پست شماره 1
کمی فکر کرد، کمی بیش از کمی فکر کرد، کمی بیشتر تر از کمی فکر کرد.
دیگر فکر نکرد چون داشت خز میشد.
دلش میخواست وارد تاپیک شود و شخصیتش را معرفی کند، اما در بین آن همه مرگخوار خجالت میکشید. آیا درست بود؟ خب از نظر او مسلما درست بود. گونه هایش طبق معمول بر اثر مهربانی قرمز شده بود و چشم های مشکی اش برق میزد:
- من که باهاشون مشکلی ندارم، حتی اگه مرگخوار هم باشن، از محبت خوار ها گل میشود.
اصلا نشود، مهم اینه که من بهشون بگم هیچ مشکلی باهاشون ندارم.
اما پس فردا که محفلی شدم با چه رویی تو چشاشون نگاه کنم؟
اصلا مهم نیست، مگه تاپیک شخصیه؟ منم میرم پست میزنم تا به همشون نشون بدم با مهربونی میشه دنیا رو آباد کرد، من با لیسا آشتی میشم، به گابریل کمک میکنم همه جا رو وایتکس بکشه، واسه رودولوف ساحره میبرم، تازه با آیلین هم صحبت میکنم که به مردم کروشیو نزنه... وااای... اگه ارباب ازم پرسید اینجا چیکار میکنی چه جوابی بدم؟ خب بهش میگم که آدم چقد بدون مو و دماغ جذاب و خوشگله!
ولی مگه دامبلی نگفته بود نباید به مرگخوارا محبت کنیم؟
دامبلی هم یه چیزی میگه ها.
خب مرگخوارا هم قلب دارن، تازشم انقد مهربونن.
اگه نبودن چی؟ اگه منو کشتن چی؟
مگه میشه آدمی مهربون نباشه، جواب مهربونی همیشه خوبیه.
خب دیگه بهتره دست از چونه زدن بردارم، خوب نیست ملت مرگخوار رو واسه دریافت محبت منتظر بذارم.
پلاکس لبخند همیشگی اش را روی لب نشاند و بلاخره به سمت تاپیک آژانس مسافرتی رفت تا بلیتی برای گذراندن تعطیلات تهیه کند.
ساحره چاقی که پشت میز نشسته بود عینک نیم دایره ای اش را صاف کرد:
- شما هم میری تبعید؟
- نه خانوم، من که مرگخوار نیستم، من محفلی آینده ام. میخوام برم تعطیلات، شما میدونی کجا خوبه؟
خانوم دفتر دار که زیاد هم مهربان به نظر نمی رسید نگاهی به پلاکس انداخت و نگاهش را به سمت کامپیوترش چرخاند:
- همه سوژه های باحال رو مرگخوارا برداشتن، دیگه جایی نمونده شما تشریف ببری!
پلاکس لبخندش را پر رنگ تر کرد و در حالی که سعی میکرد صدایش بچه گانه و دلنشین باشد گفت:
- اما من خیلی دلم میخواد برم تعطیلات، اصلا یه بلیت واسه سوژه لیسا بهم بده برم کمکش کنم.
ساحره که خیلی فهمیده بود و دختر مهربانی مثل پلاکس را درک میکرد سوژه های تاپیک را بررسی کرد:
- اگه یه جای خالی بخوای... میتونی بری پیش خود ارباب، ولی سوژه اش خیلی خسته کننده است و ممکنه بجای لیلی و جیمز یه آواداکداورا بهت بزنه ها!
پلاکس دوست داشت برود، خیلی هم دوست داشت برود، بلاخره فرصتی پیدا کرده بود که به ارباب بگوید بدون دماغ و مو خیلی زیباست:
- همین خوبه، میخوام برم همینجا که گفتی.
ساحره سری به نشانه تاسف تکان داد و از جایش بلند شد.
دقایقی بعد ساحره جارو و یک نقشه یه دست پلاکس داد و او را به سمت دره گودریک روانه کرد.