هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱:۲۵ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲

گریفیندور

گرینگوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ دوشنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۳۳:۲۷
از شما به ما چیزی نمی ماسه
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 33
آفلاین
تام چرخی در هوا زد، چند ستاره را که در آسمان شب رخ می نمود از نظر گذراند و شالاپ نقشی بر آب شد‌. چندی درون آب دست و پا زد تا اینکه دستی آمد و او را گرفت و بر روی آب آورد.
_سرده، خیسه، احساس سنگینی میکنیم، انگار می خواد مارو داخل خودش بکشه! ما خودمان قراره بقیه را داخل بکشیم، این رود منحوس چه از جان ما می خواهد؟

_تام! بابا جان، نفس عمیق بکش، بذار آب رود به تن و جونت بیوفته ، قلبت رو بشوره، جلا بده، غباراشو بگیره، همچین پلیدی ها و کثیفی هاشو بزدایه که صفا بگیری.

صدا برای تام آشنا بود، لحنش هم همینطور و البته کم مانده بود با کلمات گفته شده کهیر هم بزند. همچنان که داشت نفسی تازه میکرد تصمیم گرفت توجهش را به اطراف بیشتر جلب کند. چند تار مو را از صورتش کنار زد، چشمانش را بیشتر باز کرد و دامبلدور را دید که بسیار هم به او نزدیک بود، ریش هایش در آب شناور بود و داشت به پهنای صورت به تام لبخند میزد، دماغش از نزدیک بزرگ جلوه میکرد، خیلی بزرگتر! دقیقا این از آن صحنه هایی بود که تام هیچگاه قرار نبود فراموشش کند.
_برو رد کارت!

تام فریاد زد، دستانش را به سینه دامبلدور کوبید و خود را از او جدا کرد و کمی فاصله گرفت.
دست و پا میزد و آب را به اینور و آنور می پاچید، لحظه ای سرش به داخل آب میرفت و لحظه ای بعد، به روی آب میامد؛ می خواست شنا کند اما نمی توانست، در واقع خیلی وقت بود تنی هم به آب نزده بود، شاید در کودکی، یکی دو بار آن هم در حمام.

_اشکالی نداره بابا جان، یاد میگیری.

دامبلدور دوباره دستی انداخت و تام را گرفت ولی تام باز هم تقلا کرد و از دست او رها شد و این موقعیت چندین بار تکرار شد تا اینکه تام از نا افتاد.

_ببین تام، روشنایی همینه، می خوای همش بگریزی ازش ولی همیشه و دوباره تو رو به سمتش میکشونه؛ زیبا نیست؟
_نه! نیست، ولم کن، می خوام دلم بگنده انقدر آبیاری بشه، می خوام بیوفتم به دامان مرگ اصلا.

در همین هنگام که دامبلدور و تام در حال گفتگو بودند متوجه شدند یک مقدار، بیش از حد زیر پایشان خالی شده و از خشکی هم فاصله گرفتند و در حال حرکت هستند. در واقع بنظر میرسید سخنان تام قاقارو را تحت تاثیر قرار داده و مجذوب جیمز کرده و باعث شده تام و دامبلدور را رها کند.

_میمیریم، آن هم در کنار این پیر ریشو، تنمان هم خوراک ماهی ها میشود، شاید هم به آبشاری رسیدیم و پرت شدیم پایین و متلاشی گردیدیم و باقی مانده بدنمان هم شد نهار یک بچه کوسه ای که مادرش داده که در راه مدرسه جادوییشان بخورد و در آخر لرد سیاهی از بچه کوسه در بیاید که خون مردم را در شیشه کند؛ خوب است، این را ترجیح میدهیم.
_باکیت نباشه تام، در جوانی بصورت پی در پی قهرمان مسابقات شنا بودم، طول دریاچه سیاه رو درعرض ۳ دقیقه کرال سینه میرفتم اونم بدون استفاده از دست! تو فقط اجازه نده امید از دلت پر بکشه و بره، آینده روشنه بابا جان.

دامبلدور و تامی که در بغلش بود در حال حرکت در طول رودخانه بودند، ولی بنظر میرسید خیلی این حرکت به اختیار آنها نبود، حتی با وجود سابقه درخشان دامبلدور در شنا، باز هم آنها حریف موج های خروشان پر قدرت نبودند.

