هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
حیاط خانه ریدل ها!

مرگخواران زیر نور مستقیم آفتاب ایستاده بودند...و فقط ایستاده بودند!هیچکس هیچ کاری نمیکرد و تنها به زل زد به هم اکتفا کرده بودند...بلاخره آرسینوس سکوت فضا را شکست و گفت:
_خب دست به کار بشین دیگه...همینجوری نگاه کنیم چاه ایجاد نمیشه...ولی نگران نباشین...در آخر درست میشه!
_خب خودت چرا دست به کار نمیشی؟!
_درست میگی...ولی من ممکنه کراوتم خاکی بشه...بعد از ظهر با سران کشوری و لشکری جلسه مهمی دارم...درست میشه...نگران نباشین...فقط به یه نفر با قدرت بدنی بالا نیاز داریم که بیاد و شروع کنه...کلنگ اول سخته...بعدش آسون میشه!

همین که کلمه "قدرت بدنی" بر زبان آرسینوس جاری شد،نگاه همه مرگخوارها به سمت رودولف برگشت...
_چی شده؟!
_تایید میکنم رودولف...درست میشه!
_چی رو تایید میکنی آرسینوس؟!من چیزی نگفتم!
_اشکال نداره...یه راهی پیدا میشه...الانم ورزشکارمون تویی...ماشالله هیکل...کلنگ اول رو تو بزن!

رودولف که به وضوح شوکه شده بود،ناگهان برای اینکه هیکلش را کوچکتر جلوه بدهد،قوز کرد و با لکنت گفت:
_من؟!من؟!من ورزشکار؟!بابا اینا چربیه...من سنی ازم گذشته...همه اش باده...با پودر و آمپول اینجوری شده...اصلا من کمرم درد میکنه!
_نگران نباش رودولف...کمرت هم درست میشه...ولی چرا کمرت درد میکنه؟!

رودولف سرخ شد...او به دنبال راهی بود تا از این موقعیت محرج خلاص شود...ولی نگاه پرسشگرانه ی مرگخوران که منتظر جواب بودند،به او فهماند که نمیتواند از پاسخ دادن به سوال آرسینوس طفره برود!
_خیله خب بابا...آره...کمرم درد میکنه..چشام کم سو شده...خب میگین چیکار کنم؟!بلاتریکس که نیست...سراغ هر ساحره باکمالتی هم که میرم یه جوری میپیچونه!
_چه ربطی به خاله بلا داره کمردردت؟!
_هیس...تو هنوز بچه ای دراکو...به رودولف نیگاه نکن...بد آموزی داره...ولی خب من فهمیدم چرا همیشه زود تموم میشه اون صاب...
_اهم...بیخیال سیو...بذار جمع کنیم بحث رو الان بلاکمون میکنن!درست میشه...من حرفای سیو رو تایید میکنم...ولی خب یکی باید داوطلب بشه بزنه کلنگ اول رو!
_من میزنم!

همه نگاه ها به سمت گوینده این جمله یعنی کراب برگشت!
کراب در حالی که سینه سپر کرده بود،دستانش را تفمالی کرد و کلنگ را از زمین برداشت...سپس آن را بالا برد و خواست که آن را محم در زمین فرو ببرد که تق!
_اوا!صدای النگوم بود که شکست!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۸ ۱۴:۰۱:۴۴
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۸ ۱۴:۰۴:۰۶
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۸ ۱۸:۴۹:۱۲



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
- کی فلکه آب رو دستکاری کرده؟

فلش بک، در حمام:

