هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
مکان:بیابان
زمان:آپریل 1908


هوا تاریک و سرد بود و ترس توش موج میزد.این آب و هوای غار دور افتاده ای در دل کوهستان آلپ بود.مکانی که حتی قوی ترین موجودات عادی زمین هم توانایی زندگی نداشتن.مکانی که سالها تکون نخورده بود و هیچ جهنده ای توش وجود نداشت اما دو جادوگر با طلسم های قدرتمند خود سکو رو شکسته بودن و با چشمانی قرمز و ترسناک به هم خیره شده بودن.فرد اول شنل سیاهی داشت و نقابی تمام صورتش رو پوشانده بود.این باعث میشد که در دل جادوگر دیگری که مقابلش قرار داشت ترسی به وجود بیاید.اون اصلا نمیدونست در مقابل چه کسی مبارزه میکنه و این کار رو براش مشکل میکرد.

آسمان از اینکه نظم اون محیط بهم خورده بود با عصبانیت غرید و گلوله های سنگین برف رو بر روی جادوگران ریخت.اما این چیز ها برای اونها مهم نبود..پیروزی در این دوئل یا نبرد سیاه برای هر دوی اونها مهمتر بود که باعث میشد حتی به برف فکر هم نکنند.هنوز مصمم به هم خیره شده بودن و هر کدام به موضوعی فکر میکردند.به نقشه ای که مرگ و زندگی اونها رو مشخص میکرد.نقشه ای که اگر اشتباه از آب در میومد باعث پایان زندگی میشد.پس باید با دقت فکر میکردن تا هیچ اشتباهی نکنن!

-تو خواهر منو کشتی.به خاطر خواسته های لعنتیت به من،دوست صمیمیت خیانت کردی.تو یه نامرد خیانتکاری!

با اندوه به دوست قدیمیش خیره و قطرات اشک بر روی صورتش جاری شد.منتظر جوابی از دوستش بود.دوست داشت یه جوری قانع بشه ولی اصلا نمیتونست با مرگ خواهرش کنار بیاد.
دوستش بهش خیره شد.لبخندی زد و گفت:

-آلبوس..تو هنوز توانایی درک خیلی چیز ها رو نداری..آریانا مزاحم کار ما بود.ما با هم میتونیم به قدرت برسیم و اون از این جلوگیری میکرد.حالا راحت شدیم،بیا با هم بریم جامعه جادوگری رو تسخیر کنیم.
-من با تو نامرد هیچ جا نمیام..برو به درک!

آلبوس با خشم وردی به طرف گلرت فرستاد.خشم و عصبانیتش در اون ورد جمع شده و با قدرت زیادی به طرف گلرت رفت.گلرت با زحمت ورد رو خنثی کرد و بعد چوب دستی رو بر روی گلویش قرار داد..ورد کران پاتینز رو زمزمه کرد.گلوش خشک کرد و احساس خفگی بهش دست داد.بعد از مدتی با خوشحالی رو به آلبوس کرد و به طرفش گلوله آتشی فرستاد.

آلبوس که به شدت متعجب شده بود و دنبال راه حلی گشت.بهترین ورد برای خنثی کرده این آتش،اتکانتیس بود.پس با خوشحالی ورد رو زمزمه کرد و دیوار نامرئی تشکیل داد.

به محض اینکه ورد به دیوار برخورد کرد،انرژی قوی ایجاد کرد و به صورت باد شدید به طرف گلرت برگشت.گلرت که فرصت انجام کاری رو نداشت توسط باد پرتاب شد و چوب دستی از دستانش افتاد!

آلبوس خسته به طرف گلرت رفت.اشک درون چشمانش موج میزد و از زندگی نا امید شده بود.به گلرت که رسید به ناراحتی بهش خیره شد.

-گلرت من خیلی دوستت دارم ولی به خاطر خواهر عزیزم و نجات جامعه جادوگری و جبران اشتباهاتی که کردم مجبورم..امیدوارم منو درک کنی!

دامبلدور با وردی دستان گلرت رو بست.چوب دستی گلرت رو برداشت و زیر نور خورشید گرفت.ابر چوب دستی واقعا قشنگ بود.آپارات کرد و با گلرت به زندان مخوفی رفت!




Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۰:۳۰ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۷

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
توی این نمایشنامه من جادوگر سفید هستم
.........................
خانه شماره دوازده گریمولد

توی آشپزخونه نشسته بودم که مالی مثل همیشه با غرولند شام رو درست میکرد منم که حوصله هیچی نداشتم جاروی پروازم رو برداشتم و واسه گشت زنی به بیرون رفتم آسمون تقریباً چادر سیاهش رو به تن کرده بود و خبر از تاریکی می داد.این بهترین وقت برای پرواز بود به سرعت سوار جاروی خودم شدم و مثل اسب یک تلنگری به بغل جارو زدم.جارو به سرعت به حرکت در اومد و توی هوای نسبتاً خنک شروع به پرواز کرد از محله گریمولد دور و دور تر میشدم به سرعت خودم افزایش دادم به طوری که باد به صورتم شلاق میزد نمی دوستم به کجا میرم اما فقط اینو میدونسم که دوست دارم پرواز کنم مدتها سپری شد کم کم از سرعت خودم کم کردم و در کنار رودخونه ای فرود اومدم به سمت رودخونه رفتم و شروع کردم به خوردن چند قلپ آب. بعد از اینکه تشنگیم رفع شد به اطراف نگاهی انداختم نمیدونستم کجاست.تا حالا به اینجا پا نگذاشته بودم.حس میکردم پا به دنیای دیگه ایی گذاشتم. آسمون با ابرهایی خاکستری، رنگ نسبتاً قرمزی به خود گرفته بود اون جا تاریک و پر از درخت بود .علف هایی که از زمین روییده بودن تا سینه من میرسیدن حس بدی داشتم فکر کردم که بهتره از این جا برم دوباره سوار جارو شدم و به پرواز در اومدم یکمی که حرکت کردم کلبه ایی نظرمو جلب کرد به سمت کلبه حرکت کردم و در زدم. میخواستم فقط کمی استراحت کنمو
کیه؟
ممکنه در رو باز کنید خانم؟
کی هستی؟
یک غریبه.
در بعد از مدتی باز شد و چهره ای که پشت یک نقاب نسبتاً سوخته قرار داشت در قاب در ایستاده بود
امرتون؟
من از راه دوری اومدم ممکنه مقداری استراحت کنم؟
در بیشتر باز شد و من وارد اون کلبه شدم.کلبه ایی که با چند شمع روشن شده بود و بوی کهنه گی تیزی میداد. توی چهار گوشه کلبه تیر های بزرگ و پهنی که ستون کلبه بودن قرار داشتن در گوشه ایی یک میز و دو صندلی قرار داشت که روی میز چند لیوان و یک شیشه نسبتاً پر از نوشیدنی بود روبه روی در ورودی یک بخاری دیواری قرار داشت که روی اون دیگ غذا در حال پختن بود یک پنجره با شیشه های شکسته در سمت دیگر کلبه قرار داشت که زیر اون مقداری جاروی پرواز و یک سطل قرار داده شده بود. کنار در یک ساعت جادوگری که ساعت 12:10 دقیقه شب رو نشون میداد پله های چوبی که تحمل یک پیرزن فرطوط رو هم نداشتند در کنار بخاری بودند و طبقه بالا رو به پایین مرتبط می کردن. به سرعت به طرف یکی از صندلی ها رفتم و روی اون لم دادم و گفتم: شما تنها زندگی میکنید خانم؟
- بله
- میتونم بدونم اینجا کجاست؟
- اینجا آخر دنیا
با گفتن این جمله خنده ایی روی لبام نشست. دستم رو به سمت شیشه نوشیدنی بردم و گفتم : اجازه هست؟
- اوه بله البته
مقداری از نوشیدنی رو توی دو تا از لیوان های کثیف ریختم و یکی رو به سمت زن ناشناس روانه کردم و اون یکی رو شروع به خوردن کردم. توی سکوت خودم به این فکر میکردم که این زن چرا تنها زندگی میکنه و چرا اینجا و چرا نقاب روی صورتش هست اما جرات پرسیدن این ها رو نداشتم که زن ناشناس سکوتم رو شکست و گفت: امشب رو اینجا هستید درسته؟
- خیر باید برگردم
- ولی بیرون رو ببینید داره بارون میاد
با گفتن این جمله نگاهی به بیرون انداختم و دیدم که واقعاً بارون میاد و من نفهمیده بودم سقف کهنه کلبه چکه چکه میکرد ولی برای زن مهم نبود لیوانم رو تموم کردم و گفتم: خیر باید برم. ماوریت مهمی دارم.
نمیدونم چرا این حرف رو زدم ولی فکر میکردم که با این حرفم دیگه اصراری از زن نمی شنوم اما حس کردم با این حرف برقی در چشمان زن درخشید برگشت و گفت: بمون خوش میگزره. حرفش ترسی رو وجودم انداخت چوبدستیم رو توی جیبم محکم گرفتم و آماده اجرای طلسم بودم و گفتم: اوه نه مرسی خانم باید برم.
به سمت در حرکت کردم دستم به طرف دسته در رفت ولی قبل از اینکه بتونم دسته در رو بگیرم دسته منفجر شد به سمت زن برگشتم خیلی آماده و جدی طلسم اجرا کرده بود گفت : از جات جُم نخور وگرنه اونی که نباید بشه اتفاق می افته.
یکمی زن رو نگاه کردم بعد شروع به حرف زدن کردم : تو کی هستی؟ چرا این کار رو میکنی؟
- خفه شو. ماموریتت چیه؟
آه.... تو دلم میگفتم لعنت به حرفی که بدون فکر از دهن خارج بشه0 حالا چیکار کنم؟ در یک لحظه نفهمیدم چی شد فقط دیدم چوبدستیم رو در اوردم و پروتگو...
زن ناشناس جا خالی داد و طلسم از کنار گوش زن رد شد منم تونستم خودم رو پشت میزی که الان کج شده بود جا بدم.
زن خنده ایی شیطانی کرد و گفت : پس خودت خواستی پرات آ تی لانس
از پشت میز فقط نور قرمزی رو میدیم که به سمت من روانه میشد میز رو با خاک یکسان کرد و من هم به سرعت پشت یکی از ستون های کلبه قرار گرفتم. این طلسم رو قبلاً از زبون دامبلدور شنیده بودم البته فقط گفته بود خیلی خطرناکه و مورد استفاده قرار نمیگیره ولی هرچی فکر میکردم ضد طلسم اون رو یادم نمی اومد. توی دلم میگفتم مرگم حتمیه دوباره زن خنده ایی کرد و گفت :شانس اوردی اما این بار آخرته.
با گفتن این جمله فکر کردم که دوباره همان طلسم رو میخواد اجرا کنه قبل از اینکه اون حرفی بزنه ناگهان مقابلش پریدم و اتکانتیس...
نمیدونم این جمله از کجای من خارج شد فقط حس کردم از چوبدستی من چیزی خارج شد و بین من و زن قرار گرفت زن ناشناس هم همان لحظه گفت: کران پاتینز...
با گفتن این ورد فهمیدم که ضد طلسم رو اشتباهی زدم و الانه که بمیرم یادم اومد که این ضد طلسمی که اجرا کردم برای طلسم قبلی بود چشمانم رو بسته بودم و متنظر مرگ ایستاده بودم ولی مدتی گذشت و اتفاقی نیافتاد چشمانم رو باز کردم دیدم که طلسم به چیز نامریی بین من و زن خورد و همان جا غیب شد زن ناشناس خنده ایی که ناشی از ترس بود کرد پرتگو...
طلسم به سمت زن رفت باز هم زن ناشناس جا خالی داد و فریاد زد آوادکاورا...
نور سبز خیره کننده ایی به سمت من در حال حرکت بود به سرعت به گوشه ایی پریدم طلسم به ستون کلبه اصابت کرد کلبه در حال خراب شدن بود چوب جاری خودم رو برداشتم و به سمت در دویدم به سرعت سوار چوب جارو شدم و پرواز کردم از ترس به پشت سر خود نگاه نمیکردم و فقط به سمت خانه دوازده حرکت میکردم ترس و هیجان هر دو به سراغم اومده بود ترس از این دوئل و هیجان از پیروزی در این دوئل. نمیدونستم اون کی بود و چرا این طلسم ها رو اجرا کرد چرا همون اول با گفتن اوادکاورا منو نکشت و چرا و چرا های دیگه حالا می فهمیدم که واقعاً اینجا آخر دنیا بود.


