مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم میرساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامهریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیتهای شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.
ملت محفلیون به هویج سخن گو خیره شده بودند که ناگهان تمام ویزلی ها شروع به گریه و فریاد زدن کردند.
- صدامو نشنیدین؟ من کیم؟
ناگهان مالی با یک قابلمه بر سر هویج بدبخت کوبید! هویج بیچاره که حالا کتلت شده بود زندگی چند ثانیه ای اش را بدرود گفت و راهی بهشت شد.
ناگهان مالی با یک قابلمه بر سر هویج بدبخت کوبید! هویج بیچاره که حالا کتلت شده بود زندگی چند ثانیه ای اش را بدرود گفت و راهی بهشت شد. هکتور به قابلمه ی دست مالی خیره شد چون میترسید نکند مالی یک ضربه هم به سر او بزند و یک عدد بامجون بالای کله اش رشد کند.
- فرزندان روشنایی آرام باشید من یک فکری دارم...چطور است هاگرید را مسئول درست کردن معجون کنیم؟
- آخه اگه من هاگرید رو شهید نمیکردم اون بچه های منو شهید میکرد!
- مالی، چرا هاگرید بدبخت شهید کردی؟
وقتی تشویق دامبلدور توسط ویزلی ها تموم شد، هکتور متوجه شد همه ی ویزلی ها خیلی ناجور نگاهش میکنند و به طرفش می آیند. حالا هکتور مجبور بود برای نجات جانش پا به فرار بگذارد!
بلاتریکس با پر مهر ترین حالتی که یک بلاتریکس می تواند داشته باشد به لینی نگاه کرد اما این حشره ی یک دنده انگار قصد نداشت که با بال هایش یک حالی به چشم های اربابش بدهد. بلاتریکس که دید لینی از نگاهش نمی ترسد لبخندی زد و گفت:
-لینی؟
-بله؟
- نیگا کن آدم رو مجبور به چه کارایی میکنی...
لینی تغییر کرد، انگار که سنگ به سرش خورده باشد و خب، بلاتریکس بعد ها به طور عجیبی تاکید داشت که پای هیچ طلسمی در میان نبوده و بخاطر تاثیر نگاه گیرا و لبخند بُرّا و سخن بزرگانش بوده که لینی بلند شد برود زیر تانک.
ساعتی بعد - سنت مانگو - تخت بیمار، رودولف لسترنج
رودولف پرستاری که آمده بود برای درمانش را پسندیده بود و به همین دلیل داشت برای جلب توجه پیاز داغ قضیه را زیاد کرده و هی آخ و اوخ می کرد و غر می زد. بلاتریکس که اعصاب مسخره بازی های رودولف را نداشت، برای اینکه زود تر اتاق این مهره ی سوخته را ترک کند پرسید:
-رودولف...خلاصه و مفید بگو چی شد که الان ما اینجاییم و لرد رفتن دره ی گودریک و دارن هر موجود زنده ای رو که می بینن آتیش می زنن!
-هیچ وقت...بیگی اون پرستار رو نذا بره... هیچ وقت از محصولاتی که علامت استاندارد ندارن استفاده نکنید. هیچ وقت از باروفیو محصول نخرید.
- مجبورم میکنید... همه تون مجبورم میکنید.
-بلاتریکسِ لستنرج و شهریارِ فدایی داشتن با چوب دستی دمبالم می کِردن میخواستن من ره بزنن.
اما دامبلدور در واقع میخواست از معجون اسنیپ جون سالم به در ببره!
اما چند ثانیه بعد اسنیپ برگشت و گفت:
- معجونم رو جا گذاشتم...پرفسور دامبلدور، حالا که بیدارید بیاید معجون من رو بچشید!
- معجونم رو جا گذاشتم...پرفسور دامبلدور، حالا که بیدارید بیاید معجون من رو بچشید!
معجون اسنیپ به شدت افتضاح بود!
- سوروس نامرد حتما میدونست که مزه ی معجون افتضاحه برای همین این سطل آورد...من به سوروس اعتماد کامل دارم!
- فرزند روشنایی، هنوز نمیدونی ربطی نداره؟ راستی تو چرا ذهن منو خوندی؟
- میخواستم مطمئن بشم جمله ی بی ربط نمیگید که گفتید!
اسنیپ یک شیشه معجون خوش شانسی از جیبش بیرون آورد و جلوی صورت دامبلدور گرفت و دامبلدور خواست که معجون را بگید!
- نخیر، معجون درست عمل نکرده!
-پرفسور دامبلدور، خوشحالم که بیدارید؛ چندتا گیاه پیدا کردم که میتونه اعتیاد رو درمان کنه!
سپس از جیبش چند گیاه در آورد که مگس ها دورش پرواز میکردند و متاسفانه دامبلدور چاره ای جز امتحان کردن آن نداشت!
تا اینکه به یاد شب واحترامی که استادان به آن گزاشته بودند افتاد!
اوهمراه خود یک جام پر از مایعی بنفش رنگ به دست داشت،که حتی خنگ ترین ها نیز می فهمیدند که مزه ی آن چه می تواند باشد.
-واقا ممنونم!نمی دونم که چطور می تونم محبت شماهارو جبران کنم؟خب فعلا یه کم دیگه استراحت می کنم وبعد هرکاری خواستید انجام میدم!
سپس دوباره در زیر پتو ناپدید شد...
پـــــــــــــــــــــــاق
برای چند لحظه، تمام خانه ریدل در سکوت فرو رفت.
قمه در دست های رودولف لرزید.
ریگولوس سکه ای را که از جیب کراب کش رفته بود انداخت
گویندالین، با سر به دیوار روبرو خورده و پخش زمین شد.
و لرد ولدمورت چشم هایش را باز کرده و به سقف اتاقش خیره شد!
- تو این خونه نمیشه خوابید؟ حتی صبح های تعطیل؟
سرش را بلند کرده و بعد اخم کرد. پتو را روی نیمه پایینی صورتش کشیده و غرولند کنان هیس هیس کرد:
- ما اینطوری تربیتت کردیم نجینی؟ از اتاق برو بیرون!
هر کدام از مرگخواران، در گوشه ای از تالار ایستاده و یا حتی نشسته بودند. و هرکدام به نوعی, بینی و دهنشان را پوشانده بودند. لرد هم یکی از پوست های قدیمی نجینی را به صورتش بسته بود.
- یاران بوگندوی ما! یک دلیل و فقط یک دلیل قانع کننده بیارید که ما لااقل بفهمیم چرا بو میدین؟
مرگخواران یکی پس از دیگری، ساکت شده و به اربابشان خیره شدند.
- گلدان های نجینی دارن توی پشت بام خشک میشن. ما می ریم به اون ها آب می دیم و شما این بو رو برطرف می کنید
آخه اصل قضیه یه جوریه... ینی به نظرم نمیشد همه مث همیشه واکنش نشون بدن.