-من ماندم تنهای تنهااا من ماندم...
-یک ذره جمع و جور بشین مهمون داری.
-افسر، کدوم جوانمردی رو آوردی.
-یکی نه یک لشکر آوردن!
-برین کنار، برین کنار، ارباب داره میاد.
-ارباب کیه؟ نکنه این بی دماغ کچلو می گی!
-به من میگی بی دماغ کچل! الان حسابتو می رسم
آواداکدا...
-ولدی!شیطونو لعنت کن اینجا زندانه ماگل هاست ها!
-دامبلی، آخه ببین چی می گه!
-آقا ،ببخشید ما الان هممون اعصابامون داغونه لطفا سر به سر ما نذارین.
زندانی که از ترس زبونش بند اومده بود گفت:
-ها!چی؟آها!بله من غلط بکنم توهین بکنم شوخی بود. آقا، ببخشید من غلط کردم منو ببخشین.
-حالا که خیلی اصرار می نمایی باشد می بخشمد ولی دیگر اینکار را نکن.
-گروه عجیب غریب بیاین بیرون.
...
-ببینید شما تخلفات کمی نکردین اما به دلیل اینکه ما متوجه شدیم شما مال اینجا ها نیستین و از خیلی از قوانین خبری نداشتین.اگر دو سند بیارین همگی آزادین.
-واقعا پلیس مامان ؟! خب پس مشکل حل دیگه .
لرد مامان پاشو،پاشو برو سند رو بیار.
-ببخشین خانم،باید یک نفر از بیرون برای شما سند رو بیاره.
-ما کسی رو نداریم هممون اینجاییم.
-من نمی دانم بروید فکر کنید شاید کسی رو به خاطر آوردین.
بعد از ساعت ها فکر فرد و جرج پاشدن و گفتن:
-ما یه نفر رو سراغ داریم میریم بهش زنگ بزنیم.
همه خیلی خوشحال شده بودند آرتور پرسید:
-کی بچه ها؟!
-یه نفری. فقط یکم بد قلقه.
دامبلدور که خیلی از هوش دوقلوها خوشحال بود گفت:
-برین بهش زنگ بزنین.افتخار می کنم که گروهی به این خوبی داریم
ولدمورت که خیلی عصبانی شده بود فریاد زد:
-اینقدر گروهتو به رخ نکش ! همه می دونن که مرگخوار ها بهتر از محفلیان.
بعد از جروبحثی طولانی میان محفلی ها و مرگخوار ها فرد و جرج از راه رسیدن همه ساکت شدند تا ببینن چی شده.....
آیا فرد و جرج موفق شدند یا اون نفری که مد نظرشون بود قبول نکرده؟اصلا اون نفر کی بوده؟