...............

خیلی وقته پست نزدم امیدوارم مورد قبول باشه


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۷

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
من واقعا متاسفم که اینقدر طولانی شد! ولی لطفا همشون رو بخونید...نه برای نمره دادن، برای نقد پست کسی که این پستش براش عزیزه و واقعا دوستش داره...برای کسی که از نقد پستش هم خوشحال میشه...

---------------

وحشت بر سکوت سایه انداخته بود و درختان را در سکوت خودش اسیر می کرد. صدای باد که در میان فضای بی روح درختان میپیچید، آنها را میلرزاند و با ناله ضعیف خش خش برگها، آنها را درسکوت شبانه به شکنجه وا می داشت. برگهای ضعیف در فضا می چرخیدند و بی صدا و با ناله خویش، فضا را در وحشت اندوه آلودی آرام سیر می کردند.


صدای قدم های دوردستی به گوش می رسید و سکوت ناله آمیز فضا را می شکست و پیش می رفت. صدای قدم ها نزدیک تر می شد و کم کم، هیبتی نمایان می شد که به آسانی قابل تشخیص بود.

سکوت در تأنی به فریاد قدم ها گوش می سپرد و می دید که قطع نمی شوند. لحظه ای بعد، هیبت سیاه دیگری در کنار صورت اول نمایان شد، که به حیرت به تصویر روبرویش می نگریست.
صدای قدم ها متوقف شده بود. دو هیبت شنل پوش به آرامی و با ترسی آمیخته با حیرت به روبرو می نگریستند.

روبرو پنجره منشاء ظلم و بدبختی درختان بود. انگار که تمام تیرگی های هستی در یک آن دست همدیگر را گرفته و همه با هم یکی شده بودند. دو هیبت شنل پوش به خود لرزیدند. به نظر می رسید که گویی بوی بدبختی از این تصویر روبرو سرچشمه می گیرد و چون باد به تلخی بر آنها وزان می شود. انگار تختی پادشاهی بود که مرگ و نفرین خدایان از همان روز ازل بر آن نازل شده بود، ویران بود...

روبرو تصویر صدها ستون دیده می شد که همه سراپا سر افراز و سرافراشته ایستاده بودند. هیچ ستونی نیفتاده بود. همگی آباد بودند و سپیدی رویشان چون شبح در آستان شب می درخشید...سپید، سپید و بی روح چون تکه های سنگی که در نور مهتاب تصویر بر برکه بیفکنند، سپید چون تکه های روح طلسم شده ای که عاجزانه دست به سوی نیاز دراز کند، بی رحم، چون ارواح خبیثی که در گذر سالها، انبوه کینه سالها نفرین را در خود جمع کرده بودند....


با وجود همه ستون های آباد، چیزی در آن تصویر گم بود. چیزی ناقص به نظر می رسید، چیزی بود که باعث می شد فضا از همان آغاز ویران به چشم بیاید و نفرین دهشتناکش در تمام چشمها رسوخ کند...

شکل های شنل پوش به هم نگاه کردند. برقی نامعلوم در چشمانشان به چشم می خورد که هیچ نشانی از امید با خود نداشت.

- باید بریم جلو، چیزی..برای...ترس...وجود...نداره...

صدای زیرش در فضا طنین انداز شد. به نظر می رسید که جلوی کوهی چنان سر افراز ایستاده که تمام صدایش را منعکس می کند و تمام امیدش را در خود به آرامی نابود می کند.

دو سیاه پوش دست های همدیگر را گرفته بودند. موهای سیاه و سرخ بلندشان در پشتشان به چشم می خورد، و چهره هاشان زیبایی دو چندانی به آنها بخشیده بود. شنل های سیاهشان تمام بدنشان را پوشش می داد و دو ساحره، سعی می کردند با پیچیدن آنها به خود، سردی محیط را دورتر کنند.

نزدیک شده بودند. جلو رویشان، تصویر هزاران ستون سنگی چون پرده نقاشی‌ای به نظر می رسید که در عبور باد تکان می خورد و آرام حرکت می کند. اما جادویی در آن حس می شد، جادویی که دو ساحره را به درست بودن مسیرشان مطمئن می کرد. دو ساحره قدمی پیش گذاشتند و وارد پرده شدند.

هر دو احساس می کردند از همیشه کم رنگ تر شده اند. به نظر می رسید که سپید سپید شده باشند، انگار ارواحی بودند که در آن شب تابستانی، از دوزخ فرار کرده باشند. چهره هاشان نیز بیروح بود، و ترس چهره هاشان را بی روح تر از قبل کرده بود.

-من از اینجا می ترسم چو!

-منم می ترسم....ولی ما چاره ای نداریم. زندگی سیریوس فقط به همین بستگی داره...ما باید از اینجا نجاتش بدیم!

چو دوباره دست جینی را گرفت و او را پیش برد. در میان ستون های سرد و بی روح، شکل صدها سنگ قبر دیده می شد که بی آن که کسی آنها را کنده باشد، همانجا بودند. چو و جینی از فکر اینکه سیریوس مانند روحی سرد و بیروح در یکی از آنها خفته باشد، به خود لرزیدند.

ناگهان صدایی بلند شد. چو سراسیمه برگشت و دور و اطرافش را نگاه کرد. به نظر نمی رسید اتفاقی افتاده باشد. قلبش تند و تند می زد. هنگامی که برگشت، چشمان تهی شده جینی را دید که به روبرویش خیره بودند.

روبرو کسی بود – کسی یا چیزی – چیزی آنقدر عجیب و آنقدر ترسناک که چو حتی در کابوس هایش هم آن را ندیده بود. صدای وحشتناکی که از آن بلند می شد روح چو را تا اعماق می خراشید و او را تا مرز جنون پیش می برد. دلش می خواست گوش هایش را بگیرد، چشمانش را بگیرد و دوان از آنجا تا دورتر از هرجایی که می شناخت بگریزد...


آن شخص – موجود – لباسی خاکستری به تن داشت که بیشتر به تکه تکه های شنلی فرسوده و پاره شباهت داشت. تکه پاره های لباس از هر طرفش آویزان بودند، و چهره سرد و بی روحش به سان روح نامُرده ای بود که در چند تکه لباس شناور باشد.

چو عقب عقب رفت. جینی همانطور ثابت سر جایش مانده بود و حرکتی نمی کرد.هیولا با پاهایی ناموجود در فضا قدم برمی داشت و شناور در هوا پیش می آمد. چشمش به جینی بود که طلسم شده همانجا مانده بود.

