- امکان نداره! امتیاز اون نمیتونه از من بیشتر باشه!
به دختری که گوشه اتاق را بر انداز میکرد، اشاره کرد.
- امکان داره اصلا اون نفر سوم بشه و من پنجم؟! رول من خیلی خلاقانه تر بود! انصاف نیست!
دورا نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی دید هیچکدام از داورها، به حرفش اعتنایی نکردند، سرش را بالا گرفت و با اخم، قدم های خشک به سمت در رفت؛ اما قبل از رفتن، وردی را به سمت آملیای گوشه اتاق، روانه کرد. هرچه نباشد، بعد از یک عالمه داد و بیداد، یک سرگرمی نیاز است!
-----------
_ خعب بزار بببینم عشقم... سوژه که باحال بود! همه چیزو هم رعایت کرده بودم... پس چراااا؟ بزار ببینم اون دختره قبلش رفته بود مرلینگاه؟ نکنه رفته اونجا طلسمی چیزی خونده نمرش از من بیشتر شده؟ هاااا صد در صد همینه باید برم مرلینگاه بلکه دوای دردم بشه... من بایددد نمرمو بیشتر از گربه کنم! نشونت میدم.
دورا شال و کلاه کرده به سمت مرلینگاه راه افتاد.
_ نکنه الانم اونجا باشه؟ بعد منو ببینه؟ مرلینگاه هم که کوچیکه پس لابد همو میبینیم. بزار باید یواشکی برم داخل. هیچکس نباید منو ببینه!
دورا از کنج دیوار داخل مرلینگاه را نگاه کرد. به نظر میآمد در آن ساعت کسی آنجا نبود.
وقتی خیالش از خالی بودن مرلینگاه راحت شد، به سرعت وارد شد و روی کف چوبی نشست. سپس مشغول التماس شد.
_ مرلین بزرگ! تو که انقدر بزرگی که برات مرلینگاه ساختن! خداییش تو بگو انصافه که تو باعث بشی آملیا سوم بشه من پنجم بشم؟
همان لحظه به اذن مرلین، ندایی در سر تا سر مرلینگاه پیچید:
_ انصاف است. تو در تمام عمرت لحظهای به من نیندیشیدی. این نخستین بارت است که به مرلینگاه میایی. اما به جای تو آملیا روزهای قبل از امتحانش را همیشه در مرلینگاه، این مکان با صفا گذرانیده است. با این حال کائنات و من هیچ دستی در این ماجرا نداشتهایم. تو، ای فرزند مکان مارا، آرامش گاهم را کوچک خواندی... زودتر مرلینگاه مرا ترک بگو و دیگر تا وقتی نور محبت را در قلبت بازنیافتهای در آن حاضر مشو!
دورا پااز دست درازتر از مرلینگاه بیرون امد و به تالار هافل برگشت.
_ اژدهات غرق شده که اینجوری ماتم گرفتی دورا؟
_ چقدر بامزهای تو!
_ الان انقدر خوشحالم که میتونم بدون جادو پرواز کنم!
_ منم الان انقدر خوشحالم که میتونم روحتو به سمت آسمون پرواز بدم!
_ همه میرن مرلینگاه آرامش بگیرن دوست ما رفته، یه چیزی بدتر از قبلیش شده!
دورا بی توجه به او به سمت تختش رفت و رو به سقف شروع به فکر کردن به عوامل دیگر کرد.
_ خعب ببین دورا، اگر مسئله مرلینی و اینا نیست، پستت هم خوب بوده، طلسمی هم در کار نبوده، پس کاره داوراست! ولی دلیلی نداره که بخوان نمره منو نسبت به اون کمتر بدن! مگر اینکه یکی اونارو مجبور کرده باشه... همممم یه چیزایی ممکنه درست جور در بیاد...
فلش بک_ پیست پیست، آملیا!
_ با منی؟
_ نه عزیزم با ارواح و ستارگان میحرفم!
_ ستارهها؟
_ وااای خدا با خودتم آملیا بیا اینجا! اینو ببین: ده روز وقت داشتین. یک ثانیه هم تمدید نمیشه. ستاره ها هم هرچی گفتن، بگن!
شاید آملیا میتونست جمله اول و دوم رو هضم کنه، ولی سومی؟ عمرا!
