(پست پایانی)
داخل سرویس خانه ریدل/باشگاه ترک اعتیاد:لرد سیاه جلوتر از همه در صندلی پشت راننده جلوس فرمونده بودند و بقیه مرگخواران با نظم و ترتیب سرجایشان نشسته بودند.بجز یکی...
-آخ!
-چته آنتونین؟چرا پشت سر ارباب اصوات ناگهانی ایجاد میکنی؟
-ارباب یکی کاغذای کوچولو رو گلوله میکنه و با چوب دستیش فوت میکنه پس گردن من.
-دو دقیقه آروم بگیرین الان میرسیم...این راننده کیه؟کسی بهش یاد نداده که پشت به ارباب نباید نشست؟
آنتونین از جا بلند شد و هویت راننده را بررسی کرد.
-ارباب ریگولوس بلکه.این کلا تربیتش همینقدره.شما اخراجش کنین خودم هدایت سرویس رو به عهده میگیرم.آهنگ درخواستی هم براتون پخش میکنم.رو به شما میشینم و سرویس رو عقب عقبی میرونم.
لرد سیاه نگاهی به خیابان انداخت.
-لازم نیست.داریم میرسیم.یکی اون مورفینو بگیره.داره خودشو از پنجره پرت میکنه بیرون.
دقایقی بعد...داخل باشگاه:-از الان گفته باشم...بیمار از حالا به مدت شش ماه متعلق به ماست.طبق برنامه ما عمل میکنه.اعتراض نداریم.ملاقاتی نداریم.وسط دوره حق ندارین از باشگاه ببرینش.اعتبار ما خدشه دار میشه.روشنه؟
مرگخواران که کاملا متوجه عواقب لحن صحبت کردن مسئول باشگاه بودند لیوان آب قند را بدست لرد دادند.
-ارباب آرامشتونو حفظ کنین...
-ارباب جوونی کرد.نفهمید.به خاطر بچه هاش ببخشیدش.
-ارباب حیف چوب دستی شماست که برای این نفله بلند بشه.
-ارباب اگه اینو بکشین کی مورفینو ترک بده؟
جمله آخر برای آرام کردن لرد سیاه کافی بود.لرد و مرگخواران با اشک و آه و افسوس مورفین را که در حال تقلا و دست و پا زدن در دستان سه پرستار گردن کلفت بود رها کرده و به خانه ریدل بازگشتند.
یک هفته بعد، سرویس خانه ریدل/باشگاه ترک اعتیاد:-آنتونین...این ابله که هنوز پشتش به منه؟!
-ارباب این اون ابله نیست.این یکی دیگس.میخوایین بکشمش و خودم هدایت سرویس رو...
لرد با بی حوصلگی حرف آنتونین را قطع کرد.
-لازم نکرده...من نمیفهمم اینا برای چی سریعا ما رو احضار کردن.مگه نگفتن تا شش ماه ملاقات ممنوعه؟
دقایقی بعد داخل باشگاه:لرد و مرگخواران روبروی مسئول باشگاه ایستاده بودند.ولی با اندکی تفاوت.مسئول باشگاه که
جوانی قد بلند و ورزیده بود حالا به جادوگری خمیده و لاغر تبدیل شده بود که حتی توانایی نگه داشتن قلم پر در دستانش را هم نداشت.
-گفتین لرد شیاه؟...اوهوووم...خواهر ژاده مورف.بشیار بشیار اژ دیدن شما خوشبخت شدم.
بعد از گفتن این جمله مسئول روی زمین ولو شد.دو پرستار گردن کلفت که البته دیگر اثری از کلفتی در گردن آنها دیده نمیشد با سرعتی مثال زدنی خود را به مسئول رساندند.
-ای بابا...باژ غش کرد.ببرش اتاق شیش خدمت جناب مورف.خودش میدونه شیکار کنه.راشتی.آبدارشی هم اور دوز کرد مرد.جشدشو تو مورفینگاه پیدا کردن.
لرد با دیدن وضعیت باشگاه بسیار متاسف شد.
-عجب...داییمونو به چه کسانی سپردیم!اینا که همشون معتادن!!
درست در همین لحظه در اتاقی باز شد و رئیس سحر و جادو، لودو بگمن مقابل لرد ظاهر شد.
-به به...چشم ما روشن...خوش اومدین.شفا آوردین.شی میل دارین براتون بیارم؟
لرد با تعجب به لودو خیره شد.
-لودو...تو هم؟! تو که سالم بودی.شغل خوبی داشتی.زندگی خوبی داشتی.ارباب خوبی داشتی.تو دیگه چرا؟
لودو آه سردی کشید و به کاشیهای کف راهرو خیره شد.
-دشت رو دلم نژار ارباب...شرمشارم.به من ژنگ ژدن گفتن اوژاع باشگاه ترک اعتیاد وخیمه.گفتن برو برای باژرشی.گفتن اینژا همه معتاد شدن.حتی یه نفرم شالم نمونده.منم همین ده دقیقه پیش برای باژرشی اومدم که بفهمم دلیلش شیه...بعد...نمیدونم شی شد که ژرف ده دقیقه اینژوری شدم!ارباب...ژون هر کی دوش داری این داییتو اژ اینژا ببر.حیشیت نژاشته برای ما.
لرد کمی فکر کرد.شاید مورفین مفید تر از آنچه که به نظر میرسید بود.شاید مورفین استعدادهای فوق جادویی مخفی داشت که لرد تاکنون به آنها بی توجه بود.لرد با خودش تصور کرد که اگر میتوانست مورفین را برای ده دقیقه، فقط ده دقیقه به محفل بفرستد...لبخند مخوفی که روی لبهای لرد نقش بسته بود باعث وحشت مرگخواران شد.جمله بعدی لرد ترس آنها را به تعجب تبدیل کرد.
-برین مورفین رو بیارین...تو جنگ بعدی باید توسط محفل به اسارت گرفته بشه!
!
پایان سوژه