هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ جمعه ۳ خرداد ۱۳۸۷
#3



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۴۳ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
مورفین:میگم آقای گنده بک،میشه یه توضیح بدی دقیقاً میخوای با اون ساتور چیکار کنی؟!
آقای راننده:خب راستش باید بگم که من یه کم سادیسم دارم و از اینکه مردم رو به یه بهونه ای بکشونم خونم و با ساتور سرشون رو از تنشون جدا کنم خیلی علاقه دارم.راستش الان هم میخوام با تو همین کارو بکنم.یعنی اینکه سرت رو بذارم توی یخچال پیش بقیه و از بدنت هم یه کباب چرب و نرم درست کنم بزنم به بدن!
مورفین کمی اطراف را برانداز کرد تا شاید راهفراری پیدا کند.ولی گویا تنها راه فرار همان راهی بود که جناب راننده قاتل با ساتور جلویس ایستاده بود.برای همین گفت:میگم من گوشتم اصلاً خوشمزه نیستا.باور کن حتی پشه ها هم نیشم نمیزنن.از بس که من بد مزه ام!
راننده ساتور خونی اش را با پیراهنش پاک کرد و گفت:اشکال نداره.اگه گوشتت به دردم نخوره سرت که خیلی بدردم میخوره!میذارم پیش بقیه تا کلکسیونم قشنگ تر بشه.
مورفین که اصلاً علاقه ای به قرار گرفتن در کلکسیون اقای راننده را نداشت نقشه ای کشید و از روی زمین بلند شد.مورفین:خیلی خب.حالا که اینجوریه پس من چاره ای ندارم.همین جا کارو تموم میکنی؟
مرد با صدای بلند خندیدو گفت:نه پسر خوب.اینجا که همه وسیله ها خونیمیشه.حیفه.کلی قیمت دارن.بیا بریم توی آشپزخونه اونجا ذبحت کنم!
مورفین همراه مرد به راه افتاد و همین که چند قدمی جلو رفتن مورفین با مشت به شکم مرد راننده زد.راننده از شدت درد به پایین خم شد و مورفین با زانو صورت او را هدف گرفت و با یک جرکت ژانگولر وی را نقش زمین کرد.
مورفین:ها ها ها.فکر کردی من گوسفندم که با سرم کله پاچه درست کنی؟به همین خیال باش!
مورفین وقت را تلف نکرد و با عجله به سمت در ورودی رفت تا خودش را از این جهنم نجات دهد.با یک پرش خودش را به درد رساند و دستگیره را فشار داد.اتفاقی نیوفتاد!دوباره دستگیره را فشار داد ولی بازم در باز نشد.
صدای خنده قاتل مو را بر اندامش سیخ کرد!
قاتل:هه هه،بدجوری گیر افتادی جوجه کوچولو!اون در قفله.ار بهترین طلسم ضد سرقت استفاده کردم.فقط خودم میتونم بازش کنم.تو راهی برای فرار نداری.خودت با زبون خوش بیا اینجا.قول میدم وقتی با ساتور سرت رو جدا میکنم زیاد درد نکشی!
مورفین: ای وای بدبخت شدم.چه خاکی به سرم بریزم حالا!آقا جون مادرت منو بیخیال شو!بذار برم به کار رو زندگیم برسم!
قاتل:بیخود تقلا نکن.به مادر من چیکار داری بی ناموس؟حالا که اینطور شد سرت رو باساتور کند قطع میکنم که جونت در بیاد!
قال بعد از گفتن این جمله به سمت مورفین حمله ور شد اما مورفین جا خالی داد و قاتل با کله به درون در رفت!مورفین نگاهی به اطراف انداخت ولی هیچ راهی نبود.شاید اگر خودش را به پنجره میرساند شانسی پیدا میکرد ولیقبل از اینکه حرکت کند ساتوری که قاتل به سمت پرتاب کرده بود سوت کشان از کنارش رد شد و در فاصله نیم سانتی در دیوار فرو رفت!
مورفین:
قاتل میخواست به سمت مورفین برود که صدای زنگ در او را از جا پراند.
قاتل:ای بخشکی شانس!این خورس بی محل دیگه کیه؟!



Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ جمعه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
#2

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
سوژه ی جدید

- مستقیم!
ویـــــــــــــــــژ!
- مستقیم!
ویـــــــــــــــــژ!
- ای بابا! مستقیم!
ویـــــــــــــــــژ!
- اه! یا مستقیم یا آوداکداورا.
ویـــــــــــــــــژ!
- گور بابای ولدم! پیاده می رم.
غییییییـــــــــــــــششش!
جارویی مدل بالا به شدت کنار مورفین ترمز می کند و شیشه های دودی اش پایین می رود:«داداش، اگه مستقیم میری بشین، تا یه جایی می رسونمت.»

چند لحظه بعد؛ روی جارو

باد موها ولب و لوچه ی مورفین گانت را به بازی گرفته و اشکش را درآورده است.
مورفین که بر ترک جارو نشسته به سختی شروع به صحبت می کند:«هاب.... داداش... آه... از اون کلاه ایمنی ها، اضافه اش رو نداری بدی من؟»
راننده ی جارو فریاد می زند:«ها؟ چی گفتی؟»
مورفین با صدای بلند:« از اون کلاه ها که رو سرته؛ اضافه اش رو نداری؟ این باد لعنتی نمی ذاره درست نفس بکشم.»
راننده:«چی میگی تو باباجون؟ بلندتر بگو!»
مورفین دو دستی روی کلاه راننده می کوبد:«می گم از این قابلمه ها نداری، بذارم رو کله ام؟»
راننده:«ها فهمیدم! قابلمه می خوای! گشنته حتما. الان می ریم خونه ی من؛ اونجا یه چیزی پیدا می شه سیرت کنه.»
مورفین:«این دیگه کیه بابا! »
راننده:«باید بیای بریم خونه ی ما ! این راه مستقیم، فقط به خونه ی ما می رسه.»
مورفین:«عجب گیری کردیما! یعنی چه آقای محترم؟ بیام خونه ی شما چیکار؟ من خودم خونه زندگی دارم. چهارراه بعدی پیاده ام کن.»
راننده:«چه زود ناراحت می شی، رفیق. بالاخره ما همشهری هستیم. باید هوای همدیگرو داشته باشیم. تو ناهارو بیا خونه ی ما. قول می دم بهت بد نگذره.»
مورفین:«نمی دونم.چی بگم آخه؟! ...بریم آقاجون. بریم.»
مورفین در دل:«مرلینا شکرت! ناهار امروزمونم رسوندی. حالا شامو کجا فرود بیام؟»


لحظاتی بعد- ملک خصوصی آقای راننده


مورفین در میان باغی سرسبز و بزرگ ایستاده و با حیرت به اطرافش نگاه می کند؛ فواره های مرمری، آواز بلبل ها، چمن های وسیع، زمین های گلف و کاخی سفید و مرمرین و زیبا در انتهای باغ.

مورفین:«اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَ! دمت گرم،حاجی! تو کدوم خط کار می کنی اینقد درآمد داری؟»

راننده بی توجه به مورفین جاروی آخرین مدلش را کنار 43 جاروی دیگرش پارک می کند و به سمت کاخ می رود:«تو این چند ثانیه چطوری تونستی تعداد جارو های منو بشماری؟ بیا . بیا بریم خونه.»

سپس راننده به سمت در کاخ می رود و با عجله داخل می شود.
مورفین به دنبال راننده وارد هال بزرگ کاخ می شود.
راننده در حالیکه به یکی از کاناپه های اشرافی اشاره می کند، می گوید:«راحت باش و فکر کن خونه ی خودته. من تا 10 دقیقه ی دیگه برمی گردم.»

