هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

نوزدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

فعالیت ستادهای انتخاباتی و تبلیغاتی کاندیداهای نوزدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو از 30 اردیبهشت آغار شده و تا پایان روز 3 خرداد ادامه می‌یابد.

قوانین تبلیغات تابلوی اعلانات


ستادهای انتخاباتی




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۳
با سلام و این حرفها...

نمیدونم باید میومدم اینجا یا نه ولی خب چون موضوع کلیه گفتم بیام...
داستان این ترم هاگوارتز چیه؟!برگزار میشه؟! برگزار نمیشه!هدفش چیه؟!قوانینش کو؟! و یه سر سوالات کلی...

در ضمن میخواستم یه سری چیز های دیگه در مورد هاگ بگم...
من خودم وقتی اومدم تو سایت نمیدونستم چی به چیه...رول نویسیم سطح پایینی داشت...اما از بخت خوبم همون اوایل عضویتم ترم تابستونی هاگوارتز شروع به کار کرد و لازم نیست که بگم چقدر خوب و مثبت بود و باعث شد که سایت چندیدن نفر رو پاگیر کنه و نویسنده های خوبی رو تحویل بده.(خودم رو نمیگم!من نهایت تواضعم!)
من خودم فکر میکنم هاگوارتز جذاب ترین بخش سایته!
الان هدف هاگوارتز این ترم همون تقویت رول نویسی تازه واردینه؟
اگه اینه که من تازه وارد جدیدی آنچنانی نمیبینم...

در ضمن الان تازه وزارت داره پا میگیره...یه گرد و خاک غلیظ هم که روی فعالیت انجمن ها نشسته...فکر میکنم که برگزاری ترم زمستون زیاد مناسب نباشه...
میشه تو همون تابستون که مسلما سیلی از تازه واردین وارد میشن هاگوارتز رو برگزار کرد...
اگر هم تصمیم قطعیه که این ترم هاگ برگزار بشه فکر کنم بهتره مثل ترم تابستون شیش جلسه ی دو هفته ای نباشه...سه یا چهار جلسه فکر کنم مناسبه...


امیدوارم که اشتباه نیومده باشم...
با تچکر!




پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۳
چی شده؟!

سیو...چرا تو پاتیل نشستی؟! باز من دو دقیقه پایین بودم وزیر مملکت رو کردین تو پاتیل؟!
چی؟! معجون راستی؟! پاتیل داغ؟! هر سوالی که دارم بپرسم؟! پس که اینطور...

سیو به عنوان سوال اول بگو فرق سحر و جادو چیه؟! چرا تو وزیر جادویی و سیریوس وزیر سحر؟!چرا تو وزیر سحر نباشی و سیریوس وزیر جادو؟! چرا تو ویر سحر و جادو نمیشی به طور کامل؟!

سوال بعدی من اینه...یادته رفته بودی پیش لیلی و اون بهت گفته بود بهتره بری بیش اون دوستایی که خودشون رو مرگخوار صدا میزنن؟!
اون رفیق های مرگخوارت کیا بودن؟!
چرا رفیق هات مرگخوار بودن؟!
اصلا میدونستی رفیق هات مرگخوارن؟!
چرا با اینکه رفیق هات مرگخوار بودن،نزدی با رفیقات دار و دسته جیمز و سیریوس رو بپوکونی تو مدرسه؟

اصلا به این سوال جواب بده...چطوری اطمینان کردی و از معجون های هکتورر خوردی؟!

یه سوال دارم که...چی؟!صدا میکنن از پایین من رو؟!خب...من برم...جواب بدی ها!




پاسخ به: شهرداری هاگزمید(تعامل با ناظران)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۳
شهردار شومایی؟!
شوما میخوای خراب کنی؟!
دوشواری نداره اینجا!!!

هاگزمید تا جایی که یادمه دهکده بود نه شهر که شهردار داشته باشه...یعنی باید اسم این تاپیک رو میزاشتین تعامل با کدخدا هاگزمید یا مثلا دهداری هاگزمید!