در طرفی دیگر جماعتی که تام و دامبلدور را همراهی کرده بودند شروع به دویدن در کنار رود کردند و دنبال آن دو راه افتادند تا ببینند چگونه میتوانند نجاتشان دهند.



پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ چهارشنبه ۱ آذر ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
شکل دست و پا زدن دامبلدور، توجه تام را به خود جلب کرد.
- آفرین! همین درسته. اینجوری غرق نمی شی. ادامه بده. سر زیر آب.

دامبلدور جواب داد:
- قل قل قل قل...

چرا که سرش زیر آب بود و از زیر آب هم که نمی شود حرف زد.

خیلی زود حوصله تام سر رفت. او می خواست داستان زودتر پیش برود که به آینده رسیده و ارباب بشود. الان تامی بیش نبود. برای همین به طرف جیمز رفت.
- ببین جیمز... تو الان با من میای. به این جونور می گیم که تو رو با دامبلدور معاوضه می کنیم.

- معاوضه یعنی چی؟

جیمز حق داشت. در هاگوارتز هر چرت و پرتی را به جادوگران می آموختند... ولی دریغ از یک صفحه ادبیات!

- یعنی تعویض... چرا این شکلی شدی؟ اینم بلد نیستی؟ یعنی عوض کردن! منو مجبور کردی از افعال ساده استفاده کنم. خب... داشتم می گفتم. بهش می گیم تو رو بهش می دیم. ولی در واقع نمی دیم. گولش می زنیم.

جیمز سفید بود و به هر حال زود قانع می شد.
با هم به سمت رودخانه رفتند.

- بیا. اینم جیمزی که می خواستی... ریشوهه رو بده به من. اینو بگیر. جالب تر هم هست.

قاقارو یک دستش را از دامبلدور برداشت تا جیمز را بگیرد و تام خم شد که دامبلدور را بیرون بکشد...

ولی نشد!

دامبلدور بسیار سنگین وزن بود و تام لاغر و نحیف را با خودش به داخل رودخانه کشید و هر دو اسیر امواج خروشان رودخانه شدند.




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۰:۵۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
جیمز، پسر شجاع و فداکار محفلی که از اولین یاران دامبلدور بود و همیشه و در همه حال او را یاری می کرد; پا به فرار گذاشت.
دامبلدور بعد از دیدن این صحنه ی بسیار غم انگیز قلبش شکست و مقداری از ریش هایش ریخت.
- جیمز، فرزند روشنایی چرا؟ چرا پشت منو خالی کردی؟

جیمز که پشت درختی پناه گرفته بود آرام سرش را بیرون آورد و با چشمان پر از اشک به دامبلدور خیره شد.
- ببخشید پروفسور. من الان خیلی جوونم! باید بزرگ بشم با لیلی ازدواج کنم و بزنم تو ذوق اسنیپ. اسنیپ افسرده بشه عقده هاشو سر بچه ی من خالی کنه. بعد شیش تا کتاب مردم رو گول بزنه و همه فکر کنن آدم بدست. ولی تو کتاب هفتم معلوم بشه اصلا آدم بده نبوده و...
- قارقارو جان بیا ما اینو دو دستی تقدیمت کنیم.

گویا جیمز به خوبی توانسته بود دامبلدور را ناامید و تام ریدل را امیدوار کند.
در واقع سیاهی درون جیمز به قدری زیاد بود که می توانست رقیب قدری برای تام ریدل باشد و البته که او این را نمی خواست. تام از همان کودکی درحال حذف رقبایش بود.
پس سعی کرد علیرغم میل درونی اش، خودش دامبلدور را نجات بدهد.

- جیمز! دستور می دیم از پشت درخت خارج شوی!
- نمی شم!تو ولدمورت هم بشی من به حرفات گوش نمی دم و جلوت وایمیستم تا جون زن و بچه مو نجات بدم.

تام که دید وضع جیمز خیلی خراب است و خاطراتی از آینده به یاد می آورد، بی خیال او شد.
سمت قارقارو چرخید.

- ولش کن قارقارو! این پیرمرد که فقط ریشه و به دردت نمی خوره. جیمز هم که... که خودت می بینی به هیچ دردی نمی خوره کلا. یدونه می خواست زن و بچه شو نجات بده که نرسیده مرد.ماخودمون بعدا یچیزی بهت میدیم.

