دامبلدوری که تازه از راه رسیده، درست همونجایی که ظاهر شد چمباتمه میزنه و پاهاشو جمع میکنه زیر... آم... دامنش. لرد ابروهاشو میبره بالا و با کنجکاوی خیره میشه به توده ی پوچ گرایانه ای که از دامبلدور باقی مونده.
_ما دامبلدورِ خمار نخواستیم از شما. انقدر اینور اونور دوی استقامت دادینش، ما کاریشم نداشته باشیم خودش میمیره. جالب نیست برامون.
لینی و هکتور نگاه هشدار دهنده ی لرد رو متوجه میشن-به سختی- و بعد به همدیگه نگاه میکنن. بعد از چند ثانیه، هکتور ناخن انگشت کوچیکشو میاره جلو و با احتیاط میزنه به شونه ی دامبلدور. دامبلدور برنمیگرده، و بجز یه آه عمیق واکنشی نشون نمیده.
_آم... دامبلدور؟
_چیه؟ تو هم بگو. تو هم یکی بزن... فکر کنم هنوز روی بدنم یکی دو جا برای خنجرای شما باشه.
لرد با ناامیدی آه میکشه.
_خرابش کردین. دامبلدور رو خراب کردین، و لحظه ی بزرگ ما رو هم همینطور.
دامبلدور با صدای بیروحی زیر لب زمزمه میکنه.
_چه اهمیتی داره؟ چیزی بنام لحظه ی بزرگ تو زندگی وجود نداره. همش یه توهمه که برای کنار اومدن با تنهاییمون به خودمون قبولوندیم.
لینی دستش رو میبره جلو تا بزنه به شونه ی دامبلدور، ولی وسط راه پشیمون میشه.
_آ... دامبلدور... به فرزند سیاهی فکر کن... قرار نبود... یه نفرو... به روشنایی دعوت-
دامبلدور آه میکشه و شونه هاش از قبل هم پایین تر میفتن.
_روشنایی؟ کدوم روشنایی. چیزی بنام روشنایی توی زندگی وجود نداره.
_خب شما بذار کلام من منعقد بشه...
_ما یه مشت خاک ستاره هستیم وسط این کهکشان عظیم، دیر یا زود خودمون از بین میریم و هر نشونه ای ازمون هم از بین میره.
لرد دندوناشو به هم فشار میده و دستاشو مشت میکنه.
_دیر یا زود چیه، تو قراره الان از بین بری، اونم به دست لرد سیاه!
شونه های دامبلدور کم کم به زمین رسیده بودن.
_چه خوب... شاید تو بتونی منو بکشی. میدونی، آخه من خودم پنج بار سعی کردم به زندگی خودم پایان بدم. اما هر بار بطرز معجزه آسایی-
_بله؟!
دامبلدور آه عمیقی میکشه و شونه هاشو بالا میندازه. ولی بعد از بالا انداختن، دوباره مثل دوتا وزنه ی سنگین سر میخورن و دنگ، به زمین میچسبن.
_باشه... باشه. اصرار نکن. برات تعریف میکنم. همه چی از اون روز شروع شد که فکر کردم چیزی توی این دنیا هست که بتونه منو نجات بده.
_این کیه برای ما آوردین؟
_عشق... من به عشق امید داشتم! ولی عشق چیزی بجز یک سراب نیست.
_ارباب شما خودتون آوردینش.
_عشق هم فقط یه توهمه که برای کنار اومدن با تنهاییمون به خودمون می قبولونیم. اصلا الان که فکر میکنم فقط عشقه که یه توهمه که برای کنار اومدن با تنهاییمون به خودمون می قبولونیم، بقیه رو بدلیل عدم حضور ذهن اشتباه گرفتم.
لرد مکث طولانی ای میکنه، بعد پشت یقه ی مارکوس هیتچین رو میگیره و از در اصلی خونه ی ریدل ها میندازه بیرون.
_دامبلدور ما کجاست؟! دو نفری یه دامبلدور نتونستین برای ما حمل کنین!
همون لحظه، صدایی از پشت در شنیده میشه.
_من اینجام فرزندم... فرزند روشنایی آینده رو به من نشون بدید!
_چرا نمیگی اینجایی خب؟
_باید انرژی م رو برای حمل فرزند روشنایی آینده ذخیره میکردم.
_قرار نیست روی کولت حملش کنی که.
_عه؟