سر کادوگان ورسز رودی لسترنج
خیلی وقت بود که دلم میخواست یه تریلر ترسناک بنویسم. یکم ریسکیه ، ولی خب، باداباد. این پست جدیه و راجب شخصیت ایفای خودم نوشته نشده.
هالووین منحوس
۱سی و یکم اکتبر سال ۱۹۹۸ بود، درست روز آن هالووین منحوس، آغاز همهی آن مرگهای مشکوک، یک روز قبل از مرگم.
قلبم از شدت اضطراب و هیجان تند تند میزد، طوری که احساس میکردم میتوانم صدایش را بشنوم. گرچه میتوانست صدای قلب تک تک حضار در دادگاه باشد، چرا که همه با صورتهای رنگ پریده و نگاههای هیجان زده، تک تک مکالمات را دنبال میکردند. قاضی میلت، تنها قاضی وزارت خانه که پذیرفته بود به پروندهی جنجالی و حساس فساد و تخلفات چند تن از قضات معروف و چند تن دیگر از کارمندان وزارتخانه رسیدگی کند، با جدیت و مهارتی ستودنی دادگاه را اداره میکرد. در جلوی قاضی، درست در وسط صحن دادگاه، کتی در ردای رسمی وکالتش در جایگاه مدعیالعموم ایستاده بود و اعم از شاهد و مدرک، هر چیز که در چنته داشت، رو میکرد. وقتی آخرین شاهدش را پس از بیان اظهارات رسوا کننده علیه یکی از قضات عالی مرخص کرد، همهی ما بانفسهای در سینه حبس، به او و قاضی میلت مینگریستیم. قاضی میلت پرسید:
-دوشیزه بل، این درسته که امروز صبح قبل از اومدن به دادگاه به شما سوقصد شده؟
کتی که دست باند پیچی شده اش را اندکی بالاتر میگرفت تا برای همه قابل رویت باشد گفت:
-بله جناب قاضی. گویا بعد از همهی نامههای تهدید آمیزی که برای دست کشیدن از این پرونده دریافت کردم و اعتنا نکردم، یکی از اشخاص مربوطه تصمیم گرفته شخصاً دست به کار بشه. امروز صبح با صدای در زدن از خواب بیدار شدم. به طبقهی پایین اومدم تا در رو باز کنم که متوجه شدم در قفله و چوبدستیام رو هم طبقهی بالا کنار تخت جا گذاشتم. همون لحظه که برگشتم تا چوبدستی ام رو بردارم، بستهای بیرون در منفجر شد و در خونه رو از پاشنه درآورد و انداخت روی من! واقعاً باید بگم شانس آوردم که در قفل بود آقای قاضی وگرنه ممکن بود من الان پیش شما نبودم.
قاضی میلت با لحنی حاکی از توجه و همدردی به کتی گفت:
-دوشیزه بل، من به شما توصیه میکنم تا فردا که مهلت اعلام نتیجه نهایی دادگاهه، مثل سایر اعضای هیئت منصفه و شاهدین توسط یک مامور انتظامات وزارتخونه همراهی بشید.
در اینجا من ناخودآگاه از صندلی خودم در ردیف اول حاضرین بلند شدم و گفتم:
-جناب قاضی! من تقاضا دارم خودم شخصاً مسئولیت مراقبت از دوشیزه بل رو به عهده بگیرم.
ماموران و وابستههای باند فاسد و رشوه خوار قضات در تمام زیر لایههای وزارتخانه نفوذ کرده بودند. دیگر نمیشد به هیچ کس اعتماد کرد. نمیتوانستم جان یکی از مهمترین دادستانهای وزارتخانه و عزیزترین دوستم را در دستان یک کارمند ناشناس بگذارم.
-دوشیزه جانسون شما کارآگاهید و نه مامور انتظامات. بهتر نیست این مأموریت رو به عهدهی یک مامور انتظامات بگذارید؟
- جناب قاضی، من در جریان روزمرهی حرفهام با انواع و اقسام افراد بزهکار و موجودات خطرناک روبرو میشم، باور بفرمایید توانایی و مهارت لازم برای دفاع از خودم و دوشیزه بل رو دارم. ضمناً همونجور که فرمودید من کارآگاهم و میتونم خطر و سوءقصدهای احتمالی رو تشخیص بدم و خنثی کنم، بعید میدونم این کار به خوبی از عهده یک مامور انتظامات بر بیاد.
-جناب قاضی، من به آنجلینا اعتماد دارم.
-بسیار خب خانوم بل، باید اعتراف کنم با توجه به وضع کنونی به افراد معمتد بیشتر نیاز داریم. ولی خانم جانسون خوب گوش کن دخترم، مسئولیت خطیری رو داری میپذیری. ازت انتظار دارم که حتی یک لحظه هم از دوشیزه بل دور نشی، تمام مدل حداکثر توی فاصلهی یک متریاش باش. به علاوه همونطور که خودت پیشنهاد دادی، خوب چشمها و گوشهات رو باز کن و از هر کس و هر چیز مشکوکی یادداشت بردار. خیلی مشتاقم که فردا در همین دادگاه عامل این سوءقصد رو هم شناسایی کرده باشیم.
در حالی که سعی میکردم لرزشم که ناشی از هیجان شدید بود را مخفی نگاه دارم، با مصمم ترین چهرهای که به صورت رنگ پریده ام مینشست از جایگاه حاضرین خارج شدم و کنار کتی ایستادم.
-به شما تضمین میدم که هرچه که در توانم هست انجام بدم.
-نتیجه دادگاه به فردا موکول و ختم دادگاه اعلام میشه.
۲با کتی از راهروهای وزارتخونه به سمت توالتی که وزارتخانه را به مرکز لندن وصل میکرد در راه بودیم. در یکی از راهروها به سمت دفتر انتقالات پیچیدم.
-کجا میری؟ خروج که از این وره؟
- میریم یه ماشین از وزارتخونه به امانت بگیریم. این بیشرفهایی که داری میکشونیشون به دادگاه خیلی نفوذ دارن، ممکنه شبکهی پرواز رو تحت نظر داشته باشن، نمیشه آپارات کرد.
- بیخیال آنجلا چقدر شلوغش میکنی! نکنه جدی جدی میخوای کل روز رو دنبال من بیای؟
از این حرف کتی حسابی عصبانی شدم.
