۱.برام توضیح بدید که به نظر شما در گذشته هاگوارتز توی چه پوشش ضدماگلی ای بوده و چطور ساخته شده که ماگل ها متوجهش نشدند؟ آیا فقط جادو دخیل بوده؟ چه جادویی؟ آیا از حیله های ماگلی و جادویی با هم استفاده شده؟ با تخیلتون برام توضیح بدید! حداقل سه پاراگراف ازتون تکلیف میخوام. (۱۰نمره)ببینید، بذارید صادقانه بگم. ما هاگوارتز رو اولش اینطوری نساختیم. یه کلبه محقر خیلی کوچیکی بود با حمام، مرلینگاه و خوابگاه مشترک. حتی خودمون که بنیانگذار و پروفسور بودیم هم کنار جادو آموزا تو یه اتاق بودیم عملا. کلاسا هم مشترک بود حتی محلشون. در این حد بود. طبیعتا در اون زمان همچین نیازی به اقدامات ضد ماگلی نداشتیم، چون اصلا ماگلی نمیومد در عمق جنگل، مگر بچه ماگلایی که دنبال رد شیرینی بودن... که خب، قبل از رسیدن به کلبه هاگوارتز میرسیدن به گرگینه های ساکن جنگل متاسفانه.
البته که کم کم تعداد جادوآموزا بیشتر شد و طبیعتا حتی نمیتونستیم نفس بکشیم توی کلبه، شروع کردیم به ساختن قلعه، تعداد زیادی جن خانگی هم استخدام کردیم که هم کمک کنیم به ایجاد شغل براشون، هم اینکه بتونیم با سرعت بیشتری قلعه رو بسازیم. البته توی این مدت سالازار غیب شده بود و هیچوقتم نفهمیدیم کجاست و چرا. اگر یه وقت تاریخدانا و اینا فهمیدن، خواهشا به منم بگن.
خلاصه که قلعه ساخته شد، منتها اونموقع چون هوا خیلی خیلی تمیز بود و ارتفاع هاگوارتز هم بالا بود، حتی از لندن هم میشد هاگوارتزو دید. طبیعتا مجبور شدیم یه قراری با پادشاه مشنگا بذاریم و بهشون بگیم که طی چند صد سال آینده سعی کنن به انقلاب صنعتی برسن، تا اونموقعم ما با جادوی توهم زا، ماگلا رو دور نگه میداریم. طبیعتا پادشاه مشنگا خوشحال شد و استقبال کرد. و مشنگا کم کم شروع کردن به تغییر جهت به سمت انقلاب صنعتی تا بتونن هوا رو آلوده کنن که دیدن هاگوارتز از فواصل زیاد سخت تر بشه. ما هم بلافاصله شروع کردیم به تسخیر کردن جنگلای اطراف هاگوارتز با انواع تله ها و توهم های بی خطر. مثلا دیدن شبح، پرتاب کردن ماگلای گرامی به فاصله چند متر به بیرون از جنگل و حتی پخش شدن انواع صداهای جیغ و داد توی جنگل واسه ماگل ها.
البته که اگر ماگل گرامی گیر سانتورها، یا گرگینه ها، یا آکرومانتیولاها، یا سایر وحشت های حاضر در جنگل نیفته و زنده برسه به تله های بی خطر ما.
۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید. (۲۰نمره)ساخت هاگوارتز حدود یک هفته قبل به اتمام رسیده بود و بنیان گذاران و جن های خانگی کم کم داشتن کار انتقال دادن جادو آموزا و سایر وسایل راحتی و زندگی و تدرس به قلعه رو انجام میدادن. همه چیز داشت به طور کاملا خوب و درستی پیش میرفت، غیر از یک چیز... از حدود یک ماه قبل، سالازار ناپدید شده بود و هیچکس هم ندیده بودش.
گودریک بیشتر از همه به خاطر این موضوع عصبانی بود. آخرین بار خودش با سالازار بحث نسبتا شدیدی داشت به خاطر اینکه سالازار مخالف پذیرش ماگل زادگان بود، و گودریک طبیعتا موافق بود و نمیخواست اجازه بده حتی یک قطره خون جادویی، چه اصیل و چه ماگل زاده، بدون آموزش بمونه.
