زرپاف vs ترنسیلوانیا
پست دوماعضای دو تیم برای پیدا کردن فردی مناسب که به دنبال گوی زرین برود، به یکدیگر نگاه کردند. هر تیم سعی می کرد کاری کند تا بازیکنی از تیم مقابل برای یافتن گوی برود. پس از گذشت دقایقی، چوپان دروغگو چشمش به اولین کسی که کنارش ایستاده بود افتاد و گفت:
- تقصیر اگلانتاینه؛ چماق مال اون بود. پس اون باید بره بیاردش!
اگلانتاین که در اثر سن زیاد اعصاب ضعیفی داشت، چماقش را محکم بر سر چوپان کوبید و از خشم منفجر شد:
- دروغ می گه! فنریر تو خودت بهتر می دونی که داره دروغ می گه! اصلا کارش همینه. هی چوپون، چرا یه بار تو عمرت تو زمین بازی راست نمی گی؟
قبل از این که اگلانتاین بتواند فرصت بیشتری برای تخلیه خشمش پیدا کند، سدریک مداخله کرد:
- اگلانتاین، ضربه ات عالی بود!
درضمن، چماق مال آندریا بود. پس اون باید بره!
سپس خود نیز مشتی حواله ی شکم چوپان دروغگو کرد. برای چندین لحظه چوپان که از سرش خون می ریخت، از شدت ضربه سدریک خم شد. اما خیلی زود زخم سرش ترمیم شد و دوباره به حالت اولیه برگشت.
فنریر با نگاهی به دستان خالی آندریا، متوجه شد که سدریک راست می گوید، بنابراین رو به جمعیت اعلام کرد:
- بازیکنای عزیز، چماق متعلق به آندریا بوده...
در این لحظه پوزخند پیروزمندانه ای بر لب های زرپافیان ظاهر شد که البته با ادامه ی حرف فنریر، به سرعت محو شد:
- که طبق قانون اوت فدراسیون کوییدیچ، به دلیل این که تیم ترنسیلوانیا توپو به بیرون از ورزشگاه انداخته، توپ به تیم زرپاف تعلق می گیره. بنابراین یکی از اعضای تیم زرپاف باید برای رفتن توپ اقدام کنه.
این بار نوبت ترنسیلوانیایی ها بود که پوزخندی گوشه لبانشان شکل بگیرد.
آندریا به سرعت گفت:
- دورا باید بره! اون منو هل داد و باعث شد چماق از دستم پرت بشه. اون کاملا برخلاف قوانین بازی می کرد!
سپس رو به فنریر و ابیگل که چندی پیش بر زمین فرود آمده بود، ادامه داد:
- وقتی حواس شماها نبود، اون سعی می کرد اعضای تیم ما رو با ضربه زدن به جاروهامون بندازه پایین. به دلیل این کارش، اون کسیه که باید دنبال گوی زرین بره!
ماتیلدا با نگاهی به دورا، متوجه شد که رنگ صورت دورا کم کم قرمز شده و خشمش بالا می گیرد. ماتیلدا که بارها خشم و عصبانیت دورا را دیده بود و هیچ خاطره ی خوشی از آن نداشت، قبل از این که دورا فرصت کاری را پیدا کند، گفت:
- اصلا من می رم! هر چی باشه من جستجوگرم و می تونم گوی زرینو زودتر از دورا پیدا کنم.
پس از موافقت دو داور، ماتیلدا بی درنگ سوار بر جارویش شد و به آسمان پرواز کرد، از روی دیوارهای ورزشگاه گذشت، مسیری را به دلخواه برگزید و به امید این که گوی به آن جهت رفته باشد، مستقیم به آن سو پرواز کرد.
پس از گذشت زمان زیادی، در زیر پای ماتیلدا جنگل انبوهی شکل گرفت. حساب زمان و مکان از دستش در رفته بود. به نظر می رسید راه را گم کرده باشد، اما الان اصلا زمان مناسبی برای فکر کردن به این موضوع نبود؛ هروقت گوی را پیدا می کرد، می توانست به چگونگیِ برگشتش نیز فکر کند.
