هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۹:۱۶ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸

هافلپاف

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱:۳۷ سه شنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۳
از بیل زدن خسته شدم!
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 238
آفلاین
همه چیز از اخرین مسابقه ی کوییدیچ بین هافلپاف و اسلیترین شروع شد. تیم هافلپاف با اختلاف کمی پیروز شده بود. وین و دیگر هافلپافی ها داشتند تیم خودشان را تشویق می کردند که الا سر رسید. او که از شکست تیمش بسیار ناراحت بود، گفت:
_شما فکر کردید برنده شد با اختلاف بیست امتیاز هنر است؟ منتظر انتقام باشید!
_ما به این نمی بالیم! ما فقط خوشحال هستیم که تیم کوییدیچمان پیروز شده است!
_گوش من به این حرف ها بدهکار نیست!
_باور کنید قصد ما فخر فروشی نیست!

اما الا که از طرفداران پروپا قرص تیم کوییدیچ اسلیترین بود، خون جلوی چشم هایش را گرفته بود و از فردای آن روز، دست به کار عجیبی زد. او شروع کرد به ساختن یک گروه که مارهای سبز نام داشت. اعضای این گروه، به ازار و اذیت هافلپافی ها می پرداختند؛ البته هافلپافی ها هم ساکت نماندند و برای دفاع از خودشان، گروهی ساختند که گورکن های زرد نام داشت. روسای گروه های مارهای سبز و گورکن های زرد به ترتیب، الا و وین بودند. اعضای گروه مارهای سبز هر فرصتی را غنیمت می شمردند و حتی ایده ای برای کلاس معجون سازی هم داشتند؛ انها پشت سر هم به گابریل معجون می خوراندند و او را اذیت می کردند؛ تا اینکه اعضای گروه گورکن های زرد، نقشه ای کشیدند. انها نامه ای برای الا نوشتند و از او خواستند که فردا همراه با گروهش در سرسرای بزرگ به دوءل بیایند. الا هم چند دقیقه بعد با یک نامه عربده کش پاسخشان را داد! و روز نبرد فرا رسید...

_ارام ارام وارد سرسرا بشوید! ممکن است برایمان تله گذاشته باشند!
_بگیر!

یکی از هافلپافی ها یک کیک به طرف انها پرتاب کرد. سپس الا یک کلم از ظرف روی میز برداشت و به طرف انها پرتاب کرد و گفت:
_ کلم دوست دارید؟ بفرمایید!
_ با شیرموز چطور هستید؟
_هافل، ژله رو بیار!
_خوررر!
_گلدان گل سمی ات رو پرتاب بکن، الا!
_چی میگی، دراکو؟ این دوءل با غذاهاست و قوانینش هم نبرد با غذاست!
_ذرت دوست دارید؟
_نه! اما به نظرم تو بدت نمیاد ردایت پر از شکلات مایع بشود!

کثیفی وصف ناپذیری در سالن سرسرا بوجود امده بود؛ کم کم داشت زمان صبحانه فرا می رسید و هر لحظه ممکن بود جادو اموزان دیگر بیاییند و پنجره های شکسته سرسرا و دیوار های پر از شکلات را ببینند اما دوءل همچنان ادامه داشت...

_برتی بات های چسبنده را شدیدا به شما پیشنهاد می کنم!
_خوووور! خواار!
_هافل میگوید که ژله ی موز برای صورتتان زیبا است!
_اما ما زنبور های شکلاتی را به شما پیشنهاد می کنیم!
_اینجا چه خبر است؟

جادو اموزان مات و مبهوت به پروفسور مک گوناگال و سپس به وین و الا نگاه کردند. همه ی انها کثیف بودند و کسی وجود نداشت که ردی از شکلات روی ردایش وجود نداشته باشد. پروفسور مک گوناگال با ناراحتی گفت:
_همه ی شما باید به اتاق پرفسور دامبلدور بروید تا تکلیفتان روشن شود. خودم هم باید این ها را تمیز بکنم.

وین و الا مات و مبهوت به همگروهی هایشان نگاه کردند. یعنی چه مجازاتی در انتظارشان بود؟ مرلین می داند!


ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۷ ۹:۲۶:۳۸
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۷ ۹:۳۱:۰۰
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۷ ۹:۳۱:۰۱
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۷ ۹:۳۲:۵۱
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۷ ۹:۳۵:۳۴



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
مـاگـل
پیام: 206
آفلاین
... و همچنان قرنطینه ادامه دارد. در پایان اخبار لازم به یادآوری مجدد هست که امروز اوتوبوس های امداد، افراد سالم را به بندر لیورپول منقل خواهند کرد. داوطلبان با در دست داشتن شناسنامه و گواهی سلامت می‌توانند از این طریق از شهر خارج شوند. همچنین...

الاف تلویزیون را خاموش کرد و در درون مبل راحتی فرو رفت. کنترل را رو میز شیشه ای روبه رویش پرتاب کرد. انعکاس صدای برخورد کنترل با شیشه در سرتاسر خانه نسبتاً خالی ریدل پیچید.

- نمیای الاف؟ اگه دیر کنی ممکنه جا نباشه ها!

الاف صدای لیسا را نادیده گرفت. در واقع ترجیح داده بود تا همه چیز را نادیده بگیرد. چند لحظه بعد، صدای برخاسته از درب این گواهی را می‌داد که حالا او در خانه سرد و تاریک تنها بود. تصمیم گرفت تا به اتاق لرد برود. هیچ مرگخواری اجازه نداشت تا بدون اذن اربابش وارد اتاق شود، ولی این دفعه اوضاع فرق می‌کرد. لرد دیگر آنجا نبود، حتی نجینی هم اتاق را خالی گذاشته بود.

کنت، از روی مبل بلند شد و با قدم های کوتاه و سنگینش به سمت اتاق لرد ولدمورت رفت. در اتاق نیمه باز بود. قرار نبود در غژ غژ کند، هیچوقت نمی‌کرد. همیشه روغن کاری شده بود تا مبادا لرد از صدایش ناراحت شود. این بار هم صدا نکرد. در به آرامی و نرمی هر چه تمام تر باز شد و الاف پا به اتاق لرد گذاشت.

طول اتاق را طی کرد تا به لب پنجره برسد. هیچ مانعی وجود نداشت. نه میز و نه صندلی. اتاق چند روزی می‌شد که کاملاً تخلیه شده بود. الاف از پنجره حیاط را نگاه کرد. داشت برای آخرین بار تجمع مرگخواران را می‌دید که مشغول سوزاندن جنازه فنریر بودند. فنریر اولین نبود، یادش آمد که اولین بار چه حسی داشت.

اولین نفر رابستن بود، نتوانست خیلی دوام بیاورد و در اولین روز های مصیبت، مبتلا شده بود. لرد دستور داد تا جنازه رابستن را در حیاط پشتی روی تلی از هیزم قرار بدهند و بچه را هم هرچند زنده بود محکم به رابستن ببندند. درسته که بچه زنده بود ولی هیچکس امیدی به او نداشت و همه می‌دانستند که قرار است به سرنوشت دردناک پدرش مبتلا شود. بلاتریکس، قبلاً طلسم بیهوشی را روی او اجرا کرده بود تا کمتر درد بکشد.
الاف مسئول آتش زدن هیزم بود. تمام مرگخواران در حیاط جمع شده بودند، حتی لرد نیز از پشت پنجره اتاقش صحنه را تماشا می‌کرد. الاف چهار گوشه تل را آتش زد و منتظر شد تا آتش گُر بگیرد و جنازه رابستن و بچه را به خاکستر تبدیل کند.

اما اکنون، تعداد کمتری در حیاط بودند، اکثراً یا به بندر منتقل شده یا به سرنوشت رابستن دچار شده بودند. لیسا به عنوان آخرین نفر به جمع پیوست و آماده شد تا آخرین جنازه را بسوزاند. اما الاف نمیخواست نگاه کند، نه بعد از اینکه سوختن گابریل را از فاصله ای اندک دیده بود. اشتباه در محاسبات باعث شد تا قبل از اینکه الاف از هیزم ها فاصله بگیرد، جنازه شروع به سوختن کند. صحنه ای نبود که حتی یک مرگخوار بخواهد از نزدیک ببیند.

از پنجره فاصله گرفت، برای بار آخر نگاهی به اتاق لرد انداخت و بیرون رفت. تصمیم گرفت تا با همان کت و شلوار قدیمی و رنگ رو رفته اش از در پشتی ساختمان خارج شود. بدون هیچ چمدانی و یا وسیله ای اضافی. حتی آتش زنه هم او را تنها گذاشته بود.

قضاوت سختی بود، هوای خانه سنگین تر بود یا هوای خیابان؟ الاف شروع کرد به راه رفتن بدون هدف خاصی. می‌خواست فقط برود تا بلکه مبتلا شود و کمتر از هفته ای، جنازه او هم سوخته شود. همان مرگ مورد علاقه اش! مردم در خیابان ها اما نظر دیگری داشتند. خانواده ها به سرعت می‌دویدند تا به اتوبوس ها برسند. ماموران حفاظت در تلاشی بیهوده سعی در آرام کردن جو ملتهب خیابان ها داشتند. حواس کنت به گوشه ای جلب شد. صدا آنجا بالا رفته بود. ماموران محافظت از طاعون سعی داشتند تا مرد بی خانمانی که پوستش دلمه بسته بود را وارد ون کنند تا از مردم به دور باشد. اما مرد مقاومت می‌کرد و فریاد می‌زد:

- این فقط حساسیت پوستیه... من طاعون ندارم!

مشخصاً دروغ می‌گفت! هیچ حساسیتی وجود ندارد که بتواند پوست شما را به راحتی کندن پوست موز، از بدنتان جدا کند. الاف به این مطلب می‌اندیشید که حواسش پرت شد و با کسی برخورد کرد.

- عه! بستنیم.

الاف پایین را نگاه کرد، دخترکی با بغض به بستنی مخلوطش نگاه می‌کرد که حالا روی آسفالت خیابان پخش شده بود. دخترک در نگاه کنت به مانند یک فرشته می‌نمود. سنش به زحمت به شش سال می‌رسید. بالاتنه ای سفید به همراه دامن صورتی کمرنگی پوشیده بود. ترکیب رنگ های او در این خیابان های خاکستری، شبیه به حضور پروانه ای بود در جمعی از مگس ها؛ زیبا و جلوه گر! اگر وقت دیگری بود حتماً الاف لگدی هم به بستنی می‌زد و راهش را می‌کشید و می‌رفت. ولی الان هر وقتی نبود.

- ببخشید... گم شدی؟
- نه!

و به چند قدم دورتر اشاره کرد. جایی که زوجی میانسال رو به روی مغازه بستنی فروشی ایستاده بودند و مشغول انتخاب بستنی بودند. پشت شیشه مغازه، گواهی بزرگی با مضمون" مورد تایید وزارت بهداشت" به چشم می‌خورد.

- خب مطمئنم که پدر و مادرت می‌تونن یه بستنی دیگه برات بخرن. مگه نه؟
- نمیدونم، باید بهشون بگم؟

الاف دو زانو نشست تا صورتش مقابل دختر بچه قرار بگیرد.

- آقا شما باید مسواک بزنید!

بستنی خوردن و مسواک زدن! این دختر انگار از سیاره ای دیگر آمده بود. در حالی که پشت سرش، در آنطرف خیابان ماموران داشتند جنازه ها را یکی یکی درون وانت می‌انداختند، او داشت از چیز بی اهمیتی صحبت می‌کرد.

- میدونی، شاید لازم نباشه تا به پدر و مادرت بگی. شاید من بتونم بستنیت رو درست کنم.

دختر، به شدت سرش را تکان داد و به بستنی اشاره کرد.

- نمیشه! همش پخش زمین شده. چجوری می‌خوای درستش کنی؟
- با جادو!
- ولی جادو وجود نداره.

الاف دستش را به سمت جیبش برد تا چوبدستی اش را دربیاورد.

- کی گفته؟
- مامان و بابا. اونا میگن اگه جادو وجود داشت می‌تونستیم لارا رو برگردونیم و اونو خوب کنیم.
- لارا کیه؟

ابرو های الاف بالا رفته بود. لحظه ای دستش را در جیب نگه داشت تا ببیند دخترک چه می‌گوید.

- لارا دوستمه. توی مدرسه. چند وقت پیش مریض شد و دیگه خوب نشد. اگه جادو وجود داشت من حتماً ازش کمک میگرفتم که کل آدمای روی زمین رو خوب کنم! حتی چندبار هم به خدا گفتم که به من جادو بده. ولی اون نخواست.

شانه های الاف بیش از پیش افتادند. یاد تمام کسانی افتاد که از دست داده بود.

- میدونی، منم یه گربه داشتم. و چندتا دوست دیگه مثل لارا. اما همشون مریض شدن و رفتن. اگه جادو وجود داشت شاید میتونستم اونا رو برگردونم.
- نگران نباش!

دخترک دست کوچکش را روی صورت چروکیده الاف کشید. از صورت زبر و خشک او چندشش نشد و دستش را پس نکشید. آن یک نوازش کامل بود.

- بابام میگه، اگه جادو نیست هیچ اشکالی نداره. عوضش ما هممون تلاش می‌کنیم تا قوی باشیم و هیچوقت مریض نشیم. اینطوری اونایی هم که رفتن، همیشه توی قلبمون میمونن.

الاف به صورت دخترک خیره شده بود.

- درسته که بستنیم افتاد. منم نمیخوام یکی دیگه بخرم. چون اینطوری یادم میمونه امروز که دارم میرم سوار اتوبوس بشم آقای مهربونی مثل تورو دیدم!
- ولی... ولی من که مهربونی نکردم.
- تو گفتی میتونی با جادو بستنیم رودرست کنی. یعنی میخواستی مهربونی کنی. من ازت قبول میکنم. مامان میگه این خیلی مهمه.
- کارن؟ چیکار داری می‌کنی؟

زن به سمت دختر آمد و دست اورا گرفت.
- مگه نگفتم با غریبه ها حرف نزن؟

الاف با وزنی دوبرابر آنچه نشسته بود برخاست. سر زانوهایش را تکاند و رو به زن که معلوم بود مادر آن دختر است گفت:

- تقصیر من بود. من بهش خوردم و بست...
- مامان دیر نشه!

دختر که حالا کارن نام داشت چشمکی به الاف زد و دستش را به نشانه خداحافظی برایش تکان داد. اما الاف در سرش افکار جدیدی شکل گرفته بود. دستی به جیب کتش کشید و وقتی برآمدگی شناسنامه و گواهی سلامتش را احساس کرد، لبخندی زد. باید به دنبال نزدیک ترین اتوبوس انتقال میگشت تا از این شهر طاعون زده برود.

شاید در وقتی دیگر، به این شهر بازمی‌گشت، به خانه ریدل و به پیش لرد. وقتی که همه دوباره سرحال و سالم بودند و سایه سنگین طاعون از روی سرشان برداشته شده بود. شاید برمی‌گشت و...

... و از دختری به نام کارن در جلوی بستنی فروشی تشکر می‌کرد!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۸

ریچارد اسکای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۵۸ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اون بالا بالا ها
گروه:
مـاگـل
پیام: 61
آفلاین
ریچارد اسکای Vs تام جاگسن

آفتاب تابان بر زمین میتابید، شال اولی های هاگوارتز با شور و نشاطی بی پایان با چرخ دستی هایشان به سمت دیوار سکوی ¾9 حرکت میکردند و بعد خود را میان ساحره ها و جادوگران بسیار میدیدند.
ریچارد که به تازگی مسئول رساندن ترم اولیا به هاگوارتز شده بود دم در قطارسریع السیر هاگوارتز ایستاده بود و ترم اولی ها را راهنمایی میکرد.
_زودباشین بچه ها ، باید زود برسیم الان دیر میشه.

