سوژه جدید
هوا گرگ و میش بود. باد خنکی شروع به وزیدن کرده بود و علف های حیاط خانه ریدل ها را بازی می داد. خورشید به آرامی در حال طلوع بود و مه صبحگاهی، با هر قدم خورشید، عقب می نشست. سکوت حاکم بر خانه ریدل ها گاه و بیگاه با صدای سنجابی که در آن نزدیکی مشغول انبار کردن آذوقه بود، شکسته میشد. گویی آن سنجاب زودتر از ساکنان آن خانه فهمیده بود که اتفاقی شوم در پیش است و باید برای آن چاره ای اندیشید.
درب ورودی خانه ریدل ها باز شد. الستور از خانه خارج شد. به عنوان تازه ترین عضو مرگخوار ها، وظیفه او بود که نگهبانی شیف شب را بعهده داشته باشد. نگاهی به بیرون انداخت. هوای سرد صبحگاهی لرزش خفیفی را بر بدن او انداخت. ردایش را محکمتر دور خودش پیچید و به داخل خانه ریدل ها برگشت. دلشوره عجیبی داشت، اما منشاء آن را نمی دانست.
به محض برگشت به داخل خانه، صدای بلاتریکس داخل محوطه سرسرای اصلی پیچید:
- همگی بیدار شید! اتفاق خیلی بدی افتاده! باید یه کاری بکنیم! بیدار شید!
به کمک چوبدستی اش، جمله آخر را به گونه ای گفت که طنین صدایش در تمام اتاق های خانه پیچید. چند لحظه بعد، اکثر مرگخواران در داخل سرسرای اصلی جمع شده بودند. آن ها که از بیدار شدن صبحگاهی آن چنان دل خوشی نداشتند، شروع به غرغر کردند.
- این وقت صبح چی شده آخه؟
- حالا ما تازه داشت خوابمون می بردا! چی شده باز؟
- معجون بیدار شدگی بدم؟
با این جمله هکتور، اکثر مرگخواران نگاهی از سر عصبانیت به او انداختند. هیچکدامشان علاقه ای به بیدار شدن نداشتند و حتی علاقه کمتری به معجون های هکتور داشتند.
- ارباب از پیش ما رفتند! فقط همین یه یادداشت رو گذاشتند.
بلاتریکس اشاره ای به چوبدستی اش کرد و کاغذ پوستی رنگ پریده ای در جلوی مرگخواران پدیدار شد.
نقل قول:
ما برای مدت نامعلومی شما رو ترک می کنیم. دنبال ما نگردید. هیچ کدام از شما قادر نخواهد بود که جای ما را پیدا کند. فقط زمانی برمیگردیم که بدانیم واقعا به ما نیاز دارید. در آن زمان، حضور ما را احساس خواهید کرد.
مرگخواران نگاهی به کاغذ پوستی انداختند و سپس به یکدیگر نگاه کردند. اولین باری نبود که اربابشان آن ها را ترک می کرد، اما همیشه برگشته بود. هیچگاه مرگخوارانش را برای مدت طولانی ای تنها نگذاشته بود. اما همگی حس می کردند که این بار فرق می کند. این بار همه آنها باید دست به کار می شدند.