گودریک توی یکی از راهروهای فرعی طبقه پنجم به روونا برخورد که داشت تابلوهای نقاشی متحرک رو به دیوارها آویزون میکرد.
- سلام روونا، روزت بخیر... احیانا از سالازار خبری نشده همچنان؟
- سلام گودریک. روز تو هم بخیر. همچنان هیچی. حس میکنم خیلی بهش بخورد توی بحثش باهات...
- تقصیر من نیست که میخواست واسه تاثیرگذاری بیشتر در رو به هم بکوبه ولی موفق نشد. واقعا تقصیر من نیست.
روونا خندید و سرشو به تایید تکون داد. و گودریک هم اونجا رو ترک کرد و به سمت طبقه دوم رفت. باید یکی از کتابخونه های طبقه دوم رو مرتب میکرد. وارد راهروی اصلی طبقه دوم شد و از بین تمام نقاشی هایی که روی دیوارها بودن و زره ها و کلاهخودهای طلسم شده توی راهرو عبور کرد.
و بعد صدایی مثل صدای فش فش مار رو از سمت راستش شنید.
در واقع اگر راهرو انقدر خلوت و ساکت نبود، نمیتونست چنین صدای ملایمی رو بشنوه. در نتیجه به سرعت از پیچ راهرو عبور کرد، چوبدستیشو در دست راستش گرفت و دست دیگه ش رو آماده روی شمشیرش گذاشت.
صدا از داخل دستشویی بانوان میومد. گودریک آروم به در نیمه باز نزدیک شد، و از لای در تونست ردای سبز سالازار رو ببینه که داشت وارد یه مجرای مخفی در وسط دستشویی میشد.
- اینجا بودی پس!
طبیعتا اونجا بود و گفتن این موضوع با صدای بلند توسط گودریک چیزیو عوض نمیکرد. بهرحال سالازار وارد مجرای مخفی شد، مشخصا صدای گودریک رو نشنیده بود یا اهمیتی نداده بود. گودریک با تمام سرعت وارد دستشویی شد و با دیدن رو شویی ها که دارن برمیگردن سر جای خودشون، با یه پرتاب سریع خودش به جلو موفق شد وارد مجرا بشه.
و بعد فهمید که مجرا با شیب نود درجه به سمت پایین میره. در نتیجه اولین واکنشش کاملا غریزی بود، و اونم جیغ زدن از ته دلش بود و بد و بیراه گفتن به ترسش از ارتفاع.
گودریک با نشیمنگاه فرود اومد. بدون طلسمی برای کم کردن سرعت سقوطش. بدون هیچ صدا و حرفی حتی. در واقع شدت ضربه انقدر زیاد بود که نفسش بند اومد و برای چند ثانیه کبود شد.
و بعد شمشیرشو کشید، از شمشیرش به عنوان عصا استفاده کرد و در حالی که نمیتونست کمرشو صاف کنه، شروع کرد به راه رفتن از توی فاضلاب.
طبیعتا به خاطر نو ساز بودن مدرسه و سیستم فاضلابی، همه چیز کاملا خشک و حتی تمیز بود... در واقع گودریک متوجه شد که فاضلاب، حتی زیادی تمیزه... انگار که هر چند ساعت یک بار تمام کف، دیواره ها و سقفش با شدت ساییده و تمیز شده و جسم دایره ای و بزرگی از توش حرکت داده شده.
گودریک به فکر فرو رفت. ولی نه در حدی که بخواد متوقف شه. همونطور فکر کرد و دولا دولا با کمک شمشیرش جلو رفت.
انقدر رفت تا به یه تالار عظیم رسید.
اولین چیزی که توجهشو جلب کرد، کاملا خالی و تاریک بودن تالار نبود. حتی رطوبت زیاد و عجیب تالار هم اذیتش نکرد. بلکه سنگ تراشی بسیار عظیمی از صورت سالازار بود که دهانش به طرز عجیبی باز و تاریک بود... گودریک چشماشو تنگ شد تا شاید بتونه سالازار رو پیدا کنه...
تق!صدای برخورد دو جسم محکم با همدیگه به گوش رسید و گودریک که کاملا گیج شده بود روی زمین افتاد و بیهوش شد.
- آبلیوی ایت!
سالازار به نرمی گفت.
- هیچوقت نباید این پایین رو به یاد بیاری دوست من. الان زمانش نیست. نه برای تو و نوادگانت.