چو چوبدستی اش را بیرون کشید. هیولا هر دم نزدیک تر می شد و ترس هر دم بیشتر در جان چو رسوخ می کرد. چشمان تهی از زندگی اش به جینی دوخته شده بود، تا بالای سر او پیش رفته بود و جینی همچنان هیچ حرکتی نمی کرد.


دیگر نمی توانست بی حرکت باقی بماند. فریادی کشید و تکه سنگی از زمین برداشت و به غول پرتاب کرد. سنگ به آسانی از میان بدنش گذشت و محکم به سنگ قبری پشت سر او برخورد کرد. با این حال او متوجه شد؛ صدای وحشتناکی سر داد و با خشم به سوی چو برگشت.

چو چوبدستی را محکم در دست می فشرد. رنگش از ترس بی رنگ تر شده بود و چهره اش با چهره شبح وار هیولا فرقی نداشت.

ناگهان صدای خرخری از هیولا بلند شد. حواس چو پرت شد و در جستجوی دهان هیولا به صورت بی شکل او نگاه کرد. ناگهان برقی درخشید و به موقع دید که چه چیزی به طرفش می آید. حلقه شعله های سرخ آتشین بود که به سمت قلبش شلیک می شد.

قلبش در دهانش می تپید. می دانست که این چیست، می شناختش، می دانست چکار باید بکند. حالا فهمیده بود که آن صدای خرخر به چه معنا بود؛ درس های دفاع در برابر جادوی سیاهش به جلو چشمش آمد. پرات آ تی لانس....

دستش می لرزید. دستش را تکانی داد و دایره وار رسم کرد و گفت:
- اتکانتیس!
هیچ اتفاقی نیفتاد. وحشتش هر دم بیشتر می شد و سراسیمه نمی دانست چرا افسونش کار نمی کند. جینی از او جلوتر ایستاده بود و چند لحظه بعد شعله ها به قلبش رسوخ می کردند...

نفس عمیقی کشید و آرام شروع به شمردن کرد، یک، دو، سه...احساس آرامش کرد. اخگر درحال نزدیک شدن را زیر نظر گرفت، وبا تمام وجود، دوباره فریاد کشید:

-اتکانتیس!
ناگهان دیواری از آسمان فرود آمد. دیوار بی روح نبود، سرد نبود، سپید نبود. رنگ زرد درخشانی داشت و گرمایش برای چند لحظه همه را در برگرفت. اخگرهای سرخ به دیوار خوردند و شعله زنان در آن فرو رفتند.چیزی از آن سوی دیوار بیرون نیامد. اخگر ها ناپدید شدند و به همراه آنان،صدایی آمد و دیوار از میان رفت.

-جینی بدو! جینی! بدو، ترو خدا بدو!

جینی همچنان بی حرکت ایستاده بود و چو می دانست دیگر توان محافظت ندارد. دیوار تمام توانش را برای نیرو گرفتن به کار برده بود. می دانست که اگر آن هیولا یک بار دیگر تلاش کند، راهی برای فرار نخواهد داشت.

جینی حرکتی نکرد. همچنان تهی به جلو و به هیولا خیره شده بود. چو برگشت و به هیولا نگاه کرد و چشمانش در چشمان او گره خورد.

چشمانش سیاه بودند. این را از همین دوردست می توانست تشخیص بدهد. و چیزی در چشمان او بود...چیزی آشنا...چیزی که...

ناگهان هجوم شعله را بر خود حس کرد و صورتش در گرمای سوزان آتش ملتهب شد. از درد می سوخت و تمام صورتش، تمام پوستش، همه چیزش می سوخت. از میان چشم های نیم بسته اش، هیولا را از زیر ابروهای از فرط درد در هم رفته اش می دید که ناگهان از دهانش آتش بیرون می داد. هدفش جینی نبود؛ هدفش تنها دختر موسیاه چوبدستی به دستی بود که روبرویش قرار داشت.

چو احساس می کرد تمام وجودش ازفرط درد ملتهب شده و نابود می شود. هیچ حسی نداشت. شعله سوزان همچنان در تنش می سوخت و به هیچ راهی خاموش نمی شد. هیچ چیز نمی فهمید. تنها می دانست که هر شعله دیگری هر لحظه امکان نزدیک شدن دارد، و هر دم مرگ سوزانش نزدیک تر می شود. در میان درد و نابودی چوبدستی اش را تکانی داد و زمزمه کرد:

-اکسپلیارموس!

هیچ انتظاری از این ورد ابلهانه نداشت. هیچ انتظار نداشت که کسی که چوبدستی ندارد، با این ورد خلع سلاح شود و حتی برای چند لحظه هم که شده، این ورد او را مصون نگه دارد. هیچ انتظار نداشت که ناگهان اتفاقی بیفتد، معجزه ای شود، نوری بیاید و او بتواند آن را شکست دهد. اما آنچه بیش از همه انتظارش را نداشت، این بود که از میان چشمان سوزانش، قامت بلند روح مانندی را ببیند که هر دم کوچک تر می شود، نابود می شود، زوال می یابد، به فنا می رود...

همگام با آن موجود دهشتناک که فنا می شد و روبه نابودی می رفت، احساس کرد که فنای خودش هم نزدیک می شود. چشمانش را در درد بست، و آرام با شعله ای در چشمانش به زمین افتاد.

--------------

چشمانش را باز کرد. توهم موهومی روبرویش بود که چشمان سوخته اش آن را درست نمی دید. ناگهان متوجه شد که آتش دیگر در چشمانش نمی سوزد.

-آگوامنتی!

آب سردی بر صورتش ریخته شد و ناگهان احساس آرامش کرد. صورت گر گرفته اش آرام می گرفت و متوجه شد که چشمانش بهتر می بیند. به بالای سرش نگاه کرد. جینی بود.

-جینی...هیولا...آتیش...هیولا...اون چی..شد؟

نگاه پرسانش به جینی خیره شده بود. جینی با نگاه عمیقی به او نگریست. چشمانش دیگر آن چشمان تهی کمی قبل نبود. بدون این که سخنی به زبان بیاورد، دستش را دراز کرد و چیزی را اندکی دورتر نشان داد.

چو به جهت خیره شد. کسی از زمین برمی خاست. شنل خاکستری اش پاره بود و دستان ناتوانش بر زمین بود. طره موی سیاهش بر صورتش ریخته بود و بیهوده تلاش می کرد از زمین بلند شود. صورتش را بالا برد و به چو نگاه کرد.

چشمان سیاهش در چشمان او گره خورد. برقی ناگهان در چشمانش درخشید و لحظه ای بعد خاموش شد. ناگهان یادش آمد. آن برق آشنا...آن چیزی که در آن چشمان بود و او نمی فهمید...

- سیریوس!

مرد در دوردست لبخندی زد. هنوز زیاده ازآن ناتوان بود که به پا خیزد. ولی چیزی در صورتش خوانده می شد که جواب میلیونها پرسش نگاه حیرت زده چو را در خود داشت. چیزی بود – چیزی شبیه شرم – چیزی شبیه درد و چیزی شبیه زجری که از نفرین دنیای پشت پرده نصیبش شده بود. عمق درد در چشمانش خوانده می شد، و چو می دانست – دقیقا می دانست، که این چشمان، همان چشمانی بودند که در عبور مرگ‌آور از پرده سازمان اسرار، ناگهان از زندگی تهی شده بودند....


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۱ ۲۰:۱۲:۴۲

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
نمایشنامه ای بنویسید که در آن شما یا یک جادوگر سیاه هستید و یا یک جادوگر عادی( انتخابی) و اگر سیاه هستید یک یا هر دو افسون را اجرا کرده و به انتخاب خود یا در مقابل جادوگر سفید پیروز شوید و او را به قتل برسانید و یا اگر جادوگر عادی هستید با جادوگر سیاه که دو افسون را روی شما اجرا کرده با افسون ضد و مقابله دفاع کنید و در نهایت با افسون خلع سلاح او را دستگیر یا بیهوش کنید.(دوئل)
--------------------------------------------------------------------------------------------------
تاریخچه ی جادوی سیاه ، چاپ اول 1999 ، ص 1111


اثری از سرمای بیرون از کافه نبود . با ورود هر کس بادی شدید وزیدن می گرفت و با بسته شدن در دوباره باد خاموش می شد و منتظر باز شدن بعدی در بود .
گرمای کلافه کننده ای بر کافه ی مذکور حکم فرما بود . همه منتظر بودند تا کسی در را باز کند و برای آنها کمی سرما با خود به ارمغان آورد .

به آرامی در باز شد ، بادی سرد بر سر و روی افراد حاضر وزید و شخصی وارد شد . از روی نقابی که بر صورتش نهاده بود و شنل مشکی ای که بر تن داشت معلوم بود که مرگخوار است .
پس از مکس کوتاهی که سکوت تنها حاکم آن بود ، نگاهی به اطراف انداخت و فریاد زد :
- اتکانتیس !

چوبدستی برهنه اش را نیز در این هنگام روی گلویش قرار داده بود و حال از دهانش آتش بیرون می آمد .
هیچ اراده ای نداشت ، آتش به این سمت و آن سمت پرتاب می شد و بالاخره همه جا آتش گرفت و همه مردند .

خوشحال و پیروز نگاهی به مردگان و سوختگان انداخت و با خود گفت :
- ارباب ، لرد سیاه حتما از من راضی خواهند بود



Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ شنبه ۸ تیر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
به سرعت از میان درختان انبوه که به نور خورشید کمترین اجازه ی عبور را نمی دادند، حرکت کرد. تنها به دو حس خود متکی بود: شنوایی و بویایی! صدای جریان پرتلاطم آن را می شنید و در میان عطر تند درختان سوزنی برگ می توانست بوی خون را تشخیص دهد؛ حس بویایی قدرتمندی که خودش عقیده داشت علت آن گرگینه بودن پدرش بود که این صفت را در او به جا گذاشته بود.

