هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۲
بلا گفت:
- کوین عزیز خوبی خوشی؟ میخوای یک عالمه برات ابنبات و شکلات فندقی بخرم؟
- اله معلومه که میخوام خاله بلا:)
- خب باید یکاری انجام بدی
- چی چی ؟
بلاتریکس نقشه رو به کوین گفت ولی کوین ترسیده بود.
- خاله بلا ولی اگه برم پرنده ها منو میخورن
- نه نمیخورن ولی اگه بری یک عالمه برات شکلات میخرماا!
- باشه
کوین تاتی تاتی کنان به جلو رفت مرغ ها به سوی ان روانه شدند
کوین با جیغی بنفش که شیشه خونه های 10 کیلومتر اونور تر و میشکست و چه برسه به گوش ادمیزاد گفت:
- ببببببببسسسسسههههه
همه گوشاشون رو گرفتند. بعضی از مرغ ها هم با جیغ کوین سکته کردن و مردن.
- چه خبر شده؟ مرغ ها حمله کنید!
ولی مرغ ها تکون نخوردند
- الباب گفته باهم دوست باشیم بریم بستنی و شکلات بخوریم و جشن بگیریم.
بلاتریکس با این حرف کوین ضربه ای به پیشانی خودش زد و به جلو امد.
- درخواست صلح داریم...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۲
سلام عرض میکنم.
درخواست دوئل آلیشیا اسپینت رو با کمال میل قبول میکنم.
زمانش زیاد نباشه بهتره.


از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱:۴۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۲
- ارباب این جعبه کنترلش کجاست؟ اهرمی، دکمه‌ای چیزی باید داشته باشه!

لرد خشمگینانه فریاد زد:
- من تا به حال در وجدان نداشته دامبلدور سوار چرخ و فلک شده بودم یا جد بزرگوارم؟! یه جوری این لعنتی رو متوقف کن!

هکتور همان طور که به ویبره زدنش ادامه میداد دور تا دور محوطه وجدان دامبلدور را گشت اما چیزی که بتواند چرخ و فلک را متوقف کند نیافت. برای همین فکر کرد که باید از شیوه های مخصوص خودش استفاده کند. به آرامی دستش را در جیبش کرد و شیشه کوچکی را بیرون آورد!

بلاتریکس که از بالا میتوانست درخشش شیشه را در دستان هکتور ببیند فریاد زد:
- جرات نداری این کارو بکنی هکتور! یعنی این کار رو بکن تا خودم تو معجون هات غرقت کنم!

هکتور در حالت عادی با شنیدن حرف بلاتریکس ترسیده و بطری را به داخل جیبش برمیگرداند. اما این بار به دو دلیل این اتفاق نیفتاد. دلیل اول این بود که آنقدر در فضای سربسته وجدان دامبلدور ویبره زده بود که هیچ صدای دیگری را نمیشنید. دومین دلیل هم این بود که داشت با شیفتگی خاصی به معجون سیاه رنگ داخل بطری نگاه میکرد. این معجون یکی از خاص ترین معجون های او بود. برای رنگ مشکی خالصش مدت ها زحمت کشیده بود و در این لحظه می‌تواسنت بالاخره معجونش را امتحان کند.

برای همین بدون اینکه حتی فریادهای لرد و بلاتریکس را بشنود در بطری را باز کرد و تمام محتویات شیشه را کف وجدان دامبلدور خالی کرد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۲
- کروشیو!

مردی که به صندلی بسته شده، درحالی که غرق در خون بود، فریادی سرشار از درد کشید و مقابل بلاتریکس از هوش رفت.
بلاتریکس اخمی کرد و دست از سر جسم نیمه جان مرد برداشت. بیشتر از صد نوع طلسم روانه ی قربانی اش کرده بود با این حال خشم و عصبانیتش فرو ننشسته بود.

از شکنجه گاه خارج شد و باری دیگر نگاهی به نامه ای که چند لحظه قبل از طرف لینی برایشان ارسال شده بود، انداخت.
نقل قول:
لینی گفته:
- ماموریت با موفقیت انجام شد. محفلیا قبول کردن با هامون همکاری کنن. فقط سیریوس بود که باهاشون مخالفت کرد و از خونه بیرون رفت. نتونستم بفهمم کجا داره می ره ولی احتمالا رفته بیمارستان سراغ دامبلدور. راستی ریموس هم بین محفلیا نبود. احتمال میدم اونم الان تو بیمارستان پیش دامبلدور باشه...
اینم بگم من یه مدتی اینجا می مونم تا اعتمادشونو بیشتر جلب کنم. شما ها حواستون به دامبلدور باشه.