بگذریم...غرض از مزاحمت(غرض رو اینجوری مینویسن دیگه؟!)
این چه وضعشه؟!چرا مسولین رسیدگی نمیکنن؟!یعنی تو این دهکده به این بزرگی یه تاپیک جدی نویسی نیست؟!
کلا دوتا تاپیک هست که جدی نیست بلکه سوژه جدی داره...یکیش این کافه سه دسته جارو هست که آخرین پستش ماله 14 تیره...و یکی دیگه این اسکله تفریحی که آخرین پستش ماله 4 مرداده...

احساس نمیکنم نیازی باشه تا تاپیک جدیدی باز بشه ولی فکر کنم بهتره که یکی از این دوتا تاپیک و یا یکی از اون کلی تاپیک های خوابیده استفاده بشه و یه سوژه پایانی بزنید و یا اگه خعلی وضع خرابه همینجوری زارت یه سوژه جدید زده بشه...اگه خودتون این کار رو میکنید که چه بهتر ولی اگه نه،بگید تا خودمون یه نیو سوج بزنیم!

با تچکر




پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۳
خلاصه:تام ریدل جوان بعد از فارغ التحصیلی از هاگوارتز،برای اموزش جادوی سیاه به جنگل های اسکاندیناوی اومده تا از جادوگر سیاهی به نام سالگو مقدمات جادوگری رو یاد بگیره.تام سالگو رو میتونه پیدا کنه اما حالا باید اون رو قانع کنه که بهش جادوی سیاه آموزش بده...

-----------------------------------------------------------

تام آن همه راه را نیامده بود تا برگردد...او برای رسیدن به قله جادوگری حاضر بود هر کاری را انجام دهد.حتی حاضر بود که خواهش و التماس کند...کاری که هیچوقت انجام نداده بود...
تام جوان نفس عمیقی کشد و رو به سالگو گفت:
_من...من باید چیکار کنم تا به من اعتماد کنی؟! من برای یادگرفتن پیش تو اومدم...هر کاری که بخوای انجام میدم.

سالگو چند قدمی به تام نزدیک شد...سعی کرد که خوب چهره او را بارنداز کند...پس اینکه سالگو مدتی به چهره تام خیره ماند،گفت:
_جوون...نمیدونم چرا احساس میکنم راه رو اشتباه اومدی...من مطمئنم هیچ جادوگر عادی به من نمیگه که هر کاری که بخوای انجام میدم!تو هیچ تصوری از کارهایی که احتمالا من از تو بخوام نداری...

تام ریدل جوان هم چند قدم به جلو آمد...رو به روی سالگو ایستاد و سینه سپر کرده گفت:
_من هم جادوگر عادی نیستم!

سالگو ساکت ماند...احساس سالگو نسب به آن جوان چیزی بین تحسین و تاسف به خاطر حماقت بود...لحن سالگو تقریبا عوض شد.او گفت:
_خب جووون...نظرت در مورد یه قرارداد چیه؟
_قرار داد؟!
_آره قرارداد...تو کارهایی که من بهت میگم رو بدون چون و چرا انجام میدی...در عوض روز آخر هر ماه من به تو یه چیز جدید یاد میدم...قبول میکنی؟!
_این قرار داد چه جوریه؟!
_نمیدونم اسمش رو شنیدی یا نه...اما بهش میگن پیمان ناگسستنی...حالا اگه میخوای این کار رو بکنی و قرارداد منعقد بشه دستت رو بیار جلو...

سالگو دستش را به سمت تام دارز کرد...تام لحضه ای درنگ کرد...چشمانش را بست و در چند ثانیه تمام اتفاقات قبلی و تمام اتفاقاتی که ممکن بود بعدا بیوفتد را در ذهنش تجزیه و تحلیل کرد...
تام چشمانش را باز کرد...سالگو رو به رویش منتظر ایستاده و دستش را دراز کرده بود...تام تصمیمش را گرفته بود...او هم دستش را دراز کرد و دست در دست سالگو داد.
این شروع راه بود...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۱۱ ۱۲:۲۹:۰۴
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۱۱ ۱۲:۲۹:۵۵



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۴۵ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۳
ویولت دیگر از لحن مرموز پاپا خسته شده بود و با پرخاش رو به او گفت:
_الان باید چیکار کنیم...بریم سر در بیاریم که چرا اینها اینجوری میشن؟!اصلا چرا باید بریم و از این موضوع سر دربیاریم؟