بعد از مدتی که تمام جادو آموزان سوار شدند قطار شروع به حرکت کردن، هر کس در هر کوپه از قطار سرگم کاری بود ریچارد نیز خود را با دفترچه هواشناسی،نقاشی و شمردن پول ها سرگرم کرده بود.
یک گاری پر از خوراکی های جادویی از کنار کوپه ها میگذشت.
_شکلات غورباقه ای...آبنبات های برتی باتز...خوراکی های خوشمزه.

ناگهان پسری با هیجان از کوچه به بیرون آمد و خواستار یکی از بستنی های جادویی شد؛ گالیونی داد و بستنی را گرفت و وارد کوپه شد ، بستنی تهت آفتاب و گرما تقریبا آب شده بود در همان حال تکه ای شده از بستنی بر روی شلوار او ریخت ، آن پسر سعی کرد طوری آن تکه آب شده را پاک کند اما بدتر شد ، دوان دوان به سمت دستشویی رفت تا با آب آن لکه بجا مانده را پاک کند ، با دستشویی رسید ، در را قفل کرد و شروع به پاک کردن با آب کرد اما بدتر شد چوبدستی را هم در کوپه اش جا گذاشته بود ، افرادی هم پشت در بودند اما توجهی نکرد تا بالاخره کل شلوار را به سختی شست و برای خشک شدند آن را از پنجره بیرون کرد تا خشک شوند اما سرعت قطار بسیار زیاد بود و شلوار از دستش افتاد.
قطار به مقصد رسیده بود ، جادو آموزان پیاده شده بودند ریچارد هم در حال گرفتن پولی از آنها بود همان موقع نیز قطار حرکت کرد و ریچارد شروع به شمردن کرد.
_۱۳...۱۴...اه چرا پس اینجوری شد؟بزار یبار دیگه بشمارم...۱۲...۱۳...۱۴... اه یکی کمه که.

ریچارد کمی ترسید چون میدانست حتما دامبلدور دلیل موجهی از او می خواست اما او جدا دلیلی نداشت.
او جغدی به رئیس قطار فرستاد و قطار چند ساعت بعد در موقعی که همه تهت گرمای آفتاب به نیمرو شده بودند رسید.
ریچارد به سرعت به داخل قطار رفت و با افراد خونه قطار که پشت در بودند مواجه شد.

_بیا بیرون بچه... همه مارو به دردسر انداختی.
_چیشده؟
_نمیاد بیرون.

ریچارد بعد گفتگویی با خبر شد که بچه شلوار ندارد دستی در کیفش کرد که همیشه چیزی درش بود ،؛ شلواری درآورد و به ترم اولی داد و بعد از درآمدن آن ترم اولی و گرفتن پول بیشتر از او به سمت هاگوارتز راهی شدند.




شناسه قبلی : آبرفورث دامبلدور



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۹۸

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
مـاگـل
پیام: 217
آفلاین
سوروس اسنیپvsسالازار اسلیترین


در هاگوارتز چیزهایی وجود دارره که هیچ کس نمیتونه همه ی اونها رو بشناسه...

شما امکان نداره توی زیر زمینی که در ورودیش توی راهرو منتهی به آشپز خونه هست زندگی کنید ولی مفهوم تحقیر رو نچشیده باشید!

پسرک دیگه قدرت تحمل این همه اهانت رو نداشت.
قلب مهربونش دیگه نمیتونست چشماشو روی دست هایی که اونو نشون میدادن ببنده... و این باعث شده بود خوی تلاشگرش بجای تقویت درس، به سمت چیز های دیگه بره...

-اره بچه برو ریتمیک دبه ترشی بکوب بعد برو رو تختت گریه کن!
-هی نیفتی تو دبه ترشیای دم تالار.
-چرا انقد بو سرکه میدید شما گورکن زاده ها؟

دیگه صبرش تموم شده بود و کاری رو کرد که تمام عمر جلوی خودشو میگرفت که مرتکب نشه!

-میدونی چوچانگ...من یه راز بزرگ دارم!
-این که شبا تو محوطه پرسه میزنی؟
-مربوط به اونه اما نه دقیقا!
-پس چیه؟
-میدونی که،ما دیگوری ها از خانواده های اصیل هاگوارتز و دنیای جادوگری هستیم.
-خب؟
و من وارث میراث جد بزرگ خاندان دیگوریم!
-میراث بزرگ؟

سدریک کمی روی دیواره ی نازک قسمت طاق مانندیه پل بزرگ هاگوارتز خودشو جابه جا کرد و خودشو به سمت چوچانگ کشید و آروم توی گوشش زمزمه کرد...

-ما یه تالار توی این مدرسه داریم...
-با من شوخی میکنی؟
-نه!
-میخوام. ببینمش!
-نمیشه!من نمیتونم به جدم خیانت کنم و یه غیر دیگوری که حتی هافلپافی نیست رو ببرم توی تالار.

بعد از اصرار های زیاد چو چانگ بالاخره سدریک قبول کرده بود.

-اما حق نداری دربارش با کسی صحبت کنی.
-قول میدم!
-باشه پس امشب میبرمت اونجا! بعد از نیمه شب بیا تو راهروی آشپز خونه!
-باشه!

{راهروی آشپز خونه}

-سدریک خودتی؟
-اره منم نترس اومدم!
-نترسیدم. فقط اینجا بودنم اگر کس دیگه ای از در تالار میومد بیرون...
-حالا که چیزی نشده!

اون دوتا تو سیاهیه شب به سمت درخت کتک زن رفتن.

-هی سدریک داری کجا میری؟ اون درخت...
-نترس فقط وقتی بهت گفتم بیا! الان همین جا وایسا!

سدریک آروم نزدیک درخت شد و اونو لمس کرد وزمزمه کنان جملاتی رو گفت!

-من از خاندان. دیگوری فرزند گورکن...
-سدریک من میترسم!
-هی سدریک.
-چرا حتی تکون نمیخوری؟ داری نگرانم میکنی!

-داشتم درخت رو رام میکردم.دستتو بده به من. و بیا.
-این دیگ چیه؟ یه راه زیر زمینی؟

سدریک که تند تند خاک های روی دریچه چوبی رو کنار میزد با لبخند رو به چوچانگ کرد.
-نه دالان ورود به یک گور بزرگ!

چشم های چوچانگ ترسشو فریاد میزد اما عشق قوی تر از ترس بود! مطمئن بود سدریک هواشو داره.

(برای مخفی ماندن دریچه ورودیه تالار ، مسیر ورودی و دیگر ریز نکات حذف شده است)
{داخل تالار دیگوری ها}

-الان چقدر از سطح زمین و درخت دور شدیم؟
-ما الان دقیقا زیر برج اقامت شماییم.
-جداً؟
-آره!
-اینجا خیلی خوبه سدریک. با اینکه یجور فضای بدون پنجره و دلگیر داره اما حالت لونه وار و کنده کاری های روی دیواره ها! و این همه وسیله.اینجا بیشتر شبیه یه قصر زیر زمینیه تا یه ... منظورم اینه که.
-تا یه گور گورکن؟
-خب. نه با این ادبیات ولی اره...
-اره حق داری! خیلی خوبه.
-چی خیلی خوبه؟
-اینکه تونستی وارد بشی!آخه اینجا فقط یه آدمای خاصی رو راه میده...میدونی چی میگم؟
-نه!
-از نوع نگاهت معلوم بود....ببخشید نتونسم جلو خندمو بگیرم. اینجا دوتا مرز ورود داره.
اولیش درخت کتک زنه!
-و دومی؟
-مرز عشق! هافلپافی ها به قلب پاک مهربونشون شناخته میشن! و این ...لونه! فقط قلب های پاک رو راه میده. یجورای زنده و دارای شعوره! اگر بفهمه که کسی که میاد ناخالصی داره و یجوراییه دشمنه.
اونوقت شروع میکنه به مبارزه. گورکن ها از سراسر جهان از این دهن های گور کن های حکاکی شده روی دیوار ها سرازیر میشن به اینجا و اونا... اونا مبارز های قوی هستن و بغییر از اون خود لونه یکارایی میکنه که علاقه ای ندارم بگم!
چوچانگ با ترس به دیوار ها و اجزای لونه نگاه میکرد...


چوچانگ:
تا حالا بخاطر عشقی که به سدریک داشتم نمیخواستم رازشو لو بدم اما... هنوزم مطمئن نیستم اون لونه یه روز خطر ناک نشه! ولی بازم ترجیح میدم این راز رو نگه دارم ....
سدریک نیست اما عشقش که توی دلم هست...

و دفتر خاطراتشو میبنده و اونو دوباره پنهان میکنه!


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
مـاگـل
پیام: 341
آفلاین
سر کادوگان ورسز رودی لسترنج


خیلی وقت بود که دلم میخواست یه تریلر ترسناک بنویسم. یکم ریسکیه ، ولی خب، باداباد. این پست جدیه و راجب شخصیت ایفای خودم نوشته نشده.

هالووین منحوس



۱
سی‌ و یکم اکتبر سال ۱۹۹۸ بود، درست روز آن هالووین منحوس، آغاز همه‌ی آن مرگ‌های مشکوک، یک روز قبل از مرگم.
قلبم از شدت اضطراب و هیجان تند تند می‌زد، طوری که احساس می‌کردم می‌توانم صدایش را بشنوم. گرچه می‌توانست صدای قلب تک تک حضار در دادگاه باشد، چرا که همه با صورت‌های رنگ پریده و نگاه‌های هیجان زده، تک تک مکالمات را دنبال می‌کردند. قاضی میلت، تنها قاضی وزارت خانه که پذیرفته بود به پرونده‌ی جنجالی و حساس فساد و تخلفات چند تن از قضات معروف و چند تن دیگر از کارمندان وزارتخانه رسیدگی کند، با جدیت و مهارتی ستودنی دادگاه را اداره می‌کرد. در جلوی قاضی، درست در وسط صحن دادگاه، کتی در ردای رسمی وکالتش در جایگاه مدعی‌العموم ایستاده بود و اعم از شاهد و مدرک، هر چیز که در چنته داشت، رو می‌کرد. وقتی آخرین شاهدش را پس از بیان اظهارات رسوا کننده علیه یکی از قضات عالی مرخص کرد، همه‌ی ما بانفس‌های در سینه حبس، به او و قاضی میلت می‌نگریستیم. قاضی میلت پرسید:
-دوشیزه بل، این درسته که امروز صبح قبل از اومدن به دادگاه به شما سوقصد شده؟

کتی که دست باند پیچی شده اش را اندکی بالاتر می‌گرفت تا برای همه قابل رویت باشد گفت:
-بله جناب قاضی. گویا بعد از همه‌ی نامه‌های تهدید آمیزی که برای دست کشیدن از این پرونده دریافت کردم و اعتنا نکردم، یکی از اشخاص مربوطه تصمیم گرفته شخصاً دست به کار بشه. امروز صبح با صدای در زدن از خواب بیدار شدم. به طبقه‌ی پایین اومدم تا در رو باز کنم که متوجه شدم در قفله و چوبدستی‌ام رو هم طبقه‌ی بالا کنار تخت جا گذاشتم. همون لحظه که برگشتم تا چوبدستی ام رو بردارم، بسته‌ای بیرون در منفجر شد و در خونه رو از پاشنه درآورد و انداخت روی من! واقعاً باید بگم شانس آوردم که در قفل بود آقای قاضی وگرنه ممکن بود من الان پیش شما نبودم.

قاضی میلت با لحنی حاکی از توجه و همدردی به کتی گفت:
-دوشیزه بل، من به شما توصیه می‌کنم تا فردا که مهلت اعلام نتیجه نهایی دادگاهه، مثل سایر اعضای هیئت منصفه و شاهدین توسط یک مامور انتظامات وزارتخونه همراهی بشید.

در اینجا من ناخودآگاه از صندلی خودم در ردیف اول حاضرین بلند شدم و گفتم:
-جناب قاضی! من تقاضا دارم خودم شخصاً مسئولیت مراقبت از دوشیزه بل رو به عهده بگیرم.

ماموران و وابسته‌های باند فاسد و رشوه خوار قضات در تمام زیر لایه‌های وزارتخانه نفوذ کرده بودند. دیگر نمی‌شد به هیچ کس اعتماد کرد. نمی‌توانستم جان یکی از مهم‌ترین دادستان‌های وزارتخانه و عزیزترین دوستم را در دستان یک کارمند ناشناس بگذارم.
-دوشیزه جانسون شما کارآگاهید و نه مامور انتظامات. بهتر نیست این مأموریت رو به عهده‌ی یک مامور انتظامات بگذارید؟
- جناب قاضی، من در جریان روزمره‌ی حرفه‌ام با انواع و اقسام افراد بزهکار و موجودات خطرناک روبرو می‌شم، باور بفرمایید توانایی و مهارت لازم برای دفاع از خودم و دوشیزه بل رو دارم. ضمناً همونجور که فرمودید من کارآگاهم و می‌تونم خطر و سوءقصدهای احتمالی رو تشخیص بدم و خنثی کنم، بعید میدونم این کار به خوبی از عهده یک مامور انتظامات بر بیاد.
-جناب قاضی، من به آنجلینا اعتماد دارم.
-بسیار خب خانوم بل، باید اعتراف کنم با توجه به وضع کنونی به افراد معمتد بیشتر نیاز داریم. ولی خانم جانسون خوب گوش کن دخترم، مسئولیت خطیری رو داری می‌پذیری. ازت انتظار دارم که حتی یک لحظه هم از دوشیزه بل دور نشی، تمام مدل حداکثر توی فاصله‌ی یک متری‌اش باش. به علاوه همونطور که خودت پیشنهاد دادی، خوب چشم‌ها و گوش‌هات رو باز کن و از هر کس و هر چیز مشکوکی یادداشت بردار. خیلی مشتاقم که فردا در همین دادگاه عامل این سوءقصد رو هم شناسایی کرده باشیم.

در حالی که سعی می‌کردم لرزشم که ناشی از هیجان شدید بود را مخفی نگاه دارم، با مصمم ترین چهره‌ای که به صورت رنگ پریده ام می‌نشست از جایگاه حاضرین خارج شدم و کنار کتی ایستادم.
-به شما تضمین می‌دم که هرچه که در توانم هست انجام بدم.
-نتیجه دادگاه به فردا موکول و ختم دادگاه اعلام می‌شه.


۲
با کتی از راهروهای وزارتخونه به سمت توالتی که وزارتخانه را به مرکز لندن وصل می‌کرد در راه بودیم. در یکی از راهروها به سمت دفتر انتقالات پیچیدم.
-کجا میری؟ خروج که از این وره؟
- میریم یه ماشین از وزارتخونه به امانت بگیریم. این بی‌شرف‌هایی که داری می‌کشونیشون به دادگاه خیلی نفوذ دارن، ممکنه شبکه‌ی پرواز رو تحت نظر داشته باشن، نمیشه آپارات کرد.
- بیخیال آنجلا چقدر شلوغش می‌کنی! نکنه جدی جدی می‌خوای کل روز رو دنبال من بیای؟

از این حرف کتی حسابی عصبانی شدم.
-شنیدی که قاضی میلت چی گفت؟ تا فردا ظهر همه جا باهات میام. مثل اینکه تو هنوز خیلی جدی نگرفتی!
-من اونجا قبول کردم چون فکر می‌کردم تو رفیقمی و قرار نیست مثل یه محافظ وزارتخونه سایه به سایه دنبالم راه بیفتی، هیچ میدونی اینجوری به آدم حس تحت بازجویی قرار گرفتن و عدم اعتماد دست میده؟

گرمای سرخ شدن صورتم از شدت عصبانیت را حس می‌کردم.
-منظورت از بازجویی چیه؟ یه جور حرف می‌زنی انگار من جاسوس وزارتخونه‌ام! من هر کاری لازم باشه برای حفاظت تو تا فردا می‌کنم حالا چه خوشت بیاد و چه نیاد، و وقتی الان میگم که باید بریم و ماشین بگیریم تو چاره‌ای جز این نداری!