- ببین کارمون به کجا رسیده که باید با یه مشت جوجه محفلی همکاری کنیم.

کاغذ را مچاله کرد و کناری انداخت. خیلی دلش می خواست همین الان با لشکری از مرگخواران، به خانه ی گریمولد برود و همه ی محفلی ها از بین ببرد. اما اجازه ی این کار را نداشت. شرایط جوری نبود که بخواهد بی گدار به آب بزند و جان لرد سیاه را به خطر بیندازد. هرچه نباشد آن فرد مرموز گفته بود" فقط کافیه یه اشتباه ریز بکنین تا دیگه نتونین رهبرعزیزتون رو ببینین."
دستانش مشت شد...
لعنت به آن شرایط!
لعنت به آن فرد مرموز!
لعنت به هر کس و هر چیزی که باعث جدایی او از لرد سیاه می شد!

- بل‍...
- کروشیو!

ایوان به موقع توانست از اختگر سرخ رنگی که به سمتش می آمد، جاخالی دهد.
طلسم سرخ رنگ درست از کنار گوش او رد شد و به دیوار پشت سرش برخورد کرد.
- نزدیک بود! از کی تا حالا به خودی ها حمله می کنی بلا؟

بلاتریکس که تازه موقعیت خود را تشخیص داده و به یاد آورده بود دیگر داخل شکنجه گاه نیست، به آرامی چوبدستی اش را پایین آورد و از حالت تدافعی خارج شد. آشفته به نظر می رسید با این حال نگاه بی روحش را به ایوان که کنار در ایستاده بود، دوخت.
- اینجا چی کار می کنی؟ مگه قرار نبود بری و...
- و رفتم و تموم اطلاعاتی که لازم داریم رو آوردم.

ایوان که شنلش در هوا تاب می خورد جلو تر آمد و نقشه ای قدیمی را نشان بلاتریکس داد.
روی نقشه با حروفی طلایی نام "بیمارستان بزرگ جادوگران سنت مانگو" را نوشته بودند.
بلاتریکس نگاهی به نقشه انداخت. دست به سینه ایستاد و تای ابرویش را بالا داد.
- خب؟
- این نقشه سنت مانگوعه. یه نقشه ی قدیمی از خود ساختمون و راه های مخفیش. دامبلدور توی طبقه ی سوم بستریه. جلو در های اصلی و راهرو هایی که به اتاقش می رسه کلی طلسم محافظ کار گذاشتن. اگه بخوایم دامبلدور رو بکشیم باید از یه راه مخفی وارد اتاقش بشیم...

انگشت استخوانی ایوان روی نقشه حرکت کرد و کمی بعد روی قسمتی دالان مانندی متوقف شد.
- و این بهترین راهه...



...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۲
با سلاام
درخواست دوئل با تلما هلمز رو دارم:)


تصویر کوچک شده


پاسخ به: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۲
هوا در حال سرد شدن بود و تمام مغازه ها در حال تعطیل شدن بودند. چیزی به پایان زمستان نمانده بود و مغازه ها در حالی که در حال جنب و جوش بودند تا بتوانند درآمدی به دست آوردند و کاسبی ای بکنند.

اسکورپیوس هم به همین کار مشغول بود و در آواتار ویزارد مشغول آماده کردن سفارشاتش بود تا آن را به مشتری تحویل بدهد. اسکورپیوس کار های زیادی سرش ریخته بود و آماده کردن آواتار های جینی ویزلی مقداری طول کشیده بود و به همین خاطر اسکورپیوس باید زودتر آن را آماده میکرد و معطل نمی‌کرد پس دست بکار شد.


***


تقدیم شما!

اولی - دومی - سومی - سومی


دلت آواتار میخواد؟ یه سر به این پست بزن و آواتار خودت رو سفارش بده.


ثروت مانند آب دریاست، هرچقدر بیشتر بنوشیم، بیشتر تشنه می‌شویم.