ماتیلدا همچنان در حال پرواز بود که ناگهان محکم با چیزی برخورد کرد. چیزی نمانده بود که از جارویش پایین بیوفتد؛ اما به هر زحمتی که بود، تعادلش را حفظ کرد و به جلو خیره شد.
چیزی در مقابلش دیده نمی شد. ماتیلدا هیچ مانعی را پیش رویش نمی دید، اما کاملا مطمئن بود که با چیزی برخورد کرده بود، زیرا سرش به شدت درد می کرد.
دستش را جلو برد و آرام مقابلش تکان داد. چیز سردی را که جنس مشخصی نداشت و نه جامد بود و نه مایع، زیر دستش حس کرد. دیواری نامرئی مقابل ماتیلدا قد علم کرده بود.
ماتیلدا باری دیگر دستش را بر دیوار کشید. نمی شد جنسش را فهمید؛ گویی مِهی بود که به اندازه ی فولاد سخت و محکم به نظر می رسید.
با سردرگمی به اطرافش نگاه کرد. باید از آن دیوار رد می شد. با جارویش در امتداد دیوار پرواز کرد تا بلکه راهی برای گذر از آن دیوارِ سخت، بیابد.
پس از گذشت دقایقی، حفره ای سیاه رنگ معلق در میان زمین و هوا، توجه ماتیلدا را جلب کرد. البته ماتیلدا می دانست که آن حفره معلق نیست و در واقع بر روی دیوار نامرئی قرار دارد.
ماتیلدا با این تصور که آن حفره ی سیاه دری برای گذر از دیوار و رهایی از آن مانع بزرگ است، وارد حفره شد.
برای چندین ثانیه، در سیاهی مطلق معلق بود. دمای هوا بطور ناگهانی کاهش یافت؛ گویی با سر به درون یخچال عظیمی فرو رفته بود. درونش خالی از هرگونه احساس شده بود. به نظر می رسید زمان از حرکت باز مانده و ماتیلدا در خلاء به سر می بُرد.
این احساسات به همان سرعت که پدید آمده بودند، از بین رفتند. همین که ماتیلدا چشمانش را باز کرد، منظره ای مشابه با آن سوی دیوار مقابلش نمایان بود.
با احتیاط جلو رفت و با دست هوای رو به رویش را امتحان کرد. پس از این که از امن بودن فضای مقابلش اطمینان حاصل کرد، با سرعت بیشتری به سمت جلو پیش رفت.
پس از مدتی، دیوار های ورزشگاه بارگاه ملکوتی را مقابل خود دید. با تعجب اندیشید که چگونه ممکن بود دوباره به سر جای اولش باز گردد؛ شاید در تمام این مدت فقط اطراف ورزشگاه پرواز می کرد و دور خود می چرخید.
در همین هنگام گوی زرین درست از مقابل چشمانش گذشت. ماتیلدا به سرعت دستش را دراز کرد و در کمال ناباوری آن را در یک متری صورتش گرفت. در حالی که چیزی نمانده بود از شدت ذوق از روی جارویش پایین بیوفتد، با خوشحالی و احساس پیروزی به طرف ورزشگاه پرواز کرد.
اندکی بعد، ماتیلدا بالای دیوارهای ورزشگاه بود. آرام آرام بر زمین فرود آمد و با چهره های منتظر اعضای تیم زرپاف و ترنسیلوانیا و دو داور مواجه شد.
همین که ماتیلدا از جارویش پیاده شد، دورا دستی بر شانه اش کشید و با لحن ملایمی گفت:
- وای ماتیلدا، مرسی که رفتی و گوی رو آوردی!
سپس رو به فنریر کرد و ادامه داد:
- خب فنریر حالا می تونیم بازیو ادامه بدیم.
ماتیلدا از این تغییر رفتار ناگهانی دورا بسیار متعجب شده بود. با خود اندیشید که در مدت نبودنش چه اتفاقی می توانست برای آنان افتاده باشد که عصبانیتشان کاملا فروکش کرده بود.