-شنیدی که قاضی میلت چی گفت؟ تا فردا ظهر همه جا باهات میام. مثل اینکه تو هنوز خیلی جدی نگرفتی!
-من اونجا قبول کردم چون فکر میکردم تو رفیقمی و قرار نیست مثل یه محافظ وزارتخونه سایه به سایه دنبالم راه بیفتی، هیچ میدونی اینجوری به آدم حس تحت بازجویی قرار گرفتن و عدم اعتماد دست میده؟
گرمای سرخ شدن صورتم از شدت عصبانیت را حس میکردم.
-منظورت از بازجویی چیه؟ یه جور حرف میزنی انگار من جاسوس وزارتخونهام! من هر کاری لازم باشه برای حفاظت تو تا فردا میکنم حالا چه خوشت بیاد و چه نیاد، و وقتی الان میگم که باید بریم و ماشین بگیریم تو چارهای جز این نداری!
گونههای کتی گل انداخت و جویده جویده گفت:
-آخه من به دنیل لویز گفتم که امروز نهار رو با هم میخوریم. راستش خیلی راحت نیستم که بگم دوستم هم باهام میاد، آخه میدونی، یه جورایی مثل قرار ملاقات اوله...
- جدی جدی به خاطر همچین چیزی میخواستی جونت رو به خطر بندازی دختر؟ باهاش تماس بگیر و بگو که یه روز دیگه میری. اصلاً از کجا معلوم خود همین دنیل دستش با اونایی که میخوان سر به نیستت کنن تو یه کاسه نباشه؟
- لابد شوخی میکنی.هیچ کدوم از کارآگاههایی که تو این پرونده به من کمک کردن به اندازهی دنیل بر علیه قضات مدرک جمع نکردن و جون خودشون رو به خطر ننداختن، حتی خود تو آنجلا.
تصویر قیافهی مصمم دنیل که چند ساعت قبل در جایگاه شهود از اطلاعاتی که به دست آورده بود صحبت میکرد در ذهنم نقش بست. با وجود احساس حسودی که در دلم چنگ میانداخت باید اقرار میکردم که به نظر نمیآمد دنیل به هیچ وجه ارتباطی با مافیای وزارتخانه داشته باشد.
-خواهش میکنم آنجلا لوس نشو! من واقعاً از دنیل خوشم میاد و نمیخوام نهار امروز رو از دست بدم!
-خیله خوب باشه، ولی منم باهات میام. مزاحم ناهار رمانتیکتون هم نمیشم، ولی روی میز پشتیتون میشینم و تمام مدت ازت دور نمیشم. اگه لویز واقعاً یک کارآگاه نمونهی وزارتخونهاست، باید از وظیفه شناسی من ممنون هم باشه!
۳
پشت میز مجلل رستورانی که دنیل لویز انتخاب کرده بود نشسته بودم و دنبال ارزان ترین گزینهها در منو میگشتم. کتی که در آخر ناگزیر شده بود من را با خودش بیاورد، به شدت معذب به نظر میآمد و گونههایش از همیشه سرختر بودند. بلاخره سالادی را انتخاب کردم اما وقتی پیشخدمت با یک لیوان نوشیدنی عسلی به همراه سالاد برگشت تعجب کردم.
-خانوم و آقای میز روبروی شما این لیوان نوشیدنی رو برای شما سفارش دادن. گفتن به آرامش اعصابتون کمک میکنه.
چشمم به صورت ملتمسانهی کتی افتاد. دوست نداشتم چیزی را از دنیل لویدز قبول کنم، اما شاید کتی حق داشت، خیلی مضطرب و نگران بودم و نوشیدنی عسلی میتوانست مثمر ثمر باشد. به هر حال خودم هم میدانستم خیلی بیشتر از یک نوشیدنی عسلی لازم دارم تا اختیار خودم را کامل از دست بدهم. این بود که قبول کردم و به آرامی مشغول به نوشیدن جرعههای کوچک از لیوانم شدم. خیلی زود گرم در افکار خودم شدم. تصاویر دادگاه امروز از جلوی چشمم رژه میرفت. گرمای نوشیدنی در وجودم پخش میشد و خاطرات آنروزم را رنگ میزد. از پشت تصاویر سرگردان در ذهنم، دنیل را دیدم که میز را ترک میکرد. لابد به دستشویی میرفت. چند دقیقهی بعد کتی هم از روی میز بلند شد. من هنوز در افکارم غوطه میزدم. با خودم فکر کردم که نوشیدنی عسلی از چیزی که انتظارش را داشتم قوی تر بود. احساس گیجی میکردم. جوری که تقریباً از ماموریتم غافل شده بودم...
ناگهان متوجه شدم. من گیج شده بودم و اجازه داده بودم تا کتی از جلوی چشمانم دور شود! عرق سردی بر بدنم نشست. این بی حواسی بر اثر فقط یک لیوان نوشیدنی نبود، به من معجون خورانده بودند! دستم را در جیب ردایم کردم و شیشهی معجون بیزواری که همیشه بعنوان پادزهر برای روز مبادا همراه داشتم را بیرون کشیدم. در حالی که به شدت تلاش میکردم تا در اثر گیجی حتی یک قطره از معجون روی زمین نریزد، تمام شیشه را سر کشیدم. کامل به خودم آمدم. سراسیمه از سر میز بلند شدم و به سمت دستشوییها دویدم. هرکس که معجون گیجی را به خورد من داده بود، میخواست توجه من از کتی پرت شود. در دل به دنیل لویز لعنت میفرستادم. حس بدی به اینکه میز را تقریباً همزمان با کتی ترک کرده بود داشتم. از تصور اینکه چوبدستیاش را به سمت کتی گرفته بود وحشت کردم و به سرعتم افزودم. دستشوییها در راهروی طبقهی پایین بودند. سمت چپ دستشوییهای مردانه بود و سمت راست زنانه. به سمت راست پیچیدم، در این لحظه دنیل برایم ذرهای اهمیت نداشت. همهی چراغهای طبقه پایین خاموش بودند. آب زیادی همهجا ریخته بود و زمین لیز بود. چوبدستیام را که به حالت آماده باش بالا نگه داشته بودم تکان دادم:
-لوموس!
