خلاصه: به دستور وزارت خانه، خون اشام ها خودشان گروهی جدا از چهار گروه اصلی تشکیل داده و در هاگوارتز مشغول به تحصیل هستند ولی به دلیل اشتها و خشونت زیادشان، بقیه ی هاگوارتز نمیتوانند با ان ها کنار بیایند، پس تصمیم میگیرند که ان ها را بیرون بیاندازند. برای اینکار هرمیون کتابی قدیمی در مورد خون اشام ها پیدا کرده اما یک پسر دیگر هم ان کتاب را میبیند. حالا دانش اموزان ان پسر را در اتاقی زندانی کرده اند تا بفهمند که او هم خون اشام است یا نه؟
تق تق تق هرمیون با شنیدن صدای در از پسر مضنون به خون اشام بودن فاصله گرفت و به سمت در برگشت.
-گرفتنمون.
-حتما خون اشامان! فهمیدن دوستشونو گرفتیم. الان تیکه پارمون میکنن. همش تقصیر توعه هرمیون.
پاقو تلسکوپ املیا را در سر او شکاند.
-آــــــــی چیکار میکنی جسیکا؟ پس میخواستی چیکار کنم. ممکن بود بره و نقشه مون و لو بده.
تق تق تق-ولی پس چرا اول در میزنن ؟
-معلومه دیگه چون خون اشاما نمیتونن بدون اجازه وارد بشن. هیشکی هیچی نگه.
-کی هستی؟ بیا تو.
بقیه رنگ صورتشان بنفش شد و به سمت صدا برگشتند. آملیا به سمت شخص گوینده رفت و او را زیر باد کتک گرفت.
-مگه نشنیدی گفت هیشکی هیچی نگه! ها؟ نشنیدی؟
و گردن گیبن را محکم گرفت و تکان داد. گیبن خودش را از دست املیا خلاص کرد و به سمت دیگر اتاق رفت.
-خب در میزدن.
-
-چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟
با صدای جیــــــــــــر، در که نشان از باز شدن ارام ان میداد. همه نگاه ها به سمت در برگشت.
هری سریع در بغل هرمیون پرید و رون هم پشت هرمیون قایم شد. بقیه هم پشت هاگرید قایم شدند. دست و پای هاگرید هم میلرزید. ولی مطمئنا به دلیل ترس از خون اشام ها نبود.
-گوشنمه! نمیدونم اخرین باری که یه چیزی خوردم چی بود؟
باز شدن کامل در مهلت نگاه پوکر فیسآنه به هاگر را نداد و همه ی نفس ها در سینه حبس شد.
-درود.
-پروفــــــــســـــــــورررررر؟
-فرزندان نور، صد دفعه گفتم اول سلام کنید. خب اینجا چیکار میکردین؟
همه هاج و واج به دامبلدور زل زده بودند. هرمیون هری را پایین انداخت و جلوی دامبلدور رفت.
-پروفسور. ما یکی از خون اشام هارو گرفتیم. یه کتاب هم پیدا کردیم. میتونم از روش، اون کتاب استفاده کنیم و خون اشام هارو از هاگوارتز بندازیم بیرون.
-کدوم خون اشام؟
رون و هری از جلوی میز کنار رفتند تا دامبلدور فرد بسته شده به میز را ببیند و دامبلدور بلافاصله بالای سر او رفت.
-به به فرزند روشنایی! چرا به میز بسته شدی؟ چه قدرم سیفید میفیدی. از دراکو هم سفید تری.
-پروفسور؟
-آه. بله میگفتم. تو....
و نگاهش به علامت اسلیترین روی لباس پسر افتاد.
-هرمیون. فرزندم از کجا میدونی خون اشامه؟
با گفتن این حرف همه ی نگاه ها به سمت هرمیون برگشت.
-اینکه کاری نداره پروفسور. شما با شمشیر گریفیندور روی دستش خط بندازید. اگه خوب بشه ینی خون اشامه.
رون شمشیر گریفیندور را از ناکجایش بیرون کشید و تحویل دامبلدور داد.
-فرزندم اینکار درست نیست. روش دیگه ای نیست؟
-نه پروفسور . سیر که نداریم. این نقره ی گردنبند هم به نظر تقلبیه. این تنها راهه.
دامبلدور اب دهانش را قورت داد و نزدیک پسر رفت. چشم هایش را بست و شیمشیر را به دست پسر نزدیک کرد.
-نهههههه. توروخدا اینکارو نکن.
دامبلدور دستش را عقب کشید.
-
-چی شد پروفسور؟
-مگه نمیبینی میگه نکن. ما نمیتونیم.
-پروفسور ما مجبوریم.
برای بار دوم دامبلدور چشم هایش را بست و شمشیر را به دست پسر نزدیک کرد.
-نههههههه نکن اینکارو با من.
-
پروفسور؟
-باشه.
این حرکت چند بار دیگه هم تکرار شد و اخر سر دامبلدور شمشیر را انداخت.
-این اصلا درست نیست. یه چیزایی در مورد کتاب گفتی. بیا با اون شروع کنیم. این بنده ی روشنایی هم که اینجا بستس کاری نمیتونه بکنه.