خلاصه:
لرد به سالن ورزشی دیاگون رفته. دامبلدور و اعضای محفل هم اونجا هستن. لرد موقع ورزش، دچار سانحه می شه و دیگه نمی تونه حرکت کنه. فقط می تونه حرف بزنه. لرد و مرگخوارا نمی خوان دامبلدور یا محفلیا متوجه این قضیه بشن.
یکی از محفلیا(زاخاریاس اسمیت) میاد و می گه از طرف دامبلدور پیامی برای لرد سیاه داره و باید پیام رو به خودش بگه.
مرگخوارا لرد رو روی صندلی می نشونن و خودشون هم دور و برش مستقر می شن که حرکاتش رو کنترل کنن.
......................................
ادوارد با دست پاچگی جلو آمد. قیچی هایش را باز و بسته کرد، نفسی عمیق کشید، دوباره قیچی هایش را باز و بسته کرد و بالاخره با چشم غره ی بلاتریکس، جلو آمد و سر لرد را در دست گرفت. درضمن در این بین چند خط و خش کوچک هم روی سر لرد افتاد که بالاخره پیش میاید دیگر!
بلاتریکس، هکتور را پشت دست راست لرد هل داد و آگلانتاین را پشت دست چپ لرد نشاند. آگلانتاین در حالی که با خونسردی پیپ خاموشش را میکشید همانجا نشست و هکتور در حالی که از شدت ذوق، داشت رکورد سی تا ویبره در ثانیه را میشکست، دست لرد را گرفت و همانجا جا خوش کرد.
بلاتریکس که به نظر راضی می آمد، کنار رفت و بقیه مرگخواران هم کنار لرد ایستادند. زاخاریاس با نگرانی به دست سمت راست لرد خیره شد که ویبره های ناشیانه میزد و گه گاهی هم سیلی ای به صورت ایوانوا میزد. صورت کج ایوانوا از قبل هم جذاب تر شده بود. زاخاریاس به زور نگاهش را از ایوانوا و دست لرد برداشت:
-اِممم... خب... پروفسور گفتن، بله! پروفسور گفتن که میخوان شما و مرگخوارها رو به بستنی سنتی فروشی اونور سالن دعوت کنن تا اونجا خودشون پیغام مهمشون رو به خودِ...
مرگخواران اجازه تمام شدن صحبت زاخاریاس را ندادند!
-بَبَبَبَبَبَسسسستتتتتننننننییییییی سسسسسنننننتییی!
قبل از اینکه بلاتریکس جلو مرگخواران را بگیرد، آنها مانند هیولاهایی که به سمت طعمه حمله ور میشوند، به سوی بستنی فروشی دویدند! آنها لرد را که روی صندلی ولو شده بود کاملا فراموش کرده بودند. فروشنده که برگ هایش ریخته بود، سعی میکرد از دکه اش که مرگخوارها از در و دیوارش بالا میرفتند، جان سالم به در ببرد!
-ب...ب...ببینید... من به شما بستنی میدم! آره به جون خودم میدم... آ...آ...آروم باشید!
آنها آرام شدند و به بستنی فروش خیره شدند که مشخص بود ترسیده است.
-خ...خ...خب آفرین! آفرین بچه های خوب! آ...آ...آفرین! خب ببینید من ینجا سه نوع بستنی سنتی دارم. وانیلی، زعفرونی و شکلاتی. که هم لیوانی میدم، هم نونی، هم...
آنها کاری به نونی یا لیوانی بودنش نداشتند. همه آنها شکلاتی میخواستند و از خواسته شان بر نمیگشتند.
-هههههاییییییی! من شکلاتی میخخخخخخخوام!
-ششششششششکلاتی...
-شششششکلللاتتتت...
به همین دلیل بود که بانو مروپ و لرد هیچوقت برای یخچال خانه ریدل ها بستنی سنتی نمیخریدند. همیشه سه طعم وجود داشت و همیشه مرگخواران شکلاتی میخواستند! فقط ایوا بود که همیشه زعفرانی و وانیلی باقی مانده را همراه با ظرفش میبلعید.