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۲
خلاصه: شونۀ موی لرد سیاه گم شده! لرد به مرگخوارا ماموریت میده تا شونه ش رو پیدا کنن و تا زمانی که پیدا نکردن به خانۀ ریدل بر نگردن. محفلی‌ها هم فکر می‌کنن شونه مال دامبلدوره. حالا هر دو گروه می‌خوان شونه رو به دست بیارن. شونه در این بین می‌فهمه که پادشاه شونه‌هاست و می‌خواد به قصر مویی برگرده؛ پس از دست مرگخوارها و محفلی‌ها فرار می‌کنه و همراه پسرخاله‌ش زیر بالشتی که مال شونه‌ی سدریکه مخفی میشه و چون آرزوی شونه زدن مو رو داشته تصمیم می‌گیره موی سدریک رو شونه بزنه. اما شونه ی سدریک حسادت می کنه و با یه حرکت نینجایی شونه رو هوا می فرسته. طی این اتفاق، شونه از پسرخاله ش جدا میشه و بعد سقوط، رو کله ی یه بنده مرلینی فرو میاد که شپش هاش اعتراف می کنن چهل ساله رنگ شونه رو به خودشون ندیدن.

شانه در تاریکی غرق شد...
شانه فریاد زد...
شانه جیغ کشید...
شانه حتی می خواست دست و پا بزند که متوجه شد دست یا پا ندارد. پس به همان فریاد زدن و داد و هوار کردن اکتفا کرد.
اما خب...
اتفاق خیلی خاصی نیفتاد. صدای داد و قال مرگخواران و محفلی ها انقدر زیاد بود که صدای او درون آنها گم می شد.
کسی نمی توانست فریاد های عاجزانه ی یک شانه ی برگزیده که از عرش به فرش سقوط کرده بود را بشنود. البته در حالت عادی و سکوت مطلق هم کمتر کسی پیدا می شد تا صدای شانه ای را بشنود. گیریم که می شنید، بعدش با چنان سرعتی به دارالمجانین منتقلش می کردند که خودش هم به میزان سریع بودن مامورین دارالمجانین افتخار می کرد.

خلاصه اینکه شانه همچنان فریاد می زد و کسی همچنان به دادش نمی رسید. سر آخر یک عدد شپش زحمتکش روی شانه ی شانه کوبید و وادارش کرد چشمانش را باز کرده و دهانش را ببندد.

- چشم و دهن شونه ها کجاشونه؟

سوالی بود مهم که جوابش اصلا اهمیتی نداشت. صرفا برای اینکه پست بدون دیالوگ نماند پرسیده شد.
شانه که از لمس شدن توسط شپش، چندشش شده بود، قدمی به عقب برداشت و نگاه از بالا به پایینی به شپش انداخت.
- چرا من، پیامبر بزرگ شونه ها باید جواب تو یه شپش ناچیز رو بدم؟

شپش سرش را خاراند.
- چون ازت سوال پرسیدم؟

شانه که خنگی شپش را دید، با دست نداشته اش بر فرق سرش کوبید.
- نه! در واقع منظور من این بود که من دلیلی نمی بینم بهت جواب بدم.
- دلیل واضح تر از این که من ازت سوال پرسیدم؟

شپش گیرایی اش پایین بود. نمی فهمید. هرچند شانه هم گیج شده و خودش نمی دانست باید چطور جواب دهد. پس تصمیم گرفت یکجور هایی بحث را عوض کند.
- آقا اصلا بیا یه کار کنیم. اول تو به سوال من جواب بده بعد من به تو جواب میدم.
- خب قبوله. بپرس.

شانه خنده ی شیطانی کرد. اگر خودش به جواب سوال ها و آگاهی می رسید دیگر نیازی نداشت به سوالات شپش جواب دهد. همین که موقعیت فعلی اش را می یافت فوری با نقشه ای از آنجا فرار می کرد و شپش را پشت سرش جا می گذاشت.
- سوال اول. اینجا کله ی کیه؟


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۲
گادفری میدهرست
Vs
ایزابل مک دوگال


