بسمه تعالی
سوژه: فیلیکس فلیسیس
مسابقه ریونکلاو و هافلپاف
پاسی از نیمه شب گذشته بود و معلمان، مستخدمین و حتی سرکش ترین دانش آموزان در خواب بودند. اما در پایین ترین نقطه قلعه، آقای مدیر همچنان بیدار و مشغول به کاری بود.
- بذا ببینم... هوووم! کره اعلاء! قشنگ جا افتاده.
هوریس این را با خودش گفته و با چهره ای که از لذت زاید الوصفش حکایت داشت، پلک هایش را بر هم گذاشته و لبخندی بر لب نشاند.
پییشت... دلنگ دلنگ دلنگ.
تیشک!
چیزی درون پاتیل مقابل هوریس افتاده و معجون را به همه سو افشانده و پاتیل را واژگون کرده بود.
هوریس اکنون دو زانو بر زمین نشسته و با نگاهی متحیر به پاتیل تهی و شیشه شکسته و جسم پرنده ای که دور می شد، خیره مانده و به معجونی که شش ماه برای جا افتادنش صبر کرده بود، می اندیشید.
- نعععععععع!
***
- لینی پاشو!
لایتینا این را گفته و پتو را از روی لینی کنار کشید. در زیر پتو لینی خیس مچاله شده و از سرما به خود می لرزید.
- ببین لایت... فین!
بینی اش را بالا کشید.
- ... هپشو!
لینی این را گفته و به آرامی پتو را از دستان لایتینا بیرون کشیده، روی خودش انداخته و درون آن مچاله شد.
لایتینا مایعات حاصل از عطسه لینی که بر صورتش نشسته بودند را پاک کرده و فریاد زد:
- پاشو! امروز مسابقه آخرمونه!
لینی در جواب تنها مچاله تر شد.
***
مردی با کت شلوار مشکی در اتاقی تاریک با عینک دودی نشسته و به تصاویری که پرژکتور بر پرده سفید رنگ می انداخت، چشم دوخته بود. او گاهی چانه اش را می خاراند و گاهی بازویش را و گاهی پایش و گاهی نیز کمرش را.
- چیزی شده؟!
زنی با کت و دامن مشکی و عینک دودی در همان اتاق تاریک این را پرسیده بود.
- اممم...نه! چرا؟
- پس چرا اینقدر خودت رو می خارونی؟
- هممم... ؟ گرمه دیگه!
زن یک ابرویش را بالا آورد.
آن ها در یک سردخانه در سیبری بودند.
ناگهان چهره خونسرد مردی با کلاهی بلند بر روی پرده به نمایش در آمده و هر دو سرشان را به سوی آن چرخاندند.
***
غریو جمعیت به پا خواسته و آدرنالین را در خون بازیکنان هر دو تیم به غلیان می انداخت. در یک سو بازیکنان تیم هافل پاف ایستاده و در سوی دیگر بازیکنان تیم ریونکلاو بودند.
اما نه همه آنان.
- لاتیشا هست، شما هست، زئوس هست، لادیسلاو هست، پنه هست، خودم هستم... ثور! ثووور! ثور کجاست؟
ثور نبود.
- من اینجـ... هوع!
ثور بود.
وی دو زانو روی زمین نشسته و در حفره ای که با چکشش ایجاد کرده بود، بالا می آورد.
- درود فراوان بر جنابتان ثور آ! ما شنیده بودیم که پیش از زین سان جدالان، تهی بودن بسیار نیک است! شمای آ! شمای نیز چنین نمایید.
آقای زاموژسلی این را گفته، شما را زیر بغل زده و بر بالای حفره برده و فشرد تا او نیز محتویات خویش را بیرون بریزد و در حین این عمل هیچ توجهی به خالی بودن شکم او نکرد.
- اِ... اینو که کسی نمی خواد؟ من برش می دارم.
