هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۴

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۴ چهارشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۵۱ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵
از گروه اواتار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
-واااااای !
این صدای فریاد هری پاتر بود چون تخته سنگی بسویش پرتاب شده بود ولی به موقع توانست جاخالی دهد . دامبلدور و لرد سیاه با هم درگیر بودند ، هری احساس ضعیفی می کرد و با خود می گفت : من هم باید به دامبلدور کمک کنم و دنیا را از شر ولدمورت نجات دهم .... ولی ناگهان حرف دامبلدور یادش افتاد که به هری گفته بود : تام ریدل خیلی قوی است . تو هنوز قدرت مبارزه با او را نداری باید قوی تر شوی بگذار من با او درگیر شوم . به خاطر همین هری پشت تخته سنگ پنهان شد و ناظر درگیری ولدمورت و دامبلدور گردید .
به شدت با هم درگیر بودند . دامبلدور با تجربه تر از ولدمورت عمل می کرد اما لرد سیاه دست بردار نبود و میخواست دامبلدور را نابود کند . طلسم سبزی از چوب دستش خارج شد و همان لحظه دامبلدور هم طلسم قرمز رنگی از چوب دستش خارج کرد ...
هردو طلسم به هم برخورد کردند .. هری به دامبلدور چشم دوخته بود که خیلی داشت تلاش می کرد تا لرد سیاه که روزی دانش اموز مدرسه خودش بود را شکست دهد . هری یادش امد که روزی دامبلدور برایش تعریف می کرد : روزی که تام را دیدم به نظرم امد پسری با توانایی های زیادی است و می تواند کار های بزرگ خوبی انجام دهد ولی او به سمت کار های شیطانی رفت اگر این را زود تر فهمیده همان موقع جلویش را گرفته بودم .
دامبلدور دیگر داشت موفق می شد طلسم قرمز بر طلسم سبز غلبه کرد و طلسم دامبلدور به لرد سیاه برخورد کرد و اورا به عقب پرتاب کرد .
ولدمورت به سایه ای سیاه تبدیل شد و گفت : روزی برمیگردم البوس و انتقامم را ازت می گیرم منتظرم باش .
هری خوشحال شد از اینکه دامبلدور ولدمورت را شکست داد و به بعدش اصلا فکر نمی کرد . ولی روزی تام ریدل بر می گردد و نقشه شیطانی اش را عملی می کند ...


اقا تایید کنید خیلی سعی کردم اومدم اینجا پیشرفت کنم بهترین چیزی که به ذهنم رسید رو نوشتم ...
خواهش می کنم

آفرین این بار خیلی بهتر شده.هرچند هنوز یه سری ایرادات توش هست ولی مطمئنا تو ایفا میتونید درستشون کنید.به شرط اینکه سعی کنید همیشه همینطوری با نگاه رو به جلو با قصد پیشرفت بنویسید.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۷ ۲۲:۲۴:۴۲

موفق باشید
فقط شجاعت


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ چهارشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۴

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۴ چهارشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۵۱ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵
از گروه اواتار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
وزارت سحر و جادو از نظر هری جای مرموزی بود . همیشه در خوابش اونجارو می دید و منتظر بود تا به وزارت بیاد .
اکنون اینجاست و با مدیر مدرسه هاگوارتز داره توی وزارتخونه راه میره . دامبلدور
دامبلدور گفت : هری اینجا جای مرموزیه من مطمئن هستم که ولدمورت به دیدارمون میاد امیدوارم موفق بشیم وارتخونه رو نجات بدیم .
کورنلیوس فاج به سمت انان امد و گفت : سلام ما همگی توی قسمت اسرار منتظر ولدمورت هستیم . هری گفت : از کجا میدونید ولدمورت امروز اینجا میاد
دامبلدور گفت : هری اون اومده دنبال تو و ما قصد داریم از تو محافظت کنیم .
فاج ترسو دوید و دررفت تا ولدمورت حمله نکرده است . :worry:
مجسمه ای کنار هری به زمین افتاد و تیکه ای از ان جدا شد ولی کاملا نشکست .
دامبلدور میدانست ولدمورت امده است .
به هری گت : سریع برو پشت مجسمه بدو
هری میخواست چیزی بگوید ولی صورت ولدمورت پشت دامبلدور ظاهر شد و هری برگشت و دوید پشت مجسمه .
دامبلدور برگشت و گفت : منتظرت بودم تام !
ولدمورت گفت : اومدم به زندگی تو و اون هری پاتر پایان بدم البوس !
درگیری اغاز شد ...
دامبلدور قوی تر به نظر می رسید ولی ولدمورت تسلیم نمی شد .
هری باخود گفت : منم باید به ان ها کمک کنم (خیلی کله شقی )
همان لحظه هری دوید به سمت ان دو و همان لحظه ولدمورت ضربه ای به دامبلدور زد و او پرت شد به زمین ...
هری به سمت ولدمورت دوید ولی او سپری درست کرد و هری با صورت به ان خورد و به زمین پرتاب شد .
سریع بلند شد و به سمت ولدمورت دوید .
تام ریدل تعجب کرده بود . هری بازو های اورا گرفت . ولدمورت خواست از خود دفاع کند طلسمی زد اما هری دستش را کنار زد و طلسم به زمین خورد و زمین شکاف بزرگی برداشت !!
هری گفت : تام بیا با هم تمومش کنیم و با ولدمورت به سوراخ افتاد صدای زمین خوردنی نیامد همینطور پایین میرفتند و در هوا با هم درگیر بودند .
چه کسی از بین می رفت ؟ .....

