لایتینا همانند کسی که جواب معمای بسیار سختی را یافته صورتش شاد شد.
- اینا؟ اینا اسمشون حبابه.
- اینا خیلی جیگرن میدیشون به من؟
- اگه گذاشتن یه خواب راحت داشته باشیم. چته مری؟ چرا صدام کردی؟
صدای عجیب و عصبانی از اعماق وجود نجینی آمد.
- این کی بود دیگه؟
- هیچی کبده. همیشه سالاز عصبانیه. هیچی آقا با تو نبودم بخواب.
سپس دوباره با اشتیاق به دست لایتینا نگاه کرد؛ که خالی بود!
- کجا رفتن؟
لایتینا دستش را به صابون مالید، وقتی دستش کفی شد به آن فوت کرد و دوباره حباب درست شد.
- وای! حبابارو میدی من؟
لایتینا دوباره به دستش نگاه کرد. حباب موقتی بود و نمیتوانست آن را به راحتی به مری بدهد. چطور باید آن را به مری میداد؟
- حبابا زود میترکن. صابونو میخوای؟
مری به صابون نگاه کرد. او گفته بود که صابون کف میکند. هرگز نگفته بود که صابون حباب میکند!
- صابون که حباب به وجود نمیاره.
- چرا دیگه! صابون کف به وجود میاره، کف هم اگر بهش فوت کنی حباب به وجود میاد.
- پس صابونو بده! ولی من که دهن ندارم تا بتونم فوت کنم!
لایتینا فکر کرد.
باز هم فکر کرد. او زودتر باید از مری رد میشد.
- فهمیدم! ولی نجینی نفس کشید به راحتی حباب درست میشه. حالا میذاری رد بشم؟
مری اجازه رد شدن به لایتینا داد. لایتینا در حالی رد میشد که صدای داد مری را میشنید که میگفت:
- نفس کشیدن به شش ربط داره نه من!