پنه لوپه این را گفته و روده ای که شما بیرون انداخته بود را از درون حفره برداشت تا با آن برای محفلیون سوسیس بندری و یا غذای لذیذ دیگری بپزد.
از هر انگشت پنه لوپه یک هنر می ریخت.
- خب حالا وقتشه که بازیکن های دو تیم وارد زمین بشن!
این صدای بلاتریکس لسترنج، داور مسابقات بود که به وسیله جادو در ورودی زمین کوییدیچ می پیچید. دو تیم با عجله وارد زمین شده و در دو سوی داور ایستاده و منتظر سوت او شدند.
- خیلی خب، هر تیم سه تا مهاجم، دوتا مدافع، یک دروازه بان و یک جست و جو گر داره. مسابقه تا زمانی که ـ
- اعووووو! خودمون می دونیم!
بلاتریکس با پشت دست در دهان زئوس زد و دندان های او را خرد کرده و توجهی به استخوان ها و دست خودش که سوختند، نکرد.
او داور خونسردی بود.
- تا زمانی که یکی اسنیچ رو بگیره.
- هپیشه!
این بار ثور عطسه ای کرده و ویروس هایش به بلاتریکس مالیده و راهی تماشاگران شدند. بلاتریکس که از سرماخوردگی خوشش نمی آمد، بر روی ثور پریده و شروع به زدن وی با کفش پاشنه بلندش کرد.
او خیلی هم داور خونسردی نبود.
وی سپس از روی ثور بلند شده و سوت زد، جارو ها به هوا خواستند و کوافل نیز پرتاب شد. داور در رها کردن اسنیچ که به مایعی آلوده بود تردید کرده و قصد داشت با دستمال آن را بگیرد که ناگاه داورد دیگر که هاگرید بود از راه رسیده و جعبه را له کرده و توپ طلایی نیز رها شد.
***
- صبر کنید! چی می بینم! لاتیشا رندل برای این که توپ رو از رز زلر بگیره داره با مشت می زنه تو شکمش! یعنی این حرکت خطا نیست؟!
بلاتریکس با چشمانی که از هیجان بیرون زده بودند شصتش را به لاتیشا نشان داده و سپس آن را بر عکس کرد. لاتیشا نیز این بار مشتش را عقبت تر برده و بعد ضربه آخر را زد که مشتش از کمر رز بیرون آمد. بعد هم جسد او را از بالا به پایین انداخت و کوافل را برداشت و برد تا گل بزند.
- همینه! همینه!
بلاتریکس این را فریاد زده و سرش را به شدت تکان داد.
- هپیشو!
موج جدیدی از ویروس از سوی تماشاگران به سوی صورت وی روانه شده بود.
-
بلاتريكس در زیر بازوی هاگرید که او را تا زانو در زمین فرو برده بود چاره ای جز خونسرد بودن نداشت.
اما کمی آن سو تر و بر فراز سقف جایگاه تماشاگران ریونکلاویی دو نفر در لباس های تماما مشکی و با عینک های دودی، دمر دراز کشیده بودند و یک سلاح مشنگی نیز در دست داشتند.
- خودشه؟
- آره بابا! خودشه!
-خب خب! پاشو هدف بگیر!
زن به سمت مرد برگشته و او را که از هیجان لب می گزید، نگاه کرد.
مرد شیرین می زد.
- می زنم تو سرش!
- نععععععع!
- خفه شو! صدامون رو می شنون!
-نععععـ...
زن تفنگ را رها کرده و دو دستی جلوی دهان مرد را گرفت که همچنان فریاد می زد.
- چته؟! چرا نزنم.
مرد آرام گرفته و پاسخ داد:
- اگه بزنی تو سرش کلاش می افته! بعد از کجا تشخیصش بدیم.
زن دهن مرد را ول کرده، به پس سر او ضربه ای زده و چسبی بر دهنش نهاد، سپس برگشت تا تفنگش را تنظیم کند.
تفنگ نبود.