خب دوست من...پست شما از نظر ظاهری و همینطور محتوایی ایراداتی داره از جمله عدم استفاده مرتب از اینتر.دیالوگ ها و بندهاتون خیلی در همه و باعث میشه خواننده بخواد حواسش رو به جای پست رو این صرف کنه که بتونه جمله هارو از هم جدا کنه.

متن یه پارچه نیست.یه قسمت از زبان محاوره استفاده شده و تو یه قسمت برگشتین به لحن ادبی.

متن شما کاملا جدیه و شکلک مختص متن های طنزه.استفاده از شکلک تو متن های جدی اونو به شدت تحت تاثیر قرار میده و از زیباییش کم میکنه.در ضمن یادتون باشه استفاده از شکلک خارج از جملات دیالوگی یه چیز استثناست و باید با دقت ازش استفاده بشه.

بزرگترین مشکل پستتون پرش از روی سوژه ست.با اینکه پایان پست غیرمنتظره بود ولی نتونسته بودین اینو خوب پردازش کنید برای مثال.همه چیز از جمله ورود هری و دامبلدور به وزارت خونه و فرار فاج و ظاهر شدن ولدمورت و جنگ و...سریع رخ داده.پرش از روی سوژه وقتی رخ میده که شما نتونید قسمتی که برای نوشتن انتخاب میکنید رو خوب توصیف کنید.این وظیفه شماست که بتونید پرسش های خواننده رو جواب بدین و ابهاماتش و رفع کنید و در نهایت طوری بنویسید که بتونه صحنه یا منظره ای رو که تو ذهن شماست تجسم کنه.در نتیجه من فکر میکنم شما برگردین و کمی بیشتر روی داستانتون کار کنید.با این سطح بدون تردید توی ایفای نقش به مشکل برمیخوردید.


تایید نشد.


ویرایش شده توسط سیدجلال در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۷ ۱۴:۰۰:۴۴
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۷ ۱۵:۱۰:۱۵

موفق باشید
فقط شجاعت


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
احتمال اینکه پای یک بازیکن کوییدیچ, درست وسط فصل نقل و انتقالاتِ ماه ژوئن، به وزارتخانه بیافتد یک در هزار است.

احتمال اینکه پایش به سازمان اسرار برسد هم، یک در میلیون است.

از قضا، احتمال اینکه وسط جنگ اسمشونبرید و دامبلدَنگ... دامبدلورگ... دامبلدور.... - خلاصه یک همچه کسی- پای آن بازیکن بخت برگشته به میدان جنگ آنها باز شود هم، یک در میلیارد است.
ولی خب وقتی آن بازیکنِ هنوز بازیکن نشده هری پاتر باشد، هر احتمالی وجود دارد.
حتی این احتمال که دامبلدور ناگهان چوبش را پایین بیاورد.
- تام؟ من نمی فهمم! چه کاریه خـــــــــــــب! می تونیم به جای شکستن تیر و تخته ها بریم معجون بخوریم!

شما هر کسی هم باشید تعجب می کنید! فرقی نمی کند اسمتان هری پاتر باشد یا گویندالین مورگن یا لادیسلاو ژاموسلی پاتریشا... الخ الخ الخ! به هر حال تعجب می کنید.
منظورم این است که بیایید ببینیم نظر ولدمورت چیست؟

- معجون بخوریم؟ وسط جنگ؟ تو خیلی دامبلدوری البوس!
- تا جایی که یادمه اسمم آلبوس دامبلدور بود!
- خنگ!
- چی شد؟ بلاخره میای بریم معجون بخوریم؟ یه مغازه ماگلی می شناسم کارش عالیه... معجون هفت....

راستش را بخواهید ولدمورت آنقدری حوصله نداشت که پای تحسین کردن ابداعات ماگل ها بنشیند. شاید به همین دلیل هم بود که به اطراف خیره شد.
در خرابه ای که درست کرده بودند، اولین چیزی که به چشم می آمد، شخص شخیص هری پاتر بود. و ولدمورت واقعا بدش نمی آمد با تهدید عزیز دردانه دامبلدور، او را از فکر معجون خوردن بیرون بکشد. بنابراین سعی کرد به سمت او برود.
البته فقط سعی کرد. قبل از اینکه پایش به ریش های تا ابد ادامه دار دامبلدور بگیرد و به جای ویولت بودلر, زمین را در آغوش بکشد.
شاید به همین دلیل هم بود که غیب شد. دوست نداشت دامبلدور دستش را بگیرد، بلندش کند و یکبار دیگر بگوید:
- تام بیا بریم معجون بخوریم!

شرمنده بابت اینکه زیادی طول کشید.
تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۰ ۱۸:۱۴:۴۵

تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ پنجشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۴

کاساندرا وابلاتسکیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۳ پنجشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ یکشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۵
از من نپرس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
گاهی خودمون رو جاهایی پیدا میکنیم که حتی به یاد اوردن اینکه چجور از اونجا سردراوردیم غیر ممکنه.
در تالاری که چند دقیقه پیش از شکوه و زیبایی میدرخشید،دو مرد درحالی که ردا های بلندی بر تن داشتند در کشمکش بودند.

در دست هایشان تکه چوب هایی را به سرعت تکان میدادند و به طور اعجاب اوری،نور های رنگی از چوب چوبدستیشان را به اطراف میفرستاند.اگر فارق از تنش این جنگ بودید،مطمعنا تماشای این اتش بازی کوچک برایتان هیجان انگیز میبود.