سیوروس اسنیپ در حالی که برای اولین بار از کله اش دود خارج نمیشد، درون وان بزرگ و مجلل نشسته بود، هنوز آب را باز نکرده بود، اما مقدار شامپو هایی که داخل وان خالی کرده بود آنقدری زیاد بود که تمام وان را با کف های رنگارنگ پر کرده بود و حتی اردک پلاستیکی وی را نیز روی آب نگه داشته بود.
سیوروس در حالی که روغن از روی موهایش به درون وان میریخت با یک دستش اردک را نگه داشته بود و با آن بازی میکرد و در همان حال با دست دیگرش شامپو را روی سرش خالی میکرد. همچنان که به شدت کیف میکرد و شامپو های خانه ریدل را روی سرش خالی میکرد، شخصی به در کوبید.
- تمام نشد حمامت؟!
- نه!
- خب، منم میخوام برم حمام!
- تویی آرسینوس؟ حمام حالا میخوای بری چیکار؟ شما ها هر روز میرید حمام... من هر شیش ماه یکبار میرم، پس کاملا طبیعیه که بیشتر هم طول بکشه.
- بابا من فلفل تند خوردم... میخوام برم تو وان آب یخ، شاید خوب بشم.
- خوب نمیشی... برو مسواک بزن.

آرسینوس در حالی که میکوشید جلوی خود را بگیرد تا درب حمام را منفجر نکند، از آنجا دور شد.

سیوروس با آرامش تمام اردکش را کمی دیگر روی کف ها حرکت داد، سپس دستش را دراز کرد تا شیر آب را باز کند. شیر را چرخاند و چرخاند و آنگاه حقیقت همچون پتکی سهمگین بر سر چربش فرود آمد. پس با صدای بلند گفت:
- آب چرا باز نمیشه؟!

پایان فلش بک

لرد و مرگخواران همراه با آرسینوسی که همچنان کف از دهانش به اطراف میپاشید، سرشان را به طرف پله ها برگرداندند و سیوروس اسنیپی را دیدند که از سر تا پا غرق کف بود و البته جهت محکم کاری، یک عدد حوله سیاه، همراه با گلهای خاکستری را به خود گره زده بود و داشت از بالای سرش هم دود بلند میشد.
سیوروس که میخواست بنای داد و بیداد را بگذارد، با دیدن چهره لرد صدایش را فرو خورد و تنها گفت:
- من رو ببخشید سرورم بابت این افتضاح!
- اشکالی نداره سیو... سینوس هم به همچین وضعیت افتضاحی دچاره.

سیوروس سرخ شد، آرسینوس که البته نقاب داشت در زیر نقاب کبود شد!
همچنان که ملت مرگخوار میکوشیدند جلوی خنده شان را بگیرند، رودولف در حالی که یک پیشبند بسته بود و دستکش های مخصوص شستن ظرف هارا بر دست داشت، از آشپزخانه خارج شد.
- بلاتریکس؟! تو زدی لوله رو ترکوندی این طرف آب نمیاد؟

رودولف ناگهان نگاه دقیق تری به اطراف انداخت، ناگهان ملت مرگخوار و لرد را دید، رودولف خجالت زده شد. رودولف برای اولین بار ترور شخصیتی شد. رودولف با سرعت نور درون آشپزخانه پناه برد تا سر و وضعش را درست کند و از حالت زن ذلیلی خارج شود.
همین که رودولف ناپدید شد صدای شلیک خنده مرگخواران و خود لرد به گوش رسید. لرد که البته بسیار با متانت میخندید به سرعت خنده اش را قطع کرد و گفت:
- خب... حالا که آب نداریم، مایلیم ازتون بخوایم که برای اینکه کمی قدرت بدنیتون زیاد بشه برید چاه بکنید، بدون استفاده از جادو.

ملت مرگخوار:

- منتظر چی هستید پس؟

ملت مرگخوار نا پدید شدند و لرد سیاه لبخندی زد... خیالش کاملا راحت بود که مرگخواران هیچ آبی در زیر زمین پیدا نخواهند کرد!



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۰:۵۸ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

به کمک مرلین لرد سیاه همه عناصره کره زمین رو در اختیار گرفته و به زبون همه موجودات مسلط شده. به آب و هوا و آتش و خاک دستور می ده و هدایتشون می کنه.ولی به دلیل نامعلومی از دست مرگخوارا عصبانیه و می خواد مجازاتشون کنه.