در زیر نور چوبدستیام، بدترین کابوسم به حقیقت تبدیل شد. آب زیادی که در نگاه اول همه جا ریخته بود، در حقیقت خون بود و پیکر کتی با چشمهای بسته در گوشه دیوار نشسته بود. به سمتش دویدم و شانههای لاغرش را در دستانم گرفتم:
-کتی! عزیز دل من!
در کمال تعجبم چشمهایش را به آرامی باز کرد.
-چی شده آنجلا؟ من اینجا چیکار میکنم؟
همانطور متعجب رد خون روی زمین را دنبال کردم. چیزی که لحظهی بعد دیدم تمام وجودم را لرزاند و منجمد کرد. آنطرف تر دیوار، پیکر دنیل که به طرز وحشیانهای دریده شده بود روی زمین افتاده بود. همهی آن خونها از زخمهای عمیقی که به نظر میآمد نتیجهی چندین طلسم سکتوم سمپرا باشند سرازیر شده بود. کتی رد نگاه من را دنبال کرد و با دیدن دنیل به طرز غیر ارادی شروع به فریاد کشیدن کرد.
-هیس کتی محض رضای مرلین آروم باش! نباید کسی خبر بشه. ما هنوز نمیدونیم کسی که این کار رو کرده کجاست.
تمام حواس پنجگانه ام به لطف پادزهر بیزوار بیدار شده و به شدت هشیار شده بودم. چیز خطرناکی آن بیرون وجود داشت و من ماموریت داشتم از کتی در مقابلش محافظت کنم.
-میتونی روی پاهات واستی؟ ما باید همین الآن قبل از رسیدن مامورین وزارتخونه از اینجا بزنیم بیرون. هر کس که این کار رو کرده ممکنه در لباس مامور وزارتخونه برگرده.
-یعنی میگی تنهاش بذاریم؟
نگاه غریبی به جنازهی شرحه شرحه شدهی لویز انداختم.
کاری از دست ما براش بر نمیاد کتی، همین الآن پاشو!
دست کتی را گرفتم و دختر شوک زده را با خودم از رستوران بیرون کشیدم. متوجه نگاههای بهت زده به چهرهای خیس و رداهای در خون خیسیدهمان بودم. نشان وزارتخانهام را به مدیر رستوران نشان دادم و از او خواستم تا سریعا با اداره کارآگاهان تماس بگیرد. سپس قبل از آنکه کسی بخواهد مانع ما شود، کتی را به داخل ماشینی که از وزارتخانه به امانت گرفته بودم هل دادم و سریعاً از محل دور شدیم.
۴حق حق های کتی تا چند دقیقه ادامه داشت. وقتی کمی آرام تر شد به من گفت که هیچ چیز از لحظهی ترک میز به بعد به یاد ندارد. گویا کسی طلسم فراموشی روی او اجرا کرده باشد.
-لعنت به من کتی! حتماً وقتی خیلی حواسم به شما بوده کسی توی لیوان نوشیدنیم معجون گیجی ریخته. خیلی راحت میشه یه بطری کوچیک معجون رو توی هوا به پرواز درآورد و توی نوشیدنی کسی ریخت. حتمالاً بعداً همون فرد تو رو تا دستشویی ها دنبال کرده، ولی قبل از اینکه بخواد بهت حمله کنه توسط دنیل غافلگیر میشه و عوضش به اون حمله میکنه. ولی با اینکه من فوقالعاده از این بابت خوشحالم، باید اقرار کنم که عجیبه که بعدش به جای حمله به تو، حافظه ات رو پاک کرده...
-من فکر کنم که میدونم چرا آنجلا. هر کی که پشت این قضیه است به دنبال کشتن من نیست، به دنبال ترسوندن من و انتقام از منه. ماجرای حملهی امروز صبح رو یادته؟ وقتی توی دادگاه گفتم که در قفل شده جونم رو نجات داد.
- آره واقعاً شانس آوردی که در رو قفل کردی!
نکته همینجاست آنجلا، من یادم نمیاد در خونه رو قفل کرده باشم! کس دیگهای این کار رو کرد!
برای چند دقیقه ساکت شدم و حسابی به فکر فرو رفتم. چیز پیچیدهای در این پرونده بود که هرگز با مشابهش در طول زندگی حرفهایم به عنوان کارآگاه مواجه نشده بودم. از پنجرهی ماشین ازدحام جمعیت ملبس به لباسهای ترسناک برای جشن شب هالووین به چشم میخورد. دخترهایی در لباس گربه و پسرهایی با نقابهای ترسناک، کودکانی سطل به دست و کدوهای تو خالی شده در همهجا به چشم میخورد. کتی سکوت را شکست:
- کجا میریم آنجلا؟
- پناهگاه. مالی از هفتهی پیش من رو برای مهمونی هالووین دعوت کرده بود. مطمئنم که خوشحال میشه که تو رو هم ببینه. غریزهام بهم میگه که اگه توی جمع باشیم و تنها نمونیم بهتره.
۵ماشین را بیرون از محوطهی پناهگاه پارک کردیم و از میان بوتههای بلندی که مالی به مناسبت هالویین به شکل هزارتو درآورده بود و با خفاشهای زنده تزیین کرده بود گذشتیم تا به در پناهگاه رسیدیم. همانطور که انتظار داشتم مالی به گرمی از ما استقبال کرد، هرچند که اندک نشانههای دلخوری از اینکه لباس مخصوص شب هالووین بر تن نداریم در چهرهاش مشهود بود.