در گوشه ایی پشت یک تکه مجسمه بی سر،پسرکی عینکی و ریزاندام قایم شده بود و نظاره گر این دوئل بود.چوبدستیش را در دست میفشرد و برای یک قدم جلوتر نرفتن مقاومت میکرد.

پسرک سرش را کمی خم کرد.بقایای مجسمه هایی که از شدت خشونت نبرد،بر اثر اصابت طلسم های مرگبار،خرد شده بر روی زمین افتاده بودند را نظاره کرد.به جنی کوچک و وحشت زده که پشت پیرمرد پناه گرفته بود نگاهی انداخت.
این ها تقصیر که بود؟جدال ها همه بر سر خودخواهی بود.فردی که شنل تیره به تن داشت و چشمانش از قرمزی برق میزد..او بود..مقصر همه این بلا ها او بود.مقصر از هم پاشیده شدن زندگی او و صد ها نفر دیگر.گرمای جنون امیزی از سر خشم وجودش را فرا گرفت.برقی در چشمانش درخشید.چوبدستی را در دستان عرق کرده اش محکم تر فشرد..براش مهم نبود اگر بمیرد،حداقل هنگامی پدر و مادرش را میدید میتوانست با افتخار بگوید تلاشش را برای گرفتن انتقام کرده است. قدمی به جلو برداشت و گفت:
"من همونیم که تو میخوای"

داستان زیبایی بود.فقط کمی کوتاه بود که زیاد مهم نیست.زیبا بودن به محتواست نه اندازه.با این همه توجه داشته باشین که معرفی شخصیت ها به خواننده وظیفه شماست.خوانده وقتی داستان شمارو میخونه طبیعتا ممکنه ندونه ای داستان بر اساس کدوم الگویی نوشته شده و پیرمرد و سیاه پوش و پسرک چه کسانی هستن.لازمه شما از این ابهام بیرون بیاریدش.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۶ ۲۰:۰۶:۱۱

سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۴۰ پنجشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۴

دراگومیر دسپاردold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۵ پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۵
از وصل تو گر نیست نصیبم، عجبی نیست!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
هشدار!
نمایشنامه ای که در ذیل مشاهده می کنید، برای یک نمایش پنج بعدی نوشته شده. بنابراین، به شما بیننده ی محترم هشدار می دهیم که علاوه بر ویژگی های صحنه، صدا، نور و تصویر، احتمالا حتی از خارش دماغ و ترشح اسید معده ی بازیگران نیز با خبر خواهید شد.




صحنه ی اول.
همه جا به شدت تاریک هست و سکوت وهم آوری فضا رو در بر گرفته که هر از گاهی با صدایِ خش خشی که از یه سری چیزایِ مجهول الهویه در دلِ تاریکی بر می خیزه، شکسته می شه. هوای صحنه کم و بیش خشک و سرده و بوی گرد و خاکِ لا فرش مونده به مشام می رسه.

صحنه ی دوم.
خارش.
خارش شدید.
یه چیزی در ناحیه ی دماغ، داره به شدت شما رو می خارونه. که البت هنو نمی دونید چی هس، چون صحنه تاریکه. عاقو حتا نمی دونید کدوم کاراکتره که دماغش اینقد داره می خاره. چقد شوما بدبختید.تصویر کوچک شده


صحنه ی سوم.
ولدمورت که تک تک موهای دماغش دارن از فرط خارش جیغ می کشن، بالاخره چشاشو وا می کنه. اول یه چند لحظه گیج می زنه، در بهت و حیرت فرو می شه، شک می کنه، مشمئز می شه، انعکاس دفاعی معده شو فرو می خوره و نهایتا می فهمه که نه، منبع خارشو درست تشخیص داده. منبع، انگشت اشاره ی دست راست یه بچه ی حدودا سه ساله هست که تا بند سوم تو سوراخ دماغ ولدمورت فرو شده. بچه که می بینه ولدمورت چشاشو وا کرده، یه جیغی از سر هیجان از خودش در می کنه و انگشت دست چپشم می کنه تو تنها سوراخ دماغ باقیمونده.

ولدمورت که تازه از گیجی ناشی از درک این وضعیت درخشان خارج شده، سعی می کنه یه تکونی به خودش بده که بچه رو از خودش بتارونه. عاقو خودشو یه وری می کنه، این وری می کنه، اون وری می کنه، یه لرزشای نرمی از بالا به پایین و از پایین به بالا ایجاد می کنه. ماتحتشو میده عقب، بالاتنه رو میده جلو و آماده می شه با یه قِر ریز حسن ختامو ارائه کنه که تازه دوزاریش می افته عِه؟ خوشبختانه اصن تکون نمی خوره و شما مجبور نیستید حرکات موزون نه چندان ماهرانه ـشو ببینید.

بعد، عربده می زنه:
- بَکُب بچه! گُبشو برو پاییل بیلَب! (نکن بچه! گمشو برو پایین بینم!)

و از اون جایی که جفت انگشتای بچه ی مذکور تا تَه تو دماغش هس، عربده ش به جای نعره ی وحشت آفرین یه ارباب شیطانی، شبیه دختر همسایه ی ما که تازه دماغشو عمل کرده به نظر می رسه.

بچه یه نیگای تخسی به چشای ولدمورت می کنه و در طی یه اقدام وحشیانه، به جای گم شدن و پایین رفتن، بیشتر انگشتاشو تو دماغ ولدمورت می فشاره؛ به طوری که به نظر می رسه تصمیم داره از طریق این دو حفره به مجرای سینوسای ولدمورت دس پیدا کنه - که البت با توجه به ابعاد سوراخ دماغای این بزرگوار، تصمیم چندان مشکلی هم نبوده به هر حال - ولی یکهو، دماغ ولدمورت اینقد تحریک می شه که یه عطسه ی پنج ریشتری می زنه و بچه و دستاشو، به همراه حجم عظیمی از مخاط از دماغش به بیرون پرتاب می کنه.

