پست پایانیلردخونگی و بلا میدویدند...جامبل به دنبال آنها...لردخونگی و بلا میدویدند...جامبل به دنبال آنها...لردخونگی و بلا میدویدند...جامبل به دنبال آنها...لردخونگی و بلا دیگر نمیدویدند!خب خسته شدند اینقدر دویدند و البته جامبل به آنها رسید...
هنگامی که جامبل به آنها رسید،اصلا یادش رفته بود چرا به دنبال انها دویده!پس به لرد خونگی و بلاتریکس که ایستاده بودند و نفس نفس میزدند نزدیک شد و گفت:
_هووووم...من چرا دنبال شما میدویدم!
_چونکه...چونکه...آها...چون لباس تو رو دزدیدیم!
_دزدیدین؟!کوش؟!
بلاتریکس و لرد خانگی به دور و برشان نگاه کردند...دستان خالیشان را هم نگاه کردند...جامبل راست میگفت...لباس کجاست؟!
_هوووم...حالا چرا لباس رو میخواستین؟!
_برای اینکه...
_نگو بهش بلا...نگو...راز رو نگو!
_دهه!بذارین بگم راحت شیم...
از پست قبلی تا حالا داریم میدوییم...یعنی 9 ماه...خسته شدیم...بذار گره و سوژه رو باز کنیم قال قضیه کنده بشه بریم سر کارمون!اصلا معامله میکنیم!
جامبل که با تعجب به دیالوگ های بلاتریکس و لرد خونگی نگاه میکرد پرسید...
_معامله؟!چه معامله ای؟!
_ببین جامبل...چه جوری بگم...تو صاحب لرد خونگی و لرد خونگی صاحب تو هست...پس چیکار باید بکنید؟!
_چی کار باید بکنیم؟
_باید به همین لباس اهدا کنید تا ازاد بشین!
_خب عوض کنیم!
_خب عوض کنید دیگه!
جامبل و لرد خونگی با تردید به هم نگاه میکردند...هر کدام با شک فراوان تکیه ای از لباس خود را به سمت دیگری گرفتند...در یک لحظه ناگهان هر کدام آن تیکه لباس را از دست هم قاپیدند!
_هووووم...چه حسی داری جامبل؟!
_حس آزدی!
_آره...منم همین حس رو دارم!
_خب...یعنی الان آزادیم دیگه؟!
_فکر کنم!
_خب...پس چرا به شکل قبلیمون برنگشتیم؟!
لرد خونگی و جامبل با نگاهی پرسشگرایانه به بلاتریکس خیره شدند...بلاتریکس همم ن و منی کرد و گفت:
_خب...خب...قرار نبود به شکل قبلیمتون برگردین...فقط گفته شده که آزاد میشین!
لرد خونگی کمی چانه اش را خاراند...چشمانش را بست و گفت:
_خب...مهم نیست...ما از اول دلبسته ظاهر نبودیم!مهم اینه که آزادم و حالا میتونم چوبدستی داشته باشیم و البته دنیا رو تسخیر کنیم...بیا بریم بلا!
لرد خونگی و بلاتریکس رفتند و جامبل را متفکر بهت زده تنها گذاشتند...
_یعنی گلرت با این قیافه حال حاظر من کنار میاد؟!
پایان!