارباب عصبانی می شه.

-اربابتان من هستم ای ملعون ها.

فریاد آخر از سمت متعلق به مارولو گانت به گوش می رسید.




پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
از بغل ریش بابا دامبلدور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
-برو به درک!
مایکل پرشان پرشان شروع به رفتن کرد...
-جدم دانش چی شد؟
-خفه شو ای نواده! تمرکز را برهم زدی!
-مرا عفو کنید جد بزرگ!
و بعد سالازار اسلیترین با عصبانیت گفت:
-دانش ده دونمون پاره شد! از بس که ور زدی!
-ببخشید، ببخشید جد بزرگ...
-خفهههههه شو! حالا که نمی خوای خفه شی ما میریم تا از ور های یک نواده بی خاصیت رها شویم!
-ننههههههه! جد بزرگ! با من اینکار رو نکنید! مرا ترک نکنید!
-ما رفتیم، و تا زمانی که بر خواهیم گشت امیدوارم توعه نواده به درک واصل شی!
-آه، ای نواده بزرگ، مرا نابود کردین شما!
و بعد ماروولو بر روی زمین ولو شد...

ده دقیقه بعد...

-وااااااااااااااااااا. وااااااااااا.
مایکل دیوانه وار در حال دویدن از ترس بود تا اینکه با سر به یکی از مرگخواران خورد، اما آن کس مرگخوار عادی نبود بلکه لرد بود!
مایکل نزدیک بود سکته کند و جلوی لرد شروع به گریه کرد تا اینکه لرد گفت:
-خفه شو، مایکل!
و بعد مایکل با غم و ناراحتی گفت:
-گروهتاً خشنید، خشن!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۰:۳۹ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰

مایکل رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۴۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 66
آفلاین
مایکل رابینسون باز هم در صحنه اوج رسید...

-سلام بلا، سلام رودولف، سلام به همگی! چه خبر؟

-من بلااااااتریکسم، نه بلا.

مایکل زمانی که این صدای وحشتناک را شنید ناخود آگاه شروع به حرکت به سمت دیگر کرد. تا اینکه...

-ای سالازار بزرگ مرا کمی از دانشت ده چرا که تو دانشمند دانشمندترینان هستی...

-ای نواده چاپلوسی دیگر بس است! بشین سرجات بچه جون!!! باشه بابا بیا الان بهت دانش میدم!

مایکل رابینسون با چشمانی گشاد شده و دلتنگ غذا به آنها نگاه کرد و گفت:

-سلام پدر ماروولو!

-خفه شو بچه! من دارم از جدم دانش می گیرم پس به نعفته نزدیک نشی!

مایکل با صدایی لرزان گفت:

-باشه... باشه! من میرم سر به بیابون بزنم...!



پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹

ایزابلا تینتوئیستل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۴۶ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
از ارباب دورم نکن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
_پاچه خوار خوبی هستی وارث، کمی دیگر از کمالات ما بگو
_کمالات؟ کو؟ کو؟
_بشین سرجات رودولف
_چشم بلا.

این اتفاقات برای امروز بلاتریکس کافی بود.

_کوفت و بلا درد و بلا. کروشیو و بلا. صد بار نگفتم نگو بلا. اسم من بلاتریکسه. بلاتریکس


!Warning
Risk of biting


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
همینطور که ماروولو با خودش درگیر بود و مرگخواران به ارامش مروپ می پرداختند.

-پدر مامان قاصی کرده!
-نه بانو...خدا نکنه!
-نه بانو، فقط یه سر بعدا بیان مطب من.
-نه بانو! ماروولو احتمالا فقط توهم زده!

اما تام که هنوز از دست ماروولو ناراحت بود که دستش رو در کله پاچه ریخته بود حرفی بی جا زد.

-به پیژامه ی مرلین قسم که بانو، این ماروولو امروز کلا قاط زده! اگه آدم بود که دستم رو تو کله پاچه نمیریخت!

ناگهان سیل آب، از چشمان مروپ روانه شد و کل خونه ی ریدل رو آب برداشت؛ غیر از آشپزخونه.

-کمکککک!
-آب اینجا که تمیز نیست! باید برم با وایتکس تمیزش کنم.
-پدر مامان بیچاره!
-اخ! ماروولو...مرلین لعنتت کنه.

اما برویم پیش ماروولو:

-من از ماگل های خنگ هم بدترم! سالازار بزرگ! ای اسطوره ی تاریخی من! تو رو مرلین...من رو، مورد اون لطف الهیت قرار بده!
-ای وارث اسلیترین! این چه وضعشش هست؟این چه کاری هست؟ خجالت نمیکشی؟ وارث من، داره گریه میکنه؟ تو مردی یا یک ماگل احمق؟

ماروولو از روی زمین بلند شد و دستان سالازار رو بوسید.