بچه یه چن ثانیه به ملغمه ی اسف باری که مث کوهی از بستنی زمستونی سر تا پاشو پوشونده، خیره می شه و بعد جیغ می زنه:
- عن دماغ ولدمورت! مااااماااان!تصویر کوچک شده


و از صحنه بیرون می دوئه.

صحنه ی چهارم.

ولدمورت که بالاخره از شر منبع خارش خلاصی پیدا کرده، یه نفسی از اعماق جان بر میاره و تازه توجهش به صحنه جلب می شه. صحنه که به نظر می رسه نمایی از سالن اصلی وزارت سحر و جادو هس، به معنای واقعی کلمه ترکیده. عاقا فواره ترکیده. مجسمه ها ترکیدن. چوبای کف پوش ترکیدن. خودش ترکیده. دامبلدور ترکیده. هری ترکیده. عاقا تف به این زندگی! و بله! بالاخره متوجه می شه دامبلدور و هری همراش تو اون صحنه وایسادن!

صحنه ی پنجم.
دوربین اینجا رو حالت کلوزآپ هس. گاهی کلوزآپ رو چهره ی ولدمورته، گاهی رو چهره ی دامبلدور، گاهی هری، گاهی فواره، گاهی کفپوش و الخ. خلاصه دوربین به صورت کلوزآپ از هر آت و آشغالی که تو صحنه هس نما می گیره فی الواقع.

ولدمورت یه نمور زور می زنه که هیبت بغرنج و هراس انگیزی به خودش بگیره و بتونه با ابهت با این دو تا روبرو شه، ولی تلاشش همون قد نتیجه می ده که تلاش خربزه واس قیافه گرفتن؛ نتیجتا تلاشو ول می کنه و با همون قیافه ی وارفته و وامونده و داغون و لِ له که در صحنه مشاهده می کنید، رو به دامبلدور دهنشو وا می کنه:
- عِه...، چیز. ما اینجا چه غلطی می کنیم؟

دامبلدور، در تلاشی بی نتیجه واس جنبوندن ریشش، یه نمور قیافشو چپ و چوله می کنه و می گه:
- والو تو رو نمی دونم. ولی گویا من دارم مث سگ می زنمت. یو نو.تصویر کوچک شده


ولدمورت به ژستِ مکُش مرگ مایی دامبلدور که درش خشکیده می ندازه:
- قربونت، گرفتم اونو. منظور این که "الان" داریم چه غلطی می کنیم؟

دامبلدور یه نمور چشاشو رو صحنه می گردونه:
- هاا. اینو می گی! عاقو عرضم ب حضورت که تا کتاب آخر رولینگ بیاد تو بازار، ای بدبخ تا خرخره رفته تو کسادی. ما رو گذاش ب مزایده که دس بالش از کسادی درآد. یو نو.تصویر کوچک شده


ولدمورت جیغ می زنه:
- یا کُرک مرلین! خاک تو سرش! خاک تو سرم! چرو ما به مزایده بودیم؟! چرو من از قافله پرتم؟!

بعد که می بینه کسی به کولی بازیش توجه نمی کنه، دوباره فاز ریلکسیشو به دس می گیره:
- عاقو حالا کی بردمون؟

- موزه تاریخ طبیعی. نیگا تو رو خدا. چی جای با صفاییم هس.تصویر کوچک شده


دوربین از حالت کلوزآپ به حالت عادیش سوییچ می کنه. و یه تصویر کلی از صحنه ارائه می ده. بعد، یواش یواش از صحنه دور می شه و شما می تونید علاوه بر صحنه، چیزای دور و برشم مشاهده کنید؛ به عبارتی پشت صحنه.

پشت صحنه یه سالن بی آب و علفِ مرمری هس. تو سالن، علاوه بر صحنه ی مورد بررسی ما، صحنه های دیه ایم هستن که حفره حفره در طول مسیر تو دیوارا فرو شدن؛ مثه دوران دایناسورا، نئاندرتالا، نمایی از پارینه سنگی، عصر آهن و اینا. سالن از فرطِ نبود مشتری در سکوت وهم آمیزی فرو رفته که هر از گاهی با خش خش سوسک رو دیوارا شکسته می شه. هواشم کم و بیش خشک و سرد بید و بوی گرد و خاکِ لا فرش مونده به مشام می رسه. هر از گاهی مثه این فیلمای وسترن، یه بادی از ناکجا آبادی می وزه و یه بوته خار از وسط سالن قِل می خوره و اینا.

صحنه ی ششم.
ولدمورت زور می زنه که از بند تکون نخوردن رهایی بیابه. همین طور که داره با مشقت قیافه شو کج و کوله می کنه، عربده می زنه:
- این دیه چه طلسم دهن سرویس کنی ـه! مرلین دسم به ریشت! می تونم! می تونمم!

دامبلدور که داره با آرامش نیگاش می کنه، می گه:
- طلسم نیس خاک تو سر.تصویر کوچک شده


بعد یه مکثی می کنه و ادامه میده:
- تاندونای جاهای حیاتیمونو بریدن گذاشتن تو آفتاب خشک شه. عاقو گویا هر چی چیزِ جادویی تومون بوده م قاطی تاندونا رفته بیرون. دیه کاریش نمی شه کرد. ای بابا.تصویر کوچک شده


ولدمورت هوار می کشه:
- حالا چه خاکی باس به سرمون کنیم؟ یکی بیاد ازین تو درمون بیاره! من نمی خوام تا آخر عمرم تو این وامونده بتمرگم! حالو چرو ریختم چنینه؟ من نمی خوام تا آخر عمرم ریختم چنین باشه که انگار دهنم داره سرویس میشه!