_ کی اینو گفته؟ مشکلش با ستارهها چی بوده؟
_ دامبلدور عزیزت!
من فقط ازش خواستم یک روز تمدیدش بکنه! یادته بخاطر برف بازی چه سرمایی خوردم؟ ولی اون حاضر نشد به هیچ قیمتی یه روز تمدیدش کنه!
آملیا انگشتانش را که دور تلسکوپش حلقه شده بود فشرد و از جا برخاست! به نظرش پروفسوری که چنین چیزی میگفت باید برکنار میشد.
پایان فلش بک_ همینه! خود خودشه. من مطمئنم کار دامبلدوره... اون اصلا هم یه پیرمرد خوب و مهربون نیست. فقط یه بازیگر بدجنسه میدونم میدونم وگرنه یه روز تمدیدش میکرد! شاید، شایدم دامبلدور واقعی رو دزدین و این بدلشه! وگرنه غیر ممکنه یه دامبلدور انقدر بوی بدجنسی بده! باید از ته توی کار سر در بیارم. باید نمرمو پس بگیرم. میخام این دستای پشت پردرو رو کنم.
_ نگاه کن دورا جون حتما همینه! غیر از این چیز دیگهای نمیتونه باشه! آملیا جای دامبلدور رو نگرفت ولی سوم شد. تو بازیرو بردی ولی پنجم شدی... دامبلدور برای اینکه اون همه مقامو از دست نده به آملیا قول داده که از من بالاتر میشه! تازشم نقشه کشیدن که آملیا هی بره مرلینگاه دعا کنه تا من از مسئله اصلی منحرف بشم.
_ دورا، یه ساعته رفتی تو دستشویی! چکار میکنی؟ با کی حرف میزنی اونجا؟
_ من حرف نزدم که! دارم آهنگ گوش میدم!
سپس با خودش گفت:
_ نمیزارن آدم دو دیقه با خودش خلوت کنه!
من نمرمو هر جور شده پس میگیرم!
بعد سریع از دستشویی بیرون آمد تا املاین دست از سرش بردارد.
---------
به در عجیب دفتر دامبلدور نگاه کرد. با تردید دستش را بالا آورد و تقهای به در زد.
_ بفرمایید.
وارد اتاق شد و نگاهش را به دامبلدور دوخت. برای بار هزارم از اینکه نمیتوانست ذهن دامبلدور را بخواند، زیر لب غر غر کرد.
_ اومدم نمرمو پس بدید!
_ من نمره ندادم. داورا نمرههاتونو میدن، در واقع نمررو گرفتی؛ میدونی که؟
_ ببینید، من میدونم که شما از من بدتون میاد ولی واقعا دلتون میاد؟ من به این نازی؟
_ گربه بودن اصلا بهت نمیاد!
_ اصلا من قهرم!
همان لحظه لیسا سرش را از ناکجا آباد وارد اتاق کرد و گفت:
_ دورااا؟ قهر میکنی؟ قهرم!
این دیگر آخرین سلاح دورا بود:
تهدید!
_ اصلا به مک گونگال میگم که گلرت رو دوس داشتید!
_ خب خب، دوشیزهی جوان! شاید باید یکم با هم دیگه بیشتر وقت بگذرونیم!
_ اصلا لازم به وقت گذرونی نیست. فقط نمره منو بدید.
دامبلدور به فکر فرو رفت.
_ اگر بخوام نمرشو عوض کنم که اون همه گالیونو ریختم دور! تازه کلی گالیون هم باید خرجشون کنم تا حاضر شن نتیجرو عوض کنن...
دورا هم تلاش کرد تا دهنشو بسته نگه داره تا دامبلدور خوب فکراشو بکنه. ده دقیقه بعد بیحوصله شروع به تکان پایش شد... نیم ساعت گذشته بود ولی دامبلدور هنوز ساکت بود. دورا با دستش روی پای دیگرش ضرب گرفت. بالاخره دامبلدور بعد از این همه سکوت به حرف اومد.
_ دوشیزه ویلیامز، بیا یه معامله بکنیم.
_ اگر به نفع من باشه؛ چرا که نه؟
_ ببین اینبار شش نفر اول به دور دوم رسیدن. تو پنجم شدی و آملیا سوم نه؟ دور دوم که تموم بشه فقط سه نفر میتونن به دور سوم برسن.