خود مالی و آرتور لباس سرخپوستان آمریکا را به تن داشتند. بیل ویزلی لباسی شبیه یک اژدها به تن داشت. نویل لانگ باتم لباس اجنهی شورشی و لی جردن لباس یک زندانی آزکابان را به تن داشت. جرج زره آهنی یک شوالیه را پوشیده بود. با دیدن من گل از گلش شکفت و از پشت میز آشپزخانه دستی تکان داد. تنها غریبهی جمع مرد کوتاه قدی با کت فراک و ماسک نیم چهره بود که مالی او را مارک، از دوستان آرتور معرفی کرد. من هرگز او را در وزارتخانه ندیده بودم، ناخودآگاه کنجکاو شدم که آرتور مارک را از کجا میشناسد؟ تمام شب را به بازی کردن و خوردن غذاهای خوشمزهای که مالی تدارک دیده بود صرف کردیم. بلاخره هنگامی که ساعت از نیمه شب گذشت، مالی با صدای بلند اعلام کرد:
-خوب دیگه وقت خوابه. بیل عزیزم، برو توی اتاق خودت. مارک تو میتونی با جرج توی اتاقش بخوابی، تخت فرد خیلی راحته. نویل اگه سختت نمیشه برو زیر شیرونی توی اتاق رون، لی، تو میتونی بری توی اتاق پرسی که از همه بزرگتره. آنجلینا بره توی اتاق بیل و کتی عزیزم تو هم میتونی توی اتاق جینی بخوابی.
طوری که هیچ شک و شبههای را بر انگیزانم، به مالی نزدیک شدم و به آرامی به او توضیح دادم که ترجیح میدهم امشب با کتی در یک اتاق بخوابم. به او توضیح دادم که دستور دارم از یک متری کتی دور تر نشوم. همانطور که انتظار داشتم کاملاً متوجه اهمیت موضوع شد و بدون پرسیدن سوال بیشتر، گفت:
-خوب تنها اتاق دونفرهای که به جز اتاق من و آرتور داریم، اتاق فرد و جرجه. ولی ناراحت نباش عزیز دلم، مطمئنم که جرج ناراحت نمیشه امشب رو توی اتاق بیل بخوابه. شما برید توی اتاق دوقلوها و من ترتیب همه چیز رو میدم.
حس غریبی بود. در تختی خوابیده بودم که شاید متعلق به فرد بود. با خجالت متوجه شدم که نمیدانستم کدام تخت مال فرد و کدام مال جرج است. کتی که هنوز تا حد زیادی شوک زده بود، با کمک معجون آرام بخش خانگی مالی به خواب عمیقی فرو رفته بود. من اما غرق در اندک خاطراتی بودم که از فرد داشتم. چه غریب بود این فکر که چقدر امشب متفاوت میشد اگر فرد هنوز زنده بود. نگاهم خیره به ماه کامل بود که از پنجره خودنمایی میکرد. ناگهان شمایل یک شوالیه زره پوش معلق در هوا در چهارچوب پنجره پیدا شد. تقریباً جیغ بیصدایی کشیدم قیل از اینکه به خاطر بیاورم این جرج در لباس مبدل هالویین است. به طرف پنجره رفتم و آنرا باز کردم. در حالی که نگران بیدار شدن کتی بودم پچ پچ کنان گفتم:
- چیکار داری میکنی؟ چطوری بدون جارو پرواز میکنی؟
دستش رو جلویم گرفت و مشتش را باز کرد. چند تکه پاستیل رنگی در کف دستش داشت.
-یکی بردار!
با توجه به تجربیاتی که از شیرینیهای دوقلوهای ویزلی داشتم، با تردید یکی از پاستیلها را برداشتم و با بدگمانی اندکی جویدم. ناگهان احساس کردم کف پاهایم از کف پوش اتاق جدا میشود. از شدت هیجان پاستیل را قورت دادم. جرج دستانم را گرفت و من را از پنجره بیرون کشید.
- میخواستیم اسمش رو بذاریم پاستیل پرواز برادران ویزلی. نظرت چیه؟
به حیاط پناهگاه در زیر پایم نگاه انداختم. پرواز همیشه حس معرکهای به من میداد، ولی این... از معرکه هم بهتر بود!
-خودم صد بستهاش رو ازت میخرم!
-میدونستم خوشت میاد. بیا یکی دیگه بجو تا اثرش تموم نشده و نیافتادی روی زمین. بیا بشینیم روی پشت بوم و چند دقیقه اختلاط کنیم.
با نگرانی نگاهی به کتی که در خواب بود انداختم. نباید تنهایش میگذاشتم، ولی آنقدر همه جا ساکت بود که صدای هر حرکتی را میشد از لای پنجرهی باز شنید. به علاوه پشت بام خیلی هم از اتاق فرد و جرج فاصله نداشت. با اکراه قبول کردم و جرج شمشیرش را برایم تکان داد.
- انصافاً این لباس مسخره از کجا به ذهنت رسید؟
-دوسش نداری؟ لباس مبدل اون یارو تابلو دیوانهه توی هاگوارتزه، کادوگان. یادته سال پنجم سیریوس رو راه داد به تالار خصوصی؟ خودت این روزا چیکار میکنی آنجلینا؟
گویا بار سنگین همهی وقایع آن روز ناگهان روی سینهام سنگینی شدیدی کرد. بیاختیار همهچیز را برایش تعریف کردم. وقتی صحبتهایم تمام شد، به شدت به فکر فرو رفته بود.
-خیلی عجیبه آنجلینا. من کمکت میکنم تا با هم عامل این حملهها رو پیدا کنیم. فردا میرم کتابخونه هاگزمید.
نخواستم به او یادآوری کنم که من یک کارآگاه رده یک وزارتخانه هستم و او یک فروشندهی مغازهی شوخی. چیزی در حمایتش، در یک تیم خواندن ما، در نگرانیاش وجود داشت که دوست داشتم. با عذاب وجدان به خاطر آوردم که دوست داشتم چون اگر فرد اینجا بود همین را میگفت. نگاهم در چشمان مصممش خیره شد و ناگهان چیزی در دلم جوشید. با ترس متوجه شدم که شاید متوجه نگاهم شده زیرا که با نگاه مشابهی جوابم را میداد. با دستپاچگی گفتم:
-من دیگه باید بخوابم جرج. نمیتونم کتی رو بیشتر از این تنها بذارم.
این را گفتم و با نگرانی به اتاق برگشتم. با دیدن کتی که صحیح و سالم در خواب بود و قفسه سینه اش با هر نفس تکان میخورد نفس راحتی کشیدم. با خود فکر کردم که همه چیز به خیر گذشت و تصمیم درستی بود که آن شب را در پناهگاه به سر ببریم. اشتباه میکردم. در همان دقایق، مارک، دوست آرتور، با آواداکدورایی به آرامی کشته شد. جسدش را صبح در اتاق جینی پیدا کردیم.
