مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم میرساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامهریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیتهای شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.
هوا سرد بود و گلوله های سفید برف آرام آرام بر روی زمین می نشستند. درختان، تن هایشان را به امید جذب کمی از نور خورشید لخت کرده بودند، اما هوا ابری و تاریک بود. اگر به خاطر نور پرنده ی آبی رنگ بالای سرشان نبود، چیز قابل تشخیصی در آن تاریکی وجود نداشت.
او و افرادش حالا در مکانی غیر قابل آپارات در محاصره ی آرورها بودند. اگرچه آرورها هنوز تعدادشان کمتر بود ولی آن چهار آرور راه را بر او و افرادش بسته بودند و شکست سختی را به آنها تحمیل کرده بودند؛ و حالا آن پرنده ی آبی داشت محل مرگخواران را به مامورین وزارتخوانه نشان می داد؛ یک سگ شکاری برای شکارچی!
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. مرگخوارها مانند ملخ هایی که به محصول بزنند، بر سر سه آرور ریخته بودند؛ آرورها کاملا در حالت دفاعی فرو رفته بودند و به جز دفع انبوه طلسم هایی که به سوی آنها فرستاده می شد، کار دیگری از دستشان بر نمی آمد. تنها زمان می توانست گویای این باشد که آن سه دوئلیست آموزش دیده تا چه مدت می توانند در برابر این مرگخواران مقاومت کنند. نتیجه ی مبارزه به نفع مرگخواران تقریبا مشخص شده بود، که آرور چهارم رسید. مرگخوارها بدون متوجه شدن از حظور او، به فرستادن طلسم های پی در پی خود ادامه می دادند. در این بین، ناگهان یکی از مرگخوارها نیم تنه ی بالای بدنش، از نیم تنه ی پایین تنش جدا شده و خون از محل انفصال به بیرون فوران کرد!
آپارات گزینه ی عاقلانه ای برای احمق هایی که نمی فهمیدند پس از فرار، اربابشان قطعاً آنها را خواهد کشت به نظر می آمد
او به این راحتی ها تسلیم نمی شد! او مسئول این حمله بود و او باید پاسخگوی اربابش می بود.
این اولین اتفاق عجیب ثبت شده در ماموریت های گلرت برای دفتر کاراگاهان بود، اما این آخرینشان نبود!
اگر مورگانا کمی رک تر بود در چنین موقعیتی، وقتی یک دستمال سر خاک گرفته به موهایش و یک پیشبند آشپزی بسته و سرتاپایش را خاک گرفته بود،ممکن بود ناسزا هم بگوید حتی!
- اوهوی اون دستمال رو یه کمی یواش تر حرکت بده! جیوه هام ساییده شد!
و البته باید این را هم گفت ریتا چنین شانسی نداشت. اینکه بروی سراغ اتاق یک پیغمبره زن مورخ عشق گل زر! و بخواهی جایی را که خودش فی نفسه تمیز هست، تمیز کنی، زیاد شبیه شرایطی نیست که آدمیزاد دلش بخواهد در آن گیر بیافتد.خواه ماگل باشد خواه جادوگر و خواه ساحره! و یا حتی فشفشه! و یا حتی سوسک! آنهم از نوع فضول خبرنگار.
عمق فاجعه وقتی بیشتر می شود که بخواهی چیزهایی را تمییز کنی که عملا نمیدانی به چه دردی می خورند.
بلاخره یکی هم به کتابچه های به درد نخور کتابخانه مورگانا که به او لطف کرده و همه را دور ریخته بود.
در آن میان، یک نفر سعی داشت با ارامش با هکتور روبرو شود.
- من؟
- تو؟ زود باش هر چی معجون و دست نوشته کش رفتی پس بده!
- هی اونا معجون خودمن! اسم من زیرشون نوشته شده!
- اونا مال من....
هکتوری که تا چند لحظه پیش با جیر جیر بالا و پایین می پرید
- من اصلا به مردهایی که دعوا نمی کنند علاقه خاص ندارم!
- خوب پس ساحره های ما کجان؟ اونارم تکوندین؟
اربابا!یکم کوتاه نیست این پست؟
الا-خودتو نگران نکن خواهر من،این یه جن بی ارزش بود،لازم نیست خودتو خیلی نگران کنی!
لاکرتیا-به چه حقی اون جن بی دفاعو کشتی؟ این جنایته!قساوته!دنائته!
ظالم!شرور!قاتل!فاسق!فاجر!
هکتور سریعا به فکر فرو رفت،اگر پای لاکرتیا به سازمان ملل می رسید و وضعیت جن های خانگی راگزارش میداد،اربابش او را زنده نمیگذاشت!
پس به سرعت دنبال لاکرتیا به راه افتاد و در مسیر تنه ای به ایرما،که تازه وارد خانه شده بود و مشغول مرتب کردن کتاب ها بود زد.
ما ده ساعتمون رو استراحت کردیم،
-خوب شد که اومدی، من و آلبوس گم شده بودیم!
در برابر لبخند پر از شوقِ آنتونین،با بی تفاوتی پلک هایش را بر هم گذاشت.
-آلبوس کجاست؟
نگاه آنتونین رنگ نگرانی گرفت:
-خب من... خواستم بیای اینجا تا... کمک کنی اونو پیدا کنیم!
آنتونین خیلی سریع چند قدم به عقب برداشت. دست راستش را بلند کرد و با ذوق بچگانه ای برای تام دست تکان داد.
