فرض كنين بهترين دوست شما يعني صميمي ترين دوستتون تو هاگوارتز براش اتفاقي افتاده و مرده! احساسات و اين جور چيزا و چجورگي مردنش رو تعريف كنيد.به سرعت در راهروها می دوید و دائما به پشتش نگاه می کرد .
همینطور می دوید و چشمانش به دیوار های رنگی و مشعل های کنار دیوار دوخته شده بود عرق سرد بر پیشانیش می نشست و از راهرویی به راهروی دیگری می رفت .
در یکی از راهروها به پسری برخورد و به محض دیدن وی به آغوشش پرید و با گریه شروع به صحبت کرد :
- بارتی . یه کسی , چیزی ... نمی دونم . دنبالمه
- چی شده گابر ؟ کی دنبالته ؟ از کجا ؟ بیا با هم بریم . من مراقبتم .
به سرعت در راهروها قدم برداشتند و به سمت سرسرای اصلی رهسپار شدند .
در راه صداهای گوناگونی شنیده می شد . دائما بارتی این طرف و آن طرف را نگاه می کرد تا رد آن صدا را بیابد ; ولی گابریل این صداها را نمی شنید .
- ببین گابر یه صدایی میاد . مثل اینکه یه کسی پشت این دیواراس .
- من که چیزی نمی شنوم . ولی بارتی من می ترسم
- نترس . ترس نداره ! من خودم مواظبتم .
دست در دست یکدیگر به آرامی به راهشان ادامه دادند که در یکی از پیچ ها هر دو با صدای تقی از جا پریدند و به سمت چپ یعنی منبع آن صدا رفتند .
به آرامی و بدون هیچ صدایی قدم بر می داشتند و چشمانشان در حدقه 360 درجه می چرخید .
به جایی رسیدند که دیگر بارتی از راه رفتن ایستاد و در حالیکه به دری اشاره می کرد به گابریل گفت :
- گابر تو اینجا بمون . من برم تو ببینم چه خبره . باشه ؟ جایی نریا !
- نه , منم باهات میام (مکسی کرد و با دیدن قیافه بارتی ادامه داد :) ... باشه برو . ولی زود بیا .
- باشه
گابریل همانجا ایستاد و بارتی آرام آرام به سمت در رفت . آن را باز کرد و وارد دستشویی خرابی شد .
در پشت سرش با صدای «تقی» بسته شد و او را از جا پراند . در میانه راه بود که با صدای فریادی روی زمین افتاد .
گابریل که صدا را شنیده بود به سرعت به سمت در دوید و آن را باز کرد . چشمانی زرد رنگ در برابر خودش دید و در کنار بارتی جان به جان آفرین سپرد .