دامبلدور یه نیگای عاقل اندر سفیهی بش می ندازه:
- هاا خو مجبوری. صحنه ی به انتخاب خوانندگان بید.تصویر کوچک شده


بعد با چشاش به جای نامعلومی اشاره می کنه:
- بدبخ، برو سجده ی شکر کن که جای اون نیسی. تا آخر عمرش مجبوره یه جور وسط زمین و هوا باشه که انگار موقع نشستن سر چاه سوسک دیده. یو نو.

و کاملا واضحه که منظورش هریه.

ولدمورت چشاشو به سمت هری می گردونه. هنو چشاش بسته س و گویا هنو در اون حالتی به سر می بره که خود ولدمورت قبل ای که بچه انگشت کنه تو دماغش درش به سر می برده.

صحنه ی آخر.
دوربین با حرکت نامحسوسی به سمت عقب حرکت می کنه؛ به طوری که اول صحنه در یک نمای کلی دیده می شه و بعد پشت صحنه یواش یواش تو کادر ظاهر می شه. بعد، به طرف گوشه ی سمتِ چپ صحنه حرکت می کنه که توضیح صحنه، روی یه قاب فلزی چارگوش حک شده:
تصویر کوچک شده



+همین دیه.
++ با عرض پوزش بابت طولانی شدن پست.

خواهش مینماییم!
زیبا بود تایید گردید!
احتمالا از بچه های قدیمی سایت نیستین؟

گروهبندی و معرفی شخصیت.


هااع... مرسی!
چی عاقو؟ کی عاقو؟ نه والو! مو جدیدم! جدید!


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۶ ۲۰:۰۱:۱۸
ویرایش شده توسط parasite در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۶ ۲۱:۲۴:۴۸

Lying in the gutter, aiming for the moon
Trying to empty out the ocean with a spoon
.Up and up, up and up

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۱۱ سه شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۴

هرپوی کثیفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۳۷ دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۴۲ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
از یونان باستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
نبرد طافت فرسایی در وزارتخانه درحال انجام بود.لرد سیاه و دامبلدور سخت مشغول نبرد با یکدیگر بودند و در طی این نبرد،خسارات زیادی به وزارتخانه وارد شده بود و حتی امکان قدم زدن هم وجود نداشت.البته درحال آن لحظه هیچکدام از خسارات به چشم هیچکس نمی امد چون فکر همگی سخت درگیر نبرد درحال انجام بود و اگر ذهنشان منحرف میشد،ممکن بود تا فاجعه ای پیش آید.

عرق سردی بر روی پیشانی دامبلدور نشسته بود.تام آن کودکی بود که خودش برای اولین بار به سراغش رفت تا توانایی هایش را شکوفا کند و حال شاهد تبدیل شدن آن غنچه ی پراستعداد به یک موجود نفرت انگیز بود.به همین خاطر هم شاید نمی توانست با تمام قدرتش با او مبارزه کند.اما هری دلیلی بود که او را اندکی تکان میداد و باعث میشد تا هرچه در توان دارد را به کار گیرد و با تمام وجود با لرد سیاه مبارزه کند.

داستان تا به اینجای کار بسیار حماسی و جدی ادامه داشت که ناگهان در میان آن صحنه قاراشمیش یک عدد وی از دنیای دیرین دیرین ظاهر می شود و توجه همگی را به خود جلب میکند.
-ای بی خردان.مشغول چه هستید؟باید همچو پست قبلی ام که تایید نشد،با عصایم همچون چماق به سرتان بکوبم تا بلکه ادب شوید.گرچه نرود میخ آهنین در سنگ!

نویسنده این پست سناریوی جدیدی در چنته نداشت.دامبلدور بعد از اتمام سخنان وی،دستی بر پشمکانش کشید و مقداری چشید و گفت:
-یا وی اینجا چه میکنی؟مگر مشغول رهنمود غارنشینان در عصر دیرین دیرین نبودی؟ حال بگذار ما روایت رولینگ را ادامه دهیم.

میرزا ولدی خان نیز از مزاحمت بیجای وی در وسط دوئلش عصبانی شد و وی را آوادا کداورایی فرمود.اما وی پوکرفیسانه به هردویشان نگاه کرد و به گفتارش ادامه داد:
-گوشتان را باید ببرم تا درس ادبی شود برای آیندگان.از سنتان خجالت بکشید.این بچه از شما الگو خواهد گرفت.من اینجایم چون دیرین دیرین دیگر پول درست و حسابی نمی دهند.از این به بعد اینجا پلاس خواهم شد تا بلکه برایمان نون و آبی شود.

اما کسی وی را به جیبوتی خودش هم نگرفت و نبرد را ادامه دادند.درست است که وی نتوانست هرآنچه در آن صحنه اتفاق میوفتد را تغییر بدهد.او یک عدد وی بیشتر نبود.ولی خودش را به زور در مجموعه ی هری پاتر جا کرد و این تازه سرآغاز راهش بود.

