از میان جمع فیلسوفان مرگخوار، که هر کدام مشغول فکر کردن به موضوعی فلسفی بودند، پالی با شتاب از جایش بلند شد.
- بلا با اینکه احترام واست قائلم ولی باهات مخالفم!
بلاتریکس سرش را برگرداند.
- چیزی گفتی پالی؟
پالی به سختی آب دهانش را قورت داد.
- ببین بلا من خیلی واست احترام قائلم، خیلیم دوستت دارم، خیلیم باهات کنار میام؛ ولی حرف من اینه ما کل عمرمون حیوونای بی گناهو می خوردیم، حالا بحثی در این باره ندارم ولی مرگخوار خوری؟
پالی که جرئت بیشتری پیدا کرده بود ادامه داد:
آخه این انصافه؟ اینطوری یه نفر از لشکر پر ابهت ارباب کم می شه!
بلاتریکس نگاهی به مرگخواران حیران که تازه از حالت فلسفی شان خارج شده بودند و اصلا نمی دانستند موضوع چیست؛ انداخت.
- خب یه نفر کم بشه چه اشکالی داره؟ خودم جای اون یه نفرو پر می کنم.
مرگخوارن که تازه متوجه قضیه شده بودند، نگاهی پر از امید به پالی معترض انداختند.
- خب ببین من یه پیشنهاد دارم به جای پختن هم دیگه از این علفای رو زمین، یه غذای صدرصد گیاهی براتون درست می کنم!
تمام فکر و خیال های مرگخواران که چند دقیقه پیش با امید به پالی زل زده بودند، پس از این حرف پالی همگی نابود شدند.
- پیشنهادت رد می شه پالی، حالا زود، تند، سریع، بگید کی کاندیدای پخته شدن می شه؟