۶ من باز هم قبل از سر رسیدن ماموران وزارتخانه کتی را با خودم سوار ماشین کردم و این بار به مقصد خانه خودم تخت گاز راندم. کتی به طرز وحشتناکی شوک زده بود و گریهاش یک لحظه بند نمیآمد. مداوم زیر لب میگفت که دنیل و این مرد بینوا به خاطر او به قتل رسیدهاند. برای آرام کردنش گفتم:
-بیخیال کتی. شاید مرگ این. یارو هیچ ربطی به پروندهی تو نداشته باشه. ما که نمیشناختیمش. شاید خودش توی ماجرای خطرناکی بوده و برای اون به قتل رسیده.
-چطور متوجه نشدی آنجلا! طرف توی اتاق جینی خوابیده بود. قبل از اینکه تو بری به مالی بگی که ما پیش هم بخوابیم، مالی بلند بلند به همه گفت که من توی اتاق جینی میخوابم!
موهای دستم راست شد. راست میگفت!
۷وقتی به خانه من رسیدیم، کتی به اتاق مطالعه رفت و در را بست.
-خواهش میکنم آنجلا. لازم دارم که تنها باشم. همینجا توی اتاق بغلی بمون. فاصلهمون از بین دیوار از یک متر بیشتر نیست.
غرولندی کردم و روی کاناپهی اتاق کناری ولو شدم. شاید من را مقصر میدانست که جلوی این قتلها را نگرفتم! فقط چند ساعت تا دادگاه باقی مانده بود. فقط چند ساعت دیگر از این بیست و چهار ساعت نکبتی. خستگی این مدت داشت به من مستولی میشد. همانطور که در کاناپه فرو میرفتم، پلکانم را روی هم آمد. قبل از کامل بسته شدن چشمانم، رسیدن جغدی را از پنجره دیدم. اما خسته تر از آن بودم که تکانی بخورم. با خودم گفتم فقط چند دقیقه چرت میزنم. صدای هق هق کتی هنوز از اتاق مجاور میآمد...
بعد از مدت زمانی که نمیدانم چند دقیقه بود یا چند ساعت، پریدم. به سمت میز رفتم و نامهای که جغد آورده بود را باز کردم. برگ کاغذی بود که با شلختگی از یک دفتر کنده شده بود. دستخط جرج را تشخیص دادم:
نقل قول:
-فکر کنم جواب سوالاتت رو پیدا کردم. متاسفم آنجلینا، خبر خوبی نیست. احتمالاً خیلی با چیزی که فکر میکنی تفاوت داره. سریعاً به کتابخونه هاگزمید بیا! قسمت موجودات نفرین شده.
کتی را صدا زدم و به او گفتم که باید سریعاً قبل از دادگاه به هاگزمید برویم.
۸تمام مدت راه به شدت عصبی و نگران بودم و چندبار نزدیک بود مردم را اشتباهی زیر بگیرم. اگر کتی در مورد قتل آن روز صبح درست میگفت، یکی از افراد حاضر در پناهگاه که حرف مالی را شنیده بودند قاتل بودند. اما تصورش هم وحشتناک بود. به جز خود مقتول بینوا، سایر افراد محفلیهای معتمد من بودند. از بین آنها فقط مالی میدانست که کتی در اتاق جینی نیست. اما نه، خود جرج هم میدانست اما این الزاماً او را مبرا نمیکرد. آیا امکان داشت جرج به نحوی پشت ماجرا باشد و الآن در حال کشیدن ما به دامی از پیش طراحی شده باشد؟ تصورش هم خون را در رگانم بند میآورد، ولی این ماجرا مرا به نزدیکترین دوستانم هم بد گمان کرده بود.
در کتابخانه هاگزمید مجبور به نشان دادن نشان وزارتخانه ام شدم تا اجازه ورود به بخش موجودات نفرین شده را به دست بیاورم. وقتی به کتابدار آنجا گفتم که دوستم در آن بخش منتظر ماست، با تعجب به من نگاه کرد و گفت که لابد اشتباه میکنم چرا که امروز کسی را به بخش موجودات نفرین شدهی کتابخانه راه نداده است. زیاد مایهی تعجبم نبود که جرج خودش را با دوز و کلکی قایمکی به آن قسمت کتابخانه رسانده باشد، این بود که حس نگرانیام بیدار نشد. نمیدانستم صحنهای که قرار است ببینم تا پایان عمرم من را تسخیر خواهد کرد، هرچند که چیز زیادی هم از عمرم باقی نمانده بود. کتابدار ما را تا جلوی در قسمت موجودات نفرین شده مشایعت کرد و بعد به میز کارش در جلوی کتابخانه برگشت. من غافل از همه جا جلوی کتی راه افتادم و از قفسههای کتاب گذشتم. کمی آنطرفتر جلوی رویم بزرگترین وحشت زندگیام، که از دست دادن یکی دیگر از دوستانم بود، جامهی حقیقت پوشیده بود...
روی میز مطالعهی وسط اتاق، درمیان دریایی از خون، جسد بی سر پسر جوانی خم شده روی یک کتاب نیمه باز افتاده بود. آنطرفتر روی زمین کلهی جدا شدهای غرق در خون و موهای ژولیدهی قرمز به چشم میخورد. میخواستم جیغ بزنم، میخواستم هوار بکشم و مویه و زاری کنم، اما انگار نیرویی ماورای طبیعی بدن خستهام را به زور روی دو پا محکم نگه میداشت و تکههای از هم گسستهی جانم را به هم میفشرد تا هشیار بمانم و عقلم را از دست ندهم.
-کتی جلو نیا!
-چی شده آنجلا؟
-بهت میگم جلو نیا! همین الآن برگرد و به کتابدار بگو سریعاً با وزارتخونه تماس بگیره و درخواست اعزام کارآگاه درجه یک کنه!