آفرین این خیلی بهتر شد.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۴ ۱۸:۵۹:۵۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ دوشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۴

هرپوی کثیفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۳۷ دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۴۲ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
از یونان باستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
دامبلدور الدین و میرزا ولدی خان خبیث مشغول نبردی جان فرسا بودند.درمیان جنگشان،ناگهان یک عدد وی بر آنها ظاهر شد.حضرات لحظه ای متوقف شدند و به وی چشم دوختند.دامبلدور الدین دستی بر پشمکانش کشید و مقداری چشید و گفت: "یا وی اینجا چه میکنی؟مگر مشغول رهنمود غارنشینان در عصر دیرین دیرین نبودندی؟ حال بگذار ما روایت رولینگ را ادامه دهیم."

وی که به دامبلدور قربت بیشتری داشت،عصایش را بالا گرفت و همچون چماقی بر سر او کوفت.اما چون فاصله ی مکانی اش با ولدی خان زیاد بود،تله پورتی جانانه کرد.با قدرت های خارق العاده ش که اصلا معلوم نبود از کجا هم اومده،پس از صحنه آهسته نمودن تصویر و اجرای رقص پای اسکاتلندی،ضربه ای هم به او زد.

میرزا ولدی خان عصبانی شد و وی را آوادا کداورایی فرمود.اما وی پوکرفیسانه به هردویشان نگاه کرد و حکایتی تازه آغاز کرد : "گوشتان باید ببرندی تا درس ادبی شوندی برای آیندگان.از سنتان خجالت بکشیدندی.این بچه از شما الگو گرفتندی.دیرین دیرین هم که دیگه پول درست و حسابی نمی دهندی.از این به بعد اینجا پلاس شدندی تا بلکه نون و آبی شوندی!"

چنین شد که وی نیز به دست اندکاران مجموعه پیوست و همگی شان به خوبی و خوشی تا پایان عمر با هم زندگی کردند.

خب شما یک نظر بندازید به پستای قبلی و تاییدیه هاشون و با پست خودتون مقایسه کنید.پست شما شبیه یه داستانک نیست یا اقلا چیزی که خواننده انتظارشو داره!پست شما بیشتر در ردیف خبر و گزارشه.پس نظر من اینه که برگردی و کمی بیشتر روش کار کنید.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۳ ۲۱:۴۳:۱۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴

آندرومدا بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۷
از جهل تا دانایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 23
آفلاین
راهرو تاریک بود.هری مشوش بود.ناگهان صدای مهیبی شنید...
سرش را به سرعت برگرداند.نفسش را در سینه حبس کرد.او کسی نبود جز...
ولدمورت!
چوبدستی اش را بی اختیار بیرون کشید و با دست لرزانش انرا به سمت مرد رنگ پریده ی مرموز گرفت.
ولدمورت لبخند موذیانه ای برلب داشت.
- ببین کی اینجاست!...هری پاتر!
دردزخم هری شدت گرفت نمیتوانست چیزی راببیند.
ناگهان در میان نگاه های تیره و تار هری،مردی سپید پوش ظاهرشد.
با ظاهر شدن دامبلدور،صدای آپارات دیگری شنیده شد.
هری سرش را برگرداند.ولدمورت غیب شده بود.اینکه ترسیده بود عاقلانه نبود اما هری و دامبلدور خوب میدانستند که او همانجاست.
تنها نقشه ای دیگر بر سر دارد.
دامبلدورانگارچیزی راحس کرد به سرعت چوب دستیش راکشیدوبرگشت.
ولدمورت باهمان لبخندموذیانه نگاهی به دامبلدوروهری انداخت.
- دامبلدور!تعجب میکنم که چرا اینجا اومدی...بذار خودش مبارزه کنه!
- میبینم هنوزم که هنوزه متوجه نشدی که منو نمیتونی فریب بدی تام!
نگاه ولدمورت خشمگین و سرد تر شد.
-من خیلی وقته تام نیستم!
نگاه لرد خطرناک بود.غافل شدن دامبلدور از لرد به لحظه ای نکشید که ناگهان طلسمی سبز رنگ درست از بیخ گوش هری رد شد.
دامبلدور فریاد زد:
فرار کن هری!پناه بگیر!
هنوز جمله اش به پایان نرسیده بود که مجبور شد بارانی از طلسم های پیاپی ولدمورت را که به سمتش می امد خنثی کند.
مبارزه وکشمکش بینشان شدت گرفت.دامبلدور طلسم سبز رنگ قدرت مندی را به سمت ولدمورت فرستاد.
اما گویی سلاح او قدرتمند تر بود.
پیش از انکه طلسم به لرد برخوردکند،او سپری را ظاهر کرد و طلسم با برخورد به سپر،از ان منحرف شد و درحالی که به شکل ماری در امده بود به سمت دامبلدور روانه شد.
هری به خودش آمد...نمیتوانست بنشیند و نگاه کند.به سختی از جا برخواست.از میان انبوه مجسمه های شکسته ای که بر زمین ریخته بودند،چوبش راسمت ولدمورت گرفت.
استیوپفای!
طلسم به ولدمورت برخورد نکرد اما اورا متوجه خود ساخت.
در این میان که دامبلدور سرگرم دور کردن طلسم مار افعی سبز رنگ بود،ولدمورت ازاین فرصت استفاده کرده و چوبدستی خود را به سمت هری گرفت.
اما در همان لحظه صدا هایی شنیده شد و چشم هری به کارمندان وزارت افتاد که ظاهر شدند.وضعیت شوک اوری بود.
پیش از انکه کسی بفهمد چه اتفاقی افتاده،بعدازصدای شکستگی شیشه سکوت همه جای تالاررافراگرفت.
دامبلدور برزمین افتاده بود...هری به سرعت به سمتش رفت گفت:
فرارکرد
دامبلدوردرهمان حال گفت:
شکست بدی بوداینبارباقدرت بیشتری برمیگرده

متن خوبی بودمهمترین ویژگی نوشته شما اینه که بین دیالوگ و فضا سازیاتون تعادل برقراره و این ویژگی خیلی خوبیه.با این وصف یک سری ایرادات تو نوشته تون دیده میشه از جمله عدم علاقه به اینتر!