__________________

طولی نکشید که لرد سیاه دست از لبخند زدن برداشت.
-حالا موقع یک حرکت اساسیه!

به محض گفتن این جمله باران بند آمد...ولی تنها چیزی که قطع شده بود باران نبود.

-ارواو...ویتتیانهنئب ئبتنبموتهپپپپپوپویی!

آملیا با عجله به طرف آرسینوس رفت.
-چی داری می گی جیگر؟ این چه طرز حرف زدن با اربابه؟

آملیا خیلی زود متوجه جالت غیر عادی آرسینوس شد. در حالی که چشمانش از وحشت گرد شده بودند چند قدم به عقب برداشت.
-ارباب...مواظب باشین. هاری گرفته!

لرد سیاه به آرسینوس نگاه کرد. چشمانش سرخ شده بود و دهانش کف کرده بود. به همین دلیل بود که کلماتش نامفهوم شده بودند. ولی بینی نداشته لرد سیاه بسیار حساس بود.
-بوی نعناع می ده...شلوغش نکن آملیا! این خمیر دندونه! این سینوس داشته مسواک می زده. الانم احتمالا می خواد بگه آب قطع شده. نه سینوس؟

وزیر سحرو جادو سرش را به نشانه تایید تکان داد و با این تکان مقداری از کف های دهانش به اطراف پاشیده شد. ولی از آنجا که کف هم از دیدن لرد سیاه وحشت کرده بود ردای لرد کاملا تمیز باقی ماند.
لرد سیاه به سختی جلوی لبخندش را گرفت.
-هوووم...طاهرا دسترسیمون به آب قطع شده...بارونم که بند اومده و ما فکر نمی کنیم به این زودی بباره. سیوروس کجاست؟

-حمام ارباب! بعد از شیش ماه به سختی راضیش کردیم بره حموم...الانم که اینجوری شد! فکر کنم اون تو داره دود می کنه.




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
- یه سیلی به من بزن!
- چی؟
- گفتم یه سیلی به من بزن!
- اوه! نه . من نمیتونم یه پیغمبره رو بزنم!
- خودم دارم بهت دستور میدم!
- نه من....

شترق


دست سنگینی روی صورت مورگانا نشست. به خاطر همین جور خطرات است که توصیه میشود حتی وقتی که فکر میکنید دچار توهم شده اید، از کسی نخواهید به شما سیلی بزند. وگرنه ممکن است یکی مثل مرلین، از عالم بالا نازل شود و شما را به باد کتک بگیرد. خب این همان بلایی است که سر مورگانا آمد. ساحره جوان زیر لب غر زد.
- دستت بشکنه! ببین چه ضرب دستی هم داره! آخ!
- خب خودت گفتی بزن!
- اینجوری آخه؟

چیزی نمانده بود بین دو پیغمبر دعوایی به شیوه عالم بالا درگیرد که دیواری از آتش بینشان قرار گرفت. مورگانا و باقی ساحره ها خودشان را عقب کشیدند.البته به جز وندلین.
قطعاً جادوگران هم علاقه نداشتند که در آتش بسوزند، اما نگاهشان به دست لرد ولدمورت خیره مانده بود که انگار دیواره آتش را کنترل می کرد. مثل یک عروسک خیمه شب بازی! ولی خب فقط تا جای خاصی میشود تعجب کرد. هکتور اولین کسی بود که ویبره زنان از آتش دور شد. چون میخواست چترش را باز کند.
- ارباب داره بارون میاد. من باید چتر شما رو نگه دارم.

ولدمورت لبخند می زد و به این فکر میکرد که چرا هیچکس فکر نمیکند چطور زیر یک سقف باران می بارد.مورگانا با اخم به مرلین خیره شده بود.



ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۸ ۲۱:۱۴:۱۵

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
به سمت مرگخوارها که هر کدام در حال انجام دادن کاری بودند رفتند.
-کمک، کمک، ارباب...
-جون بکن دیگه! چی شده؟
-به پیغمبره مملکت میگی جون بکن؟ خودت جون بکن! نفرین عالم بالا...