سوژه: کینه


گادفری روی یکی از صندلی های ردیف بالای سالن تئاتر نشسته بود و مشغول تماشای نمایش باله ی محبوبش، دریاچه ی قو بود. چهره اش طوری بود که انگار در داستان نمایش غرق شده، اما واقعیت چیز دیگری بود. موهای سیاه، نیم تاج، چشمان آبی و پوست سفید ملکه ی قوها او را در رویای ایزابل فرو برده بود. گادفری از همان اولین لحظه ای که این بانوی اسرارآمیز را دیده بود، مجذوبش شده بود، ولی اخیرا یک شیفتگی بیمارگونه نسبت به او پیدا کرده بود و دلیلش هم چیزی نبود جز حس کینه ی عمیقی که ایزابل به خاطر کوین نسبت به گادفری پیدا کرده بود. این کینه به قدری شدید بود که گادفری آن را از دورترین فواصل هم حس می کرد و هر بار با حس کردن آن، گونه های رنگ پریده اش از شدت هیجان سرخ می شد.

نمایش تمام شد و گادفری در حالی که می توانست صدای تپش قلبش را بشنود، فورا از روی صندلی بلند شد، از درب خروجی عبور کرد، به پارکی در آن حوالی رفت و روی یکی از نیمکت ها نشست. وقتی داخل سالن بود، وجود ایزابل را در آن نزدیکی حس کرده بود و می دانست که او دنبال فرصتی مناسب است تا نزد گادفری بیاید، پس گادفری هم به آن پارک خلوت و تاریک آمده بود تا این فرصت را در اختیار ایزابل قرار دهد.

همان طور که روی نیمکت نشسته بود و به انبوه شمشادها و درختان قطور و بلند در فضای نیمه تاریک نگاه می کرد، صدایی از پشت سرش گفت:
- خوب شد که منو به دوئل دعوت کردی. می خواستم برم وزارت سحر و جادو و قانونی ازت شکایت کنم، ولی دوئل لذت بخش تره.

ایزابل روی نیمکت عقبی و پشت به او نشسته بود.

گادفری شروع کرد به خندیدن.
- باورم نمیشه می خواستی بری وزارت سحر و جادو ازم شکایت کنی! از کی تا حالاها مرگخوارا حرکتای قانونی می زنن؟

ایزابل با خشم پاسخ داد:
- از وقتی محفلیا بچه های کوچولو رو گاز می گیرن و خونشونو مثل زالو می مکن.

گادفری با لحنی بغض آلود گفت:
- ایزابل، واقعا نمی تونم با کلمات نشون بدم که چه حسی راجع به این قضیه دارم. هنوزم باورم‌ نمیشه همچین کاری کردم. حس می کنم تو یه کابوس گیر...

- مزخرف‌ نگو. من تمام این مدت هر جا می رفتی، دنبالت می کردم. تو همه ش مشغول خوش گذرونی و فرو کردن دندونات تو این و اون بودی. اصلا شبیه کسی نبودی که تو کابوس گیر افتاده باشه.

- ایزابل، کینه مثل یه پرده جلوی چشمای تو رو گرفته و واسه همین نمی تونی واقعیتو ببینی. تموم این مدت فقط دو تا فکر تو ذهن من بود، فکر کوین و ...

گادفری ساکت شد. چند لحظه گذشت و بالاخره ایزابل پرسید:
- و چی؟

گادفری با صدایی آرام جواب داد:
- و تو. ایزابل، راستش من فکر می کنم تو همونی هستی که همیشه دنبالش بودم. اولش فکر می کردم اون شخص کوینه، ولی بعد از این که خونشو خوردم، فهمیدم که اشتباه می کردم، یعنی منظورم اینه که خونش مزه ی فوق العاده ای داشت، یه طعم واقعا بهشتی، اما...

ایزابل با خشم فریاد زد:
- ساکت شو! چه طور جرات می کنی راجع به مزه ی خونش جلوی من نظر بدی؟

- متاسفم، واقعا متاسفم... من فقط داشتم سعی می کردم بگم که فکر کنم تو همونی. همونی که قراره از خونش بخورم و خون خودمو بهش بدم و تبدیلش کنم به همراه همیشگیم.

- داری سعی می کنی منو فریب بدی؟ می خوای قبول کنم که بی خیال انتقام بشم و در عوض تبدیلم کنی به یه خون آشام تا عمر جاودانه داشته باشم؟

- نه، من نمی خوام فریبت بدم. واقعیتش اینه که به خاطر خودم می خوام این کارو بکنم.