گونه‌های کتی گل انداخت و جویده جویده گفت:
-آخه من به دنیل لویز گفتم که امروز نهار رو با هم می‌خوریم. راستش خیلی راحت نیستم که بگم دوستم هم باهام میاد، آخه می‌دونی، یه جورایی مثل قرار ملاقات اوله...
- جدی جدی به خاطر همچین چیزی می‌خواستی جونت رو به خطر بندازی دختر؟ باهاش تماس بگیر و بگو که یه روز دیگه میری. اصلاً از کجا معلوم خود همین دنیل دستش با اونایی که میخوان سر به نیستت کنن تو یه کاسه نباشه؟
- لابد شوخی می‌کنی.هیچ کدوم از کارآگاه‌هایی که تو این پرونده به من کمک کردن به اندازه‌ی دنیل بر علیه قضات مدرک جمع نکردن و جون خودشون رو به خطر ننداختن، حتی خود تو آنجلا.

تصویر قیافه‌ی مصمم دنیل که چند ساعت قبل در جایگاه شهود از اطلاعاتی که به دست آورده بود صحبت می‌کرد در ذهنم نقش بست. با وجود احساس حسودی‌ که در دلم چنگ می‌انداخت باید اقرار می‌کردم که به نظر نمی‌آمد دنیل به هیچ وجه ارتباطی با مافیای وزارتخانه داشته باشد.
-خواهش می‌کنم آنجلا لوس نشو! من واقعاً از دنیل خوشم میاد و نمی‌خوام نهار امروز رو از دست بدم!
-خیله خوب باشه، ولی منم باهات میام. مزاحم ناهار رمانتیکتون هم نمی‌شم، ولی روی میز پشتی‌تون می‌شینم و تمام مدت ازت دور نمی‌شم. اگه لویز واقعاً یک کارآگاه نمونه‌ی وزارتخونه‌است، باید از وظیفه شناسی من ممنون هم باشه!


۳

پشت میز مجلل رستورانی که دنیل لویز انتخاب کرده بود نشسته بودم و دنبال ارزان ترین گزینه‌ها در منو می‌گشتم. کتی که در آخر ناگزیر شده بود من را با خودش بیاورد، به شدت معذب به نظر می‌آمد و گونه‌هایش از همیشه سرخ‌تر بودند. بلاخره سالادی را انتخاب کردم اما وقتی پیش‌خدمت با یک لیوان نوشیدنی عسلی به همراه سالاد برگشت تعجب کردم.
-خانوم و آقای میز روبروی شما این لیوان نوشیدنی رو برای شما سفارش دادن. گفتن به آرامش اعصابتون کمک می‌کنه.

چشمم به صورت ملتمسانه‌ی کتی افتاد. دوست نداشتم چیزی را از دنیل لویدز قبول کنم، اما شاید کتی حق داشت، خیلی مضطرب و نگران بودم و نوشیدنی عسلی می‌توانست مثمر ثمر باشد. به هر حال خودم هم می‌دانستم خیلی بیشتر از یک نوشیدنی عسلی لازم دارم تا اختیار خودم را کامل از دست بدهم. این بود که قبول کردم و به آرامی مشغول به نوشیدن جرعه‌های کوچک از لیوانم شدم. خیلی زود گرم در افکار خودم شدم. تصاویر دادگاه امروز از جلوی چشمم رژه می‌رفت. گرمای نوشیدنی در وجودم پخش می‌شد و خاطرات آنروزم را رنگ می‌زد. از پشت تصاویر سرگردان در ذهنم، دنیل را دیدم که میز را ترک می‌کرد. لابد به دستشویی می‌رفت. چند دقیقه‌ی بعد کتی هم از روی میز بلند شد. من هنوز در افکارم غوطه می‌زدم. با خودم فکر کردم که نوشیدنی عسلی از چیزی که انتظارش را داشتم قوی تر بود. احساس گیجی می‌کردم. جوری که تقریباً از ماموریتم غافل شده بودم...

ناگهان متوجه شدم. من گیج شده بودم و اجازه داده بودم تا کتی از جلوی چشمانم دور شود! عرق سردی بر بدنم نشست. این بی حواسی بر اثر فقط یک لیوان نوشیدنی نبود، به من معجون خورانده بودند! دستم را در جیب ردایم کردم و شیشه‌ی معجون بیزواری که همیشه بعنوان پادزهر برای روز مبادا همراه داشتم را بیرون کشیدم. در حالی که به شدت تلاش می‌کردم تا در اثر گیجی حتی یک قطره از معجون روی زمین نریزد، تمام شیشه را سر کشیدم. کامل به خودم آمدم. سراسیمه از سر میز بلند شدم و به سمت دستشویی‌ها دویدم. هرکس که معجون گیجی را به خورد من داده بود، می‌خواست توجه من از کتی پرت شود. در دل به دنیل لویز لعنت می‌فرستادم. حس بدی به اینکه میز را تقریباً همزمان با کتی ترک کرده بود داشتم. از تصور اینکه چوبدستی‌اش را به سمت کتی گرفته بود وحشت کردم و به سرعتم افزودم. دستشویی‌ها در راهروی طبقه‌ی پایین بودند. سمت چپ دستشویی‌های مردانه بود و سمت راست زنانه. به سمت راست پیچیدم، در این لحظه دنیل برایم ذره‌ای اهمیت نداشت. همه‌ی چراغ‌های طبقه پایین خاموش بودند. آب زیادی همه‌جا ریخته بود و زمین لیز بود. چوبدستی‌ام را که به حالت آماده باش بالا نگه داشته بودم تکان دادم:
-لوموس!
در زیر نور چوبدستی‌ام، بدترین کابوسم به حقیقت تبدیل شد. آب زیادی که در نگاه اول همه جا ریخته بود، در حقیقت خون بود و پیکر کتی با چشم‌های بسته در گوشه دیوار نشسته بود. به سمتش دویدم و شانه‌های لاغرش را در دستانم گرفتم:
-کتی! عزیز دل من!

در کمال تعجبم چشم‌هایش را به آرامی باز کرد.
-چی شده آنجلا؟ من اینجا چی‌کار می‌کنم؟

همانطور متعجب رد خون روی زمین را دنبال کردم. چیزی که لحظه‌ی بعد دیدم تمام وجودم را لرزاند و منجمد کرد. آنطرف تر دیوار، پیکر دنیل که به طرز وحشیانه‌ای دریده شده بود روی زمین افتاده بود. همه‌ی آن خون‌ها از زخم‌های عمیقی که به نظر می‌آمد نتیجه‌ی چندین طلسم سکتوم سمپرا باشند سرازیر شده بود. کتی رد نگاه من را دنبال کرد و با دیدن دنیل به طرز غیر ارادی شروع به فریاد کشیدن کرد.

-هیس کتی محض رضای مرلین آروم باش! نباید کسی خبر بشه. ما هنوز نمی‌دونیم کسی که این کار رو کرده کجاست.

تمام حواس پنج‌گانه ام به لطف پادزهر بیزوار بیدار شده و به شدت هشیار شده بودم. چیز خطرناکی آن بیرون وجود داشت و من ماموریت داشتم از کتی در مقابلش محافظت کنم.
-می‌تونی روی پاهات واستی؟ ما باید همین الآن قبل از رسیدن مامورین وزارتخونه از اینجا بزنیم بیرون. هر کس که این کار رو کرده ممکنه در لباس مامور وزارتخونه برگرده.
-یعنی می‌گی تنهاش بذاریم؟

نگاه غریبی به جنازه‌ی شرحه شرحه شده‌ی لویز انداختم.
کاری از دست ما براش بر نمیاد کتی، همین الآن پاشو!

دست کتی را گرفتم و دختر شوک زده را با خودم از رستوران بیرون کشیدم. متوجه نگاه‌های بهت زده به چهر‌های خیس و رداهای در خون خیسیده‌مان بودم. نشان وزارتخانه‌ام را به مدیر رستوران نشان دادم و از او خواستم تا سریعا با اداره کارآگاهان تماس بگیرد. سپس قبل از آنکه کسی بخواهد مانع ما شود، کتی را به داخل ماشینی که از وزارتخانه به امانت گرفته بودم هل دادم و سریعاً از محل دور شدیم.


۴
حق حق های کتی تا چند دقیقه ادامه داشت. وقتی کمی آرام تر شد به من گفت که هیچ چیز از لحظه‌ی ترک میز به بعد به یاد ندارد. گویا کسی طلسم فراموشی روی او اجرا کرده باشد.

-لعنت به من کتی! حتماً وقتی خیلی حواسم به شما بوده کسی توی لیوان نوشیدنیم معجون گیجی ریخته. خیلی راحت میشه یه بطری کوچیک معجون رو توی هوا به پرواز درآورد و توی نوشیدنی کسی ریخت. حتمالاً بعداً همون فرد تو رو تا دست‌شویی ها دنبال کرده، ولی قبل از اینکه بخواد بهت حمله کنه توسط دنیل غافلگیر می‌شه و عوضش به اون حمله می‌کنه. ولی با اینکه من فوق‌العاده از این بابت خوشحالم، باید اقرار کنم که عجیبه که بعدش به جای حمله به تو، حافظه ‌ات رو پاک کرده...
-من فکر کنم که می‌دونم چرا آنجلا. هر کی که پشت این قضیه است به دنبال کشتن من نیست، به دنبال ترسوندن من و انتقام از منه. ماجرای حمله‌ی امروز صبح رو یادته؟ وقتی توی دادگاه گفتم که در قفل شده جونم رو نجات داد.
- آره واقعاً شانس آوردی که در رو قفل کردی!
نکته همینجاست آنجلا، من یادم نمیاد در خونه رو قفل کرده باشم! کس دیگه‌ای این کار رو کرد!

برای چند دقیقه ساکت شدم و حسابی به فکر فرو رفتم. چیز پیچیده‌ای در این پرونده بود که هرگز با مشابهش در طول زندگی حرفه‌ایم به عنوان کارآگاه مواجه نشده بودم. از پنجره‌ی ماشین ازدحام جمعیت ملبس به لباس‌های ترسناک برای جشن شب هالووین به چشم می‌خورد. دختر‌هایی در لباس گربه و پسرهایی با نقاب‌های ترسناک، کودکانی سطل به دست و کدوهای تو خالی شده در همه‌جا به چشم می‌خورد. کتی سکوت را شکست:
- کجا می‌ریم آنجلا؟
- پناهگاه. مالی از هفته‌ی پیش من رو برای مهمونی هالووین دعوت کرده بود. مطمئنم که خوشحال میشه که تو رو هم ببینه. غریزه‌ام بهم میگه که اگه توی جمع باشیم و تنها نمونیم بهتره.


۵
ماشین را بیرون از محوطه‌ی پناهگاه پارک کردیم و از میان بوته‌های بلندی که مالی به مناسبت هالویین به شکل هزارتو درآورده بود و با خفاش‌های زنده تزیین کرده بود گذشتیم تا به در پناهگاه رسیدیم. همانطور که انتظار داشتم مالی به گرمی از ما استقبال کرد، هرچند که اندک نشانه‌های دلخوری از اینکه لباس مخصوص شب هالووین بر تن نداریم در چهره‌اش مشهود بود.

خود مالی و آرتور لباس سرخپوستان آمریکا را به تن داشتند. بیل ویزلی لباسی شبیه یک اژدها به تن داشت. نویل لانگ باتم لباس اجنه‌ی شورشی و لی جردن لباس یک زندانی آزکابان را به تن داشت. جرج زره آهنی یک شوالیه را پوشیده بود. با دیدن من گل از گلش شکفت و از پشت میز آشپزخانه دستی تکان داد. تنها غریبه‌ی جمع مرد کوتاه قدی با کت فراک و ماسک نیم چهره بود که مالی او را مارک، از دوستان آرتور معرفی کرد. من هرگز او را در وزارتخانه ندیده بودم، ناخودآگاه کنجکاو شدم که آرتور مارک را از کجا می‌شناسد؟ تمام شب را به بازی کردن و خوردن غذاهای خوشمزه‌ای که مالی تدارک دیده بود صرف کردیم. بلاخره هنگامی که ساعت از نیمه شب گذشت، مالی با صدای بلند اعلام کرد:
-خوب دیگه وقت خوابه. بیل عزیزم، برو توی اتاق خودت. مارک تو میتونی با جرج توی اتاقش بخوابی، تخت فرد خیلی راحته. نویل اگه سختت نمیشه برو زیر شیرونی توی اتاق رون، لی، تو می‌تونی بری توی اتاق پرسی که از همه بزرگتره. آنجلینا بره توی اتاق بیل و کتی عزیزم تو هم میتونی توی اتاق جینی بخوابی.

طوری که هیچ شک و شبهه‌ای را بر انگیزانم، به مالی نزدیک شدم و به آرامی به او توضیح دادم که ترجیح می‌دهم امشب با کتی در یک اتاق بخوابم. به او توضیح دادم که دستور دارم از یک متری کتی دور تر نشوم. همانطور که انتظار داشتم کاملاً متوجه اهمیت موضوع شد و بدون پرسیدن سوال بیشتر، گفت:
-خوب تنها اتاق دونفره‌ای که به جز اتاق من و آرتور داریم، اتاق فرد و جرجه. ولی ناراحت نباش عزیز دلم، مطمئنم که جرج ناراحت نمیشه امشب رو توی اتاق بیل بخوابه. شما برید توی اتاق دوقلوها و من ترتیب همه چیز رو میدم.

حس غریبی بود. در تختی خوابیده بودم که شاید متعلق به فرد بود. با خجالت متوجه شدم که نمی‌دانستم کدام تخت مال فرد و کدام مال جرج است. کتی که هنوز تا حد زیادی شوک زده بود، با کمک معجون آرام بخش خانگی مالی به خواب عمیقی فرو رفته بود. من اما غرق در اندک خاطراتی بودم که از فرد داشتم. چه غریب بود این فکر که چقدر امشب متفاوت می‌شد اگر فرد هنوز زنده بود. نگاهم خیره به ماه کامل بود که از پنجره خودنمایی می‌کرد. ناگهان شمایل یک شوالیه زره پوش معلق در هوا در چهارچوب پنجره پیدا شد. تقریباً جیغ بی‌صدایی کشیدم قیل از اینکه به خاطر بیاورم این جرج در لباس مبدل هالویین است. به طرف پنجره رفتم و آنرا باز کردم. در حالی که نگران بیدار شدن کتی بودم پچ پچ کنان گفتم:
- چی‌کار داری می‌کنی؟ چطوری بدون جارو پرواز می‌کنی؟

دستش رو جلویم گرفت و مشتش را باز کرد. چند تکه پاستیل رنگی در کف دستش داشت.
-یکی بردار!

با توجه به تجربیاتی که از شیرینی‌های دوقلوهای ویزلی داشتم، با تردید یکی از پاستیل‌ها را برداشتم و با بدگمانی اندکی جویدم. ناگهان احساس کردم کف پاهایم از کف پوش اتاق جدا می‌شود. از شدت هیجان پاستیل را قورت دادم. جرج دستانم را گرفت و من را از پنجره بیرون کشید.
- میخواستیم اسمش رو بذاریم پاستیل پرواز برادران ویزلی. نظرت چیه؟

به حیاط پناهگاه در زیر پایم نگاه انداختم. پرواز همیشه حس معرکه‌ای به من می‌داد، ولی این... از معرکه هم بهتر بود!
-خودم صد بسته‌اش رو ازت می‌خرم!
-می‌دونستم خوشت میاد. بیا یکی دیگه بجو تا اثرش تموم نشده و نیافتادی روی زمین. بیا بشینیم روی پشت بوم و چند دقیقه اختلاط کنیم.

با نگرانی نگاهی به کتی که در خواب بود انداختم. نباید تنهایش می‌گذاشتم، ولی آنقدر همه جا ساکت بود که صدای هر حرکتی را می‌شد از لای پنجره‌ی باز شنید. به علاوه پشت بام خیلی هم از اتاق فرد و جرج فاصله نداشت. با اکراه قبول کردم و جرج شمشیرش را برایم تکان داد.