ایرما پادر میانی کرد و رودولف و مورگانا را از هم جدا کرد.
-ارباب دارن میسوزن، شما دارین دعوا میکنید؟

ملت مرگخوار با تعجب به ایرما نگاه کردند.
-ارباب دارن میسوزن؟
-یکی جریان رو به من بگه!
-ارباااااااااب!
-ساکت شید الان توضیح میدم.

مورگانا ابتدا نگاهی عصبی به رودولف انداخت سپس در حالی که به سمت چپ اشاره میکرد ادامه داد:
-داشتیم کار میکردیم یهو دیدیم همه جا آتیش گرفت، حتی یکی از بال های لینی هم سوخت! الان باید بریم و ارباب رو نجات بدیم.

همه ی مرگخوارها به سمت اتاق اربابشان رفتند ولی وقتی رسیدند نه آتشی بود و نه اثری از آتش سوزی! وقتی به لرد نگاه کردند با صحنه ای عجیب رو به رو شدند، لرد رو به روی مجسمه یخی از خود ایستاده بود. با حرف زدن لرد همه به او چشم دوختند.
-کارا تموم شد؟
-ارباب.
-چیه ایرما؟
-مجسمه... اونو چطوری ساختید؟

وقتی ایرما به سمتی که مجسمه یخی آنجا بود اشاره کرد، مجسمه ای آنجا نبود. با تعجب به مرگخوار ها نگاه کرد، همه آنها متعجب شده بودند. لرد در حالی که سعی داشت لبخندش را پنهان کند مرسید:
-کودوم مجسمه؟ توهم زدین.

ملت مرگخوار کم کم داشتند باور میکردند که توهم زدند.


ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۷ ۲۰:۰۷:۴۰

Only Raven


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۴:۱۷ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-چرا ما باید بسوزیم؟ چه دلیلی داره؟
-چون جادوگرای بدی هستیم...ما به دلیل کار های بدمون داریم در جهنم می سوزیم.

لینی که یکی از بالهایش سوخته بود بال دوم را هلیکوپتری بالای سرش می چرخاند و همچنان به پروازش ادامه می داد.
-جهنم که مال بعد از مرگ بود...یعنی من مردم؟ به دلیل سوختگی بال؟

ایرما یک دسته کتاب از جیب ردایش در آورد و شروع به فوت کردنشان کرد. از لابلای صفحات کتاب ها دود غلیظی بلند می شد.
-من چه می دونم...حتما با دیدن ارباب فکر کردن ما نمی میریم. نه که ایشون شصت و هفت بار مردن و هنوز هم در میان ما حضور فعال دارن. خدایان هم ترسیدن ما کلا نمیریم. جهنمو برامون فرستادن این طرف.

لینی هلیکوپتری زنان دور اتاق می چرخید.
-نه من قبول ندارم. من در طول زندگی کوتاهم کارای خوبی هم انجام دادم. یه بار یه کارخونه حشره کش سازی رو منفجر کردم. یه عالمه آدم توش بود...ولی جون کلی حشره زحمتکش و بی گناه رو نجات دادم. این به اندازه کافی خوب نیست؟ منو نسوزونین. این دو تا رو بسوزونین.


مورگانا توجه جمع را به نکته ریزی جلب کرد!
-ملت...متوجهین که از اتاق ارباب چه دودی داره بیرون میاد؟ فکر کنم منبع اصلی آتیش اون تو باشه.

-ارباب؟....ارباب کباب شد! نجینی سوخاری شد. ملت کمک کنین...ارباب سوخت!

سه مرگخوار سراسیمه و بر سر زنان برای آوردن کمک از صحنه دور شدند.




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۶:۰۷ جمعه ۱۱ خرداد ۱۴۰۳
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 555
آفلاین
ایرما کمی اهم اوهوم کرد و جهت رعایت احتیاط، با ویلچرش هم یک دوری دور اتاق لرد زد و کلی صفا کرد! بعد هم که نگاه های سنگین بقیه ی افراد حاضر در محل را دید، هدف اصلیش یادش افتاد و فهمید همه ی این کارها به خاطر رد گم کنی بوده. پس بلند گفت:
-ئه مثل اینکه این سطلا سوراخ موراخن! من میرم یه سطل دیگه بیارم.