مورفین روی کاناپه می نشیند و با تحیر غرق در تماشای اطرافش می شود؛ قالی های گرانقیمت بر کف هال پهن است، ویترین شیشه ای بزرگی پر از اشیای عتیقه یکی از دیوارهای هال را به طور کامل پوشانده است و در سمتی دیگر آشپزخانه ی اپن مدرنی قرار دارد.
مورفین با دیدن آشپزخانه ی مدرن می گوید: «واو ! چه آشپزخانه ی مدرنی! چه فریزر گنده ای داره. برم ببینم خاویار هم داره؟» و شکمش به قاروقور می افتد.
از جایش بلند می شود و به آشپزخانه می رود. در فریزر را باز کرده و به مدت 5 دقیقه به داخل آن خیره می شود، بعد به سرعت در فریزر را بسته و به آن تکیه داده و با چشمانی گرد زمزمه می کند:« این یه شوخیه ... شایدم خوابه... بیدار شو مورف... بازم زیاد خوردی، داری خوابای پرت و پلا می بینی... اونا همشون اسباب بازین... همشون پلاستیکین...»

دوباره اندکی در فریزر را باز کرده و نیم نگاهی به داخل آن می اندازد:« ولی خب، از اسباب بازی پلاستیکی که خون نمی چکه ...»
مورفین خودش را کنار نزدیکترین شومینه پرت کرده و به سرعت مشتی پودر داخل آن ریخته، سرش را وارد آتش می کند:«الو! وزارتخونه؟ خواهش می کنم هرچه سریعتر کارآگاه هاتونو بفرستین اینجا. این بابا تو فریزرش یه عالم کله ی آدمیزاد احتکار کرده.... الو؟!...الو؟!...چرا قطع شد؟!...»

مورفین سر خیسش را از آتش خاموش شده بیرون می آورد و راننده را بالای سر خود می بیند که آفتابه ای آب در یک دست و ساتوری خون آلود در دست دیگر دارد و موذیانه لبخند می زند.

ادامه دارد...



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۶
#1

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
به نام خدا .

خوش اومدید به تاپیک
این تاپیک یه تاپیک تک پستی هستش و شامل اتفاقاتی هست که در شهر لندن میفته .
همین .

______________________________

بلیز زابینی به سن پیری رسیده وسه فرزند داشت ، بلیزیوس ، برادر بلیز ، بلیزچه .
ثروتش را در راه لرد خرج نموده وفقیر شده بود . هربارهم از لرد درخواست وامی نموده بود در جواب شنیده بود : لطف تو به لرد سیاه هرگز از یادم نخواهد رفت .
فرزندانش برای او ارزشی قائل نبودند .بلیز می دانست که باید کاری کند که آخر عمری پسرانش از او پذیرایی کنند .
بلیز با خود نقشه ای کشید و یکروز پسرانش را جمع کرد و گفت : زمان مرگ دارد فرا می رسد و باید رازی را برای شما بگویم .من مخصوصا خود رابه فقر زدم ولی باید بگویم که من گنجی در این خانه پنهان کرده ام که امیدوارم شما بتوانید آن رابیابید .
با شنیدن این جمله روح تازه ای به پسران بلیز دمیده شد و پسران شروع کردند به پاچه خواری : بابا جان .ما وجود شما را می خواهیم .وجود شما برای مااز تمام ثروت های دنیا بیشتر ارزش دارد .مال وثروت چه ارزشی دارد ؟ این تنها اطرات شیرین شماست که باما خواهد ماند وهیچ وقت از میان نخواهد رفت .
بیلز در دل : ای ارزشی های بوقی . تا اسم پول اومد وسط باز جفنگ گوییتون شروع شد ، یه پدری ازتون درآرم تا عمر دارید فراموش نکنید .
از آن به بعد مسابقات پذیرای بین پسران بلیز شروع شد : صبح خونه ی بلیزیوس کله پاچه ی اعلا به همراه شنا در استخر بانوان ، ظهر خونه ی برادر بلیز شیشلیک به همراه مشاهده ی مسابقه ی فینال کوئیدیچ بانوان ، شب خونه ی بلیزچه همبرگر به همراه انتخاب همسر .
بدین سان بلیز در یک ماه پایانی عمر خویش سی تا زن گرفت ومعده اش آرامگاه ابدی گوسفندان ومرغان زیادی شد .