نگاه قارقارو بین تام و جیمز در نوسان بود. باید چه کار می کرد؟

- بابا جانیان زود باشین نجاتم بدین دیگه.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me







پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۱:۰۳
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
-چرا یه چیزی باید بگیرتت؟
-فرزندم دلیلش رو نمی‌دونم! شاید به روشنایی علاقه داره!
-پس ولت کنم؟

تام آماده بود تا دامبلدور را ول کند؛ اما دامبلدور دو دستی به او چسبیده بود. جیمز خم شد تا بهتر بتواند عمق رودخانه را ببیند.

-من که چیزی نمی‌بینم.

در همین حین کتی هم به سمت رودخانه خم شده بود و انگار داشت زیر لب با رودخانه صحبت می‌کرد.

-قاقارو! ولش کن... میگم ولش کن! خوردنی نیست...! غذا داریم فعلا! هنوز نارلک تو جیبمه! بیا بیرون!

همه‌ی سرها به سمت کتی چرخید که همچنان داشت با رودخانه حرف می‌زد.

-مگه قاقارو می‌تونه توی آب هم بره؟
-چقد خفنه! میدیش به من؟

گفتن این جمله اشتباه بود. خیلی اشتباه.

-چطوری جرئت می‌کنی؟

پلاکس سعی می‌کرد کتی را آرام کند و بقیه با اشتیاق، دعوا را تماشا می‌کردند. تام هم دلش می‌خواست مثل بقیه، دست به سینه، دعوا را نگاه کند؛ اما دامبلدور همچنان دو دستی او را چسبیده بود.

-کتی بل! به قاقاروت بگو این پیرمرد رو ول کنه بعدش برو دعوا تا منم بدون یک وبال گردن دعوا رو نگاه کنم!

با اینکه تام هنوز لرد سیاه نبود، اما لردیتش را داشت. کتی بلافاصله جیمز را رها کرد.

-قاقارو! ولش کن!

اما قاقارو که به شدت از جیمز ناراحت بود، فقط در صورتی راضی می‌شد دامبلدور را ول کند که به جایش جیمز را به او بدهند.




Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
- دنیای روشنایی روشنه!

- دوست نداریم. چشممونو می زنه.

دامبلدور خیس، کمی فکر کرد.
- دنیای روشنایی پر از کار و تلاش و کوششه!
- اصلا خوش نمی گذره.
- پر از از خودگذشتگی و فداکاریه.
- بگو قراره عذاب بکشیم دیگه.
-قراره آدمای خوبی باشیم تام!
- و این وسط چی به ما می رسه؟

تام ریدل کم کم داشت سیاهی درونش را آشکار می کرد. دامبلدور هم کم کم داشت به او شک می کرد ولی خیلی زود شک و تردیدش را برطرف کرد و سعی کرد به همه اعتماد کامل داشته باشد. ولی مشکلش این بود که حالا نصفش داخل رودخانه بود و تام حاضر نبود نجاتش بدهد.

- جیمز... فرزند روشنایی. کاری بکن. در مقابل چشمانت داره قتلی اتفاق میفته.

جیمز کمی اندیشید. دامبلدور حتی در زمان گذشته هم آنقدر پیر بود که کشتنش قتل محسوب نمی شد. ولی او هم دوست داشت محفل ققنوس تشکیل شود. برای همین، سفیدانه گفت:
- پروفسور رو از مرگ طبیعی در آب رودخانه برهانید!

تام با اکراه کمی دامبلدور را بیرون کشید. ولی دامبلدور مقاومت کرد و نیامد.

- ببینین. من می کشم و نمیاد. خودش نمی خواد. می خواد بمیره. از زندگی خسته شده. حق هم داره. ما هم اگه این شکلی بودیم و ریشمان این همه رشد داشت، خسته می شدیم.

دامبلدور دست و پا زد.
- فرزند روشنایی متمایل به تیره ام. من می خوام بیام بیرون. ولی نمی تونم. انگار یه چیزی از پایین منو گرفته!