پشت سرش هم یک چشمکی زد که یعنی "زود یه بهانه ای سر هم کنین بیاین." و پرید رفت بیرون.
ایرما یه دقیقه صبر کرد... خبری نشد. دو دقیقه صبر کرد... خبری نشد. سه دقیقه صبر کرد... خبری...

-خبر آمد خبری در راه است!

اینجا کارگردان لازم دید که با چپاندن مقداری میکروفون در حلق شخص گوینده ی دیالوگ او را ساکت کند. البته لازم به ذکر نیست پس از این کار با قمه ی شخص مذکور به دو نیمه ی نامساوی تقسیم شد. به هر حال...

ایرما رویش را به سمت اتاق برگرداند و در کمال حیرت متوجه شد که مورگانا و لینی، هر دو دارند بدو بدو دور اتاق به دنبال یک لقمه ی بزرگ آب می دوند و سعی دارند آنرا بگیرند! مورگانا داد زد:
-لینی تو از اونور بپر روش. منم از طرف کله ش تو گونی میکنمش.
-نه مورگانا. تو پیامبر مملکت چرا سر ملتو تو گونی کنی آخه؟ میگم هم خودت بپر روش هم بکنش تو گونی. ابهتش بیشتره.

ایرما یکی از کتاب هایش را گرفت و کوبید روی سرش. با اخم های در هم، از روی ویلچرش بلند شد و به سمت آن دو رفت و یقه شان را گرفت و کشان کشان از اتاق بردشان بیرون. مورگانا گفت:

-دِ نکن اینجوری! داشتم میگرفتمشا!
-یه نمه دورش وز وز میکردم سرش گیج میرفت پخش زمین میشد. بعد میکردیمش تو گونی!

ایرما با ترس و لرز گفت:
-ببینین. من فکر میکنم یه چیزایی عجیبه! نکنه جادویی چیزی باشه!
-جادو؟ خب ما که جادوگریم.
-خب آره ولی یه جادوی دیگه... اهم... مورگانا ردات داره میسوزه بکشش کنار.

مورگانا با احتیاط ردایش را از در اتاق لرد که در آتش می سوخت کنار کشید. لینی بال بال زنان گفت:
-یعنی میگی کار اربابه؟ به نظرت ارباب آواتاره؟
-آواتار؟ آواتار چیه؟
-نمیدونم والا. همینطوری اومد به ذهنم. ایرما ویلچرت آتیش گرفته.

ایرما اول به ویلچرش نگاه کرد و بعد به دور و برشان که داشت در آتش میسوخت. یک نگاه دیگری هم آنطرف ها انداخت و بعد که قضیه را گرفت داد زد:
-ما داریم میسوزیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۸ ۲۱:۲۰:۲۸


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۹۴
#99

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۵۰:۱۰ پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5466
آفلاین
سطل آب با صدای بلندی بر روی زمین قرار می‌گیرد. به هر حال عدم استفاده از جادو در حین تمیز کردن این دردسرها را نیز داشت. ایرما که با آن جثه‌ی رشیدش(!) حمل‌کننده‌ی سطل آب بود، با بلند شدن صدا به سمت لرد برمی‌گردد.
- شرمنده ارباب! برای تمیز کردن اتاقتون اومدیم. اجازه می‌دین؟

لرد با حرکت دستش اجازه را صادر نموده و کتابی را جلویش باز می‌کند و خودش را سرگرم خواندن آن نشان می‌دهد. ایرما با خوش‌حالی عینکش را صاف می‌کند و با ایما و اشاره به مرگخواران پشت در می‌فهماند که همه جا امن و امان است. لینی و مورگانا به آرامی داخل اتاق قدم می‌گذارند و همراه ایرما مشغول تمیز کردن اتاق لرد بدون استفاده از جادو می‌شوند.