هر چه به مقصدش نزدیک تر میشد، تراکم درختان کمتر می گردید و عاقبت پس از دقایقی در مقابل خود حاشیه ی باریکی که رود را در برگرفته بود، مشاهده کرد. نزدیک غروب بود و درختان سایه های درازی را در آن منطقه زیر نور سرخرنگ ایجاد کرده بودند، رنگ سرخی که به رودخانه هم سرایت کرده ولی منبع آن نه آخرین پرتوهای روز که خون اجساد شناور در آن بود.

صدای وحشتناکی مثل انفجار و به دنبال آن جیغ دلخراشی و خنده ای مستانه باعث شد هزاران پرنده با سر و صدای فراوان لانه های خود را ترک کنند و به پرواز در آیند. دوباره به میان درختان برگشت و در حالی که چوبدستی اش آماده ی عکس العمل بود، به سمت صدا حرکت کرد. صد متر هم نرفته بود که خود را نزدیک فضایی بدون درخت که محل کمپینگ ماگل ها بود، یافت و لحظه ای خیره به صحنه ی پیش رویش چشم دوخت.

چادرهای سفری در آتشی مهیب می سوختند و عده ای ماگل با وحشت به مردی چشم دوخته بودند که ردایی مشکی و براق بر تن داشت و با لذتی حیوانی به اجساد غرقه در خون و قربانیان بعدی خود نیشخند می زد و با صدایی که مثل کشیده شدن ناخن روی فلز بود، سخنرانی می کرد:

- یه مشت ماگل بدبخت بی عرضه این که حتی قدرت دفاع از خودتون رو ندارین، حیف که وزیر به اصالت خون وفادار نیست وگرنه یه روزه نسل خودتون و گند زاده هاتون نابود میشد؛ اما مهم نیست، هنوزم کسانی پیدا میشن که خون اصیل توی رگهاشون باشه...

چشمانش شرورانه برق می زد و همچون گرگی گرسنه به طعمه هایش نگاه می کرد. چوبدستیش را بالا گرفت و با همه ی وجود فریاد زد:

- پرات آ تی لانس
- اتکانتیس!


اشعه هایی پیاپی سرخ رنگ انگار در هوا حل می شدند و ناپدید می گشتند. تد در حالی که محکم چوبدستیش را نگه داشته بود، اکنون بین جمعیت ماگل ها و شخص مهاجم قرار داشت.

- تو؟
- دانهام... انتظار دیدن کسی رو نداشتی، نه؟
- بقیه دوستات کجان؟ پشت درختا قایم شدن و تدی کوچولو رو فرستادن جلو؟
- من کاملا" تنها هستم.

لحظه ای از این حرفش پشیمان شد؛ شاید بهتر بود او تصور می کرد که افرادی از محفل ققنوس یا وزارتخانه درهمان نزدیکی کمین کرده اند. اما او پیش از عزیمت تصمیمش را گرفته بود، باید به تنهایی به مبارزه می رفت؛ همان لحظه ای که هلنا پیش او آمد، عزم خود را جزم کرده بود.

هر دو را از زمان مدرسه می شناخت، زمانی که او و دانهام بهترین دوستان هم بودند. اما تد غرق شدن او در جادوی سیاه و افکار نژاد پرستانه دیده بود و برای همیشه مسیرش را جدا کرده بود. سالها از او بی خبر بود یا ترجیح می داد بی خبر بماند تا اینکه هلنای وحشتزده ، تد را پیدا کرده بود و خواسته بود جلوی جنایتی قریب الوقوع را بگیرد.

با صدای دانهام، از افکار خود بیرون آمد:

- تو مایه ی ننگی تد! تو با اون افکار مسخره ات در مورد برابر بودن جادوگرها و ماگل ها، با اون عقایدت درباره ی مبارزه با جادوی سیاه ، در حالی که میتونستی کنار من باشی، درست مثل قدیم!

- حداقل قدیم میشد اسم انسان روی تو گذاشت، اما حالا چی دانهام؟ به خودت نگاه کردی؟ سر تا پا به خون این آدما آلوده هستی.

دیوانه وار به حرفهای تد می خندید و سر تکان می داد:

- کسی که این موجودات حقیر رو آدم حساب کنه، خودشم فرقی با اونا نداره! میبینی؟! قبلیا رو تا لحظه ی مرگ شکنجه دادم، حتما" جسدهای پست بی ارزششون رو دیدی که تو آب انداختم. می خواستم کار اینا رو یک دفعه بسازم که تو رسیدی و قهرمان بازی در آوردی. اینا باید ببینن چجوری منجی مهربونشون زجر میکشه و به من التماس میکنه. میگن گرگ از آتیش وحشت داره، درسته؟

تد که منظور او را درک نکرده بود، تنها چوبدستیش را محکم تر در دست فشرد و خود را برای مقابله آماده کرد. دانهام نوک چوبدستی را به سمت گردن گرفت و زیر لب وردی خواند ولی درست پیش از آنکه همچون اژدهای دمان از گلوی او آتش خارج شود، این تد بود که بار دیگر فریاد زد:

- اتکانتیس!

از پشت دیوار نامرئی، حرارت را حس می کرد اما می دانست که تا وقتی این دیوار وجود دارد در امان است. خشم دانهام بی اندازه بود؛ بار دیگر چوبدستیش را بلند کرده بود، تد از نگاه او همه چیز را فهمید، باید به موقع عکس العمل نشان می داد، پیش از آنکه نفرین مرگ بطور کامل جاری شود.

- آواداکد...
- اکسپلیارموس!

انگار نیرویی قدرتمند، دانهام را چند متری به عقب کشید. چوبدستی اش هم در جهت مخالف پرواز کرد و پیش پای تد افتاد.

- اینکارسروس!

طنابهایی ضخیم از نوک چوبدستی تد خارج شدند و به دور دانهام پیچیدند. با تاسف بالای سر دوست قدیمی خود ایستاد و به چهره ای که کمترین شباهتی به دوران نوجوانی نداشت خیره شد. آهی کشید، رویش را برگرداند و سپر مدافعش را که به شکل گرگ بود ایجاد کرد؛ زمان آن بود که نیروی کمکی را از وزارت برای انتقال دانهام و پاک کردن خاطره ی آن ماگل ها خبر کند.