کتی که گویا متوجه شدت ماجرا شده بود، بی هیچ کلام دیگری برگشت و صدای قدمهای سراسیمهاش در راهرو طنین انداز شد. با همهی حملههای عصبی و گریههایی که از دیروز داشت، نمیخواستم به هیچ وجه جسد جرج را ببیند. میدانستم تا آمدن مامورین وزارتخانه فقط چند دقیقه مهلت دارم. درحالی که از درون مثل بیدی در طوفان میلرزیدم، به طرف میز جلو رفتم. روی کتابی که جنازهی جرج روی آن افتاده بود خم شدم. کتاب "موجودات و شیاطین اساطیری" نام داشت و درست در جایی که نیمه باز افتاده بود یک صفحه کم داشت. صفحهای که جرج مشغول مطالعه بود با عجله و بیدقتی بریده شده بود و رد کاغذ خردههایش هنوز در عطف کتاب به چشم میخورد. درحالی که جلوی لرزش بیوقفهی دستانم را میگرفتم، جیبهایش را گشتم، اما تنها چیزی که پیدا کردم یک بسته از پاستیلهای پرواز (لابد به کمک همینها خودش را به این بخش کتابخانه رسانده بود) و یک قطعه عکس بود. با دیدن عکس دلم هری ریخت! عکس خودم در لباس کاپیتانی کوییدیچ گریفندور بود که از بلاجری جاخالی میدادم. بلاخره اشک بی صدایی بغضم را شکست و زیر لب با صدایی لرزان گفتم:
-تا آخر همین امروز انتقامت رو میگیرم!
تلاش کردم تا هر چه زودتر به خودم مسلط شوم. اشکهایم را پاک کردم و سراسیمه به دنبال کتی رفتم تا قبل از رسیدن مامورین وزارتخانه آنجا را ترک کنیم. بعد از همهی این قتلها امکان نداشت که بگذارم کتی آخرین جلسهی محاکمه را از دست بدهد. باید به سزای اعمالشان میرسیدند!
۹پشت در دستشویی وزارتخانه منتظر کتی ایستاده بودم و به صورت رنگ پریدهی خودم در آینه نگاه میکردم. یک ساعتی زودتر رسیده بودیم و باید منتظر شروع دادگاه میماندیم. اول به دفتر کتی رفته بودیم تا لباس مخصوص دادستانیاش را بپوشد و کلاهگیس سفید پیچ دارش را بگذارد، بعد در کافه تریا قهوهای خورده بودیم و حالا دیگر تقریباً وقت دادگاه رسیده بود.
-آنجلا نمیتونی یک متر اونور تر از جلوی در واستی؟ آدم معذب میشه!
-کتی من دیگه تو رو تا وقتی که دادگاه شروع بشه یک لحظه هم تنها نمیذارم! فکر کن من اینجا نیستم.
به واقع هم انقدر ذهنم درگیر بود که چیزی از دنیای اطرافم نمیفهمیدم. مغزم مثل یک ساعت به سرعت کار میکرد و سعی داشت با کنار هم چیدن قطعات پازل، شخص مشکوک ماجرا را پیدا کند. باید یک جایی یک سر نخی میبود، یک رد پایی، یک اشتباه از کسی... اما تنها سرنخی که به ذهنم میآمد در یک نسخهی دیگر کتاب "موجودات و شیاطین اساطیری" بود که به محض ورود به وزارتخانه، درخواست ارسالش را از قسمت ممنوعهی کتابخانهی هاگوارتز فرستاده بودم.
شاید آن صفحهی کنده شده از کتاب، کمکی به حل معما میکرد، اما باید اقرار میکردم که یک جای کار میلنگید. به دست آوردن صفحهی مفقوده از کتاب کار خیلی سختی به نظر نمیآمد. حتی اگر نسخهی هاگوارتز هم مخدوش میشد، دهها نسخهی دیگر از این کتاب وجود داشت و من بلاخره یکی را به دست میآوردم. چرا قاتل باید آن صفحه از کتاب را پاره میکرد؟ آیا با این کار بیشتر توجه را به مطلب آن صفحه بر نمیانگیخت؟ چرا به جای آن خیلی ساده کتاب را نبست و آنرا ما بین صدها کتاب دیگر در قفسه نگذاشت؟ اینگونه من هرگز نمیفهمیدم که جرج چه کتابی میخواندهو به چه رازی پی برده است. چه معنایی پشت کاغذ پاره شده از کتاب وجود داشت که من نمیفهمیدم؟ پاره کردن کتاب چه معنی داشت؟
ناگهان عرق سردی بر پشتم نشست. ولی اگر این قاتل نبود که صفحهی مورد نظر جرج را پاره کرده بود چه؟ یعنی ممکن بود خود جرج آن کاغذ را بریده باشد تا مطمئن شود اگر اتفاقی برایش افتاد، آن کاغذ سالم به دست من میرسد؟ با عجله جیبهایم را گشتم. نامهای که صبح از جرج گرفته بودم هنوز در جیبم بود. نگاهی به گوشهی با عجله بریده شدهاش انداختم، کاغذ را بالا گرفتم و با چوبدستیام به آن ضربه زدم:
-ریویلیو!
دستخط جرج اندک اندک محو شد و به جای آن، کلماتی از کتاب نقش بست:
نقل قول:
فانتوم
فانتوم یک شیطان اساطیری است که از خود جسم مستقل ندارد. این موجود به روح قربانی خود میچسبد و او را وادار به انجام اعمال پلید و شیطانی میکند. در موارد متعددی گزارش شده که جادوگر و یا ساحرهی قربانی، آگاهی و خاطرهای از انجام اعمال شوم ندارد و در لحظاتی که در تسخیر فانتوم نیست، کاملاً عادی رفتار میکند.
در حال حاضر هنوز درمانی برای رهایی روح به تسخیر فانتوم درآمده وجود ندارد و پروتکل فعلی وزارتخانه، بوسهی دیوانه ساز را تنها راهکرد مقابل فرد تحت کنترل فانتوم میداند...
