پست پایانیلرد سیاه مجمعی متشکل از کل مرگخواران و درخت مقصر تشکیل داد. همگی جلوی لرد ایستاده و منتظر سخنانش بودند.
-یاران سیاهدلمان و درخت! نکته ای که همواره باید در نظر داشته باشید این است که هیچ خیر و شری وجود ندارد. فقط قدرت است و کسانی که از به دست آوردن آن عاجزند!
انگشتی از میان مرگخواران به هوا بلند شد.
-ارباب... اینو قبلا گفته بودین.
لرد سیاه چوب دستی برتر را روی زمین گذاشت.
- خودمان می دانیم. جمله خوبی بود. لازم دانستیم تکرار کنیم. خسته شدیم بس که اینو تو دستمون گرفتیم.
لینی به سمت چوب دستی حمله ور شد.
-ارباب مواظب باشین. روی زمین چرا؟ من براتون نگهش می دارم!
لرد سیاه یک پایش را بلند کرد و در مسیر هجوم لینی قرار داد. لینی با سر به پای لرد برخورد کرد و نقش زمین شد.
لرد ادامه داد:
- دست به چوب دستی ما نزن ملعون! ما و شش هورکراکس عاقلمان مشورت کردیم و به نتیجه ای رسیدیم. ما نمی دونیم چه کسی پلاکس را کشته...حرف کسی را هم باور نمی کنیم. بنابراین، تنها راه حل باقی مانده این است که همه شما را بکشیم و صاحب قطعی ابرچوب دستی بشویم! به نظر شما مانعی دارد؟ حتما دارد... ولی نظر شما برای ما اهمیتی ندارد.
به چهره های مشتاقی که روبرویش بود نگاه کرد. انتظار داشت ترس را ببیند. یا حداقل تردید.
ولی ندید!
فقط انتظار دید. انتظار برای اجرای دستوراتش... حتی اگر پایانش مرگ بود.
کمی به سمت راست رفت. لینی وحشتزده گفت:
-ارباب... مواظب باشین.
توجهی به او نکرد.
-تا امروز خدمات زیادی برای ما انجام دادین. امروز هم آخرین وظیفه خود را انجام خواهید داد. پس از شما ما به قدرتی ابدی و برتر دست خواهیم یافت. طبیعتا افراد زیادی جذب این قدرت خواهند شد و ما ارتشی قدرتمند و با شکوه تشکیل خواهیم داد.
به انتظاری که می دید، شور و شوق و برق غرور هم اضافه شد.
جملات بعدی در ذهنش چرخید.
-اینا دیگه چه جور آدمایی هستن؟ اعتراضی چیزی... همینجوری زل زدن به ما! این لینی چرا هی زیر پای ما بال بال می زنه!
کمی بیشتر جابجا شد.
-لینی... سریع به بقیه بپیوند. اگه فکر می کنی با حضور در کنار ما از مردن معاف خواهی شد، سخت در اشتباهی.
لینی پرواز کرد و روی شانه هکتور نشست.
لرد سیاه حالا راحت تر حرکت می کرد. کمی بیشتر به سمت راست رفت.
-این مرگ غرور آمیز شما در راه ما، بزرگترین افتخار زندگیتان...
سخنرانی اش با صدای "تق" نسبتا بلندی قطع شد.
نفس در سینه مرگخواران حبس شد. اشک از چشمان لینی پایین چکید.
-ارباب... از همین می ترسیدم!
چهره لرد سیاه تغییری نکرد.
به زیر پایش نگاه کرد. ابر چوب دستی، زیر پایش خرد شده بود. بلاتریکس اخم هایش را در هم کشیده بود.
-شاید بشه تعمیرش کرد. می رم همه چوب دستی سازای ماهر رو میارم. اگه نشد راهی پیدا می کنیم که یکی دیگه بسازیم. هر جوری که شده...
دست لرد سیاه بلند شد و او را ساکت کرد.
-لازم نیست. تعمیر نمی شود!
-شاید شد!
صدای لرد سیاه بلند تر شد.
-گفتیم تعمیر نمی شود. حالا برگردید سر پست هایتان. ما با همین چوب دستی خودمان هم برتر هستیم.
مرگخواران غمگین متفرق شدند. ولی او خوشحال بود. هر چند که ظاهرش چیزی نشان نمی داد.
بالاخره موفق شده بود.
لرد سیاه سنگدل بود... بی رحم و خودخواه بود. ولی چیزی در زندگی اش وجود داشت که هرگز نمی توانست در موردش ریسک کند. نمی توانست آن را از دست بدهد.
یاران سیاه دلش! همین چهره هایی که حالا از ناراحتی این که نمی توانند به خاطر او کشته شوند، در هم کشیده شده بودند.
لینی خرده های ابر چوب دستی را با یکی از بال هایش جارو و با بال دیگر جمع کرد. لرد سیاه مطمئن بود که کل شب را درگیر سر هم کردن چوب دستی خواهد شد. مطمئن بود که ناموفق می ماند.
هسته ابرچوب دستی به شکل تعمیر ناپذیری خرد شده بود.
ولی چیزی که لرد سیاه هم از آن بی خبر بود این بود که صاحب اصلی ابرچوب دستی در آن جمع قرار نداشت و این چوب دستی فقط وسیله ای شده بود برای سنجش وفاداری او به همراهانش و برعکس!
هر دو طرف، از این امتحان سربلند خارج شده بودند.
پایان.