تصویر کوچک شده


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
موهای بلندش در باد، همچون افکارش مغشوش شده بودند. نگاهش بی حرکت روی جایی در افق دوردست خیره مانده بود. شاید روی دره گودریک، جایی که دوران بسیاری خوشی را گذرانده بود؛ شاید بهترین دوران زندگیش را ولی هر چه بیشتر به دره گودریک فکر می کرد، عصبانیتش بیشتر می شد. افکارش مشوش تر میشد و احساس عشق و نفرت همزمان در وجودش شعله می کشیدند. پنجره را با هر دو دستش گرفت و محکم به پایین کشید. شیشه خرد شد و روی زمین ریخت. صدای برخورد خرده شیشه ها با زمین مثل زنگ خطری عمل کرد که به او یادآوری می کرد کسی که به بدیدارش می آید، دیگر آن دوست دوران جوانیش نیست بلکه اکنون خطرناک ترین دشمن اوست.
چشمش را از منظره زیبای غروب خورشید برفراز جنگل گرفت و به طرف در سیاه و خشن اتاق چرخید. برای خوبی بیشتر! جمله ای که روی در اتاق هک کرده بود، اثر خود را گذاشت. عشق از وجودش رخت بست و خشم و نفرت بر او مسلط شد. خشم و نفرتی دیوانه وار. دستش را در ردایش فرو برد و دور چوبدست عزیزش حلقه کرد. ورود موجی از نیرو را در بدنش احساس کرد. آخرین ذرات ترس جای خود را با یقین به پیروزی عوض کردند. نفسش را با صدا بیرون داد و به طرف در حرکت کرد. در نیمه راه ایستاد، به طرف میزش برگشت و چوبدستی را که در کشوی میز بود را نیز برداشت.
تکانی به چوبدستش داد. در سیاه بزرگی که روبروی آن ایستاده بود با صدای ناهنجار بلندی که باعث عذاب هر انسانی می شد، باز شد. جایی که به آن وارد شده بود در تاریکی مطلق قرار داشت، با این حال صدای ناله های خسته و گاها جیغ های ترسیده شکی باقی نمی گذاشت که وارد مکان بسیار ناخوشایندی شده است. دست در جیب ردایش کرد، چوبدستش را بیرون کشید و سپس دستور داد:
- برای خوبی بیشتر؛ روشن شو!
تالار بزرگ مدور از فرمانش اطاعت کرد و بدون آنکه شمعی یا چراغی وجود داشته باشد، همه جا ناگهان روشن شد. نور از بین میله های راه راه که مثل دیوار دور تا دور تالار قرار داشتند به چشم زندانیان هجوم برد و آنان را مجبور کرد به انتهای سلول هایشان بخزند. تالار مدور بسیار بزرگ بود، کف آن نقش بزرگی از نماد یادگارهای مرگ وجود داشت. مردی بلند قد با ریش و موهای خرمایی پرپشت و بلند و پرنده ای سرخ رنگ بر شانه چپش در طرف دیگر تالار ایستاده بود.
می خواست بپرسد "چرا اومدی؟" یا اینکه بگوید "از همین راهی که اومدی برگرد!" در واقع نمی خواست چیزی بگوید فقط می خواست جلوی حرف زدن آلبوس را بگیرد اما می دانست که آلبوس به زودی شروع به حرف زدن خواهد کرد. آلبوس همیشه حرف می زد و این او را عصبانی می کرد.
آلبوس می خواست چیزی بگوید. می خواست جلوی کارهای دوستش را بگیرد. می خواست او را متوجه اشتباهاتش بکند. می خواست مثل دوران جوانی چشمکی بزند و بگوید "سلام گلرت!" ولی همین که دهانش را باز کرد، موجی از خشم را احساس کرد که از طرف گلرت به همه طرف پراکنده شد. حرف های آلبوس در موج خشم گلرت خاموش شدند. آلبوس نگاهی از سر ناامیدی به گلرت انداخت.
- به من نگاه نکن آلبوس. مبارزه رو شروع کن!
فریاد گلرت تالار را به لرزه انداخت. تمامی زندانی ها که از درون سلول هایشان در دورتادور تالار شاهد ماجرا بودند، از ترس به خود لرزیدند. آنها هم مثل تالار از گلرت گریندل والد، بزرگ ترین جادوگر سیاه دوران، می ترسیدند. آلبوس برخلاف گفته گلرت چوبدستش را پایین برد و آرام گفت:
- گلرت ... گلرت دست بردار! من احمق نیستم. من هیچ شانسی برای پیروزی ندارم. من می دونم تو چوب برتر رو داری. من احمق نیستم که فکر کنم می تونم چوب برتر رو شکست بدم.
- پس چرا اومدی؟ نکنه فک می کنی من دلم به رحم میاد و آدم خوبی میشم؟ ها؟!
با هر کلمه ای که حرف می زد، صدایش بیشتر اوج می گرفت. هر چند دیگر تالار نمی لرزید ولی صدایش چنان مرگبار بود که انگار خود مرگ فریاد می زد. در عوض صدای آلبوس آرام بود. آرام و آهسته، انگار که یک مرده حرف می زند.
- نه، اومدم که من رو بکشی. نمی تونم طاقت بیارم که مردم به من نگاه کنن و بگن حاضر نیست با دوستش مقابله کنه ولی می ذاره صدها نفر بمیرن.
- من اگه کسی رو می کشم یا اینجا زندانی می کنم، فقط و فقط برای خوبی بیشتره! خودت هم اینو می دونی و اگه نمی خوای با من مبارزه کنی به خاطر اینه، نه به خاطر این که من دوستت بودم. من و تو هیچ وقت دوست نبودیم!
صدای گلرت مثل خنجری در مغزش می نشست. دیگر طاقت نداشت. نمی خواست بیشتر از این انتظار بکشد. چرا گلرت کار را تمام نمی کرد؟ باید او را وادار می کرد که مبارزه را شروع کند.
- اومدم اینجا چون نمی تونستم بعد از مرگ با پدرم روبرو بشم. چون پدرم از من ناراحت خواهد بود که قاتل خواهرم رو رها کنم و برای مبارزه با اون نرم!
یادآوری گذشته برای گلرت دردناک بود. این که آلبوس او را قاتل آریانا می دانست برایش دردناک بود. چشم هایش را روی هم گذاشت. آلبوس که از واکنش گلرت راضی نبود، دوباره شروع کرد.
- اگه اون بار مطمئن نبودی که می تونی من رو شکست بدی و برای تضعیف من به خواهرم حمله کردی، این بار نیازی به این کار نیست. تو چوب برتر رو داری. حمله کن و منو بکش.
گلرت که ناگهان عصبانی شده بود، با صدای بلند فریاد کشید:
- واقعا فکر می کنی تو از من بهتری؟ فک می کنی نمی تونم شکستت بدم؟ بیا اینم چوب برتر!
گلرت چوبدستش را به وسط تالار پرت کرد. چوب در هوا چرخی زد و مستقیم روی خط وسط نماد یادگارهای مرگ، روی نماد چوب برتر، فرد آمد. گلرت چوب دیگری که در ردایش داشت را کشید و این بار بدون معطلی، اخگری سیاه رنگ را به سوی آلبوس روانه کرد.
نه تنها آلبوس به خواسته اش رسیده بود و دوئل شروع شده بود بلکه گلرت چوب برتر را هم انداخته بود. ققنوس از شانه آلبوس جهید و آواز سر داد. قدرت و امید همچون شعله ای درون قلب آلبوس زبانه کشید. اخگر سیاه رنگ در چند قدمی آلبوس منحرف شد، به سقف خورد و صدای مهیبی ایجاد کرد.
- تیناردیوس آلاس تاوه!
گردبادی وسط تالار به پا شد. وردهایی که گلرت می خواند در گردباد جذب می شدند و بی هیچ تاثیری بر آن جذب می شدند. گلرت پوزخندی زد و با چوبدستش باد تندی ایجاد کرد. گردباد تغییر جهت داد و به سمت آلبوس برگشت. آلبوس گردبادش را غیب کرد و بلافاصله طلسم دیگری اجرا کرد. گلرت افسون را به راحتی خنثی کرد و بار دیگر اخگر سیاه رنگش را به سمت آلبوس روانه کرد. آلبوس ضد طلسم را خواند و افسون دوباره به طرف سقف منحرف شد اما در میانه راه، دوباره به سمت آلبوس بازگشت. گلرت برای سومین بار افسونش را اجرا کرد. دو افسون با هم به سپر دفاعی دامبلدور خوردند و آن را از بین بردند. آلبوس به سمتی شیرجه زد تا از برخورد افسون ها با خودش جلوگیری کند. اخگر ها به دری که پشت سر آلبوس قرار داشت برخورد کردند. در متلاشی شد و لحظه ای تالار در تاریکی فرو رفت. تالار دوباره روشن شد در حالی که در ویران شده مثل روز اولش سالم به نظر می رسید و اثری از آلبوس نبود.
گلرت در حالی که یک چشمش به فاوکس بود، اطراف تالار را می کاوید. قهقهه ای وحشت برانگیز سرداد و گفت:
- آلبوس... آلبوس! از یه گریفیندوری بعیده که بخواد خودش رو با نامرئی کردن نجات بده!
- از گلرت گریندل والد هم بعیده که نتونه من رو پیدا کنه!
آلبوس سعی داشت قدرتش را به رخ او بکشد. می دانست که از شنل نامرئی و افسون های معمولی پنهان کاری استفاده نکرده است چون در این صورت از چشمان کسی با قدرت جادویی او مخفی نمی ماند. تمرکزش را بیشتر کرد و سعی کرد آلبوس را پیدا کند. رد تمام جادوهایی که از دویست سال قبل تا آن زمان در آن مکان اجرا شده بودند را می دید؛ ششصد و شصت و شش زندانی که در سلول هایشان دور تا دور تالار بودند را می دید؛ ققنوس دامبلدور که همچنان در هوا پر می زد را میدید؛ وجود میلیاردها موجود ریز غیرجادویی که به گفته آلبوس ماگل ها به آنها میکروب می گفتند را حس می کرد ولی اثری از آلبوس نه میدید و نه حس می کرد. فکر کرد آلبوس از آنجا آپارات کرده است، سعی کرد آپارات کند ولی افسون ضد آپارات همچنان قوی و بی نقص کار می کرد. آلبوس داشت بازی اش میداد ولی او اجازه این کار را نمی داد. ناگهان چیزی به ذهنش رسید.
- پرات آ تی لانس!
دریایی سرخ و سبز به وجود آمد. آلبوس آنچه را میداد باور نمی کرد. جدا از قدرت فراتر از تصوری که برای استفاده از چنین طلسمی در چنین مکان شلوغی احتیاج بود، امکان نداشت هیچ چوبدست معاصری بتواند آن افسون را اجرا کند. یکی از اخگرها به سمت قلب آلبوس پیش می آمد. قلبی لبریز از ترس و تعجب. فاوکس آوای سحرانگیزش را سر داد.
- اتکانتاتیس!
هاله طلایی رنگی در انتهای چوبدست آلبوس ظاهر شد. آلبوس می دانست که چوبدستش نتوانسته است ضد طلسم را به خوبی اجرا کند با این حال اخگر سرخ و سبز از حرکت باز ایستاد. آلبوس دوباره احساس شجاعت می کرد. صدای فاوکسش را با تمام وجودش می شنید. سپر طلاییش را گسترش داد. سپر در یک لحظه طلسم های گلرت محاصره کرد. برای لحظه ای فکر کرد موفق شده است ولی ناگهان سپرش ضعیف شد. آلبوس به عقب پرت شد. اخگرها سینه زندانیان را هدف گرفتند و تنها کاری که آلبوس توانست بکند این بود که قبل از برخورد اخگر با قلبش، بار دیگر ضدطلسم را بخواند و جانش را نجات دهد.
خسته و بیحال روی زمین افتاده بود. آوای دلنشین فاوکس در جایش را به صدای قهقهه مستانه گلرت داده بود. گلرت یک هیولا بود. از خودش متنفر بود که زمانی عاشق گلرت بوده است. با حرکتی ناگهانی از جا پرید. می خواست طلسمی کشنده را اجرا کند ولی ناگهان حقیقتی تلخ را متوجه شد. چوبی که در دست گلرت بود و می توانست این افسون باستانی را با چنین قدرتی ایجاد کند، بی شک چوب برتر بود!
- چوب برتر... چوب برتر گلرت!
صدایش کاملا بی احساس بود؛ شاید چون نمی توانست بین احساس ترس از ادامه نبرد با چوب برتر، احساس انزجار از گلرت برای کشتن آن همه زندانی و احساس عصبانیت به خاطر فریب خوردن در مورد چوب برتر یکی را انتخاب کند. بی اختیار ادامه داد:
- فک می کردم واقعا این قدر شجاعت داشتی که با چوبدست خودت با من بجنگی.
- حالا این چوبدست منه آلبوس. من یکی از یادگارهای مرگ رو دارم. بهترینش رو!
- لازم نبود من رو وادار به مبارزه کنی و اون همه آدم رو بکشی! می تونستی همون اول کار رو تموم کنی.
- می دونی، در واقع مدت زیادی بود دنبال بهونه ای برای خلاص شدن از دست اونها می گشتم! برای خوبی بیشتر!
گلرت حرف هایش را با قهقهه چندش آوری پایان داد. قهقهه ای که آتش خشم آلبوس را شعله ور کرد. آلبوس فریاد زد:
- خفه شو! تو هیچی نمی دونی. تو هیچی از خوبی بیشتر نمی دونی. تو پستی!
اخگر بنفش رنگ آلبوس با سرعت هوا را شکافت. به سپری که گلرت ساخت برخورد کرد و با صدای بلندی خنثی شد. گلرت با اخگری زرد رنگ جواب داد و بعد از آن اخگرهای سرخ و طلایی و صورتی و اخگرهای چند رنگ که در همه جهات در تالار پخش می شدند. در و دیوار تالار شروع به فروریختن کردند و دو مبارز با تمام توانش سعی در شکست دیگری داشتند.
گلرت چوب برتر را به گلویش نزدیک کرد و لحظه ای بعد شعله ای مهیب به سمت آلبوس حمله برد. گلرت پی به نقطه ضعف آلبوس برده بود. ممکن بود آلبوس بتواند همه طلسم هایی او را خنثی کند ولی نمی توانست طلسم های باستانی را اجرا کند. چوبدست او توانایی این کار را نداشت.
- اتکانتاتیس!
سپر طلایی رنگ آلبوس دوباره شکل گرفت. آتش متوقف شد ولی آلبوس تحلیل رفتن سپرش را حس می کرد و ضعیف شدن خودش در تلاش برای نگه داشتن سپرش. بالاخره آلبوس شکست خورد. سپرش بار دیگر از بین رفت و او به عقب پرت شد.
آتش در هوا ناگهان دوبرابر شد. ققنوس در مقابل شعله آتش قرار گرفته بود و با تمام توان بال می زد. آتشی از میان پر و بال ققنوس شعله گرفته بود و با طلسم گلرت مقابله می کرد. پیروز نبرد ققنوس بود. آتش طلسم به سمت گلرت برگشت و او مجبور شد برای مقابله با آن سپری احضار کند.
شعله در مقابل سپر گلرت خاموش شد ولی شعله ای از امید در دل آلبوس روشن شد. آلبوس به سمت چوبدست قدیمی گلرت که همچنان در میان تالار روی نماد چوب برتر افتاده بود، شیرجه زد. دست آلبوس دور چوبدست گلرت حلقه شد. نوری سرخی تابید و گلرت بیهوش روی زمین افتاد.
تالار مدور به میدان چنگی ویرانه تبدیل شده بود. آلبوس دامبلدور در حالی که شانه چپش فشاری لذت بخش را از پنجه فاوکس ققنوس دریافت می کرد، با مو و ریش بلند خرمایی رنگ آنجا ایستاده بود. چوبدست قدیمی خودش و گلرت را در جیبش داشت. چشمش بین چوب برتر که در دست دیگرش قرار داشت و گلرت گریندلوالد، دوست عزیزش، که روی زمین افتاده بود، در نوسان بود. چوب برتر را به طرف گلرت گرفت و شمرده شمرده گفت:
- گلرت کنراد گریندلوالد، تو محکوم به حبس تا پایان عمرت، در زندانی که خودت ساختی، هستی؛ برای خوبی بیشتر!
تالار لحظه ای در تاریکی مطلق فرو رفت. سپس دوباره مثل روز اولش نو و سالم روشن شد. در اتاق مدیریت زندان با صدای تقی بسته شد تا گلرت گریندلوالد را تا ابد در خود محبوس کند. آلبوس دامبلدور چوبدست قدیمی گلرت را درست وسط تالار، روی نماد چوب برتر گذاشت. چوب برتر را بلند کرد و ششصد و شصت و شش ققنوس نقره ای از انتهای چوب خارج شدند. شعله ای به وجود آمد و آلبوس و فاوکس ناپدید شدند. دوست نداشت وقتی خانواده قربانیان برای بردن اجساد می آمدند، آنجا باشد.