پاپا مدتی ساکت ماند...انگار که میخواست چیزی بگوید ولی از گفتن آن چیز ناتوان است...بلاخره با تردید به حرف آمد:
_ببین...من یه مدت پیش شروع کردم به تحقیق در مورد علت نفرین مرلین.
_اوه...یعنی این موضوع تحقیق هم میخواد؟!
_نگاه کن ویولت...الان اگه بخواییم به گذشته و اون موضوع برگردیم هیچ فایده ای نداره...من اشتباه کردم...اشتباه خیلی بزرگی هم کردم...برای همین به دنبال جبرانم.

ویولت احساس کرد این توان را دارد که بند بند بدن پاپا را به وسیله چاقوی در دستش تکه تکه کند...چطور پاپا میتوانست بعد از آن کاری که کرده بود حرف از جبران بزند؟!ویولت به چشم های پاپا خیره شد و گفت:
_واقعا میخوای جبران کنی؟!میخوای کاری که قابل جبران نیست رو جبران کنی؟!تو حتی با مرگت هم نمیتونی جبران اون کارت رو بکنی.

پاپا بار دیگر به ویولت خیره شد...نفس عمیقی کشید و گفت:
_فکر کنم میشه...من از طریق جادوی سیاه و تاریک به دنبال جایگاه و قدرت مرلین بودم وبه اون طمع داشتم که دچار چنین نفرینی شدم...یا بهتره بگم شدیم...
_خب؟!
_جادوی سیاه ویولت...چیزی که انتها نداره...من تلاش کردم ببینم که راهی برای از بین بردن طلسم مرلین وجود داره یا نه...برای همین شروع کردم دنبال جادوگرهای به جامونده که به جادویی سیاه تسلط دارن.ولی اکثر اونایی که ردشون رو پیدا کردم همین هایی هستن که الان عکساشون تو دستته.

ویولت نگاهی به عکس ها کرد وگفت:
_اکثرشون؟!منظورت چیه؟!
_خب هنوز هستن جادوگرهایی که هم زنده موندن و هم مهارت های جادوی سیاه رو داشته باشن!

ویولت برای بار چندم به عکس ها نگاه کرد...سپس با ناامیدی رو به پاپا گفت:
_نمیدونم پاپا...شاید تو نمیتونی درک کنی!دیگه جادوگر سیاهی وجود نداره...دیگه جادوگری وجود نداره...دیگه اصلا جادویی وجود نداره!

پاپا اما با لحنی مصمم گفت:
_ولی ویولت...ما باید تلاشمون رو بکنیم...من فکر میکنم که اگه یک در ملیون امکان این وجود داشته باشه که طلسم مرلین نابود بشه،ارزشش رو داره که ما همه راه ها رو بریم و تمام تلاشمون رو بکنیم تا شاید راهی برای از بین بردن اون طلسم لعنتی پیدا کنیم...ارزشش رو نداره ویولت؟!

ویولت به دنیای سابقش فکر کرد...به چوبدستیش...به قطار هاگوارتز...به کوچه دیاگون...به اتوبوس شوالیه...به عکس ها و نقاشی های متحرک...جواب اون قطعا مشخص بود.
_معلومه که ارزشش رو داره!

سکوت فضا با صدای آژیر آمبولانسی که احتمالا در ترافیک خیابان اصلی گیر افتاده بود،شکسته شد...ویولت نگاهی به پاپا کرد که همچنان ساکت و منتظر به آسمان خیره شده بود...ویولت با اشتیاق گفت:
_از کجا باید شروع کنیم؟!

لبخندی بر روی لبان پاپا نشست...انگار که منتظر همین جمله بود.نگاهش را از آسمان به سمت ویولت برگرداند و گفت:
_گفتم که یه سرنخ هایی از جا و مکان چند نفر دارم...مالفوی و لسترنج و سالواتوره و یه دو سه نفر دیگه...باید بریم سراغشون...ببینم ویولت...تو مطمئنی دیگه که میخوای بهم کمک کنی و این کارها رو انجام بدی؟

ویولت چشمانش را بست...دوباره خاطرات دنیای قدیم را در ذهنش مرور کرد...چشمانش را باز کرد وگفت:
_نه!به تو نمیخوام کمک کنم و این کارها رو انجام بدم...میخوام به خودم کمک کنم و این کار ها رو انجام بدم...پس بهتره سریع تر شروع کنیم و دست به کار بشیم...

