-عشق....عاشق...فلور...
-بابا چی داری میگی؟عاشق فلور شدی؟تازه عاشقش شدی؟فلور که زنته!
-نه...من نه...اون...اون خائن!
خانه شماره 12:گروه ارواح به سردستگی لرد سیاه به طرز مجهولی(!)وارد خانه شماره 12 شدند.
ارواح که قدرت نامرئی شدن داشتند با خیال راحت به راهشان ادامه میدادند.ولی لرد سیاه با نگرانی در گوشه و کنار خانه پنهان میشد.
-اگه ببیننمون چی؟
روح شماره 6 با لحنی تمسخر آمیز جواب داد:
-خب...مگه همسایه نیستین؟بگو اومدی تخم مرغ بگیری...یا نمک...یا...دو تا جسد!
لرد به آرامی از پله ها بالا رفت.ظاهرا همه اهالی محفل خواب بودند.لرد با راهنمایی روح شماره 13 وارد اتاق سیریوس و ریموس شد.تا اینجای کار مشکلی پیش نیامده بود.بقیه آن هم کار سختی نبود.حافظه دو محفلی را پاک میکرد و از پنجره خارج میشد....
-هی...تو دیگه کی هستی؟لرد سیاه با شنیدن صدای بچگانه ای وسط اتاق خشک شد!جیمز به لرد نزدیک شد.با دیدن صورت لرد چهره اش در هم رفت.
-ووییی...چقدر زشتی!پرسیدم تو کی هستی...جواب میدی یا جیغ بکشم؟
یکی از ارواح فورا به شکل دامبلدور در آمد و از پشت به جیمز نزدیک شد.
-آروم باش جیمز...این اسمشو نبره...یعنی ماکتشه...یه آدمک!برای تمرین محفل درستش کردم.برای اینکه ترستون ازش کمتر بشه.
جیمز لبخندی زد و در حالیکه آواز میخواند به طبقه پایین رفت.با رفتن جیمز لرد نفس راحتی کشید.بدون معطلی چوب دستیش را بیرون کشید و حافظه سیریوس و ریموس را پاک کرد و بطرف پنجره رفت.ولی به محض اینکه قصد خروج داشت در اتاق باز شد و جیمز به همراه آرتور ویزلی و کینگزلی وارد اتاق شدند.
جیمز به لرد سیاه اشاره کرد.
-همینه...آلبوس درستش کرده.عالیه.. نه؟
آرتور با ترس و لرز به چهره سرد لرد خیره شد.
-فوق العادس...شاهکاره...کاملا طبیعیه.به نظر من بهتره ببریمش پایین که جلوی چشم همه باشه.ولی من حاضر نیستم بهش دست بزنم!از بیل کمک بگیرین...
بیل و کینگزلی به کمک هم لرد را به طبقه پایین منتقل کردند و در مکانی که جلوی دید همه بود قرار دادند.آلبوس با دیدن لرد تعجب کرد.
-این...این که...
جیمز با خوشحالی حرف دامبل را قطع کرد:
-این ایده آدمک عالیه..من که دیگه ازش نمیترسم.یعنی میترسما..ولی کمتر میترسم.
آلبوس به خواندن روزنامه ادامه داد.زیر لب گفت:
-هوم...عروسک تام؟برای کم کردن ترس؟آره ...ایده هر کی که بوده عالیه.
محفلی ها در حالیکه سعی میکردند چشمشان به چهره مخوف ارباب نیفتد به کار و فعالیتشان ادامه میدادند...گردن لرد سیاه به دلیل ثابت ماندن خشک شده بود..یکی از ارواح که نامرئی شده بود به لرد نزدیک شد.
-حالا چی؟چیکار کنیم؟پروژه بزرگمون چی میشه؟
لرد سیاه زیر لب پاسخ داد:
-به مرگخوارا خبر بده...نقشه رو بهشون بگو...بگو قصد داشتیم روح اینا رو از بدنشون خارج کنیم و جسمشونو به شما سیزده تا بدیم.ولی فعلا من اینجا گیر افتادم.بگو یه کاری بکنن.