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۸:۳۳ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
نمایشنامه ای بنویسید که در آن شما یا یک جادوگر سیاه هستید و یا یک جادوگر عادی( انتخابی) و اگر سیاه هستید یک یا هر دو افسون را اجرا کرده و به انتخاب خود یا در مقابل جادوگر سفید پیروز شوید و او را به قتل برسانید و یا اگر جادوگر عادی هستید با جادوگر سیاه که دو افسون را روی شما اجرا کرده با افسون ضد و مقابله دفاع کنید و در نهایت با افسون خلع سلاح او را دستگیر یا بیهوش کنید.(دوئل)/

وارد خانه می شوم. تا به حال خانه ای به این ترسناکی ندیده بودم.مبل هایی که پارچۀ رویشان پوسیده بود. تار عنکبوت هایی که همۀ گوشه های خانه را فرا گرفته بودند. گرد و خاکی که بر روی زمین نشسته بود. پنجره های شکسته که مه تاریک شب از آن ها وارد می شد. چه کسی مرا به این مکان ترسناک دعوت کرده است؟ حرکت می کنم و رد قدم های خودم را بر روی گرد و خاک های زمین می گذارم. ناگهان صدایی می شنوم :
- سر جات بایست.
بر میگردم. چهرۀ ایگور کارکاروف بر من آشکار می شود. به آرامی می گویم : تو؟
در حالی که چهره ای مغرور به خود گرفته می گوید : فکرش رو هم نمی کردی نه؟ الیواندر بدبخت! تو چه مخمصه ای گیر افتاده.
خشمم قدرت کنترل اعصابم را از من می گیرد و فریاد می زنم : من گیر نیفتادم. تو افتادی. اکسپلیارموس.
ایگور به سرعت واکنش نشان داد و فریاد زد : تو که واقعا فکر نمی کنی می تونی منو با این طلسم ها شکست بدی؟
- چرا که نه؟
- چون که تو یه آدم خوب و سفید و البته مثل همۀ سفیدا ترسویی. اما من نه.
- می تونی امتحان کنی.
- باشه. اما این رو بدون. من تمام سفیدا رو با همین روش نابود می کنم. دونه دونه. و تو هم اولیش خواهی بود. پرات آ تی لانس.
مغزم به شدت به کار افتاد. این ورد را کجا شنیده بودم؟ وقت زیادی نداشتم. طلسم که رنگ سبز و قرمزش توی چشم می زد به طرفم می آمد. پرات آ تی لانس. این ورد را کجا شنیده بودم؟ کتاب تاریخ جادوی سیاه. بله خودش بود اما ضد طلسمش چه بود. آه یادم آمد. پس فریاد می زنم :
- اتکانتیس.
هیچ اتفاقی نمی افتد. طلسم به طرفم می آید. من شکست خورده ام. چشم هایم را می بندم. اما نه احساس درد می کنم و نه احساس می کنم مرده ام.. چشم هایم را باز می کنم. اثری از طلسم نیست. ناگهان یادم می آید. ضد طلسم را نمی توان دید و لی آن مانند دیواری طلسم را می خورد. چشمم به ایگور می افتد. از خشم سرخ شده است. فریاد می زند : در برابر این یکی نمی توانی مقاومت کنی. کران پاتینز.
سپس چوبش را مقابل گلویش می گیرد. از گلویش شعله هایی به سمتم می آید. به شدت می ترسم. نمی دانم چه کار کنم. اما دیگر دیر شده است. آتش ها به من رسیده اند. اما دوار آن ها را نیز می خورد. خوشجال می شوم ولی هنوز خشمم از ایگور سر جایش است. فریاد می زنم :
- این را بگیر ای جادوگر سیاه. استیوپفای.
ایگور که هنوز در تعجب است که آن دو طلسم را چه گونه دفع کرده ام فرصت دفاع نمی کند و بیهوش می شود. بر بالای سرش می روم و به او نگاه می کنم. از جادوگران سیاه متنفرم. با وردی او را بلند می کنم. . از خانۀ ترسناک خارج می شوم. اما این بار تنها نیستم. جادوگر سیاهی همراهم است که باید مجازات شود.مجازاتی دردناک!


ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۸:۳۸:۲۷
ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۸:۴۷:۲۷
ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۸:۵۵:۵۱

چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۸۷

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
یه مدت بود که آنتونین دالاهوف علاقمند شده بود تا از سرنوشت آبا و اجدادش مطلع شود،بخصوص این برایش مهم بود که بداند آنها هم مثل او علاقمند به جادوی سیاه بوده اند یا خیر؟ که در صورت مثبت بودن جواب میتوانست با بازگوکردنش مایه سربلندی خود شود و در صورت منفی بودن میبایست با کتمان کردنش کسی به این موضوع پی نبرد و سرشکسته نشود.

آن روز نوبت سر زدن به اتاق اصلی خانه دالاهوف ها یعنی اتاق جد بزرگ بود،در روزهای قبل آنتونین اتاق پدر و عمویش را بدقت مشاهده و جستجو کرده بود.