- انصافاً این لباس مسخره از کجا به ذهنت رسید؟
-دوسش نداری؟ لباس مبدل اون یارو تابلو دیوانهه توی هاگوارتزه، کادوگان. یادته سال پنجم سیریوس رو راه داد به تالار خصوصی؟ خودت این روزا چیکار می‌کنی آنجلینا؟

گویا بار سنگین همه‌ی وقایع آن روز ناگهان روی سینه‌ام سنگینی شدیدی کرد. بی‌اختیار همه‌چیز را برایش تعریف کردم. وقتی صحبت‌هایم تمام شد، به شدت به فکر فرو رفته بود.
-خیلی عجیبه آنجلینا. من کمکت می‌کنم تا با هم عامل این حمله‌ها رو پیدا کنیم. فردا میرم کتابخونه هاگزمید.

نخواستم به او یادآوری کنم که من یک کارآگاه رده یک وزارتخانه هستم و او یک فروشنده‌ی مغازه‌‌ی شوخی. چیزی در حمایتش، در یک تیم خواندن ما، در نگرانی‌اش وجود داشت که دوست داشتم. با عذاب وجدان به خاطر آوردم که دوست داشتم چون اگر فرد اینجا بود همین را می‌گفت. نگاهم در چشمان مصممش خیره شد و ناگهان چیزی در دلم جوشید. با ترس متوجه شدم که شاید متوجه نگاهم شده زیرا که با نگاه مشابهی جوابم را می‌داد. با دستپاچگی گفتم:
-من دیگه باید بخوابم جرج. نمی‌تونم کتی رو بیشتر از این تنها بذارم.

این را گفتم و با نگرانی به اتاق برگشتم. با دیدن کتی که صحیح و سالم در خواب بود و قفسه سینه اش با هر نفس تکان می‌خورد نفس راحتی کشیدم. با خود فکر کردم که همه چیز به خیر گذشت و تصمیم درستی بود که آن شب را در پناهگاه به سر ببریم. اشتباه می‌کردم. در همان دقایق، مارک، دوست آرتور، با آواداکدورایی به آرامی کشته شد. جسدش را صبح در اتاق جینی پیدا کردیم.


۶
من باز هم قبل از سر رسیدن ماموران وزارتخانه کتی را با خودم سوار ماشین کردم و این بار به مقصد خانه خودم تخت گاز راندم. کتی به طرز وحشتناکی شوک زده بود و گریه‌اش یک لحظه بند نمی‌آمد. مداوم زیر لب می‌گفت که دنیل و این مرد بی‌نوا به خاطر او به قتل رسیده‌اند. برای آرام کردنش گفتم:
-بی‌خیال کتی‌. شاید مرگ این. یارو هیچ ربطی به پرونده‌ی تو نداشته باشه. ما که نمی‌شناختیمش. شاید خودش توی ماجرای خطرناکی بوده و برای اون به قتل رسیده.
-چطور متوجه نشدی آنجلا! طرف توی اتاق جینی خوابیده بود. قبل از اینکه تو بری به مالی بگی که ما پیش هم بخوابیم، مالی بلند بلند به همه گفت که من توی اتاق جینی می‌خوابم!

موهای دستم راست شد. راست می‌گفت!


۷
وقتی به خانه من رسیدیم، کتی به اتاق مطالعه رفت و در را بست.
-خواهش می‌کنم آنجلا. لازم دارم که تنها باشم. همینجا توی اتاق بغلی بمون. فاصله‌مون از بین دیوار از یک متر بیشتر نیست.

غرولندی کردم و روی کاناپه‌ی اتاق کناری ولو شدم. شاید من را مقصر می‌دانست که جلوی این قتل‌ها را نگرفتم! فقط چند ساعت تا دادگاه باقی مانده بود. فقط چند ساعت دیگر از این بیست و چهار ساعت نکبتی. خستگی این مدت داشت به من مستولی می‌شد. همانطور که در کاناپه فرو می‌رفتم، پلکانم را روی هم آمد. قبل از کامل بسته شدن چشمانم، رسیدن جغدی را از پنجره دیدم. اما خسته تر از آن بودم که تکانی بخورم. با خودم گفتم فقط چند دقیقه چرت می‌زنم. صدای هق هق کتی هنوز از اتاق مجاور می‌آمد...

بعد از مدت زمانی که نمی‌دانم چند دقیقه بود یا چند ساعت، پریدم. به سمت میز رفتم و نامه‌ای که جغد آورده بود را باز کردم. برگ کاغذی بود که با شلختگی از یک دفتر کنده شده بود. دستخط جرج را تشخیص دادم:
نقل قول:
-فکر کنم جواب سوالاتت رو پیدا کردم. متاسفم آنجلینا، خبر خوبی نیست. احتمالاً خیلی با چیزی که فکر می‌کنی تفاوت داره. سریعاً به کتابخونه هاگزمید بیا! قسمت موجودات نفرین شده.


کتی را صدا زدم و به او گفتم که باید سریعاً قبل از دادگاه به هاگزمید برویم.


۸
تمام مدت راه به شدت عصبی و نگران بودم و چندبار نزدیک بود مردم را اشتباهی زیر بگیرم. اگر کتی در مورد قتل آن روز صبح درست می‌گفت، یکی از افراد حاضر در پناهگاه که حرف مالی را شنیده بودند قاتل بودند. اما تصورش هم وحشتناک بود. به جز خود مقتول بی‌نوا، سایر افراد محفلی‌های معتمد من بودند. از بین آنها فقط مالی می‌دانست که کتی در اتاق جینی نیست. اما نه، خود جرج هم می‌دانست اما این الزاماً او را مبرا نمی‌کرد. آیا امکان داشت جرج به نحوی پشت ماجرا باشد و الآن در حال کشیدن ما به دامی از پیش طراحی شده باشد؟ تصورش هم خون را در رگانم بند می‌آورد، ولی این ماجرا مرا به نزدیکترین دوستانم هم بد گمان کرده بود.

در کتابخانه هاگزمید مجبور به نشان دادن نشان وزارتخانه ‌ام شدم تا اجازه ورود به بخش موجودات نفرین شده را به دست بیاورم. وقتی به کتابدار آنجا گفتم که دوستم در آن بخش منتظر ماست، با تعجب به من نگاه کرد و گفت که لابد اشتباه می‌کنم چرا که امروز کسی را به بخش موجودات نفرین شده‌ی کتابخانه راه نداده است. زیاد مایه‌ی تعجبم نبود که جرج خودش را با دوز و کلکی قایمکی به آن قسمت کتابخانه رسانده باشد، این بود که حس نگرانی‌ام بیدار نشد. نمی‌دانستم صحنه‌ای که قرار است ببینم تا پایان عمرم من را تسخیر خواهد کرد، هرچند که چیز زیادی هم از عمرم باقی نمانده بود. کتابدار ما را تا جلوی در قسمت موجودات نفرین شده مشایعت کرد و بعد به میز کارش در جلوی کتابخانه برگشت. من غافل از همه جا جلوی کتی راه افتادم و از قفسه‌های کتاب گذشتم. کمی آنطرف‌تر جلوی رویم بزرگترین وحشت زندگی‌ام، که از دست دادن یکی دیگر از دوستانم بود، جامه‌ی حقیقت پوشیده بود...

روی میز مطالعه‌ی وسط اتاق، درمیان دریایی از خون، جسد بی سر پسر جوانی خم شده روی یک کتاب نیمه‌ باز افتاده بود. آنطرف‌تر روی زمین کله‌ی جدا شده‌ای غرق در خون و موهای ژولیده‌ی قرمز به چشم میخورد. می‌خواستم جیغ بزنم، می‌خواستم هوار بکشم و مویه و زاری کنم، اما انگار نیرویی ماورای طبیعی بدن خسته‌ام را به زور روی دو پا محکم نگه می‌داشت و تکه‌های از هم گسسته‌ی جانم را به هم میفشرد تا هشیار بمانم و عقلم را از دست ندهم.
-کتی جلو نیا!
-چی‌ شده آنجلا؟
-بهت میگم جلو نیا! همین الآن برگرد و به کتابدار بگو سریعاً با وزارتخونه تماس بگیره و درخواست اعزام کارآگاه درجه یک کنه!

کتی که گویا متوجه شدت ماجرا شده بود، بی هیچ کلام دیگری برگشت و صدای قدم‌های سراسیمه‌اش در راهرو طنین انداز شد. با همه‌ی حمله‌های عصبی و گریه‌هایی که از دیروز داشت، نمی‌خواستم به هیچ وجه جسد جرج را ببیند. می‌دانستم تا آمدن مامورین وزارتخانه فقط چند دقیقه مهلت دارم. درحالی که از درون مثل بیدی در طوفان می‌لرزیدم، به طرف میز جلو رفتم. روی کتابی که جنازه‌ی جرج روی آن افتاده بود خم شدم. کتاب "موجودات و شیاطین اساطیری" نام داشت و درست در جایی که نیمه باز افتاده بود یک صفحه کم داشت. صفحه‌ای که جرج مشغول مطالعه بود با عجله و بی‌دقتی بریده شده بود و رد کاغذ خرده‌هایش هنوز در عطف کتاب به چشم می‌خورد. درحالی که جلوی لرزش بی‌وقفه‌ی دستانم را می‌گرفتم، جیب‌هایش را گشتم، اما تنها چیزی که پیدا کردم یک بسته از پاستیل‌های پرواز (لابد به کمک همین‌ها خودش را به این بخش کتابخانه رسانده بود) و یک قطعه عکس بود. با دیدن عکس دلم هری ریخت! عکس خودم در لباس کاپیتانی کوییدیچ گریفندور بود که از بلاجری جاخالی می‌دادم. بلاخره اشک بی صدایی بغضم را شکست و زیر لب با صدایی لرزان گفتم:
-تا آخر همین امروز انتقامت رو می‌گیرم!

تلاش کردم تا هر چه زودتر به خودم مسلط شوم. اشکهایم را پاک کردم و سراسیمه به دنبال کتی رفتم تا قبل از رسیدن مامورین وزارتخانه آنجا را ترک کنیم. بعد از همه‌ی این قتل‌ها امکان نداشت که بگذارم کتی آخرین جلسه‌ی محاکمه را از دست بدهد. باید به سزای اعمالشان می‌رسیدند!


۹
پشت در دستشویی وزارتخانه منتظر کتی ایستاده بودم و به صورت رنگ پریده‌ی خودم در آینه نگاه می‌کردم. یک ساعتی زودتر رسیده بودیم و باید منتظر شروع دادگاه می‌ماندیم. اول به دفتر کتی رفته بودیم تا لباس مخصوص دادستانی‌اش را بپوشد و کلاه‌گیس سفید پیچ دارش را بگذارد، بعد در کافه تریا قهوه‌ای خورده بودیم و حالا دیگر تقریباً وقت دادگاه رسیده بود.

-آنجلا نمی‌تونی یک متر اونور تر از جلوی در واستی؟ آدم معذب میشه!
-کتی من دیگه تو رو تا وقتی که دادگاه شروع بشه یک لحظه هم تنها نمیذارم! فکر کن من اینجا نیستم.

به واقع هم انقدر ذهنم درگیر بود که چیزی از دنیای اطرافم نمی‌فهمیدم. مغزم مثل یک ساعت به سرعت کار می‌کرد و سعی داشت با کنار هم چیدن قطعات پازل، شخص مشکوک ماجرا را پیدا کند. باید یک جایی یک سر نخی می‌بود، یک رد پایی، یک اشتباه از کسی... اما تنها سرنخی که به ذهنم می‌آمد در یک نسخه‌ی دیگر کتاب "موجودات و شیاطین اساطیری" بود که به محض ورود به وزارتخانه، درخواست ارسالش را از قسمت ممنوعه‌ی کتابخانه‌ی هاگوارتز فرستاده بودم.

شاید آن صفحه‌ی کنده شده از کتاب، کمکی به حل معما می‌کرد، اما باید اقرار می‌کردم که یک جای کار می‌لنگید. به دست آوردن صفحه‌ی مفقوده از کتاب کار خیلی سختی به نظر نمی‌آمد. حتی اگر نسخه‌ی هاگوارتز هم مخدوش می‌شد، ده‌ها نسخه‌ی دیگر از این کتاب وجود داشت و من بلاخره یکی را به دست می‌آوردم. چرا قاتل باید آن صفحه از کتاب را پاره می‌کرد؟ آیا با این کار بیشتر توجه را به مطلب آن صفحه بر نمی‌انگیخت؟ چرا به جای آن خیلی ساده کتاب را نبست و آنرا ما بین صدها کتاب دیگر در قفسه نگذاشت؟ اینگونه من هرگز نمی‌فهمیدم که جرج چه کتابی می‌خواندهو به چه رازی پی برده است. چه معنایی پشت کاغذ پاره شده از کتاب وجود داشت که من نمیفهمیدم؟ پاره کردن کتاب چه معنی داشت؟

ناگهان عرق سردی بر پشتم نشست. ولی اگر این قاتل نبود که صفحه‌ی مورد نظر جرج را پاره کرده بود چه؟ یعنی ممکن بود خود جرج آن کاغذ را بریده باشد تا مطمئن شود اگر اتفاقی برایش افتاد، آن کاغذ سالم به دست من می‌رسد؟ با عجله جیب‌هایم را گشتم. نامه‌ای که صبح از جرج گرفته بودم هنوز در جیبم بود. نگاهی به گوشه‌ی با عجله بریده شده‌اش انداختم، کاغذ را بالا گرفتم و با چوبدستی‌ام به آن ضربه زدم:
-ریویلیو!

دستخط جرج اندک اندک محو شد و به جای آن، کلماتی از کتاب نقش بست:
نقل قول:

فانتوم
فانتوم یک شیطان اساطیری است که از خود جسم مستقل ندارد. این موجود به روح قربانی خود می‌چسبد و او را وادار به انجام اعمال پلید و شیطانی می‌کند. در موارد متعددی گزارش شده که جادوگر و یا ساحره‌ی قربانی، آگاهی و خاطره‌ای از انجام اعمال شوم ندارد و در لحظاتی که در تسخیر فانتوم نیست، کاملاً عادی رفتار می‌کند.
در حال حاضر هنوز درمانی برای رهایی روح به تسخیر فانتوم درآمده وجود ندارد و پروتکل فعلی وزارتخانه، بوسه‌ی دیوانه ساز را تنها راهکرد مقابل فرد تحت کنترل فانتوم می‌داند...

حالم بعد از خواندن آن برگ کتاب خارج از توصیف است. تکه گم شده‌ی پازل را پیدا کرده بودم و کلاف سر در گم این قتل‌ها داشت برایم باز می‌شد. همه‌اش تقصیر من بود، اگر من به وظیفه‌ای که قاضی میلت به من محول کرده بود درست عمل کرده بودم و کتی را یک لحظه تنها نمی‌گذاشتم، شاید هیچ کدام از این‌ها اتفاق نمی‌افتاد. هر بار که حمله‌ای رخ داد، کتی تنها بود! صبح دیروز که به خودش سوءقصد شد، هیچ کس دیگر به جز خودش آن حوالی نبود تا بگوید که دقیقاً چه اتفاقی افتاد، می‌توانست یک انفجار خود ترتیب داده باشد! وقتی دنیل لوییز به قتل رسید، کتی و دنیل با هم در زیزمین تنها بودند! او بعداً به من گفت که چیزی را به خاطر نمی‌آورد، گفت که فکر می‌کند تحت طلسم فراموشی قرار گرفته است! آن شب در پناهگاه من باید تمام مدت پیشش می‌ماندم، اما در چند دقیقه‌ای که با جرج روی پشت بوم بودم، فرصت کافی برای رفتن به اتاق جینی و برگشتن به رختخواب بود. من فکر می‌کردم که از آن فاصله همه‌ی صداها را می‌شنوم، اما آیا به راستی می‌شنیدم؟ آن هم وقتی گرم صحبت با جرج بودم؟ امروز صبح من و کتی در دو اتاق مختلف بودیم. صدایش را از اتاق مجاور می‌شنیدم، اما برای چند دقیقه خوابم برد! در همین چند دقیقه نامه‌ی جرج روی میز بود، چند دقیقه کافی بود تا کسی نامه را بخواند، به کتابخانه آپارات کند، جرج را بکشد و برگردد...

