خلاصه:
مرگخوارا روحی رو دستگیر کردن و باید اونو شکنجه کنن. ولی شکنجه کردن روح کار ساده ای نیست! تصمیم می گیرن روح رو به نوبت وارد بدن مرگخوارا بکنن و به تناسب شخصیتی که روح توشه شکنجه اش بدن.
روح اول وارد بدن دلفی می شه. ولی خیلی زود خسته می شه و از اون جا به بدن لرد سیاه منتقل و بعد از مقداری آزار و اذیت، از بدن لرد هم خارج می شه و رودولف رو تسخیر می کنه. بعد از شکنجه رودولف، روح از بدن رودولف هم خارج میشه و در حال فرار از در بود که به اسنیپ که درحال ورود به اتاق بوده برخورد میکنه. مرگخوارا به خیال اینکه روح این بار اسنیپ رو تسخیر کرده تصمیم میگیرن با شستن موهاش شکنجه اش کنند...
____________________________________________
مرگخواران بدون توجه به تقلاهای اسنیپ، منتظر بازگشت آرسینوس ماندند. طولی نکشید که آرسینوس با ظرف حاوی جوهرنمک بازگشت و آنرا به دست بلاتریکس سپرد.
اسنیپ که این بار خطر را جدی تر از همیشه احساس میکرد، تلاش های آخر خود را نیز به کار گرفت.
_ نــه... برو عقب بلا! جلو نیا! دِ میگم نیا!
به ریش مرلین قسم اشتباه گرفتین! من اصن تسخیر نشدم! خب من اگه تسخیر شده بودم نباید خودم روحُ احساسش میکردم؟! آخه من هیچ احساس تسخیر شدگی ندارم! روحی در بدن من نیست! باور کنین!
بلاتریکس با شنیدن حرف های اسنیپ از پیش روی به سمت او منصرف شد.
_ احساسش نمی کنی؟
_ نه...
گویا حرفهای اسنیپ آرام آرام داشت در مرگخواران اثر میکرد و آنها را به فکر فرو میبرد. هرکس در ذهن خود سعی داشت تا لحظه ورود روح به جسم اسنیپ را به خاطر آورد. ولی تصویر واضحی در ذهن آنان مجسم نمی شد. همه دیده بودند که روح به سمت در رفته بود و اسنیپ نیز در همان حین به اتاق وارد شده بود. همین. در این میان نگاه هایی آکنده از شک و تردید در میان آنها رد و بدل می شد.
اسنیپ که تاثیر حرف هایش روی مرگخواران را می دید، به خیال اینکه از مخمصه رهایی یافته است نفس آسوده ای کشید. ولی عمر این آسودگی تنها به اندازه همان یک نفس بود!
_ شایدم... شایدم داری دروغ میگی! تو همیشه بهترین دروغگو بین همه ما بودی...
بلاتریکس این ها را گفت و با لبخند شیطانی اش به اسنیپ نزدیک شد.
سایر مرگخواران نیز با او موافق بودند. و هیچکس به این موضوع که شاید اسنیپ این بار حقیقت را میگفت و روح واقعا در بدن کسی دیگر از آن جمع حضور داشت و در واقع این روح بود که آن جمع را شکنجه و بازی میداد، نه آنها را روح را، توجهی نداشت!
اسنیپ خواست برای بار آخر آنها را از اینکار پشمان کند ولی دیگر کار از کار گذشته بود و بلاتریکس تمامی محتویات ظرف را روی سر او ریخته بود.
چند دقیقه بعد:_ قاعدتا نباید اینجوری میشد!
_ شبیه ارباب شد که!
_ کروشیو! کی بود اینو گفت؟ چطور جرات کرد؟؟ هر کچلی که ارباب نمیشه!
مرگخواران با چشمانی از تعجب گشاد شده به سر اسنیپ که دیگر نه تنها آثاری از چربی و روغن های جلادهنده ی مو روی آن نبود، بلکه دیگر آثاری از مو نیز روی آن نمایان نبود، نگاه می کردند! اسنیپ از عمق ضایعه وارده مانند مجسمه مات و مبهوت شده بود و کوچکترین آثاری از حیات از خود نشان نمی داد.
در همان هنگام ولدمورت وارد اتاق شد و بی توجه به جو سنگین اتاق شروع به صحبت کردن نمود.
_ هکتور! باز چی توی غذای نجینی ما ریختی؟ ما صد دفعه به تو نگفتیم نمیخوایم تو معجون تقویتی به دختر ما بدی؟! معلوم نیست چی بوده... اصن این نجینی، نجینی ما نیست. رفتاراش عجیب شده... تا الان هشت مرتبه ما رو نیش زده
انگار جنی شده اصن! ... آخ... این چی بود چشم مارو زد! کی نورافکن روشن کرده این وسط؟!
منظور ولدمورت از نورافکن، سر بی مو و براق اسنیپ بود که بازتاب نورهای اتاق آن را نورانی کرده بودند. در همان هنگام بود که واقعیت چون سر بی موی اسنیپ بر همگان روشن شد! این بار اسنیپ حقیقت را گفته بود!