با شنیدن این جمله از ویولت،لبخند پاپا از هر دفعه دیگر پر رنگتر بود...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۷ ۱:۴۷:۱۷



پاسخ به: آرایشگاه عمو آگریپا
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ جمعه ۳۰ آبان ۱۳۹۳
کرنلیوس که انگار اهمیت خاصی به مالسیبر و حرفاش نمیداد و مشغول تراشیدن ریش رودولف بود،رو به مالسیبر کرد و گفت:
_چی گفتی؟!نفهمیدم...یه بار دیگه تکرار کن؟!
_این ریش رودولف طلسم شده است...هر کس ریش رودولف رو بتراشه،دچار بدترین نوع عذاب میشه!
_دیر گفتی...تراشیدم!
_نهههههههههههه...

هنوز نه گفتن مالسیبر تمام نشده بود که دونفر با ردای رسمی وزارت وارد آرایشگاه شدن.یک از اون دو نفر گفت:
_مالسیبر...مالسیبر کیه؟!

رودولف و کرنلیوس هر دو سریعا با دستاشون به مالسیبر اشاره کردن.اون دو شخص هر کدوم یکی از بازوهای ماسیبر رو گرفتن و او رو به سمت در خروج بردن.یکی از اون دونفر گفت:
_آقای مالسیبر...ما مامور های دادگاه شماره 10 هستیم و موظفیم که شما رو به اونجا ببریم...پس بهتره مقاومت نکنی و با ما بیای...
_اما من باید یه اخطار به این دو نفر بدم...شما نمیدونید...نفرینی ک...
_آقای مالسیبر بهتره هیچ حرفی نزنید چون ممکن در دادگاه بر علیه شما استفاده بشه...هر صحبتی که دارین توی دادگاه بیان کنید.
دو مامور دادگاه مالسیر را کشان کشان از کادر مغازه خارج کردن...

کرنلیوس رو به رودلف که هنوز زیر دستش بود و نصف ریشش رو نزده بود کرد و گفت:
_به نظرت مالسیبر راست گفت؟!
_نه بابا...به حرفش اعتمادی نیست...این دوتایی هم که اومدن بردنش،فکر کنم از بخش روانی سنت مانگو اومده بودن ولی الکی گفتن از دادگاه تا مالسیبر رو بدون مقاومت بتونن ببرن...تو سریع این نصف بقیه ریش رو بزن دیگه...من از وقتیکه شغلم توی سرما شده،نیاز رفتنم به مرلینگاه ده برابر حد نرمال شده...سریع کارت رو تموم کن قبل از اینکه اتفاق نا خوشایندی بیفته!
_باشه...بیا این از این...این رو هم بزنم...اون گوشه هم مونده...تموم شد...خودت رو تو آینه ببین!

رودولف بعد از اینکه تصویر خودش رو توی آیینه دید،رو به کرنلیوس کرد و گقت:
_ایول...نه مثل اینکه کارت رو بلدی...ولی مشکل اینه که از جذابیتم نه تنها چیزی کم نشد،بلکه اضافه و بیشتر هم شد!ولی بازم آفرین...حالا این کمربند رو باز کن من یه سر اضطراری برم مرلینگاه و بیام باهات حساب کنم.