لرد زیرچشمی نگاهی به آب درون سطل می‌کند. هنوز در مورد اینکه چه دستوری می‌تواند به آن دهد ایده‌ای به ذهنش نرسیده بود. بنابراین تصمیم می‌گیرد کمی اسباب شادی خویش را فراهم نماید!
- عــه!

بلافاصله لرد به صدای مورگانا واکنش نشان می‌دهد.
- ساکت باشین ابلها! نمی‌بینین داریم مطالعه می‌کنیم؟

مورگانا با شرمندگی سرش را برگردانده و به آبی که کف اتاق لرد پخش شده بود و باعث فریادش شده بود نگاه می‌کند. اما در کمال تعجب می‌بیند که کف زمین خشک است. مورگانا در حالی که چشمانش به دوبرابر اندازه‌ی طبیعی‌اش در آمده جلو آمده و اینبار به درون سطل نگاهی می‌اندازد. سطل هم خالی از هرگونه آبی بود!

ایرما و لینی چشم غره‌کنان به مورگانا زل می‌زنند. مورگانا که کاملا گیج شده‌است با حرکت لب‌هایش سعی می‌کند به آن‌ها بفهماند که خودش هم نمی‌داند چه شده‌است! اما این‌ها برای لینی و ایرما جواب نبود. بنابراین مورگانا سرش را پایین انداخته و برای آوردن آب از اتاق لرد خارج می‌شود. به دلایل خاص که فقط نویسنده می‌داند و بزودی خوانندگان نیز به آن پی می‌برند، سطل قبلی پشت سر مورگانا و در اتاق جا می‌ماند.

لینی و ایرما که اصلا نمی‌خواهند لرد متوجه ماجرا شود، دستمال‌ها را در آورده و به گردگیری نقاط بی‌نیاز از آب می‌پردازند.
- هی مواظب باش! این طرز رفتار درست با یه کتاب نیست!

لینی با وحشت کتابی که در دست داشت را سرجایش برمی‌گرداند با نگرانی بیشتری همراه ایرما به لرد زل می‌زند. لرد با خشم نگاهی به آن‌دو می‌اندازد و دوباره سرش درون کتاب فرو می‌رود. لینی بیخیال تکاندن گرد و غبار بر روی کتاب‌ها می‌شود و می‌خواهد خودش را سرگرم تمیز کردن نقطه‌ای دیگر از اتاق کند که توجهش به سطل پر از آب جلب می‌شود. به آرامی آستین ایرما را کشیده و با انگشت سطل پرآب را نشان می‌دهد.

ایرما و لینی با تعجب نگاهی به یکدیگر می‌اندازند. سپس نگاه پر از تردیدشان را به لردی می‌اندازند که به زور پوزخند خود را پشت کتاب پنهان کرده بود. ایرما شانه‌اش را بالا انداخته و به سراغ کتاب‌ها می‌رود. لینی هم کاری مشابه انجام داده و پارچه‌اش را آغشته به آب درون سطل می‌کند.

لرد اِهِمی می‌کند و توجه ایرما به او جلب می‌شود. از کتابی که در دست لرد قرار داشت آب می‌چکید! ایرما که نمی‌توانست وقوع چنین حادثه‌ای برای هرگونه کتابی را مشاهده کند، به سختی آب دهانش را قورت می‌دهد.
- نه!

لینی که برای خیس کردن مجدد پارچه‌اش به سمت سطل خیز برداشته بود، با دیدن سطل خالی این را بر زبان راند. همان لحظه در اتاق لرد باز شده و مورگانا که به شدت به خاطر حمل سطل سنگین آب سرخ شده بود در آستانه‌ی در ظاهر می‌شود.
- خیلی پر سر و صدایین... در ضمن! ایرما فک نکن نفهمیدیم اون موقع به ما زل زده بودی!