از بیست پله سنگی که بصورت مارپیچ بالا میرفتند و رویشان یکی در میان علامت شوم مرگخواران و نماد گریندل والد حک شده بود به آهستگی بالا رفت و سپس درست در مقابل دیدگانش در چوبی بسیار قدیمی ای قد علم کرده بود که سالم بنظر نمیرسید و جمله ای با خط درشت و خوانا روی آن دیده میشد:"اگر تابحال جادوگر سفیدی را کشته ای اذن دخول داری!"

در را گشود و وارد اتاق جد بزرگش شد،پرده های اتاق کشیده شده بود و همه جا بشدت تاریک بود،چوبدستیش را کشید و زمزمه کرد:"لوموس"...با روشن شدن فضای اتاق آنتونین بطور قابل ملاحظه ای جا خورد!فکر میکرد چیزهای عجیب و غریب و جالبی در آنجا ببینید ولی کل محتویات اتاق از سه شیئ تشکیل شده بود:دو تابلو و یک قدح اندیشه!

تابلوها در دوطرف دیوار مقابلش جا خوش کرده بودند و قدح اندیشه روی میزی در ارتفاعی پائینتر از تابلوها درست در حد وسط فاصله دو تابلو قرار داشت.ابتدا بسمت تابلوی سمت چپ رفت و با خوشحالی مشاهده کرد شجره نامه خاندانشان روی تابلو نوشته شده.اسمهای زیادی آنجا مشاهده کرد که نمیشناختشان او فقط اسم خودش که آخرین اسم هم بود و اسم پدر و عمویش و البته اولین اسم و سرشاخه تمام خاندان را شناخت!بله او جد بزرگ،اولین دالاهوف و بنیان گذار این سلسله بود یعنی:"آنتوان دالاهوف"

با عجله و سرخوشی بسمت تابلوی سمت راست حرکت کرد تا اطلاعات ارزشمندتری بیابد و البته اینطور هم شد،او اسامی ای مشاهده کرد که درست مانند شجره نامه شان نوشته بود و یک شاخ اصلی داشت باسم:"آدمیرال مودی"...بعد از مدتی فکر کردن به یاد:"الستور مودی"افتاد و وحشت زده شد چون میترسید که آدمیرال مودی جد بزرگ الستور باشد...با خود فکر کرد در اینصورت چرا اسم آدمیرال در این تابلو نوشته شده؟آیا این بدین معناست که قسمتی از خون اصیل او از جادوگران سفید نشات گرفته؟!

با وسواس عجیبی کل تابلو را از نظر گذراند و هر لحظه بر شک و البته وحشتش افزوده میشد چون همه اسامی جادوگران سفید بودند:"آبراهام دامبلدور"،"راموس لوپین"،"آندره ویزلی"و...اما در آخر نوشته های تابلو بر خلاف تابلوی سمت چپ که فقط نام خودش دیده میشد دو نام وجود داشت:"گیدون پریوت" و "فبیان پریوت"

ناگهان ذهنش روشن شد تازه فهمید که این اسامی جادوگران سفیدی هستند که بترتیب از زمان جد بزرگش تا زمان حال خاندان آنها کشته اند.

هر لحظه کنجکاوی و اشتیاقش افزونتر میشد فکر میکرد کلید اصلی سر در آوردن از اتفاقات مهم زندگی خاندانش را یافته است،بسرعت بطرف قدح اندیشه رفت و سرش را داخل آن کرد اما خود را در خانه گیدیون ها دید سریع از قدح بیرون آمد و به اتاق بازگشت...پس چرا خاطره قتل گیدیون ها که توسط خودش انجام شده در قدح بود؟...تازه یادش افتاد که سالها قبل که پس از کشتن گیدیون ها شب به خانه آمده بود و ماجرا را برای پدرش تعریف کرده بود او قدح اندیشه ای را آورده بود و از آنتونین خواسته بود خاطره آن قتل را وارد قدح کند...پس حتما بقیه خاطره های قتل جادوگران سفید توسط خاندان او هم داخل قدح بود دوباره بسرعت سر خود را داخل قدح کرد و پس از مدتی جستجو توانست اولین خاطره قتل را مشاهده کند:

دو جوان روبروی هم داخل جنگلی ایستاده بودند،جوان سمت چپ بلند بالا و هیکل دار بود و البته صورتش هم کج و معوجی بدفرم و خاصی داشت،جوان سمت راست متوسط القد،مو بور و خوش قیافه بود.

آنتونین از شباهت قیافه جوان سمت چپ فهمید او:آنتوان دالاهوف یعنی جد بزرگش هست و از روی اسامی تابلوی سمت راست فهمید جوان سمت راست آدمیرال مودی است.

جوانها چوبهای کوچکی که بسیار بد تراش داده شده بود و به ترکه شباهت زیادی داشت و حتما چوبدستیهای آن زمان بوده است را بطرف هم نشانه گرفته بودند.

بعد از مدت کوتاهی که مستقیم بچشمهای هم نگاه کردند،آدمیرال شروع بصحبت کرد:_آنتوان ما دیگه بچه نیستیم،این کارهائی هم که تو میکنی بچه بازی نیست
_کدوم کارا؟
_مشنگ کشی
_آهان پس تو منو تعقیب میکردی؟
_آره
_همیشه از این فضولیات بدم میومده
_اینا فضولی نیست آنتوان،ما از بچگی با هم بزرگ شدیم،یار غار همدیگه بودیم،من نمیتونم ببینم روحت اینطور سیاه شده
_این مشنگها اگه دستشون میرسید منو میکشتن
_خوب حق دارن اینا هنوز اینقدر پیشرفت نکردند که درک کنن ما هم مثل اونا آدمیم منتها با یه سری خصوصیات خارق العاده،اونا فکر میکنن ماها بچه های شیطان هستیم و کارهای شیطانی میکنیم،اونا جادوگرا رو درک نمیکنن و واقعا ازمون میترسن،تو نباید اینجوری میرفتی تو جمع اونا یا حالا هم که رفته بودی باید فرار میکردی نه اینکه وایسی و با فریاد"پرات آ تی لانس"شونزده تا!!!مشنگو میکشتی
_حالا که شده و منم پیشمون نیستم بنظر من اصلا باید نسل اینا از روی زمین ریشه کن بشه
_آنتوان من متاسفم مجبورم به رئیس این قضیه رو گزارش بدم
_که اونم چوبدستیمو ازم بگیره و منم مثل مشنگا زندگی کنم؟!
_تقصیر خودته
_نه از این خبرا نیست من نمیذارم این کارو بکنی
_یعنی میخوای منو بکشی؟!!
..._جواب بده میخوای بهترین و قدیمی ترین دوستتو بکشی؟
_اگه مجبور شم آره
_آنتوان یادته رئیس چی تعریف میکرد یادته میگفت در ابتدای خلقت دو برادر باسم هابیل و قابیل بودن و قابیل با کشتن هابیل باعث شد کل نسلهای بعدی ای که ازش بوجود آمد روح سیاه و خونخواری داشته باشند؟
_آره یادمه...که چی؟
_که این که اگه منو بکشی فرزندان و نوه ها و بقیه نسلهای بعدیت هم خونخوار میشن...این سرنوشتیه که تو برای اونا میخوای؟
_من عاشق جادوی سیاهم چه بهتر که اونا هم به این سمت برن

آنتونین از قدح بیرون آمد چون میتونست حدس بزنه در ادامه چه اتفاقی میفته،حالا کاملا احساس سبکی میکرد،روند شکل گیری نسلهای دالاهوف را بخوبی شناخته بود.



Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۸۷

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
سعی کردم مقداری در موضوع ابتکار بخرج بدم . امیدوارم برای این امتیازی کم نشه .

()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()


سرما ظالمانه هر رهگذری را مورد خشم خود قرار داده بود ؛ با اینکه برف یا باران نمی بارید ، سرما از همیشه شدیدتر بود . مه خوفناکی در فضای تاریک و خاموش کوه پیچ و تاب می خورد . فکرش از همیشه مغشوش تر بود . هیچ که نگذشته بود ، دلش برای همسر و فرزندانش تنگ شده بود . آرزوی مرگ داشت ؛ تا بار دیگر خود را کنار آن ها ببیند . خشمش را کنترل کرده بود ؛ اما تنفرش را پروش .

نمی دانست چرا ؟ اما در کوه نمی توانست آپارات کند . چند ده متری تا محل قرارش مانده بود . تصمیم داشت قبل از اینکه انتقام بگیرد ، چند کلمه ای با او صحبت کند . تمام فکرش این بود که او که می توانست باشد ؟ زیرا جادوگر سیاهی در آن زمان وجود نداشت ؛ اما بغیر از یک جادوگر سیاه چه کسی دلش می آید دو کودک و یک مادر را بکشد ؟

وقتی به خانه رسیده بود با آن صحنه مواجه شد ، همسرش و دو فرزندش روی صندلی های کنار میز شام بی جان نشسته بودند ، گویی هرسه هم زمان به قتل رسیده بودند ؛ زیرا هیچکدام هیچ فرصتی برای عکس العمل نداشته . اما این چطور ممکن بود ؟ مگر با ورد پرات آ تي لانس ؛ اما چوب های امروزی قادر به اجرای این افسون نبودند . شاید قاتل چوبی از گذشتگان را پیدا کرده بود ، اما اگر این طور بود توانایی رویارویی با آن را نداشت . ترجیح داد دیگر به این موضوع فکر نکند .