کرنلیوس همین که کمربند رو باز کرد،رودولف با سرعت هر چه تمام تر از صندلی جست و به مرلینگاه رفت!
کرنلیوس شروع به جارو کردن آرایشگاه و ریش های رودولف کرد تا وقتی که رودولف کارش تموم شد،بتونه حسابی تیغش بزنه و ازش حداقل 500گالیون بگیره...هنوز در حال جارو کردن بود که صدای بسیار رعب انگیز و خوفناکی در درون سر کرنلیوس شروع به حرف زدن کرد:
_کرنلیوس....یوهاهاهاهاها...
_کیه؟!کی داره حرف میزنه؟!
_منم صدای رعب انگیز و خوفناک!من مامور عذابم...یوهاهاهاها...
_چی؟!مامور عذاب کی...عذاب چی؟!
_عذاب تو...من ماماورم که هرکس طلسم شوم و سیاه مرلین کبر رو شکست عذاب بدم...یوهاهاهاها...
_طلسم؟!کدوم طلسم؟!
_طلسمی که روی ریش رودولف بود...هر کسی ریش رودولف رو میزد،دچار این طلسم میشد...یوهاهاهاها...
_حالا من چیکار کنم؟!
_تو دو روز فرصت داری تا هفت نفر رو به آرایشگات بکشونی و گردن اونها رو با تیغ بزنی...اگه این کار رو نکنی بدترین عذاب دنیا رو سرت نازل بشه...یوهاهاها...
_حالا چرا هی میخندی؟!
_برای اینکه فضا خوفناکتر و رعب انگیز تر بشه...یوهاهاها...یادت نره فقط دو روز فرصت داری...یوهاهاها!

بعد از رفتن صدای رعب انگیر و خوفناک،کرنلیوس به خودش اومد...به سرعت به سمت مرلینگاه رفت و در مرلینگاه رو با شدت باز کرد...
_ای بابا!کرنلیوس...این چه وضعشه؟!آدم تو مرلینگاه هم آسایش نداره؟!چه وضع اومدنه آخه؟!یه اهمی...یه اهومی...یه یا مرلینی چیزی آخه!
_حرف نزن!تو هم اون صدای رعب انگیز و خوفناک رو شنیدی؟!
_رعب انگیز و خوفناک؟!منظورت بلاتریکسه؟!
_بلاتریکس چیه آخه؟!:vay: تو هیچ صدایی الان نشنیدی؟!
_یعنی غیر از صدای تو؟!نه هیچی نشنیدم.... حالت خوبه کرنلیوس؟!
_اره...نه...نمیدونم...:hyp:
_مرلین شفا بده!من برم سر پستم دربونی خانه ریدل کلی کار دارم...بعدا حساب میکنم...مرلین حافظ!

رودولف،کرنلیوس رو همینطور گیج و منگ توی آرایشگاه تنها گذاشت...
کرنلیوس به یک نقطه خیره شده بود با خودش میگفت:
_دو روز...هفت نفر...از کجا بیارم؟!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۳۰ ۱۶:۴۶:۳۵
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۳۰ ۱۷:۲۲:۳۶
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۳۰ ۱۷:۲۸:۵۴



پاسخ به: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ یکشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۳
رودولف سریعا از رو مبل بلند شد و دست به قلم پر برد و نامه ای به قاضی کراوچ فرستاد...

متن نامه به شرح زیر است:

نقل قول:
بسم المرلین و المرگخوارها

قاضی کراوچ...با سلام.

عرض شود نظر به این که جناب مالسیبر در حال حاضر به عنوان متهم در حال محاکمه است و اینکه شما فرمودین که اگه شاهدی وجود داره بیاد و شهادتش رو ارائه بده،من الان اون شاهدم!

من شهادت میدهم که مالسیبر به شدت انسان غیر اخلاقی هستش!یعنی چی؟! الان خدمتتون عرض میکنم...این آقا بارها و بارها سراغ مادر بچه های بنده یعنی بانو بلاتریکس لسترنج از دیگران گرفته...حالا از مادر بچه ها چی میخوان و چرا میخوان پیش ایشون برن،در حالی که من هویج نیستم که!شوهرشم و اطلاع ندارم که ایشون چرا سراغ مادر بچه ها رو میگیره،بماند...

پ.ن:بارتی...من رو که یادت میاد...با هم رفتیم آلیس و فرانگ لانگ باتم رو شکنجه کردیم...بعد با هم رفتیم آزکابان و تو سلول رو به رو به ریمون بودی...حالا به هر حال...فقط گفتم یادت بندازم وگرنه هیچ قصد و غرض خاصی ندارم!