ایرما نگاهش را از در برداشته و دوباره به کتاب درون دست لرد می‌اندازد. اثری از آب‌هایی که قطره قطره از لای کتاب به بیرون می‌چکید نبود. ایرما شروع به مالیدن چشمانش می‌کند. مورگانا ناله‌کنان به سطل پرآبی که دقایقی پیش به دلیل خالی بودنش فریاد "نه"ی لینی را به هوا برده بود می‌اندازد.
- خیلی شوخی مسخره‌ای بود!

مورگانا که خیال می‌کرد لینی و ایرما از قبل نقشه کشیده‌بودند و از قصد مورگانا را برای آوردن آب به بیرون فرستاده بودند، با خشم سطل آبی که آورده بود را کنار سطل قبلی می‌گذارد. اما در کمال تعجب از این سطل همانند سطل قبلی حین فرود صدای بلندی به هوا برنمی‌خیزد. سطلی که مورگانا آورده بود خالی بود! توجه ایرما دوباره به کتاب درون دستان لرد که از آن آب می‌چکید جلب می‌شود...

لرد به اختیار خود مدام آب‌ را تبخیر و میعان کرده و مرگخوارانش را به بازی می‌گرفت!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۸ ۱۸:۴۴:۴۱



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱:۴۳ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۹۴
#98

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۱۲:۵۳
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 743
آفلاین
سوژه جدید

آسمان ناگهان ابری شده بود و اوقات دلگیری را به ساکنین خانه ریدل ها نوید می داد. ساکنینی که همگی چند دقیقه پیش با دیدن خورشید در آسمان، تصمیم گرفته بودند تا برای عصرانه شان، در محوطه خانه اتراق کنند. لودو که اولین نفری بود که از ساختمان خارج می شد و با خود توده ای از زیر انداز و رو انداز و بغل انداز داشت، به محض دیدن هوای ابری، عقب گرد کرد و به داخل خانه بازگشت.
- نمیخواد برین بیرون!

بقیه مرگخواران نگاهی به او انداختند، با دیدن قیافه ی لودو خنده شان گرفته بود، ولی هنوز نمی دانستند چرا نباید بیرون بروند.
- چرا؟ چی شده مگه؟
- یه نگاهی به هوای بیرون بندازین، می فهمین واسه چی میگم!

با دیدن هوای بیرون، آه از نهاد مرگخواران بیرون آمد. به زور توانسته بودند لرد را بپیچانند و امروز را استراحت کنند. حالا با این وضعیت باید دوباره بر میگشتند به سر کاری که لرد گفته بود، تمیز کردن کل خانه ریدل ها! مرگخواران هنوز در تعجب بودند که چگونه هوای بیرون به این سرعت تغییر کرده بود، ولی چاره ی دیگری نداشتند.

لرد ازا تاق شخصی اش بیرون آمده بود و تمام این اتفاقات را نگاه می کرد. از وسایل جمع کردن مرگخوارانش تا لحظه ای که همگی آستین هایشان را بالا زدند و مجبور شدند به کاری که دستور داده بود، رسیدگی کنند. اما هیچکدام نمی دانستند که این اول راه بود! باید بهای سرپیچی شان را می دادند.

نقل قول:
فلش بک:

- خب مرلین، ما حاضریم.
- ممکنه یکمی طول بکشه ارباب، میخوام همه چیز رو انتقال بدم.
لرد سری به نشانه موافقت و اجازه برای شروع کار تکان داد و چشمانش را بست. مرلین پشت سر اربابش ایستاد و دستانش را به دو طرف سر لرد گرفت. او هم چشمانش را بسته بود و زیر لب چیز هایی را زمزمه می کرد. به محض شروع انتقال، جرقه هایی بین سر لرد و دستان مرلین به وجود آمدند و باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. پنجره های اتاق لرد باز شده بودند و باد با تمام قدرت در حال جنگ با لولای پنجره ها بود.
جرقه های دست مرلین ناپدید شدند ولی باد هنوز در تکاپو بود. لرد سیاه چشمانش را باز کرد و از صندلی خودش برخاست. دستش را به سمت پنجره گرفت و زیر لب گفت:
- بایست!