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ سه شنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۱

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

*خلاصه: تام ریدلِ جوان قصد داره گروه مرگخوارا رو تشکیل بده. از اونطرف جیمز پاتر و دامبلدور هم دارن برای محفل ققنوس عضو جمع میکنن. تام ریدل جوان که تو راه به اونا بر خورد میکنه، تصمیم میگیره برای سر در آوردن از کار گروه مقابل، بهشون بپیونده.همگی با هم تصمیم می گیرن به خونه شماره 12 گریمولد برن و اونجا رو مقر خودشون بکنن. اما سر راهشون رودخونه ی بزرگی هست و دامبلدور ریشش تو آب میفته و نزدیکه که خودشم غرق بشه.

***


همه بهم نگاه میکردن و منتظر بودن کسی جواب تام رو بده، در همین حین دامبلدور در زیر آب با تمام توانش قل قل میکرد.
-قل قللل قل قلل!

پس از مدتی سکوت، تنها صدایی که به گوش میرسید صدای قل قل کردن دامبلدور بود.

-چه میگی پیرمرد؟
-قلللل قل قلل!

تام کمی پای دامبلدور رو به سمت خودش کشید تا سر دامبلدور کمی بالا بیاد.

-چی میگفتی پیرمرد؟

دامبلدور نفسی تازه کرد و ریشش رو از جلوی صورتش کنار زد.
-فرزندان روشنایی! امروز روز شماست تا روشنایی خود را ثابت کنید و به دنیای سفیدی بپیوندید؛ عضویت دائمی شما در اون دنیا تضمینی هست باباجانیان!
-کارت عضویت هم میدین پرفسور؟

گابریل راه خودش رو از بین جمعیت باز کرد و به لبه ی رودخونه نزدیک شد.
-کتابدار اونجا هم سخت گیره مثل خانم پینس یا بدون کارت عضویت میتونم از کتاباش استفاده کنم؟

دامبلدور که فرصت رو غنیمت شمرده بود شروع به تعریف از دنیای روشنایی کرد.



only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۹:۲۸ یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
همه این پا و آن پا می کردند و از جواب دادن طفره می رفتند.
گویا همه دو دل بودند و نمی دانستند چه باید بکنند، البته شاید نه همه؛ چون بالاخره ایوانا با جمله ای کوتاه اما دندان شکن و سهمگین و وحشتناک و غیره، سکوت را شکست.
-من که لازمش ندارم...ولش کن بره.

و اما این تازه شروع بود.
- منم لازم ندارم. شما دارین؟
- ریشش به دردمون نمیخوره؟
- نه بابا خیلی زود خیس میشه به درد نمیخوره!
- تازه شپش هم داره شپش میگیریم!

جیمز هم نیز که از دوران طفولیت همیشه آرزوی رهبر یک جبهه شدن را در سر داشت با بقیه موافق بود.
- آره..، من خودم می تونم جاشو بگیرم.

و اما دامبلدور که ناامید شدن اصلا در کارش نبود و با تایپش جور نبود و خلاصه از این حرف ها، حس کرد که باید از خود دفاع کند وگرنه سرش به باد خواهد رفت.
- بابا جانیان! فرزندان رو...

اما تام ریدل کمی دستش را بالا تر آورد و سر دامبلدور زیر آب رفت؛ اما دامبلدور تسلیم نمیشد.
- قل قلقلقل قل قلقل...

حوصله تام دیگر نه تنها سر رفته، بلکه تمام شده بود کلا.
-پس ولش کنم بره؟


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ شنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
حداقل مقداری از مسیر برایشان روشن شده بود.

باید از رودخانه عبور می کردند.

- کار آسونیه!
- مثل آب خوردن... اون یکی رو می خوریم، از این یکی رد می شیم.
- خنک هم می شیم تازه.
- کمی خروشانه البته.
- بی رحم و سهمگین...
- توش هم ممکنه کوسه و نهنگ باشه!
- توی رودخونه؟

سوال کتی که نارلک را از منقار گرفته بود و در جیبش می گذاشت، حضار را به فکر واداشت.
از این رودخانه خشمگینی که در مقابلشان می دیدند اصلا بعید نبود که کوسه ای را در کودکی آورده و آن را بزرگ کرده باشد که حالا به جان جادوگران و ساحره ها بیندازد.

دامبلدور کمی جلو رفت که اوضاع را بررسی کند. ولی مثل همیشه کنترل ریشش را نداشت. نصف ریشش داخل آب رفت و خیس و سنگین شد و دامبلدوری را که از بدو تولد کهنسال بود، به درون آب کشید.