-من مردم...یه مرد قوی! اما در برابر تو...سالازار اسلیترین بزرگ، کم میارم.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
جناب سالازار نامرئی، با خونسردی انگشتانش را در کاسه، که تنها در آن آب کله پاچه باقی مانده بود، فرو کرد.
ماروولو با دستپاچگی به جایی... بین صندلی و هوا که احتمالا جناب سالازار آنجا حضور داشت نگاه کرد.
-سالازار کبیر... میبخشید؟ برم واستون از سر کوچه یه پرس دیگه بیگیرم؟ اصن همش تقصیر این دختره‌ی بی عرضه ست! یه کله‌پاچه نمیتونه بپزه!

سالازار کبیرِ مغرور، آب کله پاچه را که از دستانش میچکید، بویید، و سرش را با حالتی تاسف بار تکان داد. سپس درحالی که دستش را با پیژامه‌ی چهار خونه‌ی ماروولو پاک میکرد گفت:
-به دختر سخت نگیری، این میشه! بیا و تحویل بگیر! پس درس های من بهت چی شد؟! وقتی من مُردم فراموششون کردی؟! این بود آرمان های سالازار؟! این بود...

او این را گفت و از جایش بلند شد که برود اما ماروولو با چشمانی اشک آلود، به شلوار نامرئیِ سالازار چنگ زد و در حالی که اشک هایش روی دمپایی او میریخت خواهش کرد:
-نه به جون سالازار! فراموش چیه؟! بیا بهت نیشون بدم...

سالازار که سعی میکرد شلوارش را از دستان او بیرون بکشد فریاد زد:
-ولم کن مرد! شلوارم افتاد! دِ نکن برو اونور!

سالازار این را گفت و پس گردنی ای به ماروولو زد.
در همان لحظه، ساکنین خانه ریدل ها، همگی، پشت درِ سالن ایستاده بودند و از سوراخ کلید، ماروولو را تماشا میکردند که با ضربه ای که مشخص نبود از طرف چه کسی بر او وارد شده است، پخش زمین شده و دارد بلند بلند با خودش دعوا میکند!

-پدرِ مامان قاطی کرده!


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۳ ۱۶:۲۰:۱۳



پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱:۲۵ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹

ماروولو گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۵ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
از من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
خلاصه: لرد مدتی به مرگخوارها استراحت داده و اون‌ها تصمیم دارن تو خونه‌ی ریدل‌ها خوشگذرونی کنن اما از اون لحظه مدام اتفاقات ترسناک براشون افتاده.

تصویر کوچک شده


بچه جیغ زنان به سمت خروجی دوید. ناگهان گابریل سر راهش سبز شد و برایش زیرپا گرفت. بچه هم بلند شد روی هوا و در سطل مخلوط وایتکس و استونی که گابریل از پیش تعبیه کرده بود فرود آمد. گابریل بچه را از پاهایش گرفت و مقابل آینه‌ای آویزان نگه داشت.

- حالا ماه شدی!

گابریل بچه را به اتاق برد اما تنها چند لحظه‌ طول کشید تا سکوت خانه‌ی ریدل دوباره با صدای جیغی شکسته شود.

- کسی دست منو ندیده؟ بابا رآکتورم داغ کرده انقدر تو حالت آماده به کار مونده! الکتریسیته‌ی اشباع داره از چشمام می‌زنه بیرون! بدین ما برقمونو تولید کنیم دیگه!

- دستت همینی نبود که پدر مامان دادن به مامان تام مامان؟

تام دوان دوان خودش را به آشپزخانه رساند.

- کو؟ کدوم؟

- سر سفره! باهاش کله‌پاچه‌ی انسانی پختم.

- با دست من؟ اون دست عصای دست من بود! اصلا ماروولو از کی تا حالا آدمخوار شده؟

تام یک دستی که برایش مانده بود را نیز تغییر کاربری داد و سه نعل خودش را به میز شام رساند. ماروولو تنها آن‌جا نشسته بود و در سمت مقابلش، یک بشقاب کله پاچه به چشم می‌خورد.

- نه بابا! جدی؟ عجب!

- معلومه چی کار دارین می‌کنین؟ دست من کو؟

- هیس! به چه جرات دو تا بزرگتر می‌پری؟ بله بله ... می‌گفتین ... که این‌طور ... پس زمان شما ...

- کدوم بزرگتر؟ دست منو خوردین؟

- خیلی پررو شدیا بچه! زمان سالازار یکی تو حرف بزرگتر پرید ... اصلا خودتون بهش بگین چی کارش کردین!

- خودشون؟

تام با تردید به صندلی خالی روبروی ماروولو نگاه کرد. سپس توجهش به کاسه‌ی کله‌پاچه جلب شد که خالی تر شده بود. آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد و دل و جراتش را در دست گرفت و به آن سو دوید. چنگ زد و دستش را از وسط بشقاب برداشت، دل و جراتش که آب رفته بود از میان انگشتانش لغزید و به زمین افتاد. با نهایت سرعت و در حالی که جیغ می‌کشید به سمت اصطبل متواری شد.

- وای بر من ... وای بر شما ... وای بر ما! جناب سالازار! خواهش می‌کنم بر من ببخشید! خشمتون رو دامنگیر اهالی این خونه نکنید!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.