با تشکر
رودولف لسترنج
سنه هزار شونصد بعد از نزول مرلین


رودولف نامه رو در پاکت گذاشت و پاکت رو به پای جغدش بست و اون رو راهی دادگاه کرد...سپس رودولف به سمت مبل برگشت و بعد از اینکه مطمئن شدم کسی اون دوروبرا نیست،با خیال راحت به تماشای تلویزیون جادویی نشست!




پاسخ به: پيام امروز
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ یکشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۳
این مصاحبه اختصاصی پیام امروز است و هرگونه نقل قول و کپی برداری بدون ذکر منبع ممنوع میباشد.


با سلام خدمت خوانندگان همیشگی پیام امروز.چند روز پیش شخصی با دفتر روزنامه پیام امروز گرفت و خواست در روزنامه یک سری حرف ها رو بزنه و دست به افشاگری بر علیه اشخاصی بزنه.از همین رو ما امروز از ایشون درخواست کردیم که به دفتر روزنامه بیان و مصاحبه ای با هاشون انجام بدیم...بفرماید.

من میخوام ناشناس بمونم...تصویر من رو شطرنجی کنید!

تصویر شما که مشخص نیست.فقط حرفاتون ثبت میشه!

من نمیدونم...حرفام رو شطرنجی کنید!

حالا شما افشاگریتون رو بفرماید.بر علیه کی میخوایین افشاگری انجام بدین؟

اممممممم...یکی از دوستان نزدیکم...یعنی تا دیروز...من همه چیز رو درباره ش میدونم...هیچ چیزی توی زندگیش از من مخفی نبوده...اسمش فلورانسو هست!

فلورانسو؟! اسمش رو نشنیدم...جادوگره؟!

بله...راستیتش میخواستم در همین مورد صحبت کنم...فلور به همه گفته که از یک خانواده اصیل و متمکن جادوگریه اما هیچ وقت نام خانوادگیش رو نگفته و هیچکس نمیدونه که پدر و مادر اون کین...واقعیت اینه که فلور یه مشنگ زاده اس.واسه همینه که معرفی شخصیتش کوتاهه...یعنی اصل و نسبش رو جلع کرده...آخه میدونید...فلور خیلی دوست داشت به مرگخوار ها بپیونده واسه همین برای خودش اصل و نسب جادوگری درست کرد.

یعنی الان فلور الان مرگخواره؟!

مرگخوار؟!هههههه...فلور حاظره یه دست و دو پا نداشته باشه ولی به جاش نصفه روز بغل یه مرگخوار بشینه!فلور میخواست مرگخوار بشه ولی مرگخوار ها راش ندادن...دلیلشون هم این بود که فلور جادو بلد نیست که حالا بخواد سیاه یا سفید باشه.

منظورتون از اینکه جادو بلد نیست چیه؟!

خب فلور واقعا جادو بلد نیست...فلور یه چوب دستی داره که تنها وردی که میتونه اجرا کنه لوموسه!ولی محفلی ها که دیگه وضعشون مشخصه دست به جذب فلورانسو زدن تا مثلا مهره مرگخوار ها رو قاپیده باشن!میدونید دیگه...فلور اونجا زیاد تابلو نیست...چون نصف محفل بلد نیستن جادو کنن!

پس الان فلور محفلیه؟

بله...به هر حال فلور که از خودشش جادویی نمیتونه در بیاره واسه همین میره زیر پوشش و حمایت بقیه...بارها و بارها هم با پاچه خواری و چاپلوسی وزرا و مدیرت میخواسته که حمایتشون رو جذب کنه...خودم بارها و بارها دیدم که در ملا عام به مدیریت بدون دلیل و صرفا به دلیل چاپلوسی گفته:خسته نباشی...مانده نباشی!

شما چرا تصمیم به افشاگری علیه دوستتون گرفتین؟!

آخه دیروز فلور با ریش...وای...میترسم اسمش رو بیارم...با ریش رودولف لسترنج بازی کرد!

رودولف لسترنج معروف؟

بله...همون...همینطور که میدونید اگه کسی بره تو بلک لیست رودولف تنها در صورتی میاد بیرون که به بخش روانی سنت مانگو بره...نمونش همین فرانک و آلیس لنگ باتم...من همین که به این موضوع فکر میکنم تمام سلول های بدنم شروع به لرزش میکنه!