گادفری با لحنی دردآلود ادامه داد:
- این حس تنهایی واقعا عذاب آوره.

ایزابل با صدایی سرد و قاطعانه گفت:
- من هیچ علاقه ای ندارم که خونه ی ریدل، مرگخوارا و اربابمو ترک کنم و با تو بیام تو خونه ی گریمولد زندگی کنم، بین من و تو هیچ سنخیتی وجود نداره. و در مورد کوین، یه مبارزه ی تن به تن می تونه کینه ای که نسبت به تو دارمو پاک کنه.

- درسته. من احساستو درک می کنم، می دونم چه قدر به کوین اهمیت میدی. منم می خوام باهات دوئل کنم تا طناب گناه از دور گردنم باز بشه.

گادفری و ایزابل هر دو از جایشان بلند شدند و چند قدم جلو رفتند. بعد برگشتند و مقابل هم قرار گرفتند. ایزابل چوبدستی اش را بیرون کشید.
- آواداکداورا.

طلسم سبز رنگ مستقیم با سینه ی گادفری برخورد کرد. او نه چوبدستی اش را بیرون کشیده بود و نه حتی سعی کرده بود خود را از تیررس طلسم دور کند.





ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۵ ۱۰:۴۶:۳۲



پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۰:۵۴ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۲
دریچه مخفی! مکان عجیبی که از جنگل ممنوعه مستقیما به نزدیکی تالار گریفندور راه پیدا می‌کرد و هرگز تا پیش از این کشف نشده بود. اما در برخی کتب تاریخی جادوگری به این دریچه مخفی اشاره شده است و آن را این چنین توصیف کرده‌اند:

نقل قول:
کتاب تاریخ و روایات تالار گریفندور - جلد سوم - صفحه 122:
از برخی دانش‌آموزان مدرسه به طور شفاهی و سینه به سینه نقل شده است که در نزدیکی تالار گریفندور دریچه‌ای مخفی وجود دارد که تنها در زمان هالووین نمایان می‌شود. پس از ورود به این دریچه، درب آن به طور خودکار قفل شده و منحنی زمان-مکان تغییر می‌کند! به این صورت که یک سال ماندن در دریچه، معادل گذشتن یک ساعت از زمان در هاگوارتز می‌باشد. همچنین دریچه بسیار فریبنده و هوشمند عمل می‌کند. به گونه‌ای که هرکس بعد از وارد شدن به دریچه، دچار توهم می‌شود و در ذهن خود شروع به مکالمات خیالی، با افراد خیالی و غیرواقعی می‌کند. گفته شده است یکی از دانش آموزان پس از ورود به این دریچه، با خرزو خان دیدار داشته است. پس از این دیدار، وی به همراه خرزو خان وارد جنگل ممنوعه شده بود و 101 جانور ترسناک و جادویی را شکست داده بود. که البته بعدا به اعتراف همین دانش‌ آموزان، تمام این جانوران نه خود وی، بلکه خرزو خان شکست داده است! اجساد این 101 جانور، همچنان در جنگل ممنوعه باقی‌مانده اند و این موضوع تبدیل به یکی از عجایب این جنگل گردیده است. این دریچه پس از پایان هالووین، همگی را ... (نوشته های ناخوانا بر صفحات روی کتاب!)