-چرا شبیه جن زده‌ها شدی آنجلا؟

کتی از دستشویی بیرون آمده بود و با تعجب به من نگاه می‌کرد. باید قیافه‌ام خیلی متعجب و بهت زده می‌بود چون قیافه‌ی کتی خیلی نگران به نظر می‌رسید.
-کتی، برو به دادگاه. من باید چیزی رو بردارم...
-فکر کردم میخواستی تا شروع دادگاه من رو تنها نذاری!
-دیگه مهم نیست. حالا دیگه میدونم قاتلی که دنبالشیم ربطی به پرونده‌ی فساد وزارتخونه نداره. تو برو دادگاه من بعد از دادگاه میبینمت! یه کار خیلی خیلی مهم دارم.
-مطمئنی حالت خوبه؟ رنگت خیلی پریده، چیزی فهمیدی؟
-دنبال من نیا کتی، بعد از دادگاه با هم صحبت می‌کنیم، حالا برو که به دادگاه برسی!

این را گفتم، سراسیمه از دستشویی خارج شدم و به سمت دفتر هری پاتر به راه افتادم. همانطور که حدس می‌زدم بخت با من یار بود و دفتر هری خالی بود. هری هم به عنوان رئیس دایره کارآگاهان، مانند بقیه کارآگاهان برای شنیدن نتیجه‌ی دادگاه به دخمه‌ها رفته بود. به سمت گاوصندوق مخفی پشت میزش رفتم. به عنوان یکی از کارآگاهان نخبه‌ی وزارت، من از معدود کسانی بودم که رمز گاوصندوق را در اختیار داشت. در گاوصندوق را باز کردم و آخرین زمان برگردانی که سالم مانده بود را برداشتم. می‌دانستم برای این کارم اخراج می‌شوم اما باکم نبود، کاری که قرار بود بعد از این انجام بدهم یحتمل برایم چند سال آزکابان می‌خرید! اخراج پیشکشم. زمان برگردان را به اندازه‌ای که برای صبح دیروز کافی بود چرخاندم و به سمت خانه‌ی کتی آپارات کردم.


۱۰
بی سر و صدا روی نوک پا به در خانه نزدیک شدم. اگر کتی در اظهاراتش حقیقت را می‌گفت، اکنون می‌بایست خواب می‌بود. قبل از اینکه الوهومورایی روانه‌‌ی در کنم، اول دستگیره را چرخاندم. در کمال تعجبم باز شد! در قفل نبود! به آرامی به داخل اتاق نشیمن خزیدم و پشت کاناپه‌ی بزرگی قایم شدم. از پشت مخفیگاهم دید نسبتاً خوبی به در ورودی داشتم. حالا باید فقط صبر می‌کردم تا شاهد وقایع بعدی باشم. تا به چشم خودم نمی‌دیدم، نمی‌توانستم عزیزترین دوستم را با دست‌های خودم بکشم. آخر این نقشه‌ام بود، این که کتی را با دستان خودم به قتل برسانم! احساس می‌کردم که این را به کتی مدیونم، نمی‌توانستم بگذارم همه از اعمال وحشتناکش با خبر شوند و سرنوشتش بوسه‌ی دیوانه ساز شود...

حدود ساعتی که طبق اظهارات کتی سوءقصد رخ داده بود، ازپنجره‌ی کنار در به صورت نصفه و نیمه هییکل شنل پوشی را دیدم که به در نزدیک شد، خم شد و انگار بسته ای را جلوی در گذاشت. در زد و بعد به آرامی دور شد...

پس تا اینجای کار را کتی راست می‌گفت. واقعاً کسی مواد منفجره را به در خانه‌اش آورده بود. اما باز هم ممکن بود که بسته از طرف خودش فرستاده شده باشد. شاید آن شخص شنل پوش فقط پستچی بود که مرسوله‌ای را طبق قرار می‌رساند و از محتویاتش خبر نداشت. منتظر ایستادم. صدای پای کتی از طبقه‌ی بالا به گوش رسید. صدای پا روی پله‌ها نزدیک و نزدیک تر شد. از پله ها پایین آمد و قبل از رفتن به طرف در، به سمت رخت‌آویز کنار اتاق رفت تا ژاکتی روی پیرهن خوابش بپوشد. باز هم کتی راست گفته بود، چوبدستی‌اش همراهش نبود و در هم همچنان قفل نبود! اگر همه‌چیز طبق گفته‌ی کتی درست بود، کسی باید همین الآن در را قفل می‌کرد! با خودم گفتم هر کسی که هستی عجله کن! کتی ژاکتش را پوشیده بود و داشت به سمت در بر‌میگشت که ناگهان دوگالیونی‌ام افتاد! کسی که در را قفل کرده بود، مسافری از آینده، خود من بودم! معطل نکردم و چوبدستی‌ام را به سمت در گرفته و زیر لب گفتم:
-کولوپورتوس!

کتی سعی کرد تا در را باز کند اما با در قفل شده مواجه شد. در حالی که آثار تعجب در چهره‌اش پیدا بود به سمت اتاق برگشت و در همان لحظه بمب منفجر شد! در خانه از جا کنده شد و روی کتی افتاد. من که پشت کاناپه سنگر گرفته بودم آسیبی ندیدم. از مخفیگاهم بیرون آمدم و به سمت در رفتم. شکم اشتباه بود، کتی قربانی یک حمله‌ی خطرناک بود و من، آنجلینا جانسون کارآگاه نخبه وزارتخانه، گذاشته بودم عاملش به آسانی از چنگم در برود. کتی انگار از حال رفته بود. وقتم را برای چک کردنش هدر ندادم، میدانستم به جز یک شکستگی دست، آسیب جدی دیگری ندیده است. جانش را با قفل کردن در نجات داده بودم و حالا در خیابان دنبال شخص شنل پوشی که بسته را آورده بود می‌گشتم تا قاتل حقیقی را پیدا کنم!


۱۱
با چشمانی از همیشه بازتر با عجله در امتداد خیابان به سمتی که شخص شنل پوش ناپدید شده بود دویدم. کتی در یک محله‌ی مشنگی زندگی می‌کرد و به احتمال زیاد آن شخص، هر که که بود، قبل از رسیدن به یک گوشه‌ی خلوت خیابان، جلوی چشم مشنگ‌ها آپارات نمی‌کرد، چون هیچ گزارشی از شکستن قانون رازداری در آن روز به دستم نرسیده بود. اگر کمی خوش شانس بودم می‌توانستم پیدایش کنم، شنل بلندش او را از بین جمعیت مشخص می‌کرد. از عصبانیت، خستگی، دلهره و خشم می‌لرزیدم. در آن لحظه تمام دوره‌هایی که برای کارآگاهی دیده بودم برایم بی ارزش شده بود. دیگر مهم نبود که" وقتی در زمان سفر می‌کنید، نباید تغییری ایجاد کنید"، به محض اینکه پیدایش می‌کردم، می‌کشتمش! می‌کشتمش و جان همه را نجات می‌دادم. اگر کمی هم خوش شانس بودم، می‌توانستم جسدش را با موفقیت از بین ببرم و بی سر و صدا به زمان خودم برگردم. جایی که کتی دادگاه را علیه فاسدین وزارت می‌برد و جرج بعد از دادگاه منتظرم بود...

بلاخره چشمم بهش افتاد که در پانصد متری من به آرامی راه می‌رفت. کلاه شنلش را روی سرش کشیده بود و آستین‌های بلندش، کل دستانش را پوشانده بود. با اینکه چیزی از این غریبه نمی‌دیدم، اما چیزی در نحوه‌ی راه رفتنش به شدت آشنا بود. انگار همیشه راه رفتنش را دیده بودم و در عین حال، هیچوقت راه رفتنش را از این زاویه ندیده بودم. نمی‌توانست غریبه باشد. به آرامی می‌خرامید. قطعاً یک زن بود. فقط یک نفر بود هیچوقت راه رفتنش را از پشت ندیده بودم اما تک تک قدم‌هایش را می‌شناختم. یعنی ممکن بود؟

و آنگاه تمام قطعات پازلی که به خیال خودم کنار هم چیده بودم از هم پاشیده شد و با آرایشی دیگر کنار هم قرار گرفت. بدون آنکه آگاه باشم قطرات اشک روی گونه‌‌هایم شروع به غلتیدن کردند. معما حل شده بود. امروز صبح که به کتی حمله شد، من خواب بودم، یعنی فکر می‌کردم که خوابم! وقتی به دنیل لویز حمله شد، من به خیال خودم تحت تاثیر معجون گیجی بودم و چیز زیادی به خاطر نداشتم! اما آیا واقعاً مسموم شده بودم؟ آیا به دنیل حسودی نمی‌کردم؟ زمان حمله به مارک دوست آرتور هیچ‌وقت دقیق مشخص نشد، فقط می‌دانستیم در زمانی ما بین رفتن به رختخواب و شش صبح که مالی جسدش را پیدا کرد به قتل رسیده‌ است. ساعت قتلش می‌توانست بعد از خداحافظی با جرج و رفتن من به رخت خواب باشد! وقتی نامه‌ی جرج رسید، من به خیال خودم داشتم چرت می‌زدم! یک بار دیگر هم با خودم حساب کرده بودم که مدت زمان چرت زدن من می‌توانست برای خواندن یک نامه، آپارات کردن و کشتن جرج کافی باشد. آنقدر در این دو روز متعجب و وحشت زده شده بودم که دیگر هیچ چیز نمی‌توانست حالم را از آن بدتر کند. احساس لمس بودن می‌کردم. فقط می‌دانستم که چه کاری باید انجام شود! قدم‌هایم را تند تر کردم و فریاد زدم:
-آنجلینا!

پیکره‌ی سیاه‌پوش به آرامی برگشت، یا شاید باید بگویم برگشتم؟ صورت خندانم با برقی که در چشمان کودکان بازیگوش بعد از انجام خرابکاری می‌نشیند به سمت صدایم برگشت. قبل از آنکه مهلت حرکت دیگری به پیکره‌ی مقابلم بدهم، چوبدستی‌ام را بالا آوردم و قبل از آنکه تردید به من مستولی شود، فریاد کشیدم:
-آوراکداورا!

جسم شنل پوش مثل یک تنه‌ی خشک شده‌ی درخت روی زمین افتاد. احتمالاً در کثری از ثانیه بود، اما برای من مثل یک دقیقه‌ی کامل طول کشید. تازه متوجه اشک‌هایم شدم که صورتم را کامل خیس کرده بودند. مشنگ‌های دور و برم با تعجب به ما زل زده بودند. نگاهم به دستانم افتاد که اندک اندک کمرنگ می‌شدند و مثل خاطره‌ی جان باخته‌ای، در پس زمینه خیابان محو می‌شدند. من یک روز قبل از وجود آن لحظه‌ام مرده بودم و حالا بسان تصویری از دنیای مردگان بودم که باید پاک می‌شد. حس تلخی به من می‌گفت که باید بروم. می‌توانستم یک روح سرگردان شوم و برای همیشه با بار غم جنایاتم زندگی کنم، اما می‌دانستم که از توانم خارج است. می‌دانستم که فقط چند ثانیه دارم.

به کارآگاهان بخش رازداری فکر کردم و تلاشی که برای تمیز کردن این صحنه و خاطره‌ی همه‌ی این ماگل‌ها باید انجام بدهند. به کتی فکر کردم که هرگز نمی‌دانست چه کسی صمیمی‌ترین دوستش را به قتل رسانده است. به دنیل لویز و مارک که حالا تا سال‌ها زندگی می‌کردند. شاید دنیل به کتی پیشنهاد ازدواج می‌داد، شاید بچه دار می‌شدند و برایش از خاله آنجلینایی می‌گفتند که هرگز ندید و به جرج فکر کردم. به لبخندش، به نگاهش که به نگاهم دوخته شده بود...

و در همین فکر بودم که کامل ناپدید شدم.


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۰ ۱:۳۹:۲۱


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- حتی روز رای گیری هم ولمون نمیکنی؟
- فقط یکی دیگه...
- نه، ما روز رای گیری، درخواست دوئل نمیپذیریم.
- یکی...
- نه!

نه آخر، چنان قاطع بود که آملیا خودش با زبون خوش از باشگاه دوئل اومد بیرون. آه عمیقی کشید، همونجا، دم در باشگاه دوئل نشست و تلسکوپش رو زد زیر چونه ش.
- خب چیکار کنم آخه؟ امروز بیکارم. هر روزی که بیکارم، اینا لج میکنن درخواست دوئل نمیپذیرن!...

برای یه لحظه، صدای لرد توی سرش پیچید...
نقل قول:
- حتی روز رای گیری هم ولمون نمیکنی؟


روز رای گیری بود... و اون هم یکی از کاندیدا ها!

- خب بازم بیکارم دیگه. مناظره نداریم، مصاحبه نداریم، جر و بحث هم نداریم حتی... چی؟ صدات نمیاد آلفا، وایسا... اینجا خوبه؟... چـــــی؟ ســـــرک بکشـــم؟ کجـــا ســـرک بـــکشم؟ صــــدات نمـــیاد!
- آهای، از روی پشت بوم باشگاه دوئل بیا پایین! اینقدم داد و بیداد نکن، ارباب نیاز به استراحت دارن.
- ای بابا... باشه. وایسا قنطورس، الان میام ببینم چی میگی!

خیلی از دور شدن آملیا نگذشته بود که در باشگاه دوئل، به آرومی باز شد و کله های سه نفر، ازش اومدن بیرون.

- رفت. بیاین بریم تا بر نگشته!

=====

- بنویس دیگه... بنویس... بنویس!
- دهه، برو عقب!

زن این رو گفت و تلسکوپی رو که از روی شونه ش، ورقه توی دستشو هدف گرفته بود، به عقب هل داد. با این کارش، دختری که پشت تلسکوپ ایستاده بود، درحالیکه روی چشمش راستش، اثر چشمی تلسکوپ دیده میشد، عقب رفت و دست به کمر ایستاد.

- خب چیه؟ مگه سرک کشیدن هم ممنوعه؟
- سرک کشیدن؟ توی چی؟... حالا توی هرچی، اصلا کی هستی تو که به خودت اجازه میدی توی کار مردم سرک بکشی؟ هان؟
- سرک کشـ... چیز... من؟ آملیا فیتلوورت!

به محض اینکه حرفش تموم شد، چشمای زن که از شدت عصبانیت، در حال خروج از حدقه بودن، به اندازه ای ریز شدن که فقط با تلسـ... میکروسکوپ دیده میشدن!
- آملیا فیتلوورت؟ هووووم... این اسمو کجا شنیدم؟

آملیا خواست چیزی بگه، اما به محض اینکه دهنش باز شد، زن دستشو به نشونه سکوت بالا آورد.
- نه وایسا... خودم میگم... صبر کن... نگو نگو... تو رو مرلین... ام... ام... ام... سال اول هاگوارتز همکلاس بودیم؟ نه بابا، کوچیکتر از این حرفایی...
-
- نه نه، صبر کن... یه ثانیه فقط... ام... نگو! خب... همکار بودیم؟ نه بابا، کوچیکتر از این حرفایی... یه ثانـ...
-
- خیلی خب بابا، بگو. کی هستی تو؟

آملیا، در حالیکه سعی میکرد خودش رو سر پا نگه داره، با دست به بیلبوردی اشاره کرد که اسامی کاندیدا های تایید صلاحیت شده، روش به چشم میخورد.
- عه؟ تو آلکتو... نه، همین الان گفتی آملیایی...
- خب آخه، اسمم به گوشت نرسیده... حتی قیافمم نشناختی؟ توی مناظره ها...
- من مناظره ها رو دنبال نمیکردم. فقط یه ساعت اولشونو.