حالم بعد از خواندن آن برگ کتاب خارج از توصیف است. تکه گم شدهی پازل را پیدا کرده بودم و کلاف سر در گم این قتلها داشت برایم باز میشد. همهاش تقصیر من بود، اگر من به وظیفهای که قاضی میلت به من محول کرده بود درست عمل کرده بودم و کتی را یک لحظه تنها نمیگذاشتم، شاید هیچ کدام از اینها اتفاق نمیافتاد. هر بار که حملهای رخ داد، کتی تنها بود! صبح دیروز که به خودش سوءقصد شد، هیچ کس دیگر به جز خودش آن حوالی نبود تا بگوید که دقیقاً چه اتفاقی افتاد، میتوانست یک انفجار خود ترتیب داده باشد! وقتی دنیل لوییز به قتل رسید، کتی و دنیل با هم در زیزمین تنها بودند! او بعداً به من گفت که چیزی را به خاطر نمیآورد، گفت که فکر میکند تحت طلسم فراموشی قرار گرفته است! آن شب در پناهگاه من باید تمام مدت پیشش میماندم، اما در چند دقیقهای که با جرج روی پشت بوم بودم، فرصت کافی برای رفتن به اتاق جینی و برگشتن به رختخواب بود. من فکر میکردم که از آن فاصله همهی صداها را میشنوم، اما آیا به راستی میشنیدم؟ آن هم وقتی گرم صحبت با جرج بودم؟ امروز صبح من و کتی در دو اتاق مختلف بودیم. صدایش را از اتاق مجاور میشنیدم، اما برای چند دقیقه خوابم برد! در همین چند دقیقه نامهی جرج روی میز بود، چند دقیقه کافی بود تا کسی نامه را بخواند، به کتابخانه آپارات کند، جرج را بکشد و برگردد...
-چرا شبیه جن زدهها شدی آنجلا؟
کتی از دستشویی بیرون آمده بود و با تعجب به من نگاه میکرد. باید قیافهام خیلی متعجب و بهت زده میبود چون قیافهی کتی خیلی نگران به نظر میرسید.
-کتی، برو به دادگاه. من باید چیزی رو بردارم...
-فکر کردم میخواستی تا شروع دادگاه من رو تنها نذاری!
-دیگه مهم نیست. حالا دیگه میدونم قاتلی که دنبالشیم ربطی به پروندهی فساد وزارتخونه نداره. تو برو دادگاه من بعد از دادگاه میبینمت! یه کار خیلی خیلی مهم دارم.
-مطمئنی حالت خوبه؟ رنگت خیلی پریده، چیزی فهمیدی؟
-دنبال من نیا کتی، بعد از دادگاه با هم صحبت میکنیم، حالا برو که به دادگاه برسی!
این را گفتم، سراسیمه از دستشویی خارج شدم و به سمت دفتر هری پاتر به راه افتادم. همانطور که حدس میزدم بخت با من یار بود و دفتر هری خالی بود. هری هم به عنوان رئیس دایره کارآگاهان، مانند بقیه کارآگاهان برای شنیدن نتیجهی دادگاه به دخمهها رفته بود. به سمت گاوصندوق مخفی پشت میزش رفتم. به عنوان یکی از کارآگاهان نخبهی وزارت، من از معدود کسانی بودم که رمز گاوصندوق را در اختیار داشت. در گاوصندوق را باز کردم و آخرین زمان برگردانی که سالم مانده بود را برداشتم. میدانستم برای این کارم اخراج میشوم اما باکم نبود، کاری که قرار بود بعد از این انجام بدهم یحتمل برایم چند سال آزکابان میخرید! اخراج پیشکشم. زمان برگردان را به اندازهای که برای صبح دیروز کافی بود چرخاندم و به سمت خانهی کتی آپارات کردم.
۱۰بی سر و صدا روی نوک پا به در خانه نزدیک شدم. اگر کتی در اظهاراتش حقیقت را میگفت، اکنون میبایست خواب میبود. قبل از اینکه الوهومورایی روانهی در کنم، اول دستگیره را چرخاندم. در کمال تعجبم باز شد! در قفل نبود! به آرامی به داخل اتاق نشیمن خزیدم و پشت کاناپهی بزرگی قایم شدم. از پشت مخفیگاهم دید نسبتاً خوبی به در ورودی داشتم. حالا باید فقط صبر میکردم تا شاهد وقایع بعدی باشم. تا به چشم خودم نمیدیدم، نمیتوانستم عزیزترین دوستم را با دستهای خودم بکشم. آخر این نقشهام بود، این که کتی را با دستان خودم به قتل برسانم! احساس میکردم که این را به کتی مدیونم، نمیتوانستم بگذارم همه از اعمال وحشتناکش با خبر شوند و سرنوشتش بوسهی دیوانه ساز شود...
حدود ساعتی که طبق اظهارات کتی سوءقصد رخ داده بود، ازپنجرهی کنار در به صورت نصفه و نیمه هییکل شنل پوشی را دیدم که به در نزدیک شد، خم شد و انگار بسته ای را جلوی در گذاشت. در زد و بعد به آرامی دور شد...
پس تا اینجای کار را کتی راست میگفت. واقعاً کسی مواد منفجره را به در خانهاش آورده بود. اما باز هم ممکن بود که بسته از طرف خودش فرستاده شده باشد. شاید آن شخص شنل پوش فقط پستچی بود که مرسولهای را طبق قرار میرساند و از محتویاتش خبر نداشت. منتظر ایستادم. صدای پای کتی از طبقهی بالا به گوش رسید. صدای پا روی پلهها نزدیک و نزدیک تر شد. از پله ها پایین آمد و قبل از رفتن به طرف در، به سمت رختآویز کنار اتاق رفت تا ژاکتی روی پیرهن خوابش بپوشد. باز هم کتی راست گفته بود، چوبدستیاش همراهش نبود و در هم همچنان قفل نبود! اگر همهچیز طبق گفتهی کتی درست بود، کسی باید همین الآن در را قفل میکرد! با خودم گفتم هر کسی که هستی عجله کن! کتی ژاکتش را پوشیده بود و داشت به سمت در برمیگشت که ناگهان دوگالیونیام افتاد! کسی که در را قفل کرده بود، مسافری از آینده، خود من بودم! معطل نکردم و چوبدستیام را به سمت در گرفته و زیر لب گفتم:
-کولوپورتوس!
کتی سعی کرد تا در را باز کند اما با در قفل شده مواجه شد. در حالی که آثار تعجب در چهرهاش پیدا بود به سمت اتاق برگشت و در همان لحظه بمب منفجر شد! در خانه از جا کنده شد و روی کتی افتاد. من که پشت کاناپه سنگر گرفته بودم آسیبی ندیدم. از مخفیگاهم بیرون آمدم و به سمت در رفتم. شکم اشتباه بود، کتی قربانی یک حملهی خطرناک بود و من، آنجلینا جانسون کارآگاه نخبه وزارتخانه، گذاشته بودم عاملش به آسانی از چنگم در برود. کتی انگار از حال رفته بود. وقتم را برای چک کردنش هدر ندادم، میدانستم به جز یک شکستگی دست، آسیب جدی دیگری ندیده است. جانش را با قفل کردن در نجات داده بودم و حالا در خیابان دنبال شخص شنل پوشی که بسته را آورده بود میگشتم تا قاتل حقیقی را پیدا کنم!