آن دو تنها توانستن لحظه سقوطش به میان تماشاگران را ببینند.
***
- یعنی ممکنه؟! ممکنه مسابقه به این زودی ها توسط ریونکلاو تموم بشه؟ آندرومدا یه چیزی دیده و داره دنبالش می کنه... اون الان دستش رو دراز کرده!
آندرومدا اسنیچ را دیده و با تمام سرعت به سمت آن در حال حرکت بود. اما مرتکب اشتباهی شد.
بنگ!
- اوووف!
- عجب صدایی داشت!
- فکر کنم ساز باشه.
- هپیشو!
ریونی ها به تفنگ دوربین دار که به میانشان سقوط کرده نگاه می کردند و لینی نیز سرما خوردگیش را شیوع می داد و این ها کافی بود تا آن ها به جست و جو گری که مغزش متلاشی شده و در حال سقوط بود، توجهی نکنند.
پیلاشت!
آندرومدا در برابر داوران مسابقه سقوط کرده و قسمت های متلاشی نشده اش متلاشی شد و کبدش با مقداری خون به صورت بلاتریکس برخورد کرد. بلاتریکس نیز با کبد پیشانیش را پاک کرده و سپس آن را بالای سرش گرفته و چلاند.
او به یاد داشت که مایعی قرمز رنگ هست که برای سرماخوردگی مفید است... او فکر می کرد آن خون است.
- منم! منم!
دای از میان جایگاه تماشاگران دستانش را به سوی بلاتریکس دراز کرده و درخواست کمی خون کرد.
داور مسابقه کمی جگر را تکان داد و صدای مایعی که درون آن بود به گوش رسید. او نیز کبد را بالا آورده و تا آخرش را سرکشید.
- عقده ایِ خون ندیده!
دای اشتباه می کرد! بلاتریکس یک عقده ایِ خون ندیده نبود.
او فقط سادیسم داشت.
***
- وویی! وویی! وییی!
مردی که کت و شلوار و عینک مشکی داشت، غرق در بازی کوییدیچ شده و منتظر زده شدن ضربه پنالتی بود.
- بس کن! یه کاریش می کنیم!
زن چهار زانو پشت به میدان مسابقه نشسته و سعی می کرد که چیزی را از کفشش بیرون بیاورد.
- ببین، الان قراره با جارو تیز بره سمتش از روی جارو بندازتش پایین!... چیلیک.
مرد از جایی تخمه گیر آورده و تخمه می شکست.
- می خوان پنالتی بزنن! ... خیر سرت داری دو ساعت نیگاشو می کنی، هنوز نفهمیدی چی به چیه؟! اِه!
زن در انتهای جمله دو دستش را به سمت مرد گرفته و گویی چیزی را به سمت او هل داد.
- عااااااا!
صدا از میانه میدان به گوش رسید.
- دیدی گفتم می خواد بندازتش پایین!
مرد با لبخندی متکبرانه این را گفته و به شانه زن زد.
زن به سرعت برگشت و به میدان مسابقه نگاه کرد.
- خودش بود؟! آره؟!
مرد به نشانه تایید سری تکان داد.
زن از روی خوشحالی کفشش را به هوا پرتاب کرده و جست و خیزی کرد، سپس دست مرد را گرفته و او را دور خودش چرخاند و سپس وی را در آغوش فشرد.
- اممم... اهم. چرا کفشت داشت بوق می زد؟
چشمان زن چرخید و به مرد که سرش از بغل به سر او چسبیده بود، افتاد.
بووووووم.
****
سکوت بر ورزشگاه حکم فرما شد.
تپ... تپ تپ تپ... تپ.
با انفجار بمبی در آسمان بازیکنان کوییدیچ سوخته و این طرف و آن طرف روی زمین افتاده بودند.
- تماشاگرای عزیز... من نمی دونم چی باید بگم. همه مردن... همه.