با یادآوری این نکته که همیشه مناظره ها رو یک و نیم ساعت بعد میرسیده، به خودش قول داد توی انتخابات بعدی، تلاش بیشتری بکنه. در حالیکه سعی میکرد ورم سرش رو که ناشی از کوبیده شدن سرش به دیوار بود رو از بین ببره، سعی کرد نشونه ای هم از شناخته شدنش توسط مخاطب، پیدا کنه.
- خب... بیلبورد دیاگون؟ پیام امروز؟ جادوگر تی وی؟...
- چرا، اتفاقا اینا رو دنبال میکنم. ولی توی هیچکدوم ندیدمت. خبر نگاری چیزی هسـ... نه، همین الان گفتی کاندیدایی.

و باز هم به خودش قول داد حتما انتخابات بعدی، تبلیغات رو دست کم نگیره.
- خب... ستاد انتخاباتی م؟
- اتفاقا درمورد همین توی پیام امروز خوندم! تنها کاندیدایی که ستاد نداشتی!
- ستاد داشـ...

بازم به خودش قول داد که دفعه بعد، حتما ستادش رو شلوغ کنه، و علاوه بر ناهار و شام، چیپس و پفک هم بده!
- خب، تلسکوپ، مثل اینکه سرک کشی کافیه... با این اوضاع، کسی اصلا بهمون رای نمیده...

برای زن دستی تکون داد و خواست دور بشه، متوجه شد دوباره زن سرش رو توی کاغذش فرو برده. پس دوباره با تلسکوپ، به سمت ورقه زن یورش برد و...
- آ... آلکتو؟ به آلکتو رای میدین؟ چرا؟
- خب... چون ساحره ست.
- یعنی من جادوگرم؟
- نه، آخه توی ستادش نوشابه میداد.

به خودش قول داد که وقتی به خونه برگشت، قول های دیگه شو لیست کنه، و قول نوشابه دادن رو هم اضافه کنه. و دور شد تا به بقیه سرک کشی هاش برسه.

=====

خانه گریمولد

- بابا جان، چرا این تلسکوپ رو چپوندی تو کاغذ من؟
- ها؟ چیزه... پروف، دارم سرک میکشم.
- سرک کشیدن که اینجوری نیست باباجان. کسی نباید بفهمه داری رایش رو میبینی که. بعدشم، این کار بدیه. تو که کار بد نمیکنی؟
- نه پروف. فقط حوصلم سر رفته، امروز کار دیگه ای ندارم بکنم...
- خب زودتر بگو دخترم. یه ماموریت بهت میدم. برو و توی خانه ریدل ببین چه خبره، مرگخوارا به کی رای میدن... فقط مواظب باش، کسی نفهمه...
- این... کار بدی نیست، پروف؟
- کار بد، اگه علیه بدان استفاده بشه هم خوبه. برو بابا جان، برو.

آملیا آهی کشید. باز هم یکی از حرفای فلسفی که متوجهشون نمیشد. با این فکر که چجوری میتونه به سراغ مرگخوارا بره، به سمت در رفت ، و توی راه، ورقه چندتا از محفلیا رو هم دید زد.

- سوجی؟ به رابستن؟ واقعا که، ازت انتظار نداشتم. رون، هرمیون؟ آلکتو؟ باید میدونستم... هاگرید؟ ریموند؟ کریس؟...

خانه ریدل ها

- ارباب، رحم کنید!
- ولمون کنید! نمی... ما می تونیم راه بریم، فقط میخوایم یارامون روی زمین کشیده نشن! اربابی هستیم دلسوز. گفتیم پامون رو ول کنید، میخوایم بریم رای بدیم!

مرگخوارا وقتی این رو شنیدن، پای اربابشون رو محکمتر چسبیدن.
- نه ارباب، چرا میخواین بهش رای بدین ارباب؟ لطفا بهش رای ندین ارباب!
- میخوایم بهش رای بدیم، بلکه سرش شلوغ بشه، دیگه نتونه بیاد دوئل...
- خب چرا به یکی از یاران خودتون رای نمیدین ارباب؟
- مگه از جونمون سیر شدیم بیایم به یارانمون رای بدیم؟ میشناسیمتون که بهتون رای نمیدیم. فردا باید به جامعه جادویی هم پاسخگو باشیم. شرم نمیکنن. دخترمون رد صلاحیت شده، میخوان بهشون رای هم بدیم. دستور دادیم ولمون کنید!

مرگخوارا دودل بودن؛ ولی دستور، دستور بود. پس پای اربابشون رو ول کردن...
- تو چرا هنوز به ما چسبیدی، ریس؟
- من همیشه بهتون چسبیدم ارباب... میگم ارباب... میدونین اگه یاران خودتون انتخاب بشن، چقد به نفعتون میشه؟ یارانتون که اینهمه تبلیغ کردن، اینهمه ستادشونو فعال کردن، اینهمه بنر ساختن، لوگو ساختن، مهر...
- خیلی خب بسه دیگه. هووم... ریسمون خوب تونست ذهنمونو بخونه. به ریسمون رای میدیم. ریسمون رو حمایت میکنیم...
- پس صندلی بغل دستتونم بذارین برای من ارباب!

تالار هافلپاف
- زود جمع و جور کنید اینجا رو. حوزه رای گیریه ناسلامتی.

ماتیلدا، درحالیکه یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون، از دور پیدا شد.
- ارنی، تو گربه منو ندیدی؟ چند دقیقه ای هست غیبش زده.
- نه دخترم ندیدم... این کاغذا رو چرا اینقد نامنظم گذاشتین؟ اگه واسه نظارت بیان چی؟
- ممنون... آملیا، تو چـ... چی توی اون جعبه ست؟
- ا... این؟ تلسکوپ توشه دیگه.
- اینهمه تلسکوپ؟ واسه چیه؟
- خب... میخوام ببینم به کی رای میدین.

ماتیلدا که مشخص بود هنوز شکش برطرف نشده، گریه ش رو از سر گرفت.
- خب... خب میپرسیدی، بهت میگفتیم. ما به تو رای میدیم دیگه، همگروهی عزیز.
- عه؟ به من؟ خب... چیز... معلومه به من میدین دیگه. اصلا به من ندین به کی بدین؟ من... باید برم دیگه...

وقتی آملیا به اندازه ای دور شد که دیگه صداشونو نشنوه، ارنی سرش رو به طرف ماتیلدا خم کرد.
- واقعا میخوای به این رای بدی؟
- نه بابا، میخواستم دلش خوش بشه. بیچاره گربم.

چند ساعت بعد - پایان روز رای گیری
- کریس چمبرز! یه رای دیگه واسه کریس چمبرز! یکی دیگه هم برای چمبرز... و آملیا! یکی دیگه هم برای آملیا. یکی برای رابستن، یکی دیگه برای آملیا!

همه جادوگرا و ساحره ها، با تعجب به بیلبورد آرا نگاه میکردن، که هر لحظه، بیشتر به نفع آملیا پیش میرفت. خیلیا اصلا نمیدونستن آملیا کی هست، خیلیای دیگه هم به این شک داشتن که آملیایی که تا الان، به جز توی مناظره ها، حضور فعالی توی انتخابات داشته باشه، چجوری تونسته اینهمه رای بیاره.

- یکی دیگه هم برای چمبرز... برای آلکتو... چمبرز... چمبرز...

طرفدارای کریس، هر لحظه خوشحال تر میشدن. همه خوشحال بودن، به جز چند نفر، که آملیا هم جزو اونا بود.
- هووم... چطوری ممکنه؟

فلش بک
- ای بابا، عجب گیری کردیما! خب چرا اومدی سراغ من؟ من دو هزار گالیونم بدی، راضی نمیشم به اربابم خیانت کنم.
- خب... سه هزار تا چی؟
- نه.
- بیشتر از این ندارم آخه... مگه قراره چیکار کنی؟ فقط میخوام بدونم قراره به کی رای بدن، همین!

درست همون لحظه، گربه ای از کنارشون رد شد. با دیدن گربه، آب از دهن فنریر سرازیر شد، ولی زود خودشو جمع کرد. اما، همون چند لحظه کافی بود، تا آملیا دوای درد فنریر رو پیدا کنه.
پایان فلش بک

فنریر، چند رای پایانی رو خیلی آروم خوند، طوری که فقط خودش میشنید. و بالاخره...
- وزیر ما کسی نیست جز... کریس!

و لابلای جمعیت، چشمش به آملیا افتاد که اشاره ای بهش کرد و دور شد. فنریر با دستپاچگی، پایان رای گیری رو اعلام کرد و از کریس خواست تا برای سخنرانیش روی صحنه بیاد، و بعد دنبال آملیا رفت.

- بهت یه غذای خوشمزه دادم، خوردی. چرا منو وزیر اعلام نکردی؟
- هیس، صداتو بیار پایین. به فکرت نرسید شاید یکی دیگه، دوتا غذای خوشمزه بهم بده؟
- خب... پس بهم بگو در ازای اون غذای خوشمزه برام چیکار کردی.
- خب، یکی از معجونای هکتورو برات آوردم، خوردی، شونصد تا شدی، شونصد تا رای دادی به خودت. بعدشم فهمیدی مرگخوارا به کی رای دادن. خوبه؟
- ام... فنر؟ میدونی من تلسکوپمو ارتقاع دادم؟
- مبارکت باشه.
- و میدونی این ارتقاع، شامل آپشن فیلمبرداری هم میشه؟ و اینو هم میدونی که لرد الان اون بیرونه... و اگه محتوای توی این تلسکوپو ببینه، چه بلایی سرت میاره؟
- خـ... خیلی خب. چی میخوای از من؟
- نظارت هافل.
- چیز کمی نیستا. در ضمن ارنی هم اجازه نداده.
- ارنی نمیفهمه، نترس. حواسم به همه چی هست.

و تلسکوپش رو توی بغلش محکمتر فشرد. فنریر کمی فکر کرد.
- اه، بیخیال بابا. باشه، تو از امشب ناظر هافلی.
-

و فنریر قبل از اینکه بره، رو به آملیا کرد.
- چرا میخواستی بدونی مرگخوارا به کی رای میدن؟ مگه فرقیم میکنه؟
- خب... فکر میکنی الان کریس کجاست؟

تازه الان بود که فنریر، متوجه همهمه حضار شد. صحنه خالی بود. روشو برگردوند سمت جایی که قرار بود آملیا ایستاده باشه... ولی نبود.

یه مکان نامعلوم
- پسرم، تو کی هستی؟ چرا دستای ما رو بستی؟
- پدر جان، دستای منم بسته ن.
- میدونم پسرم، منظور منم از ما، خودم و خودتیم. کی هستی؟ چرا اینجایی؟
- من؟ کریس چمبرز. وزیر مملکت. وزیر... ما چرا اینجا بسته شدیم پدرجان؟
- پدرجان پدرته، بیتربیت. من ارنستم. ارنست پرنگ.

قدرت چه کارهایی که با آدم نمیکنه!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۷ ۲۲:۱۴:۴۵


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸

سالازار اسلیترین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۰ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۲ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۸
از تالار اسرار در تنهایی و خلوت مارگونه‌ام...!
گروه:
مـاگـل
پیام: 94
آفلاین
سوژه: تالار اسرار دوم!
سالازار اسلایترین vs سوروس اسنیپ
اتاقش تاریک تر از هر اتاقی بود. در دلش آشوبی شده بود که سابقه نداشته است. در ذهنش تنها یک جمله می گذشت:چرا من؟

تا اینکه بعد از مدتی پایان ناپذیر در نظرش، به طرف میز رفت و شروع به حرف زدن کرد:
-سـ... سـ... سلام... با من کاری داشتین؟

فَرد هیچی نگفت و این نشان از آرامشش بود. آرامش در این موقعیت؟ وای خدا!

فَرد، بعد از اینکه این فکر از ذهنش گذشت، شروع به حرف زدن کرد:
-خب...؟
-خب چی؟

فَرد پوزخندی زد و جوابی داد تا او را ساکت کند:
-نمیدونی پس؟ خب... توضیحی که گفته بودی به دوستت میدی رو الان به ما بگو.

از تعجب چشمانش گرد شد. چگونه از این موضوع خبر داشت؟ نه!... نمیتونه از ذهنم خبر داشته باشه!میلرزید. همه ی وجودش از ترس میلرزید. با من من ادامه داد:
-خب... خب... من... قراره واسه اون توضیح بدم، نه واسه... شما!

فرد با آرامش گفت:
-تو نمیدونی که هر کی اومده اینجا چه اتفاقی واسش افتاد؟
-نه! چه اتفاقی افتاد مگه؟

فرد با شادیی که در لبخند شیطانیش نهان بود، جواب داد:
-مُرد!

ترس دیگر صاحب قلب و روحش شده بود. فکر های ترسناک از ذهنش می گذشت. تا اینکه این رشته از حرف های ترسناک، با حرفی که فَرد زد خاتمه یافت:
-اون صدایی که از خودت در آوردی برای چی بود؟

چه سوالیای بی ربطی می پرسه! بعد گفت:
-خب... با این صدا میشه تمام... تمام دوستای... دوستامو خبر کنم!
-دوستای؟
-هوم؟

فرد با فریادی از روی خشم، لرزه به اندامش هدیه داد:
-با من داری بحث می کنی؟

ترسید. برای تصحیح گفت:
-نه... نه! بد فهمیدین! منظورم... شیرا بودن!

دوباره فرد نشست و لبخندی شیطانی بر لبخندش نقش بست.
-که این طور!
-بله... یعنی... میذارین برم؟
-نه!

ترسی که چند دقیقه پیش رفته بود، با قدرت بیشتری برگشت. گفت:
-امـــــــــم... چرا؟
-چون تو اطلاعاتی رو دادی برای دیگران دوباره نگی!
-منظورتون رو نمی فهمم!
-نبایدم بفهمی! بهتره ندونی دلیل مرگت چیه!

ترسش بیشتر شد. حالت تهوع پیدا کرد. می خواست بالا بیاورد. انگار قلبش در حلقش گیر کرده بود. از ترس روی زمین افتاد. گونه‌اش با بغضی که شکست، خیس شد.هق هقی سر داد. سعی کرد جلویش را نگه دارد. نباید گریه می کرد. باید شجاع می ماند. چون اون یه گریفندوری بود... ولی اون یه گریفندوریه واقعی نبود... چون نمی توانست حتی سو سویی از شجاعت را در خودش بییند... نه!... مرگ!... پایان زندگی‌اش بود...

ولی شاید می توانست خواهش کند... او سالازار اسلایترین است و از خواهش بقیه لذت خواهد برد... تنها راه حل زندگانی برایش... "خواهش کردن" بود... گفت:
-چی کار کنم که منو نکشین؟ خواهش میکنم منو نکشین! هر کاری بگین می کنم.

سالازار اسلایترین لبخندی محو و شیطانی زد. این لبخند از چشمانش دور نماند. گفت:
-خب... یه خواهش برای جلب نظرمان! چه فکر خوبی کردی!

هق هقش را بلند تر کرد تا شاید درکش کند... اما او دلش سنگ است... سیاه... تاریک تر از هر چیزی... حتی نواده‌اش!

سالازار اسلایترین قهقه‌ای شیطانی سر داد و بلند بلند سر او می خندید و این موضوع، عذاب مطلق بود. سالازار فکری به ذهنش رسید... "عذاب"!
-عذاب یا مرگ؟
-عذاب

سالازار با یک حرکت او را بیهوش و در تالار اسرارش ظاهر کرد. دستوری که داده بود به زودی زود انجام میشد و او با عذابی بدتر از جهنم رو به رو می شد.

3 ساعت بعد-تالار اصلی اسلایترین

تالار اسلایترین، در سکوت مطلق بود که با تنها یک نگاه از طرف سالازار به وجود آمده بود. سالازار با وقار و متانت شروع به حرف زدن کرد:
-خب... نواده های اصیل اسلایترین! حتی شماهایی که دورگه این به حرف من باید گوش بدین!
ما... کارمان را رها کردیم و آمدیم تا خبری مهم را به شما بدهیم. گریفندوری های مضخرف، تالاری درست کردند و در آن شیر دال غول پیکری قرار دادند تا مارا بترسانند. این تالار در قسمتی از هاگوارتز قرار داره که... به دست تنها یک...