تام ریدل ناخودآگاه عکس العمل نشان داد و پای دامبلدور را گرفت.

و صد البته که فورا پشیمان شد. در سال های آتی زندگی اش هم هر روز خودش را به خاطر این اشتباه، مثل یک جن خانگی سرزنش می کرد.

شانسش را امتحان کرد و از جمع پرسید:
- اینو... لازمش دارین؟ ولش کنم بره؟




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ چهارشنبه ۲۹ دی ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
پلاکس و دامبلدور، در حال تشویق کردن نارلکی بودند که پس از چند ثانیه پرواز، در حال تپه تپه کردن و وا رفتن بود.

- تو میتونی نارلک! آفرین!
- یه چیزی میبینم!

همه، حتی تام ریدل جوان نیز، با کنجکاوی به سمت نارلک برگشتند که در نقطه ای ایستاده بود و چیزی را نگاه میکرد.
- از رودخونه دو قدم برین جلوتر بعد بپیچین به سمت...

که پشمالوی ریزه پیزه ای، از نا کجا آباد درون هوا پیدا شد و نارلک بدبخت را پایین کشید.
- آفرین قاقارو! حالا میتونیم برا شام شبمون بپزیمش!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ سه شنبه ۲۸ دی ۱۴۰۰

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
پلاکس بخاطر عشق بی نهایتی که به بچه‌ها داشت، مسئولیت هدایت نارلک را به عهده گرفته بود. به همین جهت، درحالی که لک لک را از گردنش گرفته و پشت سرش روی زمین میکشید حرکت می‌کرد.
پس از مدتی، گروه به بالای برج رسیدند.
تام ریدل با بی‌حوصلگی نارلک را از پلاکس جدا کرد و اورا به جلو هل داد:
_ برو، برو پرواز کن که اگر نکنی یک راست داخل اسید معده ایوانا غرق میشی.

در همان حین که اعضا نفسی تازه میکردند، نارلک با ضربه کوچک انگشت تام به پایین پرتاب شد.
پلاکس سریعا متوجه ماجرا شد و به سمت لبه بام هجوم برد. جوجه لک‌لک، یکنواخت و لطیف به پایین سقوط میکرد و... «شاپ» به چیزی برخورد کرد.
گوشه بال نارلک به گوشه باز یکی از پنجره‌های برج گیر کرده بود.

_ گفتم این جوجه عرضه شو نداره ها!

این را تام ریدل گفت و بعد از اینکه دست هایش را_به نشانه پایان کار_ به هم زد، از لبه پرتگاه کنار رفت.

_ نباید نجاتش بدیم؟

پلاکس نگران جوجه لک‌لک بی گناه محکوم به پرواز بود و آنچنان از پرتگاه آویزان شده بود که یک چهارم از پاهایش در هوای اینطرف پرتگاه و بقیه بدنش در هوای آنطرف پرتگاه معلق بود.
پلاکس به حال نارلک افسوس و غصه خورد. و بعد قطره‌ای اشک از چشمش جاری شد و از گونه‌اش لغزید، در پایین چانه‌اش تاب خورد و به پایین سقوط کرد.
قطره‌ی اشک روی سر نارلک فرود آمد و چون از اعماق قلب پلاکس برآمده بود، روح نارلک را نوازش کرد.
در این هنگام صحنه ای عجیب و تکرار نشدنی‌‌ رغم خورد.
نارلک بالهای طلایی زیبایش را گشود و خودش را از نوک تیز و برنده پنجره رهانید.
جوجه لک لک، در کمال ناباوری به پرواز درآمد و از محبت خارها گل شد.
ملت به صحنه باور نکردنی مقابلشان خیره شده بودند و اشک شوق می‌ریختند.
دامبلدور با دستمال گلدوزی شده‌ی زرد رنگی اشکش را پاک کرد:
_ چقدر بهتون گفتم باباجان هوای همو داشته باشید، این صحنه زیبا از روشنایی و سفیدی پدید اومده.

پلاکس سری تکان داد:
_اما شما که ندیدید اشک من افتاد روش!
_من جادوگر قوی‌ای هستم باباجان.

تام ریدل با عصبانیت به هردو چشم غره رفت:
_ بس کنید دیگه، بهش بگید این مقر تونو پیدا کنه وگرنه یه کاری میکنم رو هوا آتیش بگیره.










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.