شما هم برای اینکه برائت خودتون رو از فلورانسو اعلام کنید،دست به افشاگری بر علیه اش زدین.درسته؟

آره خوب...میخواستم به رودولف بگم که من دیگه هیچ دوستی با فلورانسو ندارم...لطفا به من رحم کنه...

شما به عنوان یک دوست به فلورانسو در این مورد چرا چیزی نگفتین؟

چرا گفتم...گفتم بهش که بهتره از امشب بره یه بیست سی کارتن ایزی لایف بخره چون لازمش میشه!

فکر میکنید چرا فلورانسو با ریش رودولف بازی کرد؟!

نمیدونم...ولی حدس میزنم همونطور که همه میدونن رودولف به شدت جذاب و با ابهته...شاید فلور میخواسه توجه رودولف رو جلب کنه...ولی خب راه درستی رو پی نگرفته...در ضمن رودولف مرد خانواده اس...اون متاهله و فکر نکنم به همین سادگی دم به تله بده...البته الا اینکه طرف بسیار زیبا رو باشه...فکر کنم رودولف در این مواقع در موردش فکر کنه!

حرف آخر؟

حرفام رو شطرنجی کردین؟!




پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
_آگوستوس؟!
_بله وینسنت؟!
_قاشق چیه؟چنگال چیه؟!
_خب...دقیقا نمیدونم اینها چیه ولی شنیدم با فرهنگ ها از اینها استفاده میکنن!
_آگوستیوس...سی لنشیو!

بعد از این طلسم لرد که باعث سکوت راک وود شد،مرگخوار ها دوباره شروع به خوردن غذا کردن.تا اینکه نارسیسا دوباره شروع به صحبت کرد:
_ارباب...فکر کنم اگه مامورهای وزارت اومدن اصلا جلشون غذا نخوریم! اینجوری بهتر نیست؟!

لرد به نشانه تفکر چانه اش را خاراند و گفت:
_اما من یه فکر بهتر دارم...چه طوره اصلا وقتی مامورین وزارت اومدن ما جلوشون غذا نخوریم!

بلاتریکس بعد این صحبت لرد بدون فوت وقت لب به سخن و مدح لرد گشود و گفت:
_ارباب!واقعا فکرتون عالی بود...به مغز هیچ جادوگری این فکر نمیرسید غیر از شما...شما بهترین،بزرگترین،والاترین و باهوشترین جادوگری هستین که من دیدم...

بقیه مرگخوارها هم حرف های بلاتریکس رو تایید میکردند...نارسیسا اما باز به حالتی که انگار خیلی راحت نبود گفت:
_خب!با این فکر بکر ارباب مشکل فرهنگ غذا خوردن حل شد...اما یه مشکل دیگه داریم.این مشکل فرهنگ پوشش هست...فکر کنم برای این هم باید راه حلی بیاندیشیم...
_مگه لباس و ردای مرگخواری ما چش هست؟!
_خب چش خاصی نیست...فقط لباس بعضی ها که صد البته ارباب جزو اونها نیست نیاز به اصلاح داره...
و با دست به مورفین که لباسش به دلیل سیخ داغی که برای منقل و چیز استفاده میکرد،سوراخ سوراخ بود و به آشا که قسمتی از لباسش(یا پوستش!)به دلیل غریزه استتار به رنگ میز غذا خوری در اومده بود و به بانز که شنلش رو از بدو تولد تا حالا عوض نکرده بود و روی اون چیزهایی زیادی در طول تاریخ چشبیده بود،اشاره کرد...

همه مرگخوار ها دوباره به فکر فرو رفتن که رودولف با فریاد گفت:
_یافتم...یافتم...چطوره همون طور که ارباب دستور فرمودن وقتی بازرس ها اومدن غذا نخوریم،وقتی که بازرس ها اومدن لباس هم نپوشیم؟!فکر خوبیه نه؟!

مرگخوار ها نگاهی به هم کردن و سرشون رو به نشانه تاسف به حال رودولف تکون دادن...
مورگانا رو به بلاتریکس کرد و گفت:
_چه جوری این شوهرت رو تحمل کردی؟!یک ذره فرهنگ و ادب و نزاکت تو وجودش نیست...

