پست پایانی
لرد سیاه بوی مرگ میداد، اما لااقل از بوی پیاز بهتر است. نمیشد دقیقا تصمیم گرفت وقتی کنار هم نشسته بودند کدامشان از حضور دیگری بیشتر اذیت می شد، اما لرد سیاه بود که اول اعتراض کرد.
_میشه انقدر پاتو روی زمین نکوبی؟ مکدرمون میکنه.
دامبلدور که عادت داشت موقع بافتنی بافتن زیر لب آواز بخواند و با پایش هم روی زمین ضرب می گرفت، شال گردن نیمه کاره ی صورتی رنگش را پایین آورد و از پشت آن به لرد سیاه خیره شد. صدای پایش روی زمین دیگر به گوش نمیرسید.
_چشم. میخوای با یه بغلِ دوستانه ازت دلجویی کنم؟ صداهای تکراری میتونن آزاردهنده باشن.
_همین که پاتو نکوبی ما خوشحال و راضی میشیم و نیازی نخواهد بود-
_میخوای درباره تجربهت صحبت کنی تام؟ با یه بغل چطوری؟ گاهی وقتا گریه به آدم کمک میکنه از نظر روانی تخلیه شه.
لرد بدش نمی آمد کمی گریه کند.
_نه، ممنون. نمیخوایم تو رو بغل کنیم، بو میدی.
_دلت برای اونایی نسوزه که بو میدن، تام، دلت برای اونایی بسوزه که دماغی ندارن تا بو ها رو حس کنن.
دامبلدور با لبخندی مودبانه منتظر ماند تا لرد به حرفش بخندد، اما لرد نخندید. هفت هشت ساعت بود که در کافه محفل ققنوس منتظر برگشت یارانش نشسته بود، و آنها هنوز نیامده بودند. بنظر میرسید کارِ نیک بیشتر از چیزی که فکر میکردند طول کشیده باشد.
_چرا انقدر عصبانی هستی تام؟ میخوای درمورد دلیلش صحبت کنی؟ من شنونده ی خوبی هستم.
_گفتیم که. نمیخوایم. منتظریم اون سه ابله برگردن تا بتونیم بریم خونه و پاهامون رو بذاریم تو آب داغ.
دامبلدور مهربانانه لبخند زد.
_اینجا هم آب داغ داریم تام... با کلوچه ی نارگیلی، و یه لیوان شیرکاکائوی ولرم. نظرت چیه؟
لرد سیاه احساس میکرد جایی درونِ قلبِ سرد و سنگی اش از این پیشنهاد گرم شده است. او از این احساس متنفر بود. دامبلدور که میدانست دارد پیروز می شود، بافتنی اش را بالا آورد و روی پای لرد انداخت.
_بیا... کمکت میکنه تا گرم بشی. میدونم که اینجا نمیتونه مثل خونه ت برات خوشایند باشه، اما تو مهمون منی تام. من تمام تلاشمو میکنم که بهت خوش بگذره.
لبخند ابلهانه و مهربانانه اش هر لحظه بطرز تهدید آمیزی پررنگ تر می شد و لرد سیاه از اینکه این لبخند به او آرامش میداد بسیار عصبانی بود. احساس کرد میخواهد با دوتا دست هایش دامبلدور را خفه کند، بلکه آن لبخند از روی صورتش پاک شود. دستش را بالا آورد، دندان هایش را به هم فشرد، و جایی از صورتش که قرار بود ابرو هایش باشد را در هم کشید. دستانش بجای اینکه به سمت گردنِ دامبلدور بروند، به میله های بافتنی اش چنگ زدند و قبل از اینکه دامبلدور بخواهد اعتراضی کند، هرکدامشان را در یک گوشِ پیرمرد فرو کرد.
دامبلدور همچنان لبخند میزد. میله ها را از گوش هایش در آورد، و خون را با بافتنیِ صورتی رنگ از روی ریش هایش پاک کرد.
_شوخیِ جالبی بود تام. من یکم پیر شدم... معنیشو نگرفتم، و یکمی هم درد داشت. اما معلومه درک درستی از مقوله ی طنز داری. میخواستم این بافتنی رو وقتی تموم شد بدم بهت...
_ساکت شو...
_...اما حالا که دیگه کثیف شده مجبورم یکی دیگه برات ببافم. چه رنگی دوست داری؟
_گاااااااااغ!
لرد سیاه دست هایش را بالا برد و از عصبانیت مثل یک غارنشین فریاد زد. سپس بلند شد و یکی از میز ها را با لگد واژگون کرد. با اشتیاق منتظر ماند تا عصبانیت دامبلدور را ببیند. دامبلدور با لبخند از جایش بلند شد.
_میدونم، حوصله ت سر رفته. من میزبان بدی ام.
خودش هم با لگد یکی دیگر از میز ها را انداخت.
_اگه این سرحالت میاره، بیا اینجا رو داغون کنیم! بالاخره تو مهمونِ منی و-
_میدونی چیه؟ ما اون سندِ کوفتی رو نمیخوایم.
لرد درحالیکه پاهایش را روی زمین میکوبید به سمت در رفت.
_مرگخوارانمون میتونن توی زندان بپوسن، هیچی ارزشِ معاشرت با تو رو نداره.
دامبلدور دنبالش دوید و در را برایش باز کرد. همانطور که این کار را میکرد، تند تند هم حرف می زد.
_میدونم که خوب سرگرمت نکردم، اما یه شانس دیگه بهم بده تام. البته که من به تصمیمت برای رفتن از اینجا هم احترام میذارم، اما صرفا بشدت داشتم از همصحبتی ت لذت میب-
در توی صورت دامبلدور کوبیده شد، و صدای آپارات کردنِ لرد سیاه را شنید. کافه در سکوت فرو رفت، و دامبلدور با لبخند به در خیره شد. شانه هایش را بالا انداخت، و بدون اینکه عجله ای داشته باشد سراغ میز ها رفت تا سر جایشان برشان گرداند.