کمی ابتدای پستتون مبهم شروع شد که البته در ادامه تونستین تا حدی این ابهام رو برطرف کنید.یادتون باشه طوری بنویسید که انگار خواننده شما از هیچی خبر نداره و این وظیفه شماست که کاملا به موضوع و سوژه اگاهش کنید.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۹ ۲۰:۱۲:۰۹
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۹ ۲۰:۱۳:۴۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۴

آنتیوس پورالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۰:۵۰ سه شنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
لرد ولدمورت : آوادا کداورا !!!
هری : اکسپلیارموس !!!
...
این جا همون جایی بود که همه فکر می کردند همه چیز تمام شد .
...
لرد ولدمورت : آنها خیال می کنند که با هوش تر و قدرتمند تر از ما هستند ، اما چه زیبا و دل انگیز است وقتی که بدانند زمان و دوران خوش حالیشان به سر رسیده است .
ایگنوتیوس : ارباب ، نقشه خاصی در سر دارید ؟
لرد ولدمورت : البته ایگنوتیوس ، من همیشه نقشه دومی در سر دارم و اگر شکست خورد نقشه سوم و همینطور چهارم و پنجم . زمانی که آنها خیال می کنند من را شکست داده اند و در حال عزاداری برای مرده هایشان و شادی برای پیروزیشان هستند ، ما وارد می شویم و تک تکشان را نابود می کنیم و آن بهترین زمان برای دیدن زجر و عذاب آنهاست . زمانی که سقف ها فرو میریزند و زمین به لرزه می افتد ، زمانی که استخوان های پوچ بی ارزششان از حالت جامد مانند خود ، به تکه ورق هایی به سبکی هوا تبدیل می شود ، درست مانند زمانی خیال می کردند من را نابود کردند .
ایگنوتیوس : درست است ارباب ، اما فکر کنم یک نکته را فراموش کردید ، بدون هیچ ارتشی چگونه میخواهید همه آنها را از بین ببرید ؟ ما بعد از آخرین نبرد تعدادمان خیلی کم شده است .
لرد ولدمورت : ها ها ها ... ایگنوتیوس...دقیقا اینجاست که فرق بین ما و تو پدیدار می شود ، بنظر می رسد که تو به حرف های ما دقت نکردی ، همانطور که گفتم ، همیشه نقشه جایگزینی وجود دارد . ارتش اصلی ما بسیار فرا تر از آن چیزیست که امروز دیدی ، آن ها فقط قربانیانی بودند که خود باور داشتند تنها ارتش ما هستند ، دو حالت وجود داشت ، امکان این که آنها در نبرد پیروز شوند و یا این که شکست بخورند ، که در صورت شکست ، همه خیال می کردند پایان کار ما رسیده ، در حالی که ما تازه کار را شروع کرده ایم ، و برای این که آنها باور کنند در این نبرد پیروز شده اند ، قربانی کردن و شکست لازم بود . البته بدلمان کارش را به خوبی انجام داد .
ایگنوتیوس : منظورتان این است که شما از این که همه آنها شکست می خوردند خبر داشتید ؟؟ و باز هم گذاشتید آن ها بروند ؟؟
لرد ولدمورت : ایگنوتیوس ، اگر میخواهی فرمانده موفقی باشی لازم است کار هایی را بکنی که بر خلاف میل و عقایدت است . بگذریم...الان زمان این است که قدرت واقعی را ببینی .

و با پرتاب طلسمی به آسمان ، مرگخواران سوار بر جارو های پرنده از پشت ابر ها پدیدار گشتند و همه به یک سمت می رفتند ، تالار اصلی هاگوارتز...

هوم...خب کمی داستان مبهم بود.یعنی چیزی نبود که توقع داشتم در مورد اخرین تصویر نوشته بشه.کاش مشخص میکردین با توجه به اون نوشتین یا یه صحنه ای ازش توصیف میکردین تا متوجه شم بالاخره در مورد اخرین تصویر کارگاه نوشتین یا نه!الان کلا همه چیز در هم برهم شد!

کمی با اینتر مهربان باشید چرا انقدر نوشته های شما درهمه؟!بین بندها و دیالوگ ها اینتر بزنید.اینتر به زیبایی نوشته شما کمک میکنه و ظاهر پستو مرتب نشون میده.

خب الان چه کنیم؟تایید میکنیم!