بلند گوی گزارشگر بر زمین افتاده و برای چندثانیه صدای بوقی ممتد در ورزشگاه پیچید.
- آخ جون!
بلاتریکس این را گفته و از چاله ای که درونش بود بیرون جست و به سمت نزدیک ترین جنازه در حال سوختن رفته پارچه سیاه رنگی بر روی خودش و جنازه کشیده و مشغول بخور کردن شد.
او می دانست این کار برای سرما خوردگی خوب است.
- اهم... می گم حالا باس چی کا کنیم؟ فووت.
هاگرید این را گفته و خاکستر روی دماغش را فوت کرده بود.
- چی رو چی کار کنیم هاگرید؟
- مسابقه رو دیه!
بلاتریکس سکوت کرده و مشغول فکر کردن شد. سپس پارچه سیاه را از صورت جسد کنار زد.
- این کیه؟
- شوماس.
-منم؟!
بلاتریکس پارچه را دوباره بالا داده و به چهره جنازه نگاه کرد.
او در تاریکی بهتر می دید!
- این که من نیستم!
- شوما نه بابو! شوماس!
بلاتریکس کمی سرش را خاراند.
- پودر لباس شویی؟
- اَ دس تو بلا! شوما ایچیکاواس!
بلاتريكس با دلخوری شانه اش را جا انداخته و سپس پرسید:
-ریونی یا هافلی؟
- فک کنم ریونیه.
- خب پس... ریون برنده است!
- بــ لا! فین.
لینی که در آستانه ورودی قرار داشت، بینی اش را بالا کشیده و با هاله عظیم ویروس هایی که در اطرافش وجود داشت به سمت بلاتریکس می آمد. بلاتریکس نیز با جسمی کرخت به او خیره شده و تنها واکنشش پرش عصبی پلک سمت چپش بود.
- عه... می گم بلا! این جا یه چیز دیگه هم نوشته...
بلاتریکس تنها لینی را در آغوش گرفته و آهسته آهسته هق هق می کرد.
***
بلاتریکس سرانجام سرما خورد و تمهیداتش راه به جایی نبردند. دای نیز از او انتقام گرفت و نرم کننده مویش را با گریس عوض کرد.
لینی خوب شد. همین.
آن دو مامور مشنگ منتسب به سازمان جاسوسی مشنگ ها علیه جادوگران پس از حذف آقای زاموژسلی استعفا داده و با یکدیگر ازدواج نمودند و هجده بچه به دنیا آوردند. تمامی فرزندان آنان جادوگر شدند.
خورشید غروب می کرد و آسمان سرخ سرخ بود. در آن روز کسانی که بینایی معمولی و یا ضعیفی داشتند تنها خورشیدی را می دیدند که به رنگ خون در آمده و ذره ذره ناپدید می شود. اما افرادی که بینایی بهتری داشتند می توانستند جسم کوچک طلایی رنگی را در پهنه افق ببینند که آزادانه به این سو و آن سو سرک می کشد.
قانونی در کوییدیچ وجود داشت که اگر تمامی بازیکنان یک مسابقه کشته شوند و آن مسابقه دو داور داشته باشد که یکی از آن ها نیمه غول باشد، اسنیچ آن مسابقه آزاد می شود تا به هر جا که دلش خواست برود. قانونی که تنها و تنها یک بار اجرا شده است، برای خوش شانس ترین اسنیچ تاریخ.
پروفسور اسلاگهورن به پرهای نقره ای مانده در پاتیل اش شکی نبرد و روبیوس هاگرید را از مدرسه اخراج کرد، زیرا به نظرش سرما نخوردن در آن ورزشگاه امری غیر طبیعی می رسید و همان طور که خودش بعد ها گفت « روبیوس شانس آورد... یه کمم زیادی شانس آورد! » اما حقیقت این است که اگر واقعا شانس آورده بود از تنها جایی در جهان که به او کار می دادند اخراج نمی شد.
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقیست...