رگ های پیکر پاره پاره و تکه تکه لرد هم اکنون همچو ریشه های درخت سکویا بیرون زد، اما لرد در آن وضع کشسان به خاطر آورد که باید خود را مخفی نماید، لذا یا سالازاری گفت و رگ های بیرون زده اش را داخل فرم پارچه ای کشید و هی زور زد. امیدی در مغز پارچه ای روشن شده بود که این دیگر آخری ست و آنتونین در همین نزدیکی هاست و همه چی تموم میشه الان !
ممد از انتهای چاه: «آقا آلفردووو هوووووی ! این پارچه کوتاهه یک متری ها ها ها ! من چطور بگیرمش خب؟! خب ؟! خب؟! (افکت ته چاهی)
»
آلفرد: «برو روی یه چیزی وایسا دیگه ! بیشتر از این درازش کنم پاره میشه کامل ! »
لرد که قسمت مغز و سرش در قسمتی از پارچه داخل چاه بود، دیگر به ستوه آمد، در حرکتی آکروباتیک به یک چشم به هم زدن خودش را بیشتر کشید، (در روایات آمده به موجب این حرکت دو چشم لرد در کف پایش مستقر گشتند) سپس خودش را دور کمر ممد ماگل گره زد.
اما ای دل غافل که بر اساس رفتارهای پر استرس و عملکرد فیزیولوژیکی پیکر ماگل ها در شرایط فشار مثل همین موقعیت در ته چاه گیر افتادن، ممد نتوانست خودش را کنترل کند و دلش را از هر چه داغ و غصه و تغذیه بود، خالی نمود و تنگ تر شد، لذا گره لرد به دور کمرش بزرگ تر و بازتر شد و در حین بالا کشیدن ممد توسط آلفرد، این گره گشاد به نقطه گردن و گلوی ممد رسید و در حین بالا آوردنش، جنازه ممدی که اعدام شد، ناکام شد و در عمرش دختر بازی هم نکرد، بالا آمد !
آلفرد: «ای خاک تو سرت مرد ! من الان چیکار کنم؟ جنازه ماگل، اونم توی اداره من ؟! شما ماگل ها اینقدر احمقید که فرق کمر و گردن رو نمی دونید ؟! وااااای !
»
در این حین چون صدای پا در راهروی منتهی به دفتر کار آلفرد شنیده می شد، آلفرد سریعا چوبدستی اش را تکان داد، پارچه پاره پوره و سیاه و کثیف شده (لرد) را از دور گردن جنازه ممد جدا کرد، چوبدستی را در هوا تکانی دیگری داد و درب سطل آشغال جلوی در دفتر را باز کرد و پارچه را به درون سطل آشغال بست. سپس سریعا جنازه را زیر میزش قایم کرد، پیپش را روشن کرد و با حالتی کاملا خونسرد، مشغول ورق زدن پرونده های روی میزش شد که درب دفترش باز شد...
«زباله ؟! زباله داری ؟! »
این را پیر زنی لرزان و گوژپشت گفت که با چرخ دستی شیشه ای پر از آشغال دم در ایستاده بود. آلفرد به سطل آشغال کنار در اشاره ای کرد و پیر زن با حرکت چوبدستی اش به یک ثانیه محتویان رنگارنگ سطل آشغالی که حاوی انواع خوراکی های کپک زده، انواع لباس زیر مردانه و زنانه، انواع پول های ماگل و ... به همراه پارچه مذکور بود را درون چرخ دستی اش خالی کرد، درب دفتر آلفرد را بست و آنجا را به مقصد زباله خانه وزارت سحر و جادو ترک کرد...
زباله ها زیر و رو می شدند، چپ به راست، بالا به پایین، له و لورده می شدند، آب کثیف از آنها می چکید ! :evilsmile:
سپس به شکل زیرکانه ای با افسون های کوچک شونده قاطی ماشین حمل زباله ماگل ها می شدند اما شانس این بار پیشانی ارباب را به فرم آبداری بوسید و پارچه تیره و تکه تکه به همراه نسیم خنک شب از مقابل ماشین نارنجی رنگ حمل زباله به پرواز در آمد، در میان ساختمان های قدیمی و آجری به این طرف و آن طرف اصابت می کرد تا به شیشه یک خانه کلنگی و قدیمی در یکی از کوچه های بن بست چسبید، می رفت تا دوباره پرواز کند که پنجره باز شد و دستی چروکیده و پیر آنرا گرفت و پنجره را بست...
«پسرم ! رافائل ! رافی جان؟ کجایی مادر ! بیا که پارچه لباس دومادیتو جور کردم ! »
پیر زنی چروکیده(مانند پتوی مچاله همه ما که صبح ازخواب بیدار میشیم
) پارچه سیاه و کثیف را با دقت در کف دستش ور انداز می نمود. پشت میزی نشسته بود که با نور چراغ مطالعه ای که اتصالی داشت، کمی روشن شده بود و چرخ خیاطی آهنی نیز در کنار چراغ مطالعه به چشم می آمد. اما از آنجا که پارچه(لرد) با این وسیله ماگلی شکنجه دیگر آشنایی نداشت، با خیال راحت از اینکه دست خاله ای پیر و مهربان افتاده، نفس راحتی کشید و تصمیم گرفت پس از یه روز پر استرس و تحمل 75 مورد شکستگی در تنش، کمی به مغز ابریشمی اش استراحت دهد...
پسر جوان و رعنا به اتاق مادرش آمد، فقط سری به نشانه تایید تکان داد. اتاق را ترک کرد و سپس مادر پیر با لبخند ملیحی پا روی پدال گذاشت...
ووم ووم وووم وووم ووووم ووووم ووووم ووووم وووووم خرخرخرخرخرخرخرخرخرخرخرخرخرخرخرخرخرخرخرخخررررر
سوزن چرخ خیاطی با سرعت زیادی بالا و پایین می رفت و پارچه هایی رنگارنگ را مثلا در نقش لباس دامادی آقا پسر به هم می دوخت تا نوبت به پارچه ای رسید که بزرگترین و سیاه ترین جادوگر تمام عالم بود !
پیر زن پارچه را به زیر چرخ خیاطی می برد و این پارچه بود که در زیر سقوط سوزن تیز حسی بی نظیر همانند حس آبکش شدن را در خود احساس می نمود. فقط نمی دانست چه حس غریبی ست که حتی عیسی مسیح، یک بیستم آنرا هم نچشیده بود...
فرسخ ها دورتر – لیتل هنگتون – خانه ریدل تمام مگخواران، هر کدام در گوشه ای از خانه ریدل، به سبک ناشیانه ای خوابشان برده بود. آنی مونی کله اش در دیگ آب جوشی بود که هم چنان روشن بود و به طور متعادل و آرمانگرایانه ای می جوشید و آنی خر و پف می کرد داخلش. ایوان در تابوتش افتاده بود، لینی رز و کلیه مرگخواران خردسال و کودک و نوجوان هم روی میز غذاخوری روی هم تلمبار شده بودند.
نجینی با بی تابی و چشمانی اشک آلود در وسط پذیرایی می خزید و اربابش را جستجو می کرد. کمی پایین تر در زیر زمین و شکنجه گاه، مورفین در حالیکه به پنجاه نقطه بدنش سوزن تزریقات چسبیده بود، به دیوار میخکوب شده بود ! و به نظر هم می رسید هر چند ثانیه یک سوزن دیگر به سمت بدنش پرتاب می شود ! آره ! اصن یه وضعی !
و این صدای دالاهوف بود که درون کمد شکنجه گاه به هوش آمده بود و با صدایی آرام تقاضای کمک می کرد تا کسی درب آنجا را باز کند که ناگهان از ناکجا دوباره ریگولوس پیداش شد. درب کمد را گشود و با تعجب به آنتونین نگاه کرد...
آنتونین: «ریگول ! ایوان کجاست ؟ این اطراف که نیست ؟ هست ؟! »
ریگول: «اول بگو چرا خبرای سیاسی منو تایید نکردی توی دوران مدیریتت ؟! هان؟ خوبه توی خماری بذارمت ؟!
»
آنتونین: «جووونی کردم ! خام بودم ! بگو کجاست ایوان ؟! »
ریگول: «ایوان بالا توی تابوتش خوابیده؟! برم صداش کنم؟ کارش داری؟ راستی چرا توی کمد حبس کردی خودتو؟! »
آنتونین: «نه باو! شتری دیدی ندیدی ! من با اجازه ت ارباب هم که نیست، میرم مرخصی ! زود برمیگردم »
و در یک حرکت سریع از کنار ریگولوس گذشت و از دیوار راست بالا رفت و از پنجره کوچک شکنجه گاه خارج می شد که برگشت و از ریگولوس پرسید:
«ریگول، اون زندانیه رو یادته ؟ همون که توی همون دستگاهی انداختینش که پودر لباس شویی می ریختین داخلش؟! اون کجاست؟! »
ریگولوس: «نیدونم ! تا جایی که یادمه مثل یه تیکه پارچه یا پیش بند شد که بچه ها بردنش روی طناب آویزون کردن ! یادم نیست. »
آنتونین: «
»
و از پنجره کوچک زیر زمین که در نزدیک سقف آن بود، خارج شد و ریگولوس بی تفاوت چند سوزن پر شده با مورفین را از درون جعبه کنارش برداشت و به سمت پیکر مورفین گانت که به دیوار میخ شده بود، پرتاب کرد و بازی دارت مورفینی اش را ادامه داد...
ریگول: «ای به خشکی شانس ! شانس آوردی مورفین ! داشت می خورد وسط پیشونیت، اشتباهی خورد به شیکمت ! خیلی خوش شانسی پسر ! خیلی ! :d: »
...