_ خعب؟ چه ربطی داره؟
_ ربطش اینه که هر چی که هست تو الان تونستی بری دور دوم مگه نه؟ ولی میتونی جزو سه نفر اول دور بعد باشی؟
دورا متحیر شد. به مرحله دوم فکر نکرده بود!
_ میگید چکار کنیم؟
_ میگم که بیا با هم راه بیایم. تو به هیچ کس چیزی دربارهی گلرت نگو، من قول میدم آملیارو از دور بعد حذف کنم و بوزو که نفر چهارمهرو همون چهارم نگه دارم. اونجوری تو میشی نفر سوم! بدون آملیا!
پیشنهاد چرب و نرمی بود. هم از شر آملیا خلاص میشد هم دور سوم شرکت میکرد!
_ ولی یه مشکلی هست که اونم باید قبول کنی!
_ باید آملیا رو بکشم؟
با کمال میـ...
_ معلومه که نه! فرزند به اون خوبی! هر روز که میرم مرلینگاه براش دعا میکنم. الانم فقط برای ساکت نگه داشتن تو دارم این بدی رو میکنم.
_ مرلینگاه؟ اونجا چخبره که سر و تهتون اونجایید؟
_ مرلینگاه جاییه که میتونه تمام سیاهی روحتو پاک کنه، بهت آرامش بده و کمکت کنه راحت تصمیم بگیری.
_ خعب حالا این حرفهای عارفانرو ول کنیم. مشکل کجاست؟
_ اگر قبول کنی، تو دور دوم سوم میشی. اگر اینو قبول کنی باید تو دور سوم هم سوم بشی.
_ اینکه اصلا مهم نیست. آملیا نباشه من حاضرم هر کاری بکنم.
روز قبل مسابقهی دومآملیا نگاهی به سکهی الف دالش انداخت. سرخ رنگ شده بود و این علامت برگزاری جلسه جدید بود. با این حال شبش جغدی آمد.
_ بخاطر نوع تمرین، امروز جلسه در غار غربی برگزار میشود.
آملیا سر ساعت مقرر وارد غار شد. روی سقف غار پر از قندیل بود و سرمای بدی در جریان بود.
محل مسابقه _ متاسفانه بعضی از شرکتکنندگان نتونستن به مسابقه برسند و حذف شدند. به ترتیب نفر اول سرکادوگان!
هیاهوی بچههای گریفیندور، تمام تالار اجتماعات رو به لرزه انداختند.
_ جا داره که از تمام شرکتکنندهها بخاطر فعالیت عالیشون تشکر کنم. نفر دوم: لایتنیا فاست!
بچههای ریونکلاو تشویق مودبانهای کردند و فقط دستهایشان را آرام بهم رساندند.
_ و در نهایت جا داره که نفر سوم رو از میان بوزو و دورا ویلیامز معرفی کنم. نفر چهارم عزیز با تشکر از فعالیت خوبت و شرکتت در مسابقات جام آتش! برات آرزوی امیدواری داریم... بوزو!
صدای هلهلهی بچههای هافل آنچنان هم بلند نبود. همه نگران آملیایی بودند که از دیشب ناپدید شده بود!
فلش بک _ هی کسی اینجا نیست؟
کامل وارد غار تاریک و سرد شد.
_ بچهها اگر بترسونیدم با همین تلسکوپ آنچنان رودی از خون راه بندازم...
هیچ کس جوابی نداد. آملیا صدایش را بلندتر کرد.
_ کسی اینجا نیست؟
امواج صدا باعث لرزش قندیلهای یخ شدند و تریک تریک، ترک برداشتند. آملیا قدم بعدیش را نامطمئنتر برداشت.
_ تولدمه؟ تولد ستارههاست؟ شوخیه؟
_ یوهاهاااا
_ لوموس! مرلینی شمایید دامبلدور؟
همان لحظه قندیلهای یخ جلوی غار فرو ریختند. آملیا به پشت سرش چرخید.
_ باید یجوری نابودشون کنم. ... کار نکرد؟ صدای دامبلدور نبود؟ اصلا چرا قندیلا ریختن؟
پایان فلش بک