ادامه حرفش را با پوزخند گفت. سالازار ادامه داد:
-شیر زبان! باز میشه! خب... ما یک شیر زبان پیدا کردیم و همین حالا در حال عذاب دادنش هستیم تا به حرف بیاید. باید به ما و نواده هایمان کمک کند. وگرنه... می میرد!

در ادامه به تام ریدل و سوروس اسنیپ اشاره کرد تا به اتاقش بیاید.

چند لحظه بعد- اتاق سالازار اسلایترین

-تام و سوروس؟ بیاین اینجا! ما باهم به سمت تالار اسرار گودریک میریم!

تالار اسرار گودریک گریفندور

- چرا درش این جوریه؟

دری که روبه روی آنها قرار داشت، شیر دال هایی بودند که بال هایشان در را قفل می کرد. سالازار به تقلید از دخترک شیر زبان، صدایی غرش وار از دهانش خارج کرد. در هم به عطاعت از صدا، باز شد.
لرد(تام)، سوروس و سالازار از پلکان قرمز رنگ پایین رفتند. اطرافشان را مجسمه های شیر پر کرده بود. این کنجکاوی با فریادی از خشم فردی ناشناس خاموش شد.
-شما اینجا چی کار می کنین؟

گودریک گریفندور بود که دو دستی شمشیرش را چسبیده بود. سالازار با پوزخند گفت:
- که این طور گودریک! تالار...؟
-اسرار شیردال!

لرد و سوروس و سالازار با هم خندیدند و این عذابی برای یک گریفندوری بود.
-بس کن سالی! بس کنین! تو یکیم بس کن!
-نه تو یکی آدم نمیشی!
-شیره ها! آدم بشه!

این جمله آخر را لرد برای پاشیدن نمک روی زخم دوستان قدیمی گفت. سالازار گفت:
-خب شیردالیسکت کو؟

و در ادامه با همراهانش شروع به خندیدن کرد. گودریک گفت:
-بس کن! من شیردالیسک ندارم... ولی شیردال اعظم رو دارم!
و بعد در ادامه با غرشی، باعث ورود یک شیردال شد.

سالازار با جدیت رو به سوروس و لرد کرد. آنها هم منظور نگاهش را فهمیدند و چوبدستی هایشان را بیرون آوردند. همه با چشمانی منتظر به شیردال نگاه کردند و سرانجام شیردال غرشی کرد و به سمت آنها شروع به دویدن کرد.

سالازار کمرش را صاف کرد و به لرد و سوروس کرد و خیلی آرام نجوا کرد:
-بیاین عقب!

وقتی آن دو عقب رفتند، سالازار چوبدستی اش را روبه قلب شیر نشانه رفت.

گودریک که قصدش را فهمیده بود فریاد زد:
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــه! نه سالازار!
-چرا که نه!؟

و با فریاد ی، به زندگی شیردال اعظم خاتمه داد:
-آوداکداورا!
-نـــــــــــــــــــــــــــــــــه!

فریاد ناراحتی گودریک تمام تالار را پر کرد و این صدا تأم با قهقه اسلایترینی بود.

-اینه سرانجام کسی که شیرشو به دوئل با ما میاره! سفید بودنت کار دستت میده گودریک!

و روبه بچه ها کرد و گفت:
-بریم تا گودریک با جسد شیردالش خوش باشه!

وقتی سالازار بیرون رفت، گودریک گفت:
-درسته سالی! هر کی با دوئل کرد یا مرد... یا... مرد...!


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۷ ۱۸:۵۲:۰۰

Salazar slytherin is a dark Hogwarts founder
Honor to him
تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
رابستن پروداکشن


*****


-بابا بابا بابا بابا...بلند شدن کن...چقد خوابیدن می کنی...روز انتخابات شدن می شه!

بالاخره روز انتخابات شده بود. روزی که رابستن خیلی منتظرش بود.

-چی؟ روز انتخابات؟ وای چرا زودتر منو بیدار کردن نشدی؟

رابستن سریع از جاش بلند شد...دست و صورتش رو شست...لباساشو تنش کرد و به سرعت رفت طبقه ی پایین که با یک صف عظیم رو به رو شد.

یکی از حوزه های انتخاباتی خونه ی ریدل ها بود.

رابستن کمی جلو تر رفت. نگاهی به صف انداخت تا اولشو پیدا کنه.
بعد از اینکه اول صف رو پیدا کرد به سمتش حرکت کرد. اربابش رو دید که بالای سر رای دهندگان ایستاده و کریس در کنارش!
توی دست کریس یک تابلو بود.

نقل قول:
شخصی که در سمت راست می بینین، لرد ولدمورت، از من حمایت کرده است و همچنین شخصی که در سمت چپ ایستاده و شما نمی بینین، بانز!

کریس حتی در روز انتخابات هم این موضوع رو ول نمی کرد.

رابستن کمی جلو تر رفت و نزدیکی لرد ولدمورت رسید!
-ارباب، سلام کردن می شم ارباب!
ارباب چیکار کردن می شین ارباب؟
-اولا که ما سلام نمی کنیم. دوما به تو ربطی نداره ما چیکار می کنیم...نظارت می کنیم!

رابستن دیگه شیوه ی حرف زدن اربابش رو فهمیده بود...اول نشان دادن ابهت و بعد جواب دادن!

رابستن دوباره نگاهی به صف ها کرد. ایندفعه چیز دیگری توجهش رو جلب کرد.

صف ها از یک جایی به بعد دو تیکه شده بودن.
صف اول به خودشون می رسید و صف دوم...
رابستن نگاهش رو تیز کرد تا ببینه که صف دوم به کجا می رسه!

اتاق تسترال ها!

زیر تابلو اتاق تسترال ها، شخصی با ماتیک صورتی نوشته بود:

نقل قول:
اتاق مهمانان

کراب خیلی سعی کرده بود قضیه رو عادی جلوه بده!

-ارباب، چرا اون رای دهنده ها اونجا رفتن می کنن؟
-به تو ربطی نداره راب! به ما گفتن که خانه ی ریدل ها، حوزه انتخاباتی است و ما هم باید بر آن نظارت کنیم! ما نیز در نظارت، کم نمی گذاریم...به کسانی که می خواهند به یک محفلی رای دهند به عنوان مهمان نگاه می کنیم و برایشان اتاقی قرار دادیم! حالا از جلوی چشمان ما دور شو، داریم نظارت می کنیم!

رابستن از جلوی چشم های اربابش دور شد و رفت تا حوزه های دیگه رو پیدا کنه.

وارد خیابون گریمولد شد.

بازم صف!

این صف برای رابستن عجیب تر از صف قبلی بود.
-این چه وضع صف هستن می شه؟ اینا چرا با سر رفتن می کنن تو دیوار و بعدش ناپدید شدن می شن؟ اینجا که کینگز کراس نبودن می شه!

رابستن رفت جلو تر تا بره داخل حوزه. چند نفری رو دید که با سرعت سرشونو به سمت دیوار می برن و ازش رد می شن!
-بچه آمدن کن پایین...شاید خطرناک بودن بشه!

چیزی که برای بچه معنی خاصی نداشت، خطر بود!
-نه بابا! همینجا نشستن می کنم! با کله رفتن کن تو دیوار!

امروز دو بار بچه، ویبره رفت! انگار بچه از هکتور هم تاثیر گرفته بود.

رابستن جلوتر رفت. افراد حاظر در صف رابستن رو شناختن و برای اون جا باز کردن تا زودتر وارد حوزه بشه.
رابستن چند قدم عقب رفت...سرشو یکم آورد پایین و به سرعت رفت سمت دیوار!

بنگ!

رابستن برخورد سختی با دیوار کرد...سرش گیج رفت...صدای جیک جیک گنجشک رو دور سرش حس کرد و بعد افتاد!

-بابا بابا بابا...بلند شدن کن...چرا دوباره اینجا خوابیدن کردی؟

رابستن چشماشو باز کرد. بچه بالای سرش بود.
-من کجا بودن می شم؟ اینجا کجا بودن می شه؟ من مرده شدن هستم؟
-نه بابا...اینجا حوزه گریمولد هستن می شه...اینجا هم خونه ی دواردهم گریمولد هستن می شه...مکان مخفی محفل ققنوس!
-محفل؟ تو از کجا دونستن می شی؟
-خب رفتن کردم داخلش دیگه!

دامبلدور روی دیوار بین خونه ی یازده و سیزده یک طلسم قرار داده بود. طلسمی که اجازه نمی داد مرگخوارا وارد اونجا بشن! ولی بچه هنوز مرگخوار نبود!

-خب داخلش چطور بودن می شد!

رابستن از جیبش قلم و کاغذ در آورد...بچه می گفت و رابستن می کشید.
بعد از اینکه توصیفات بچه تموم شد. رابستن کروکی مکان محفل ققنوس رو هم کشید تا بعدا به اربابش بده!

-خب رفتن کنیم یه جای دیگه!
-کجا رفتن کنیم بابا؟
-یه حوزه ی دیگه!
-کدوم حوزه رو گفتن می کنی؟ تموم شدن شد!
-ینی چی که تموم شدن شد؟
-بابا! تو الان یک روزه که همین جا بیهوش بودن هستی...انتخابات تموم شدن شد!
-کی وزیر شد؟
-کسی که لرد ولدمورت از اون حمایت کردن شده بود و بانز هم در صندلی بغلیش!





تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲:۲۷ چهارشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 1272
آفلاین
دوئل من (رودولف لسترنج) وی.اس سرکادوگان




_خب...آقای؟
_
_آقای؟
_
_عذر میخوام جناب... چشم های من این بالاست!
_بله...لاکن نمود کمالاتتون یکم پایین تره!

اینجا، در این دنیای باقی به رغم شباهت هایی که به دنیایی فانی داشت، همه چیز متفاوت بود...منجمله زمان!
یک سال و چند ماهی که در دنیای فانی میگذشت، در دنیای باقی میتوانست یک چشم به هم زدن باشد و یا هزاران سال...و حالا بعد از این مدت، نوبت رسیدگی به یک متوفی دیگر بود!
فرشته‌ی مامور اما این بار به نظر می‌رسید با یک متوفی عادی سروکار نداشت...روح متوفی یا چشمانش چپ بود که به جای نگاه به چشم، به مکان دیگری نگاه میکرد، و یا داستان چیز دیگری بود! به همین خاطر فرشته‌ی مامور مجبور شد با دستش چانه‌ی روح متوفی را بالا بیاورد تا بلاخره خیره شدن روح متوفی تمام شده، و به امور او رسیدگی کند!
_آفرین...منو ببین...اینجا ذکر شده اسم شما رودولف لسترنج هست...تایید می‌کنید؟
_رودولف هم هستم اگه به کارت بیاد!

فرشته مامور آهی کشید...مشخص بود که او امروز کار دوشواری دارد!
_جناب لسترنج...باید خدمت شما عرض کنم که...شما متاسفانه مُردین!
_اره...میدونم...فرشته مرگ اومد من رو اورد...خوشتیپی و هزار دردسر دیگه...فقط نمیدونم چرا وقتی من رو رسوند اینجا، گفت که داره میره استعفا بده...نکنه من ناراحتش کردم؟
_حتی عزرائیل رو هم؟
_هر فرشته‌ای که فرشته باشه و خب...مشخصا فرشته‌اس دیگه...حالا هرچقدر هم میخواد اسمش مردونه باشه...چیزی از فرشته بودنش کم نمیکنه!

فرشته‌ی مامور یقه لباسش را کمی تنگ تر کرد و جمع و جورتر نشست...سپس ادامه داد...
_به هر حال...طبق نامه اعمال شما، لیستی از کارهای شنیع شما اینجا هست که...خودتون بیشتر در جریانید و مستحق جهنم هستید! ولی...یک چند استثنا کار خوب هم داشتید که...کم بودن ولی وقتی گذاشتمیوشن توی ترازو، برابری میکرد با اعمال بد شما! برای همین نمیشه با قاطعیت گفت شما متعلق به کجا هستید!
_چی شده؟
_نگران نباشید...ما حواسمون به همه چی هست و برای این امر هم تدبیری اندیشیده شده...و اون منم!
_بهترین تدبیر!
_نه اونجوری که تو فکر میکنی...یعنی که...ببین...من مامور شدم تا تو رو به بهشت و جهنم ببرم...اونجا باید از اعمال و رفتارت گزارشی تهیه بشه تا بسنجیم و ببینیم که بلاخره جایگاه اصلی تو کجاست!

فرشته این را گفت دست رودولف را گرفت...ولی بلافاصه بعد از دیدن چهره رودولف و خواندن ذهن او، دست او را رها کرد!
_خب...چیزه...ام...باید آپارات کنیم بهشت...ام....نوک بال من رو بگیر...یا نه...بذار من...ام...پیرهن چرا نپوشیدی که بشه سر آسیتنت رو بگیره اخه؟ خب باشه حالا...سگ خور! نوک بالم رو بگیر!

رودولف نوک بال فرشته‌ی مامور را گرفت...رودولف کم حرف شده بود و بیشتر چشمانش برق میزد...اما این درخشش از ذوق، خباثت و یا هر چیزدیگر بود، مشخص نبود!

لحظه‌ای بعد، بهشت!

_عه؟ اینجا رو ببین...همه آشنان...اوه! اون خانوم خلیفه نیست؟
_بله...چون باعث شادی روح بسیاری از جوانان شدن، بهشون در اینجا قصری تعلق گرفت!
_حقیقتا نمود کمالاتشون کم نظیره!
_رودولف...میدونی که نباید مزاحم دیگر بهشتی ها بشی دیگه؟
_مزاحم چیزه؟ مراحمیم!
_
_خب...باشه..سعی میکنم...حالا قصر من کوش؟ برم یکم استراحت کنم، جلو حوری ها نباید کم انرژی باشم!

فرشته‌ی نگهبان به اطرافش نگاهی کرد...سپس با دستش به یک دکه اشاره کرد!
_اونجاست...رودولف...مکانی که برای تو در بهشت تعبیه شده اونجاست!
_باز هم یک دکه نگهبانی دیگه؟ این چه شانسیه آخه؟
_هوی...رودولف...حواست باشه...اینجا بهشته..همه باید مسرور و خوشحال باشن و غمی نداشته باشن...پس چیزی به اسم غر اینجا نداریم!
_
_این چهره هم غر محسوب میشه، حتی اگه کلمه‌ای از دهنت خارج نشه...حالا برو سمت دکه‌ات، ببینم اینجا چجوری رفتار میکنی!

رودولف سعی کرد چهره اش را تغییر دهد...لبخندی زورکی زد و به سمت دکه رفت..اما همین که وارد دکه شد و خواست که در را پشت سرش ببندد، صدایی شنید!
_آخ!
_اوه..ببخشید فرشته نگهبان...نفهمیدم پشت سر من هستی!
_حواست رو جمع کن!
_باشه..ولی...ام...کاری داری؟
_منظورت چیه؟
_یعنی میگم که...چیزه...چرا اومدی تو دکه؟ نمیخوای بری؟ آها...الان فهمیدم...لعنتی...واقعا اینجا بهشته، هر چی که میخوای سریع برآورده میشه...صرفا کاش یه چیز بیشتر میخواستم!
_نه! این فکر پلید رو از سرت بیرون کن...من صرفا باید نزدیکت بمونم و از رفتارت گزارش تهیه کنم...حالا رفتار کن ببینم!

رودولف آهی از سر حسرت کشید...فرشته با دیدن آه کشیدن رودولف، قلم پری از غیب حاضر کرد و در دفترچه ای، گزارش کرد!
اما رودولف ادامه داد...
_ولی میدونی فرشته خانوم؟ حقیقتا فکر نکنم زیاد برای شما خوشایند باشه دیدن رفتار های من...برای خودتون میگم!
_فقط رفتار کن رودولف...من یه فرشته‌ام...موجود عادی که نیستم...نگران من نباش!
_خود دانی!

ساعتی بعد، بیرون دکه‌ی بهشتی رودولف!