۱۱با چشمانی از همیشه بازتر با عجله در امتداد خیابان به سمتی که شخص شنل پوش ناپدید شده بود دویدم. کتی در یک محلهی مشنگی زندگی میکرد و به احتمال زیاد آن شخص، هر که که بود، قبل از رسیدن به یک گوشهی خلوت خیابان، جلوی چشم مشنگها آپارات نمیکرد، چون هیچ گزارشی از شکستن قانون رازداری در آن روز به دستم نرسیده بود. اگر کمی خوش شانس بودم میتوانستم پیدایش کنم، شنل بلندش او را از بین جمعیت مشخص میکرد. از عصبانیت، خستگی، دلهره و خشم میلرزیدم. در آن لحظه تمام دورههایی که برای کارآگاهی دیده بودم برایم بی ارزش شده بود. دیگر مهم نبود که" وقتی در زمان سفر میکنید، نباید تغییری ایجاد کنید"، به محض اینکه پیدایش میکردم، میکشتمش! میکشتمش و جان همه را نجات میدادم. اگر کمی هم خوش شانس بودم، میتوانستم جسدش را با موفقیت از بین ببرم و بی سر و صدا به زمان خودم برگردم. جایی که کتی دادگاه را علیه فاسدین وزارت میبرد و جرج بعد از دادگاه منتظرم بود...
بلاخره چشمم بهش افتاد که در پانصد متری من به آرامی راه میرفت. کلاه شنلش را روی سرش کشیده بود و آستینهای بلندش، کل دستانش را پوشانده بود. با اینکه چیزی از این غریبه نمیدیدم، اما چیزی در نحوهی راه رفتنش به شدت آشنا بود. انگار همیشه راه رفتنش را دیده بودم و در عین حال، هیچوقت راه رفتنش را از این زاویه ندیده بودم. نمیتوانست غریبه باشد. به آرامی میخرامید. قطعاً یک زن بود. فقط یک نفر بود هیچوقت راه رفتنش را از پشت ندیده بودم اما تک تک قدمهایش را میشناختم. یعنی ممکن بود؟
و آنگاه تمام قطعات پازلی که به خیال خودم کنار هم چیده بودم از هم پاشیده شد و با آرایشی دیگر کنار هم قرار گرفت. بدون آنکه آگاه باشم قطرات اشک روی گونههایم شروع به غلتیدن کردند. معما حل شده بود. امروز صبح که به کتی حمله شد، من خواب بودم، یعنی فکر میکردم که خوابم! وقتی به دنیل لویز حمله شد، من به خیال خودم تحت تاثیر معجون گیجی بودم و چیز زیادی به خاطر نداشتم! اما آیا واقعاً مسموم شده بودم؟ آیا به دنیل حسودی نمیکردم؟ زمان حمله به مارک دوست آرتور هیچوقت دقیق مشخص نشد، فقط میدانستیم در زمانی ما بین رفتن به رختخواب و شش صبح که مالی جسدش را پیدا کرد به قتل رسیده است. ساعت قتلش میتوانست بعد از خداحافظی با جرج و رفتن من به رخت خواب باشد! وقتی نامهی جرج رسید، من به خیال خودم داشتم چرت میزدم! یک بار دیگر هم با خودم حساب کرده بودم که مدت زمان چرت زدن من میتوانست برای خواندن یک نامه، آپارات کردن و کشتن جرج کافی باشد. آنقدر در این دو روز متعجب و وحشت زده شده بودم که دیگر هیچ چیز نمیتوانست حالم را از آن بدتر کند. احساس لمس بودن میکردم. فقط میدانستم که چه کاری باید انجام شود! قدمهایم را تند تر کردم و فریاد زدم:
-آنجلینا!
پیکرهی سیاهپوش به آرامی برگشت، یا شاید باید بگویم برگشتم؟ صورت خندانم با برقی که در چشمان کودکان بازیگوش بعد از انجام خرابکاری مینشیند به سمت صدایم برگشت. قبل از آنکه مهلت حرکت دیگری به پیکرهی مقابلم بدهم، چوبدستیام را بالا آوردم و قبل از آنکه تردید به من مستولی شود، فریاد کشیدم:
-آوراکداورا!
جسم شنل پوش مثل یک تنهی خشک شدهی درخت روی زمین افتاد. احتمالاً در کثری از ثانیه بود، اما برای من مثل یک دقیقهی کامل طول کشید. تازه متوجه اشکهایم شدم که صورتم را کامل خیس کرده بودند. مشنگهای دور و برم با تعجب به ما زل زده بودند. نگاهم به دستانم افتاد که اندک اندک کمرنگ میشدند و مثل خاطرهی جان باختهای، در پس زمینه خیابان محو میشدند. من یک روز قبل از وجود آن لحظهام مرده بودم و حالا بسان تصویری از دنیای مردگان بودم که باید پاک میشد. حس تلخی به من میگفت که باید بروم. میتوانستم یک روح سرگردان شوم و برای همیشه با بار غم جنایاتم زندگی کنم، اما میدانستم که از توانم خارج است. میدانستم که فقط چند ثانیه دارم.
به کارآگاهان بخش رازداری فکر کردم و تلاشی که برای تمیز کردن این صحنه و خاطرهی همهی این ماگلها باید انجام بدهند. به کتی فکر کردم که هرگز نمیدانست چه کسی صمیمیترین دوستش را به قتل رسانده است. به دنیل لویز و مارک که حالا تا سالها زندگی میکردند. شاید دنیل به کتی پیشنهاد ازدواج میداد، شاید بچه دار میشدند و برایش از خاله آنجلینایی میگفتند که هرگز ندید و به جرج فکر کردم. به لبخندش، به نگاهش که به نگاهم دوخته شده بود...
و در همین فکر بودم که کامل ناپدید شدم.