گویا تقدیر از قبل نوشته شده بود. تقدیر اینگونه رقم خورده بود که همگی گریفندوری‌ها، در ژرفای دریچه مخفی فرو بروند و هرکس داستان خویش را از اتفاقات درون دریچه نقل کند. اما به راستی کدام یک از داستان ها واقعی است؟ آیا در جهان‌های موازی دیگر، گریفندوری‌های گیر افتاده درون دریچه، همگی سرنوشت یکسانی با دنیای فعلی داشتند؟ برای پاسخ به این سوالات مهمان عزیزی در کنار ماست که امیدواریم بتونیم پاسخ‌های قانع کننده‌ای را از ایشان بنشویم. این شما و این دکتر استرنج! (صدای دست و تشویق حضار )
- خیلی ممنونم که من رو به این برنامه تلویزیونی دعوت کردید. مطمئنم اولین سوالی که برای شما پیش اومده اینه که چطور ما سر از یک برنامه زنده درآوردیم و مگر تا به اینجای داستان همگی غرق در سوژه پیش اومده نبودیم؟ چرا و چطور یکدفعه بُعد جدیدی به موضوع اضافه شده و من مستقیما با شما در مورد سوژه حرف میزنم؟
- دقیقا دکترجان! خیلی ممنون میشم که ذهن خوانندگان رو از آشفتگی نجات بدید و باعث انبساط خاطر همگی بشید.
- خواهش میکم! بزارید اینطوری شروع کنم... ببینید من زاییده ذهن نویسنده داستان هستم! پس هرآنچه از این پس خواهید شنید، باز مارو به یک مرحله و بُعد عمیق‌تری از مرحله فعلی فرو می‌بره که اسمش "ذهن نویسنده" هستش. همه ما وجودمون رو مدیون نویسندگانمون هستیم و همینطور ادامه داستان هامون رو.
- عجب!
- بله دقیقا، عجب! اما مطمئنم خوانندگان داستان ذهن‌شون هم اکنون از هرآنچه که قبلا در این سوژه اتفاق افتاده بود، آشفته تر شده. اما مگر نه این باید ذهن به اندازه کافی آشفته شود تا در منظم نمودن امور به توانمندی بالایی برسد؟ پس هرگز از هیچ آشفتگی نترسید و مطمئن باشید روزی همه چیز منظم و درست خواهد شد. به شرطی یادمون بمونه در تاریکی نوری...
- دکتر جان ولمون کن تورو خدا با این جملات قصار و خوشگلت! ملت منتظرن...
- بله بله، پوزش می‌طلبم. ماجرا از این قراره که هرکسی درون دریچه مخفی با ترس‌های درونی خودش مواجه شده و بهش پاسخ گفته. برای همین آنچه واقعا درون این دریچه اتفاق افتاده هرگز معلوم نخواهد شد. مگر بعد از چک کردن دوربین مدار بسته.
- دوربین مدار بسته؟
- بله دوربین مدار بسته! دروبین های مدار بسته جادویی I-max از هم‌اکنون قابل سفارش هستند و حالا شما میتونید با شماره‌گیری 2000101 اون‌هارو سفارش بدید...

پس از پایان این برنامه تلویزیونی مشخص شد که دکتر استرنج هیچ هدفی جز تبلیغ دوربین‌های مدار بسته خودش در تلویزیون نداشته و صرفا با جملات قلمبه و سلمبه، می‌خواسته مغز خوانندگان رو به کار بگیره تا در نهایت دوربین‌هاشو به ملت غالب کنه! متاسفانه درون دریچه هیچ دوربین مدار بسته‌ای نبود و اعضای تالار هم هنوز از آنجا خارج نشده بودند.

واپسین دقایق هالووین


کمی مانده تا خورشید طلوع کند. دریچه مانند ماده مخدر و توهم زا، تمام اعضای تالار گریفندور را درگیر خود کرده بود. حتی سرنوشت کوین و روباه تلما هم به دریچه ختم شده بود و سر از آنجا در آورده بودند. سیریوس کابوس گرگینه ماندن دوستش ریموس را می‌دید. آلیشیا و تلما، توسط یک دیو که گویا محافظ زمان می‌نامیدنش، دنبال می‌شدند و درحال فرار از او بودند. جینی مشغول سروکله زدن با هری در مورد ظرف‌هایی که هر روز باید بشوره شده بود و از گریه‌های مداوم بچه‌هایش خسته شده بود. ریموس کابوسی شبیه سیریوس را تجربه می‌کرد، اینکه دوستش را گاز گرفته و کنترل خویش را به کلی از دست داده است. کوین توسط ده ها آستریکس محاصره شده بود که از او تقاضای خون می‌کردند. پروفسور دامبلدور خود را درون دریچه‌ای زندانی می‌دید که نمی‌توانست هیچ راه عقلانی برای خروج از آن پیدا کند! البته توهم دامبلدور به واقعیت خیلی نزدیک بود. آستریکس در رویای بی سرانجام دنیای بی‌خون غرق شده بود. در کویری برهوت گیر کرده بود که سرآب خون میدید اما تا به آن می‌رسید، خون محو می‌شد.