-میشنوی؟ عمه میگه وقت عصرونس! من میرم... فردا تو مدرسه می بینمت!
کمی پایین تر.. پایین تر..بیا پایین تر دیه بوقی! :vay: آها، خانه ریدل!
تق تق تق ( افکت دَر زدن نیست.. صدای تعمیر سقفه! )
- آره، همون زائوس! اومد گفت که چرا این مورگانا رو زدین تبدیل کردین به بچه کوچولو.. بعدش گفت که وایستید دم در بعد زنگ ولی نظرش عوض شد! گفت که یه هفته وقت داریم ببینیم باید چه کرشیوی به سرمون بزنیم تا این مورگانا رو برگردونیم به تنظیمات کارخونه! »
سوروس در حالی که سَرَش را می خاراند گفت: « بازم فکر کنم متوجه نشدم.. »
جماعت مرگخوار نیز به شکل به مرلین خیره شدند..
مرد جوان که حالا صورتش داشت رنگ عوض می کرد و به شکل لبویی خوشمزه تبدیل میشد، ادامه داد.
کیلومتر ها.. نه اونقدر هم دور نشو! :vay: بیا همین کوچه دیاگون
جیغ نجینی، سکوت فضا را در هم شکست.
- فـــــــوس؟«بـــــــابــــــــا؟»
لرد نا خود آگاه از جا پرید و خواست برای تلافی یکی از اینفری ها را به کروشیویی مهمان کند که بعد از دیدن چشمان شهلای اینفری مذکور، باز هم نا خود آگاه چوبش به سمت هکتور برگشت.
نجینی خزون، خزون، پیکر مار گونش را به پیکر دخترکی کوچک تبدیل کرد.
لرد باز نامحسوس از جا پرید و با خشم کنترل شده ای پرسید:
- عمو زنجیر...نه...چیزه...ینی ما می تونیم به بهونه ی گرفتن شکلات، بریم دم مقر محفلی ها و اون جا یه حرکتی بزنیم. مثلا حمله ای، چیزی. کسی چه میفهمه که اینا واقعا زامبی ان؟ و این که، بابا؟ من چهار تا از این زامبی ها رو میخوام! با این که ترسناکن ولی خیلی شیرینن!
هوس قدم زدن در باغ خانه ریدل، ممکن است به سر مرگخواری بیافتد. اما اینکه در چه ساعتی هوس قدم زدن کرده باشی نکته مهمی است. و از آن مهم تر این است که حتما متوجه باشی به کدام سمت می روی.
اینکه وسط یک ظهر تابستانی گرم، راه بیافتی وسط باغ و همزمان سرت پایین بوده و مشغول نوشتن تاریخنامه مرگخواران باشی، آن هم آنقدر دقیق که حتی نیم متر جلوتر را هم به زحمت ببینی، کاری است که فقط از مورگانا بر می آید. طوری که حتی خودش هم نفهمد چند ساعت است که یکسره قلمش را حرکت میدهد و فقط می نویسد
- به نام نامی قدر قدرت! قوی شوکت! عظیم هیبت! مخوف صورت! لرد ولدمورت کبیر(هجب) نگاشته میشود تاریخنامه خانه ریدل از آغاز پاییز سال... آخ!!!
با برخورد جسم سنگینی به سرش که بوهای عجیبی از آن ساتع می شد، مجبور شد سرش را بگیرد بالا و با هکتوری مواجه شود که با فرمت و چند لحظه بعد تر، شبیه موجودی گرسنه، با فرمت drool: به مورگانا خیره شد.
آهی کشید و گفت:
- خیلی خوب! ولی هر چی که دارم به ارباب می رسه! از ساتین هم راکی نگه داری میکنه. ردا و لوازم پیغمبری ام رو بدید به مرلینکم! تیر و کمانم رو با هام دفن کنید
صدایی که شبیه یک مرثیه بود از ابرهای کمی بالاتر از ارتفاع قصر به گوش آن دو رسید
-مورا رو کشتن هی هی! خینش رو ریختن هی هی!
در ارتفاعی عادی برای یک انسان، هیچگونه مورگانایی یافت نمیشد.
اما...
کمی از پایین تر از ارتفاع مورد نظر هکتور، دخترک سه ساله ای، زیر خروارها لباس که n سایز از او بزرگتر بودند،
دخترک سه ساله،جیغ زنان میدوید و چمن های باغ را زیر پاهای کوچکش لگد میکرد.
هکتور-صبر کن،نرو اونوری.مورگانا....بچه فرار نکن.
ملت مرگخوار خسته از خانه تکانی روی مبل ها و کف زمین ولو شده بودند.و مشغول آه و ناله و شکایت بودند.
-آخ مردم از خستگی!
-از بس کار کردم،بال هام کج شدن!
_به دلیل خستگی،50 امتیاز از گریفندور کم میشه!
-از صبح تا حالا دارم موهای بلاتریکسو از روی زمین جمع میکنم!
-از بس کار کردم،دیگه بخار نمیکنم!
-من دیگه نمیتونم رنگ عوض کنم!
-هنوز کلی کار مونده،میخوام خودمو بکشم!
-من به ساحره هایی که میخوان خودکشی کنن علاقه خاص دارم!
در میان صدای آه و ناله مرگخواران،در ورودی خانه ریدل باز شد و
دخترکی کوچک در حالی که در ردای بزرگی دست و پا میزد،
-اگه دستم به اونی کی جیغ زد برسه...
در اتاق را باز کرد و با دختری گریان رو به رو شد.