بلاتریکس هم از سر میز بلند شد و رو به رودولف کرد و با عصبانیت بهش گفت:
_رودولف!خودت میدونی باید چیکار کنی؟!
_غلط کردم!عسل خوردم!
_رودولف...زود باش!
رودولف با اکراه چوب دستیش رو در اورد و به سمت خودش نشونه گرفت و گفت:
_تارانتالگرا...
رودولف با زدن این ورد به خودش دو کنان(یا رقص کنان!)از غذا خوری خانه ریدل خارج شد...

بعد از این قضایا سیوروس اسنیپ گفت:
_ارباب شاید بهتره همگی از ردا مخصوص و شنل وار مرگخواریمون استفاده کنیم و وقتی که بازرس ها اومدن اون رو بپوشیم؟!

لرد چند لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت:
_نه سیوروس!باید وقتی که بازرس ها اومدن همتون از ردا مخصوص مرگخواریتون استفاده کنید!
_ارباب شما فوق العاده این!چه طور این افکار عالی به ذهن مبارکتون میرسه...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۹ ۱۳:۴۵:۵۸
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۹ ۱۵:۲۰:۳۰



پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۳
خلاصه تا پایان این پست:دانگ و فرد با مادر شیاطین قرارداد شومی امضا میکنن تا در قبال سالم بیرون اومدن خودشون از شیون اوارگان،یک جادوگر سفید رو قربانی کنن..اما فرد ویزلی به دانگ میگه که بهتره دنبال یه راه حل برای دور زدن و گول زدن مادرشیاطین پیدا کنن!

-----------------------------------------


_تو رو به خدا نگاه کن!میخواستیم شیون آوارگان رو تصرف کنیم آخرش به اینجا رسیدیم که باید روح یه جادوگر سفید رو تقدیم به مادر شیاطین بکنیم!
_حالا اینها رو بیخیال دانگ چه طوری از شر پسر مادر شیاطین خلاص بشیم؟!

گفتگوی دانگ و فرد با وارد شدن پسر مادر شیاطین ناتمام موند...اما پسر مادر شیاطین اونقدر ها هم ترسناک نبود...بیشتر شبیه یه پسر بچه ده دوازده ساله بود تا یه شیطان...پسر مادر شیاطین به محض اینکه فرد و دانگ رو دید،ازشون پرسید:
_هی!شما کی هستین؟!اینجا چیکار میکنید؟!مامان من کجاست؟!
_خب چیزه...میدونی؟!ما اومدیم که...اومده بودیم با مادرت یه قرارداد ببندیم...آره...قرار شد که ما بریم برای مادرت جادوگر سفید بیاریم...آره!

پسر مادر شیاطین نگاه عاقل اندر سفیهی به دانگ و فرد کرد و گفت:
_خب!موفق باشید...من باید دنبال مامانم بگردم...
_اااا....مرسی...خب دیگه ما هم باید بریم...لیلی...بیا اینجا دیگه باید رفع زحمت کنیم...

لیلی از دوستان جدیدش خداحافظی کرد و به فرد و دانگ پیوست تا از این ساختمان مخوف خارج بشن...

وقتی که به اندازه کافی از شیون اوارگان دور شدن دانگ گفت:
_ووووه!در رفتیم از دستشون...خب حالا از کجا یه جادوگر سفید گیر بیاریم؟!
_منظورت چیه دانگ؟!
_خب!یادت رفت که ما یه قرارداد با مادر شیاطین بستیم و اگه به اون وفادار نباشیم...خودت میدونی بعدش چی میشه!
_آره...ولی فکر کردی من واقعا این کار رو میکنم؟!این جا دنیای جادوگریه...حتما یه راهی هست که از شر این قرارداد بدون مرگ کسی خلاص بشیم...باید بریم دنبال اون راه...
_اما...اما اون صندوق پر از سکه؟!
_دانگ؟!
_باشه...باشه...بریم دنبال راه حل...به اون خواهرزادت هم بگو دنبال اون تسترال بیچاره نکنه...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۱۲ ۱۹:۵۰:۵۱







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.