دیگر بادی در کار نبود! لولاهای پنجره ها بالاخره می توانستند استراحت کنند. لرد به سمت مرلین برگشت و لبخندی زد. مرلین گفت:
- ارباب، تمام عناصر کره زمین تحت اختیار شماست، همچنین میتونین به همه ی زبان های موجودات حرف بزنین.
- ممنونیم مرلین.
- وظیفه بود سرورم، و اینکه مرگخوارا میخوان برن بیرون پیک نیک! چطوره امتحان کنین ببینین ابر ها با چه سرعتی خودشونو میرسونن بالا سرشون؟!
- با اینکه خوشمون نمیاد کسی ایده ی ما رو به ما توضیح بده، ولی اینبار رو ازت می گذریم مرلین! خوشحالیم که پیامبر و همراهی مثل تو داریم!

پایان فلش بک


مرگخوارانش سطل های آب را آورده بودند، وقتش بود تا ببیند آب ها چگونه به اراده اش پاسخ می دهند!
- پدری ازتون در بیارم!




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۰:۳۷ چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴
#97

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)

مرگخواران سراسیمه به طرف لینی دویدند.

- بیا روی کاناپه دراز بکش.آروم باش...
-قلبم! درد می کنه...خیلی درد می کنه.
-چیزی نیست. نگران نباش...زیاد طول نمی کشه.
-جغد می فرستین سنت مانگو...که جارو بفرستن؟
-نه دیگه...داری می میری خب. دیدی که. نمی شه جلوشو گرفت. تو هم مقاومت نکن. بی سرو صدا بمیر. چشاتم ببند.

چشمان لینی از این همه احساس و دوستی خالصانه پر از اشک شد. روی کاناپه دراز کشید و لیست را کنارش گذاشت.
-اسممو خوش خط بنویسین ها!


چند روز بعد:


هوا چندان سرد نبود...چیزی که باعث لرزشش می شد سرمای درون قلب یخ زده اش بود. سرمایی ناشی از تنهایی!

قدم زنان از لابلای درختان عبور کرد و به کنار دره رسید. نگاه غمگینش را به عمق دره دوخت.
-لعنتی...راست می گفت...همشون مردن. جلوی چشمام...حتی نجینی! تک و تنها موندم. لرد تنها به چه دردی می خوره؟ چه کاری از دستش بر میاد؟

به خوابی که دیشب دیده بود فکر کرد. صدای گنگ و مبهمی از دور دست ها به گوشش می رسید.
-سرنوشت قابل تغییره...ولی باید فداکاری کنی. اگه از جونت بگذری همشون بر می گردن...زنده می شن. ارتش سیاه ادامه می ده. بدون تو...ولی تو بدون اونا نمی تونی ادامه بدی. انتخاب کن. زندگی بی ارزش و محدود خودت یا بقای یک هدف؟!

خواب نبود...بخش دوم پیشگویی بود. می دانست که احساسش به او دروغ نمی گوید. اینجا جایی بود که باید بین زندگی و هدفش یکی را انتخاب می کرد.
دره عمیقی جلوی پایش قرار داشت و ارتشی وفادار، ولی نابود شده پشت سرش.
-وظیفه من همیشه سنگین بوده...ولی این بار سنگین تر از همیشه اس. باید تصمیم درست بگیرم. این ارتش به سادگی تشکیل نشده بود...می دونم باید چیکار کنم....آره...تصمیممو گرفتم...فداکاری می کنم!

جمله آخر را با صلابت و اقتدار بیان کرد. صدایش در کوهستان پیچید و در دره انعکاس یافت.

یک قدم عقب تر رفت. برگشت...و از دره دور شد!

فداکاری برای او معنای دیگری داشت. خودکشی به معنای فرار بود. هرگز از زندگیش به خاطر کسی یا چیزی نمی گذشت. او لرد سیاه بود. از صفر شروع می کرد.


پایان!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.