( پست پایانی)
-دیگه دیر شده! همه رو پرت کردیم پایین! هیچی هم برای تو نموند. اینم آخریش...یک پرتاب سه امتیازی! بگیر که اومد!
ولی دلیل فریاد "نه!" کمبود مشنگ پرتابی نبود...رهبر مستعد متوجه شده بود که جاروی بزرگ حتی با سبک شدن هم صاف نشده و همچنان به سرعت به طرف زمین در حرکت است.
-ملت...فکر می کنم بمیریم! متانت خودتونو حفظ کنین.
-معجون rest in peace بدم بهتون؟
هواپیما لحظه به لحظه به زمین نزدیک تر می شد و مرگخوارانی که تا چند دقیقه از پرتاب مشنگ ذوق زده شده بودند، حالا دو دستی بر سر خود می زدند که چرا این دم آخری بار گناهانشان را سنگین کرده اند.
رهبر مستعد فکر کرد...باید راهی برای نجات پیدا می کرد. لرد سیاه بیخودی به او لقب مستعد نداده بود که!
-یافتم! همه با هم تا پنج بشمرین و طلسم یویو رو اجرا کنین.
یک...دو...سه...روستایی تا همینجا خونده بود. روستایی چه کرد؟ روستایی مرد؟ به روستایی امکانات تحصیل ره دادند و روستایی رد کرد؟ ندادن که.
در حین سخنرانی باروفیو بقیه مرگخواران تا شماره پنج شمرده و طلسم هایشان را اجرا کرده بودند. درست در لحظه برخورد هواپیما به زمین به شکل یویو به هوا بلند شدند و از انفجار جان سالم به در بردند.
ولی روستایی به در نبرد.. روستایی در آتش سوخت و کباب شد و نابود شد و هیچ کسی هم برای نجاتش نرفت. حتی یک تار مو ازش باقی نماند. استخوان هایش هم خاکستر شد!
بقیه مرگخوارانی که بلد بودند تا پنج بشمرن با از بین رفتن تاثیر طلسم و دور شدن از محل انفجار روی زمین پهن شدند.
-آخیشششش! داشتیم می مردیم ها. عجب انفجاری بود. زد دیوار آزکابان رو داغون کرد.
آریانا دست به کمر زده از محل اتفجار خارج شد!
-بله...زندان دولت رو تخریب کردین! ارباب رو شکر کنین که آسیبی به دیوار داخلی نزدین وگرنه الان همه خلافکاران و جنایتکاران و پلیدان آزاد شده بودن...که البته الان که فکر می کنم می بینم زیاد هم بد نیست!
درست در همین لحظات بود که مرگخواران به یاد آوردند که چوب دستی نداشتند!
-ما چطوری طلسمه رو اجرا کردیم ؟
آریانا چوب دستی اش را که هنوز از نوک آن دود بلند می شد فوت کرد و در جیبش گذاشت.
-شما نکردین...من کردم! به تک تکتون اکسپلیارموس زدم.
-پس باروفیو چرا سوخت و مرد و نابود شد؟
-من چه می دونم...من رو همه اجرا کردم. اون جوگیر بود. مرد.
مرگخواران ذوق زده از رسیدن به مقصد به طرف آریانا دویده واو را در آغوش گرفته و روی دست بلند کرده و تظاهرات کردند. بعد از ابراز احساسات آریانا را روی محل امنی نصب کرده و شروع به صحبت کردند.
-ما کلی راه اومدیم تا به اینجا رسیدیم!
-مرگخوارا رو آزاد کن!
-سریع...در سه سوت!
-عمرا! من اینجا مسئولم. امنیت این زندان به من سپرده شده و زندانی زندانیه. فرقی نمی کنه که مرگخواره یا آلبوس دامبلدور.
آریانا جمله آخر را گفت و با جدیت اخم هایش را در هم کشید.
-ولی این دستور اربابه. ارباب فرمودن یارانشون باید آزاد بشن.
-خب...پس موضوع عوض می شه. اگه ارباب خواستن دیگه من مسئول نیستم و زندانی زندانی نیست و برام فرقی می کنه که زندانی مرگخواره یا آلبوس دامبلدور!
-پس آزادشون می کنی
-هرگز!
-گفتی می کنی که...ارباب دستور دادن!
-اگه ارباب دستور دادن باید اجرا بشه.
-پس آزادن؟
-حرفشم نزنین!
-یکی اینو بکشه!
مرگخواران که چوب دستی نداشتند دست هایشان را برای خفه کردن آریانا جلو گرفتند و محاصره اش کردند. آریانا چوب دستی داشت...ولی تعداد مرگخواران زیاد بود.
-هی...آروم باشین. خب منم درک کنین. بین این وظیفه و اون وظیفه گیر کردم! البته الان که با این قیافه های داغون دارین بهم نزدیک می شین یهو متوجه شدم وظیفه مرگخواریم مهمه. بیایین دربارش حرف بزنیم. ما می تونیم به توافق برسیم! نیا جلو...اکسپلیارموس می زنما.
درست در لحظه ای که مرگخواران به آریانا رسیده بودند دیوانه سازی پرواز کنان به حلقه محاصره پیوست و همه مرگخواران را به یاد بدبختی ها و غصه هایشان انداخت و مرلین را شکر که رودولف در آن لحظه غایب بود. وگرنه معلوم نبود لرد سیاه فردای آن روز با چه حجمی از غر مواجه می شد.
دیوانه ساز به آریانا نزدیک شد و پچ پچ کرد. چهره آریانا از هم باز شد و دیوانه ساز را مرخص کرد.
-خب...من الان احساس مرگخواری کردم و احساس کردم حرف حرف اربابه. لازم نیست منو خفه کنین. مقداری از دستور ارباب اجرا می شه.
دای که هنور تحت تاثیر دیوانه ساز، به عوارض بیماری کم خونی فکر می کرد پرسید: یعنی چی مقداری؟
آریانا: خب...یعنی یکیشونوالان آزاد می کنم...یکی رو هم یه روز دیگه آزاد می کنم که ارباب خوشحال تر بشن. هیچ ربطی هم به
دستوری که از وزارتخونه رسید نداره. من می خوام ارباب رو غافلگیر کنم!
مرگخواران احساس یاس و ناامیدی و بدبختی و فلاکت می کردند و مایل بودند هر چه زودتر از آزکابان دور شوند. قبل از این که آریانا خسارت دیوار خراب شده را از آنها طلب کند.
-چند تا جارو به ما قرض می دی باهاش برگردیم خانه ریدل؟
-آپارات کنین خب!
-نمی شه که. اینجا منطقه ممنوعه اس.
-نه بابا...توی آزکابان ممنوعه. تا دم درش که ممنوع نیست. ما هر روز همینجوری میاییم خب.
مرگخواران بیش از پیش احساس بدبختی و فلاکت کردند! تا حدی که آرزو کردند همراه باروفیو خاکستر شده بودند.
صدای فریاد خوشحالی آیلین از پشت دیوار های آزکابان به گوش می رسید.
پایان