روزی از روزها :
بلیز روی تخت خوابیده ولحظه ی مرگش فرارسیده بود ، او با صدایی رو به خاموشی به پسرانش گفت : فرزندان من چقدر شما برای من فرزندان خوبی بودید .
اوهو اوهوو .( صدای اشک تمساه فرزندان بلیز)
_ حالا من وظیفه ی خود می دانم که جای گنج را به شما بکگویم وشما را ثروتمند کنم .
اوهو اوهوووو ( صدای اشک شوق بچه ها بلندتر میشه )
بلیزیوس : بابا ما بدون تو چه خاکی توسرمون بکنیم ؟
بلیزچه : ایکاش ما می توانسیتم جان خود را قرابانی تو کرده وتو سال ها زنده باشی .
بلیز ادامه میده : این گنج مرا با یکدیگر بخورید و مبادا بین شما جنگ ونزاع دربگیرد ومردم به شما کنند و مبادا برادری خود را با این پول ها به هم بزیند !
اوهو اهو...
بلیز : به انتهای زیر زمین رفته و زمین رابکنید تا به صندوقی برسید در آن صندوق گنج می باشد ...خخخ...( صدای مرگ بلیز)
اما بلیز نمرده بود و زیر چشمی بچه هایش را می پایید .
برادر بلیز : مرد !
سه نفر بلند شده وبه افتخار مرگ پدرشان بندری را آغاز نمودند .
بلیز :
_ آها بیا .... دختر آبادانی..
بلیز : اهم اهم .
بچه های بلیز : اوهووو اوهووو ...بابا چه غریبانه رفتش از این خانه..اوهووو ..
بلیز : یه تقاضا دارم ازتون ..
بلیزچه : تو جون بخواه بابا ..اوهوو .
بلیز : جنازه ی مرا بسیار آبرومند دفن کنید و مراسم بسیار بشکوهی برایم بگیرید تا همه انگشت به دهن بمانند وکف بنمایند ....خخخ .
فرزندان بلیز جهت رعایت نکات ایمنی از بندری زن خود داری کردند .

داخل زیر زمین .
بلیزیوس : منفجریوس ! شکافیوس ! جریوس ! صندوقیوس بیا توی دستمیوس !
بلیزچه : چرا این طوریه ؟ مثل این که با جادون میشه باید با بیل وکلنگ بیفقیتم به جونش .
( نکته : جنازه ی بلیز دست نخورده باقی مانده بود )
یکی کلنگ می زد ، یکی خاک هارا میکند ، یکی خاک هارا بالا می ریخت و بعد از 48ساعت کار بی وقفه درحالی که فرزندان بلیز به این شکل درآمدند : وانواع واقسام فحش های چیز دار را بار بلیز نمودند بالاخره به صندوق رسیدند .
برادر بلیز با کلنگ قفل صندوق را شکست ، ملت که منتظر بودند چشم هایشان از درخشش طلا پر شود با نا امیدی به صندوق نگاه کردند که یک تکه کاغذ درونش بود .
برادر بلیز کاغذ را برداشت ، بلیز ، پدرشان برای آن ها پیامی نوشته بود :
فرزندان عزیزم !
خدا داند ومن دانم و تو هم می دانی
که یک پشیز ندارد بلیز زابینی !


اين تاپيك فعلا قفل شده و اگر رابستن دليل قانع كننده اي براي ادامه ي كار اين تاپيك نياره ..اين تاپيك حذف مي شه...هر صحبتي كه داشتيد رو هم در دفتر ناظران شهر لندن مطرح كنيد
ناظر استكباري خفن


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۱ ۱۵:۳۶:۳۴
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۱ ۱۸:۱۸:۴۸
ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۸ ۱:۳۰:۰۰
ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۸ ۱:۳۴:۱۸








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.