هکتور بعد از گفتن این حرف ناگهان با بلاتریکسی مواجه میشه که دست به کمر جلوش وایساده.
- تو مگه نرفته بودی بلا؟ نکنه میخوای از استاد اعظم، معجونسازی یاد بگیری؟
هکتور بسیار پررو بود. اما بلاتریکس تصمیم میگیره به جای پاسخ دندانشکن، نگاه تهدیدآمیزی به سرتاپای هکتور بندازه.
- نخیرم!
لازم دونستم برگردم و بهت یادآوری کنم تا وقتی من نگفتم معجونتو به خورد بمب نمیدی! معجون تو آخرین راهکاره... اگه بقیه شکست خوردن... که نمیخورن. نباید بخورن! من نمیذارم که بخورن... ده روز... ما مرگخوارای اربابیم. ما قطعا میتونیم. ما...
هکتور با تعجب به بلاتریکسی نگاه میکنه که همچنان همینطور که با خودش حرف میزد آزمایشگاه رو ترک میکنه. به وضوح اتفاقات اخیر فشار زیادی بر بلاتریکس وارد کرده بودن!
بلاتریکس همینطور که سخن میگفت، در راهروهای خانه ریدل در حرکت بود.
- ارباب از هوش سرشار و آیندهبینی بالایی برخوردارن. بیخودی نگفتن ده روز. مطمئن بودن که ده روز کافیه. پس کافیه. ما مرگخوارای توانمندی هستیم. ما کلی راهکار ارائه میدیم...
به محض پایان یافتن این جمله، بلاتریکس به جمع مرگخواران میرسه.
- تو... راهکارتو بگو!
مرگخواری که به ناگاه یقهش توسط بلاتریکس گرفته شده بود، به جهت درخواست کمک به سایر مرگخوارا نگاهی میندازه. اما بقیه مرگخوارا سوت زدن و در و دیوارو نگاه کردنو ترجیح میدن.
- اممم... بله بلا. داشتم میگفتم... به نظر من چیز کنیم... چیز... گیاه جادویی به بمب اضافه کنیم؟