خورشید طلوع کرد و روشنایی چشمگیری در دریچه همه را مجذوب خودش کرد. برای چند لحظه‌ای همگی مات و مبهوت به آن نور خیره شده بودند. هالووین تمام شده بود! پس فرصت دریچه هم پایان یافته بود و باید تمامی افراد را به مکان دیگری منتقل می‌کرد. چندلحظه‌ای گذشت، و ناگهان همگی به تالار همیشه زیبای گریفندور منتقل شدند. تالار گرم‌تر و امن‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. همگی از نگاه یکدیگر خوانده بودند که چه بلایی احتمالا برسرشان آمده است. سیریوس بالاخره وارد تالار گریفندور شد آن هم وقتی که در همان لحظات و به طور اتفاقی داشت به بانوی چاق اطلاع می‌داد که "بوگیر توالت خراب شده است!"

اکثریت خوشحال و شاداب مشغول خوردن نوشیدنی کره‌ای شدند و هرآنچه که گذشته بود را کم کم به دست فراموشی می‌سپردند. گویی که همه چیز صرفا یک رویا بوده و حالا این رویای عمیق و تلخ تمام شده است. سیریوس مثل همیشه در خوردن نوشیدنی کره‌ای افراط کرده بود و در وسط تالار مشغول هلیکوپتری رقصیدن بود. ریموس هرچه سعی کرد کمی سیریوس را آرام کند تا کمتر حرکات موزون انجام بدهد، موفق نشد. به همین دلیل خودش دل را به دریا زد و رقص گرگی معروفش را روی استیج گریفندور انجام داد. آلیشیا، جینی و تلما بخش مخصوص بانوان را به دست گرفتند تا ثابت کنند در هنرنمایی کمی از آقایان ندارند. کوین در پوسته های شکلات فندقی که مشغول خوردنش بود، داشت غرق می‌شد و پروفسور دامبلدور هم در کناری ایستاده بود و خیلی ملوسانه برای جمعیت دست می‌زد.

اما فقط یک موضوع حل نشده بود. آستریکس کجاست؟

در همین لحظات بود که در تالار مجددا باز شد و شخصی آشنا اما نه مثل سابق وارد تالار شد. بخشی از هرآنچه در این مدت بر آستریکس گذشته بود همچنان آشکار نشده است، اما یک چیز در او تغییر کرده بود...
- آستریکس تویی؟
- خودشه! از لباس و طرز راه رفتنش معلومه خودشه!
- پس ماسک قبلیش کجاست؟! ...
- چقدر عوض شدی رفیق.

"پایان سوژه هالووینی"




ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۵ ۱:۰۵:۱۱
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۵ ۱:۱۲:۲۵

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are



پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۲
خلاصه:

لرد سیاه تصمیم گرفته اربابی جنگلی بشه برای همین به همراه مرگخوارا به جنگل رفته.
لشکر میمونا بهشون حمله می کنن و رئیس میمون ها و لرد سیاه برای یک روز لشکراشونو با هم عوض می کنن.
مرگخوارا به همراه رئیس میمونا می رن و باید براش موز پیدا کنن. کوین اصرار داره که بلاتریکس موزه.
لرد هم با لشکر میمونا مونده.

..................................................


کوین با ذوق و شوق زیاد خودش را به رئیس رساند.
- رئیس!

و بلاتریکس را تکان داد که میمون کاملا متوجهش بشود.

میمون بلاتریکس را بررسی کرد.
- نه زرده... نه درازه... نه بوی موز می ده. اگه خیلی خیلی سعی و تلاش کنم می تونم بگم آناناسه. منم آناناس نخواسته بودم. مشخصا موز خواسته بودم.

کوین لبخند پت و پهنی زد و با اطمینان دست بلاتریکس را در دست میمون گذاشت.
- موزه. شاید کمی زیادی رسیده باشه. شما پوستشو بکنین. می بینین که موزه.

بلاتریکس کمی احساس خطر کرد.
- ولی نیستما... این بچه نمی فهمه. شما به ما فرصت بدین می ریم موز واقعی و رسیده براتون پیدا می کنیم.

در سمت دیگر، لرد سیاه در حال تلاش برای فهماندن دستوراتش به میمون های زبان نفهم و پایه ریزی یک حمله میمونی به محفل ققنوس بود.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.