فرشته نگهبان در حالی کنار دکه نشسته بود، که سطلی را رو زانوی خود قرار داده بود و هر چند ثانیه یک بار، در درون سطل، بالا می‌آورد!
رودولف لسترنج هم بعد از دقیقه‌ای از دکه بیرون آمد و کنار فرشته ایستاد!
_من از اول گفته بودم!
_حرف نزن رودولف..حرف نز...اوععععع! حرف نزن...لعنت بر تو! ببین چیکار کردی که حتی من که فرشته‌ام و اصلا غذا هم نمیخورم، دارم بالا میا...اوععععع!
_اسیر شدیم این وقت روز!

با شنیدن کلمه ی روز، فرشته سرش را از سطل بالا اورد و گفت:
_گفتی روز؟ خوب شد یادم افتاد...نصف روز گذشت...الان دیگه باید از اینجا بریم!
_بریم؟ کجا بریم؟ هنوز هیچکاری نکردم هنوز که...تازه اومدیم!
_حرف نزن..وقت نداریم...نوک بالم رو بگ....نه نه نه! بیا اینور سطل رو بگیر، منم اونور سطل رو میگیرم، آپارات میکنیم!
_به کجا؟
_
_فرشته نبودی مگه؟ پس شکلک شیطانی چی میگه؟
_وقتی اونجایی که داریم میریم ظاهر شدی، میفهمی! آماده ای؟ یک...دو...سه!

لحظه‌ای بعد، جهنم!

رودولف و فرشته مراقب، در حالی که یک سطل بین آنها جدایی انداخته بودف بروی یک تپه از قیف ظاهر شدند!
_به جهنم خوش اومدی رودولف!
_خوب شد پیرهن نپوشیدم...ناموسا گرمه!
_تازه کجاش رو دیدی؟
_اینا چیه روش وایسادیم؟
_قیف!
_اون سیاها چیه؟
_قیر!
_اون باکمالات ها کی هستن؟
_فرشته های عذاب!
_بریم عذاب پس!
_خیر جناب لسترنج...اونقدرها هم که فکر میکنید آسون نیست...این قیف و قیر و فرشته عذاب برای شما نیست...جای شما اونجاست!

فرشته به یک قصر اشاره کرد...بزرگترین بنای ممکن در آنجا بود!
رودولف از تعجب دهانش باز مانده بود...اما نه از هیبت و عظمت آن قصر!
_کجا رو نگاه میکنی رودولف؟چشمات رو درویش کن!
_اینجا اشناها بیشتر هستن حتی... آیا اونا...
_آره...آره...خودشونن...دارن عذاب میشن....چرا تو اینجا بیشتر داری لذت میبری از مناظر تا به بهشت؟ چشات رو درویش کن، آب دهنت رو هم پاک کن باید بریم به قصر!

رودولف و فرشته‌ی مامور به سمت قصر حرکت کردند...وقتی بلاخره به جلوی درب قصر رسیدند، در خود به خود باز شد! آنها داخل شدند و روبروی پلکانی عظیم ایستادند!
_رودولف لسترنج...بلاخره اومدی...خیلی وقته منتظرت بودم!

رودولف آن صدا را میشناخت...
_نه...این نمیتونه واقعی باشه...اون...اون...بل...

قبل از اینکه رودولف جمله‌اش را کامل کند، صاحب صدا در پلکان نمایان شد که به سمت پایین می آمد و به رودولف نزدیک میشد!
_رودولف لسترج...به قصر من خوش اومدی!
_بلاتریکس؟

فرشته‌ی مامور که در چند قدمی آنها ایستاده بود،قلم پر و دفترچه گزارشش را دوباره بیرون آورد... لبخندی بر لب داشت...به نظر میرسید حالا نوبت انتقام بود...

ساعتی بعد، اتاق جلسه فرشته ها!

_خب..سکوت رو رعایت کنید فرشته ها...گزارش مروبط به مرحوم لسترنج رو خوندیم، به مقامات بالا هم گزارش رو دادیم، به هر حال حکم و نتیجه ای که برای اون در نظر گرفته شده الان دست من هست...قبل از اعلام رسمی نتیجه، کسی چیزی نمیخواد بگه؟ فرشته‌ی مامور رودولف لسترنج؟ شما به عنوان فردی که گزارش رو تهیه کردین چیزی نمیخوایین اضافه کنید؟
_عرضم به حضور شما که....عووووق!
_بابا ولش کنید فرشته‌ی مامور بدبخت رو...هنوز حالش خوب نشده کامل...به نظر من تقصیر شیطان بود که خودش رو شکل همسر رودولف دراورده بود!
_البته باید یادآوری کنم که شیطان معمولا گناهکارهای خیلی بزرگ رو به قصر شخصی خودش میبره و به شکل بزرگترین کابوس و عذاب اون شخص خودش رو درمیاره..که در این نمونه، همسر طرف بود!
_باشه خب...ولی این چیزی از همسر طرف بودن کم نمیکنه...خب معلومه بعدش چنین اتفاقاتی غیر قابل باوری رخ میده!
_اهم اهم!

با سرفه های ساختگی رییس جلسه فرشته ها، همه فرشته ها ساکت شدند...
_خب...بهتره زودتر حکم رو بخونیم و به فکر اجرای اون باشیم...در این حکم اومده که "رودولف لسترنج به جهان زندگان بازگردد!"
_یعنی چی؟
_یعنی همین..باید دوباره زنده بشه!
_بابا نمیشه...یه ملتی غرق در سرور و شادی هستن الان...گناه دارن؟ دوباره رودولف رو زنده کنیم که ضدحال میخورن!
_به هر حال این حکمی هست که داده شده...به نظر میرسه یا هنوز مشخص نیست که به کجا، بهشت یا جهنم تعلق داره، و یا بهشت و جهنم جای مناسبی برای اون نیست و مکانی که رودولف به اون تعلق داشته باشه هنوز اماده نشده!
_چجوری برش گردونیم حالا؟ توی گور هست طرف!
_دیگه به ما ربطی نداره...به عزراییل بگین که برش گردونه!
_جسارت نباشه...ولی پرونده استعفای عزراییل بعد از اوردن رودولف هنوز باز هست...فکر نکنم این کار رو بکنه!
_گفتم دیگه..یه کاریش بکنید...رودولف زنده میشه و فعلا اینجا جایی نداره...ختم بحث! حالا موضوع بعدی...چطوری شیطان رو از شوک دربیاریم؟




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 114
آفلاین
سوژه: گیر
نیمفادورا تانکس***آتسوشی تاکاگی


_خب...اما...
_اما و اگر نداره نیمفادورا تانکس. ما از تو انتظار داریم وقتی حقوق میگیری کارهای به درد بخوری برای محفل انجام بدی؛ اما حالا چی؟ تو تا به حال ماموریت مهمی انجام ندادی.

هوریس اسلاگهورن پشت میزی چوبی، رو به روی دورا لم داده بود و دور تا دورش محفلی ها با قیافه های خشمگین نشسته بودند.
_ما به تو مهلت ده روزه می دیم. اگر ظرف ده روز  اخبار مهمی از مرگخوار ها برای ما آوردی که هیچ، اما اگه نیاوردی تورو به لیلیپوت تبعید می کنیم.

مالی ویزلی دستش را شکل چکش به میز کوبید:
_ختم جلسه.

تانکس با قیافه مبهوت جلوی آینه نشسته بود و به حرف های هوریس فکر می کرد:
_تبعید می کنیممم...لیلیپوتتت...ماموریتتت...مهممم...مرگخوارهاااا...

به روزنامه ی روی میز را نگاه کرد. تیتر خبر ترسناک بود:
_لرد تاریکی در تاریکی غیب شد.
لرد ولدمورت یک هفته ناپدید شده است.
حتی وفادار ترین خادمان او هم از مکانش بی خبر هستند...

با بی حوصلهگی روزنامه را در سطل آشغال پرت کرد.
نیمفادورا روی تختش دراز کشید و به سقف اتاق چشم دوخت. سعی کرد فکر کند. چه چیز برای محفلی ها مهم بود؟ اخبار مرگخوارها. چطور می توان اخبار مرگخوار هارا به دست آورد؟ نفوذ در گروه مرگخوارها. چطور نفوذ کرد؟ اعتبار داشتن.
در کجا؟ خانه ی ریدل ها.
کی؟ خانه ی ریدل ها.
چی؟ خانه ی ریدل ها.

تانکس با دست به سرش کوبید تا افکارش را متوقف کند اما فکر ها هنوز از لای انگشتانش بیرون می ریخت. خب حالا چطور اعتبار داشته باشد؟
سریع از روی تخت زوار درفته پایین پرید و چهار دست و پا طرف سطل آشغال دوید.

دستش را تا آرنج داخل سطل کرد و دنبال روزنامه گشت. یک بار با دقت متن را خواند:
_ایییین بهترین فکری که توی عمرم داشتم.
                  
                   *******

با ترس در اتاق را باز کرد و به راهرو نگاه انداخت.
صدای تلویزیون همسایه کناری کل راهرو را فرا گرفته بود و بچه های دوقلوی همسایه رو به رویی آواز مزخرفی را بلند می خواندند، اما کسی در راهرو نبود.

ردای بلند سیاه رنگش را جمع کرد و با گام های بلند در سنگفرش خیابان قدم برداشت.
در آهنی سیاه رنگ بزرگ جلوی رویش قد برافراشته بود.
_حالا چجو...

حرفش تمام نشد چون قفل و زنجیر های در خود به خود باز شدند و نیمفادورا قدم در خانه ی ریدل ها گذاشت.

_سلام ارباب خوش اومدید.
_وای...ارباب! خبری ازتون نبود نگران شدیم.
_ببینید...ارباب اومده. ارباب می گفتید میایید، ی محفلی...چیزی براتون قربونی می کردیم.

تانکس صدایش را صاف کرد:
_اومم...بله دوستان من اومدم. یعنی...ای مرگخوارهای کوچک من به خانه بازگشتم.

مرگخوار ها سوت و دست زدند.
_خب، کافیست دیگر. کافیست...ما خسته ایم. بروید و تختمان را آماده کنید.

ساعتی بعد دورا در آینه ای کوچک به صورت وحشتناکش خیره شده بود.
صورت بی دماغ و سفید، بدون مو و با چشمهای قرمز.
هیچ زیبایی نمی توانست در آن پیدا کند.
شاید وقتی ولدمورت واقعی بر می گشت به او استفاده از لوسیون بهاره و لنز را پیشنهاد می کرد.

تق تق تق...
_اهههم...بله؟
_سر میز تشریف میاورید ارباب؟
_الان؟ ساعت 7 عصره.
_خب...مگه یادتون رفته ارباب امروز...
_اوه...نه چیزی رو یادم نرفته.

میزی طویل با چوب درخت گردو وسط سالن خود نمایی می کرد و مرگخوار ها دورش نشسته و منتظر ولدمورت بودند. از سقف سالن چلچراغی بزرگ و زینتی به همراه مروارید های قرمز رنگ آویزان شده بود.

عجیب بود که میز زیر بار ظروف سنگین و جام ها هنوز پا برجا بود.
تانکس تا به حال میزی به این شلوغی ندیده بود.
کل میز پوشیده از پیتزا و کوکا بود.
نجینی روی صندلی نشسته و سوبل پیتزا به همراه یک شمع رویش، جلوی او قرار داشت.

_تولد تولد تولدت مبارک! تولد تولد...

نیمفادورا چهار چشمی به مرگخوارها خیره شده بود. تولد؟ آن هم برای نجینی؟ شمع روی پیتزا؟ نه...نه...نه.

_چیزی شده ارباب؟
_اوه...بله چیزی شده. من کادوی پرنسسم را فراموش کردم. الان بر می گردم.

دورا با عجله به طرف در رفت و ثانیه ای بعد یک ژاکت بافتنی قرمز رنگ ماری در دست داشت.
_ببخشید اینو می...
_بله...من...اینم پولش.
_اما این خیلی زیاده.

تانکس از مغازه بیرون زد و به طرف خانه ی ریدل ها دوید.
با اختلاف زیاد این عجیب ترین کار در زندگیش بود.

_نه...نه. چرا اتفاقی نمیفته. نههههههههههههه.

تانکس به خودش سیلی می زد تا شاید طوری قیافه اش عوض شود.
ساعت نزدیک نیمه شب بود.
بعد از تولد نجینی و خرابکاریش، تصمیم گرفته بود به لیلیپوت برود تا اینکه اینجا کشته شود.

ساعت ها داشت سعی می کرد قیافه اش را عوض کند و تغییر شکل بدهد. دلش برای صورت قبلیش تنگ شده بود اما هیچ تغییری نمی کرد. حتی یک تار مو هم در نیاورده بود.

وقتی ساعت تقریبا 5 صبح بود، با این امید که فردا صبح همان نیمفادورا تانکس قبلی می شود به خواب رفت.

با صدای تلق تلوق و پچ پچ کسی از خواب بیدار شد.
_ارباب چه زود بیدار شدید.

دورا از جا پرید و با قیافه اخم آلود برگشت تا بببیند چه کسی او را این طور ترسانده بود.
_اه...سلام بلاتریکس...بله...زود بیدار شدیم. حالا نیاز به یک پیاده روی داریم.

لسترنج لبخندی زد و سعی کرد خود را شیرین کند اما تانکس بیشتر ترسید.
_منم میام ارباب.
_نه تنها باید برویم.
_اما...

دورا با عجله از در بیرون رفت و خود را به حیاط خلوت رساند.
ناگهان فکری به سرش زد. وقتی بلا او را ارباب صدا زده و کروشیو نثارش نکرده بود، یعنی او هنوز لرد بود.
پشت تیرهایی چوبی نشست و سرش را میان دستانش گرفت و خدا را شکر کرد که مرگخواری آن اطراف نیست که اربابش را در آن وضعیت ببیند.

_اااا! سلام ارباب. از پیاده روی برگشتید؟
_چی؟ پیاده روی؟ کجا؟
_خب...امروز صبح دیگه.
_ما سه هفته است به آفریقا رفتیم تا مرگخوارها را به راه درست هدایت کنیم و زیر بالین خود بگیریم.
_سه هفته؟ اما این...ارباب...تولد...

مرگخواران حیرت زده، با قیافه های تحسین کننده به اربابشان خیره شده بودند.
_وای اربابا! شما قادر به وجود در قالب دو جسم در یک زمان هستید.
_ها؟ چی؟...هومم. بله درست است. ما اربابی هستیم دو جسمی در یک مکان.

لرد سیاه به فکر فرو رفت. این چه حرفی بود که زده بود؟ دو جسمی در یک زمان؟ اما حالا مشکلی وجود داشت که بیشتر از دروغش او را نگران می کرد. لردی دیگر اینجا بوده است. یعنی ممکن بود او در کمدش را باز کرده و لوسیون بهاره را دیده بود؟
یعنی او مقام لرد را طلب می کرد؟

نیمفادورا از پنجره ی بزرگ خانه ریدل ها به داخل نگاهی انداخت.
ولدمورت واقعی سر میزی نشسته و مرگخاران دورش در حال صحبت بودند.
تانکس با قیافه ای در مانده به غذاهای روی میز نگاه می کرد.
حالا که لرد واقعی برگشته و دورا نمی توانست دوباره تغییر شکل دهد، نه در خانه ی ریدل ها جای داشت و نه در قرارگاه محفل ققنوس؛ تازه...اطلاعاتی هم کسب نکرده بود.

روی سبزه های پشت خانه دراز کشیده و فکر می کرد:
_ولدمورت واقعی، هیچ وقت جا نمی زد. باید از آخرین فرصت استفاده و اطلاعاتی به دست بیارم.

صبح روز بعد نیمفادورا با قیافه ای خواب آلود جلوی در خانه ی ریدل ها ایستاده بود.
امید وار بود آن قدر زود باشد که کسی از خواب بیدار نشده، تا بتواند راحت جایی پنهان شود و فالگوش بایستد.

نفسش را در سینه حبس کرد و در را آرام باز کرد.
_سلام. منتظرت بودیم لرد تقلبی.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۰ ۱۴:۵۲:۱۸

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.