تقریبا رسیده بود . کنار خرابه ای چوبی در کنار پرتگاهی وحشت انگیز مرد جوانی ، که تقریبا هم سن و سال خودش بود و قدی بلند داشت ، ایستاده بود . احساس می کرد او را می شناسد . چوبش را از جیبش بیرون آورد و محکم گرقتش . نفرت در وجود آلفرد هر لحظه بیشتر می شد . دیگر طاقت نیاورد و پا به میدان گذاشت .

- برگرد نامرد ! فقط زورت به زن ها و بچه ها می رسه ؟

مرد که متوجه حضور او شده بود ، با آسودگی کامل به طرف او برگشت و صورت زیبایش را به نمایش گذاشت .
- بزودی متوجه می شی که فقط زورم به اونا نمی رسه ؛ بلکه ...

آلفرد که او را شناخته بود ؛ از تعجب به خشم آمد زیرا او کسی جزء تام ریدل ، دانش آموز زرنگ و خوش چهره ی اسلیترینی ، نبود . قدم دیگری برداشت و کلمه ی « تو ؟! » را با صدای بلند ادا کرد .
- بله من . شما ، یعنی تو و همسرت ، جزو اولین کسانی بودید که من بهشون پیشنهاد مرگخواریت دادم ؛ اما شما هر بار پاسخ منفی دادید . منم این کارو کردم و می کنم تا دیگران عبرت گیرند .

آلفرد لحظه ای به چوب دستی عجیب تام ریدل نگاهی انداخت و فهمید که حدسش در مورد استفاده ی او از چوبدستی قدیمی ممکن است درست باشد ؛ اما اگر درست بود ، خطری جدی همه ی جهان را تهدید می کرد . او باید آن چوب را به هر قیمتی نابود می کرد تا حداقل خانواده های دیگری از آن در امان باشند .
- اکسپلیارموس
تام ریدل به راحتی ورد را منحرف کرد و با تمسخر گفت :
- فکر می کنی بتونی منو شکست بدی ؟
آلفرد ورد دیگری به طرف او روانه کرد اما این هم مثل قبلی و همینطور افسون هایی را که پشت سر هم خنثی می شدند به طرف او می فرستاد .
ریدل که گویی از بازی کردن خسته شده بود چوب دستیش را به طرف او گرفت .
- کران پاتينز
آلفرد که این ورد را می شناخت بسرعت به پشت در خرابه رفت و پناه گرفت . از دهان ریدل آتش به طرز ترسناکی به طرفش می آمد . اما به در بر خورد کرد و آن را به آتش کشاند . خواست تا طلسم را خنثی کند پس فریاد زد :
-اتکانتيس
اما هیچ اتفاقی نیافتاد و این بدلیل نقص چوب های امروزی بود . آتش قطع شد . آلفرد از پشت در بیرون آمد ، اما نه ...
- کروشیو
درد استخوان سوزی در بدنش آغاز شد . انگار داشتند از داخل با اره ای بدنش را تکه تکه می کردند ؛ اما با فکر به خانواده اش درد بمقدار زیادی می کاست . چوبدستی خودش در دستش بود ؛ اما نمی توانست جادو کند . بیاد چوبدستی همسرش ، که در جیب چپ شلوارش بود ، افتاد . اگر می توانست به آن دست پیدا کند ؛ شاید می توانست چوبدستی ریدل را نابود کند . همچنان که درد ادامه داشت دست دیگرش را به طرف جیبش برد . می توانست چوبدستی را لمس کند .
- بزودی مرگ رو می بینی آلفرد .
و جادویش را متوقف کرد . آلفرد که از درد آسایش یافته بود . فرصت دیگری نداد . چوب دیگر را بیرون آورد و هر دو را به طرف چوبدست او گرفت .
- دیفندو
قبل از این که طلسم ها به هدف برخورد کنند ؛ تام ریدل کار خودش را کرد .
- آواداکداورا
چوب متلاشی شد و تام ریدل نعره ای بلند کشید .

طلسم سبز لحظه به لحظه نزدیک تر می شد . بالاخره به او رسید . آغوشش را برای مرگ باز کرده بود ؛ تا شاید می توانست بار دیگر خانواده اش را ببیند و به آرزویش برسد . پلک هایش را روی هم گذاشت و رفت ... اما خوش حال رفت چون حداقل چوبدست مرگبار او را نابود کرده بود .


ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۵ ۱۳:۰۳:۳۳
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۵ ۲۰:۴۹:۰۵


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
پیوز با تردید رو بروی دشمن نقره ای پوشش ایستاد. تردیدی که به عمق جانش نفوذ می کرد و روح او را مانند جسمش معلق نگاه می داشت ! تردیدی که باعث می شد دستانش نتوانند مانند همیشه پیرامون چوب جادوی شفافش حلقه شوند. تردیدی که تمرکزش را فقط معطوف به پیروزی می کرد نه مبارزه ! تردیدی که دلیلش تجربه کم بود ...

او تا به حال از چنین طلسم قدرتمندی استفاده نکرده بود و میدانست تنها راه از بین بردن رغیب نقره ای پوشش و لشکر پشت سر او ، همین طلسم است !

پیوز دوباره سرش را بالا آورد. چمنزار مقابلش در نور طلایی آفتاب برق می زد. و در این میان بازتاب این نور در ردایی نقره ای جذبه خاصی داشت. آلبوس سوروس پاتر که همچنان ردای نقره ای رنگش در باد موج می خورد به ارتش 20 نفری پشت سرش اشاره کرد و گفت : « پیوز اونها رو میبینی ؟ اونها بیست نفر از بهترین کارآگاه های وزارت و اعضای محفلن ! تو هیچ شانسی نداری ! »

سپس چوب آلبوس حرکتی کرد و نور طلایی رنگی به سمت پیوز روان شد. سیلی از ترس و تردید در پیکره بی رنگ پیوز می جوشید. حالا که بعد از مدت ها به جرگه مرگخواران بازگشته بود نمی خواست لرد را نا امید کند. او فقط یک راه داشت !

از میان پیکر بی رنگ روح ، فضای وسیعی قابل مشاهده بود ! فضایی که قرار بود دوستانش ، مرگخواران ، از آن سمت بیایند. فضایی که مانند رگ ایمان پیوز خالی بود. ایمان به هدف ، ایمان به پیروزی ، ایمان به آنچه در خود داشت و همیشه او را جلو می برد.

پیوز با خود فکر کرد که این طلسم ها بدن پوچ و بی هویتش را خواهند پیمود و رگ های خالی از هر وجود را رد خواهند کرد و به فضای خالی پشت سرش خواهند رفت. اما ارزش ریسک نداشت پس در اوج تردید فریاد زد : « پروتگو ! »
طلسم طلایی منحرف شد و کم کم بین علف های بلند گم شد ...

پیوز فریاد زد : « آلبوس ، من و تو دوست بودیم ! با هم تو هافل بود ! آلبوس ، با هم برای موفقیت اوباش جنگیدیم ! آلبوس تو میدونی که من ... »

بغضش ترکید ، بغضی که به نیروی ترس ، نا امیدی ، غم و تردید به او فشار می آورد. اشک بی رنگی از چشمان بی رنگ پیوز جاری شد و با سر خوردن بر صورت بی رنگش بر زمین افتاد.

پیوز ادامه داد : « تو میدونی که من نمی تونستم کاره دیگه ای بکنم ! من اسیرش شده بودم ، من ناتوان بودم آلبوس !»
- « تو ناتوان نبودی ! تو همون کسی بودی که با قدرتت بهترین ها رو شکست می دادی ! پیوز تو ترسیدی ، تو نا امید شدی ، و همین ضعیفت کرده ، ضعفی که در وجودت می بینم ! »

پیوز ناامیدانه برای آخرین بار به دوست عزیزش خیره شد و فریاد زد : « پرات آتی لانس»

بیست هاله قرمز و سبز از چوبدستی خارج شد و به سمت لشکر بیست نفری حمله برد. نوری قرمز با رگه های سبز درخشیدن گرفت. دستان پیوز می لرزید. همه عالم داشت می لرزید و ناگهان ! :
همه چیز تمام شد و پیوز آلبوس نقره ای پوش را دید که در میان بیست جسد ایستاده بود.

آلبوس فریاد زد : « پس اون ابتکار عمل افسانه ایت کجاست ؟ از افسون های قدیمی استفاده می کنی ؟ »

- « آلبوس من ... »

- « تو یک بزدلی پیوز ... »

پیوز اخم کرد. اشکش بند آمد. او بزدل نبود. او نیازی به دوستی آلبوس نداشت ! او دوستی لرد را داشت. تصمیم گرفت آن ابتکار عمل افسانه ایش را به کار بنند. چوبدستی اش را به سمت خورشید طلایی بالای سرش گرفت و زیر لب گفت : «کران پاتینز ... »

پیوز چوب بیرنگش را با ناراحتی به سمت آلبوس چرخاند ، شعله نه ، زبانه نه ، که طوفانی از آتش از سمت خورشید سوزان به سمت آلبوس روان شد ...

- « اتکان...»

آلبوس فرصتی برای خواندن ضدطلسم پیدا نکرد. در یک لحظه آتش شعله کشید و خاموش شد و بعد دیگر اثری از آلبوس نبود ، جز گردن بند اسکلت شکلی که روی آن نوشته شده بود : «عضو افتخاری اوباش»

پیوز سرش را پایین انداخت. خورشید رو به تاریکی می رفت و صورتش را نارنجی می کرد. پیوز اشک می ریخت. لشکر مرگخواران از میان فضای خالی پشت سرش دیده می شدند. علف ها دیگر برق نمی زدند ... و پیوز همچنان اشک می ریخت ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۲۳:۱۴:۲۵
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۲۳:۵۱:۱۰

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.