اعضای دو تیم بلافاصله سوار بر جاروهایشان شدند و به بالا پرواز کردند. ابیگل سوت زد و سرخگون را به بالا پرتاب کرد تا بازیکنان آن را بگیرند، اما هیچ یک از جایشان تکان نخوردند.
- اِ... چرا سرخگونو نگرفتین؟ یه بار دیگه می ندازمش!
ابیگل پس از گفتن این حرف، دوباره توپ را به بالا پرتاب کرد.
باز هم کسی آن را نگرفت. دورا رو به گابریل گفت:
- شما توپو بگیرین. توپ مال شما باشه.
- نه خواهش می کنم، این چه حرفیه. توپ باید دست شما باشه!
- نه نه، اصلا حرفشم نزنی...
حرف دورا با صدای ملایم اما بلند ابیگل قطع شد:
- ای بابا، توپو چرا نمی گیرین؟ این تعارفا چیه می کنین؟ اشکالی نداره، برای آخرین بار توپو می ندازم.
سپس با لبخند عمیقی توپ را به بالا پرت کرد.
این بار ارنی سرخگون را گرفت و مستقیم به طرف کلاه سو راه افتاد و آن را در دهانه اش انداخت:
- بفرمایین، اینم توپ شما!
کلاه می خواست توپ را به زرپافی ها تقدیم کند اما پس از مشاهده ی چهره ی ابیگل، منصرف شد و آن را به چوپان پاس داد و بازی شروع شد.
چوپان دروغگو مستقیم به طرف دروازه ی زرپافی ها حرکت کرد و سرخگون را به طرف حلقه ی وسط انداخت؛ ضربه ی آرام و بدون شتابی بود، اما سدریک به طور عجیبی نتوانست مثل همیشه آن را بگیرد و توپ گل شد.
صدای یوآن در ورزشگاه طنین انداخت:
- گل اول برای ترنسیلوانیا! معلوم نیست چه بلایی سر سدریک اومده که توپ به این راحتیو نتونست بگیره!
در همین لحظه، آندریا با چماقش ضربه ای به بازدارنده وارد کرد و آن را به طرف پوست تخمه انداخت؛ توپ به پوست تخمه برخورد کرد و تعادلش را به هم زد.
ماتیلدا منتظر بود تا هر لحظه اگلانتاین یا اون دوست ماتیلدا که نمی شناسیدش ضربه ی آندریا را تلافی کنند، اما در عوض لبخند ملایمی را بر صورت اگلانتاین دید که نثار آندریا می کرد.
ماتیلدا به شدت تعجب کرده بود؛ بی سابقه بود که کسی از تیم مقابل با بازدارنده ضربه ای بزند و از طرف تیم زرپاف بی جواب بماند!
ماتیلدا تصمیم گرفت این فکرها را از سرش بیرون کند و تمرکزش را بر پیدا کردن گوی زرین جمع کند.
بازی به طور عجیبی پیش می رفت. هیچ درگیری ای بین بازیکنان رخ نمی داد؛ تلاش چندانی برای ضربه زدن با بازدارنده از طرف دو تیم صورت نمی گرفت و هیچ یک سعی نمی کردند هر طور شده درست مانند همیشه با چنگ و دندان سرخگون را گل کنند.
یوآن در میکروفون ادامه داد:
- تماشاچیای عزیز، بازی خیلی آروم پیش می ره، تا الان هیچ مصدومیتی وجود نداشته. حتی تعارفای زیادیم بر سر مالکیت توپا بین دو تیم رد و بدل شده. دورا و آندریا و بقیه اعضای تیم برای یه لحظه هم لبخندشون از صورتشون محو نمی شه و خیلی با هم مهربونن! آدم لذت می بره از همچین بازی دوستانه و خوبی!
کم کم لطافت و ملایمت عجیب اعضای تیم بر ماتیلدا نیز اثر کرد. خلق و خوی دوستانه و صلح آمیزش بر خصوصیات تند و تیزِ وجودش غالب شد و لبخندی همانند بقیه ی اعضای تیم بر لبانش ظاهر شد و با خیالی آسوده و پروازی ملایم به دنبال گوی زرین پیش رفت.