گروهبندی
و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۹ ۱۹:۵۷:۱۷

Iam your Nightmare


تصویر کوچک شده



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۴

3813


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۷ دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۶:۵۷ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
_ هری برو...
_ نه پرفسور...امکان نداره من شما روتنهابذارم...
_ هری توبایداین کارروبکنی...
_ امکان نداره پرفسور...
_ هری توبایدبری...جونت نبایدبه خاطریه پیرمردخرفتی مثل من به خطربیوفته...
به کلمه ی خرفت لبخندروی صورتش شکل گرفت.ادامه داد:
هری امیداین مردم به توست...به تصمیمات تو...به تک تک کارهایی که انجم میدی...نبایداین مردم روبه ناامیدی وتباهی بکشونی...
بادیدن چهره ی هری به این پی بردکه این پسرکمی راضی شده...
_ پرفسور...من...من...نمی تونم...نمی دونم چه طوری بگم...
پرفسوردامبلدورپیراوراراحت کرد:هری تو میری وبه مردم کمک می کنی تاازاین مبارزه دوربمونن...
_ ولی پرفسور...
امادامبلدورباریش نقره فامش دورشد...
روبه حریف سیاه پوش وقدرت مندخودایستاد،تشعشعات قدرت ازان درامی شدبه خوبی احساس کرد...
باصدای بلندگفت:اه...تامی...شاگردقدیمی...دوباره به هم رسیدیم...استادپیرتوالان پیش روی توست...
ولدمورت باصدای سردترازهمیشه شروع به سخن گفتن کرد:
دامبلدورپیر...هنگام مرگ توفرارسیده...بهتره باشاگردخودت خداحافظی کنی...مطمئناتویکی ازبهترین مرگ خواران من می شدی اماتویه احمقی...
وباصدای فریادمانندی به زبان پارسل گفت:توحق نداری منوبااسم یه ماگل کثیف صدابزنی...
دامبلدورگفت:تام مارلوریدل،من همیشه می تونم توروبه اسم بچه گیت صدابزنم...چون توهمیشه شاگردبودی وخواهی ماند...
ولدمورت طلسم سیاهی به سمت دامبلدورفرستاد،اماان پیرخردمندبایک حرکت نرم چوب دستی طلسم رودفع کرد.
دامبلدور:تام توهیچ وقت به حرف های من گوش ندادی...همیشه چیزی برای اموختن هست وماهمه جزاندکی نمی دونیم...
ولدمورت قهقه ی شیطانی ای زد:پیرخرفت من به میراث جدم دستیابی پیداکردم الان اگه اون مرلین شماهم بیادنمی تونه جلوی منو بگیره...
دراین هنگام هیچ کس متوجه نشدکه پسری باموهای خرمایی به سمت هری میرفت،باحرکتی نرم هری رابیهوش کردوطلسم قفل بدن روبرای احتیاط روی ان گذاشت وبعددرحالی که هری راروی دوشش گذاشته بودبیرون میرودوباخودمی گوید:این طوری بهترشد.
درهمین هنگام صدایی به گوش رسید:کسی اسمی ازمن اورد؟
نگاه های خیره به سمت پیرمردبرگشت.پیرمردی باریشی نقره فام ترازدامبلدوروعاقل تر.پیرمردگلویش راصاف کرد: من مرلین هستم...به نظرم کسی منوصدازد،اه...البوسرفیق قدیمی اینجاچه میکنی؟
ونگاهش رابه سویی ولدمورت که خشک شده بودگرداند.ولدمورت انتظارهرچیزی راداشت غیرازاین!مرلین کبیرانجابود!
بدون فکرهمان لحظه اپارات کردودرپی اومرگ خوارانش...
وقتی سالن ازمرگ خواران خالی شددومردفرزانه نگاهی به هم انداختندولبخندزدند.درهمان لحظه پیرمردی که مرلین نام داشت چرخی به دورخودزدوتبدیل شدبه پسری باموهای خرمایی...
پسربالبخندگفت:فکرنمی کردم این لردولدمورت انقدرترسو باشه!

داستان خوبی بود.با اینهمه یه سری ایراداتی توش هست.مثلا علت این سه نقطه چیه؟مرتب از سه نقطه استفاده کردن روی نوشته شما تاثیر میذاره.خاطرتون باشه که از سه نقطه برای نشون دادن حالت وقف و سکون استفاده میشه و تو نوشته شما خیلی جاها به اشتباه به کار رفته.

چرا با اینتر قهرید؟!بین بندها و دیالوگ هاتون فاصله بندازید تا نوشته مرتب تر و قابل خوندن تر بشه.وقتی نوشته تا این حد درهم باشه خوندنش برای خواننده سخت میشه و عوض اینکه روی داستان تمرکز کنه بیشتر تمرکزش میره رو اینکه جمله هارو از هم جدا کنه و تشخیص بده.

سوژه رو خیلی سریع پیش بردین.برای همین بعضی از قسمت ها مبهم باقی موندن.ورود مرلین خیلی ناگهانی و بی مقدمه شد.لازم بود بیشتر بهش پرداخته بشه تا خواننده بتونه این ورود ناگهانی رو به خوبی جذب و هضم کنه.ابتدای داستان هم همینطور.صحبت بین دامبلدور و هری.اگر نمیدونستم موضوع عکس در مورد چیه مطمئنا فکر میکردم تو فضا و مکان دیگه ای دارن انقدر با آسودگی حرف میزنن اونم وقتی که میدونن چند قدم اونورتر یه ولدمورت نامی وایساده!

صحبت بین دامبلدور و ولدمورت هم بیش از حد حماسی نوشته شده و همین یه اثر دافعه روی خواننده داره.احساسی و حماسی نوشتن خوبه ولی مثل نمک برای غذا میمونه وقتی بیش از حد باشه اثر منفی میذاره.همینطور صحبت های دامبلدور در مورد هری.درسته اون باور داشت که هری میتونه به جامعه جادویی کمک کنه ولی اینکه اونو در حد یه اسطوره تصور کنه باز همون اثر منفی رو که عرض کردم داره.
هرچند من تصور میکنم ورودتون به ایفا بیشتر میتونه کمک کنه ایراداتو برطرف کنید.پس...

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۱ ۱۹:۲۹:۳۲

کسی به ماشک داره؟معلومه نه
کسی به مشک داره؟معلومه نه
کسی به ماشک داره؟اگه داره به درک







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.