خلاصه :
مرگخواران به دستور لرد نگهداری از سالمندان خانه سالمندان را به عهده می گیرن، ولی در این کار زیاد موفق نیستن. رودولف به دنبال یه لحظه عصبانیت، پیرزن تحت مراقبت خودشو می کشه...برای ناپدید کردن جسد، اونو می پزه و به خورد لرد سیاه می ده.
لرد پیرزن رو می خوره و دچار توهم می شه و همه رو به شکل میوه و سبزیجات می بینه.
مرگخوارا از هکتور می خوان معجونی برای حل مشکل درست کنه.
...................
-ساخت معجون تموم نشد؟
-هنوز حتی شروع هم نشده!
بلاتریکس با حالت تهدید آمیزی به هکتور نزدیک شد.
-و این موضوع چرا تو رو خوشحال کرده؟...خوشت میاد که من به شکل بادمجون دیده بشم؟ لذت بردی از این ماجرا؟ ترجیح می دی همه چی همینجوری...
-ارباب! نیستن!
هکتور به طرف مرگخوار فریاد زننده برگشت.
-چرا داد می کشی؟ همین دور و برا هستن. جایی نمی رن که...
کمی دورترلرد سیاه با سردرگمی در مسیر نامشخصی راه می رفت.
-کمی قدم می زنیم و بر می گردیم. شاید نور خورشید برای چشمامون خوب باشه و همه رو انسان ببینیم. بجز هوریس البته...اون که انسان نیست... و لینی...و فنر...و وینکی...و تقریبا دیانا! چقدر غیر انسان دور ما رو فرا گرفته. ولی هوای آزاد برامون خوبه. هر چی باشه چشمان سرخ رنگ ما ساختار متفاوتی داره.
-اس...اس...اس...
لرد سیاه صدای غریبه را شنید. با خونسردی به راهش ادامه داد...و در حالی که دور می شد اشاره کرد:
-اشتباه داری می گی. اون اس او اس هست. در حین خطر برای درخواست کمک فرستاده می شه و برای کشتی ها استفاده می شه. ما اینجا کشتی ای نمی بینیم. اینطور نیست گوجه فرنگی؟
رون ویزلی که فقط قصد اعلام وحشت با ذکر عبارت "اسمشو نبر" داشت، شوکه شده بود.
چند ثانیه قبل، اسمشو نبری قدم زنان از کنارش رد شده بود و او را گوجه فرنگی خطاب کرده بود.
لرد سیاه، عادی به نظر نمی رسید!
ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. شاید فرصتی که سالها به دنبالش بود پیش آمده بود. همین که تا حالا کشته نشده بود نشان می داد لرد سیاه حداقل بی خطر تر از همیشه است. شاید حالا وقتش بود که شجاعتش را به اعضای محفل ثابت کند.
-اممم...ارباب!
لرد سیاه متوقف شد.
-هوم...تو یک مرگخوار بودی گوجه فرنگی؟
-ب...بله ارباب. مرگخوار جدیدم. شما همون گوجه فرنگی خطابم کنین. راستش یه موردی تو شکنجه گاه پیش اومده. شما باید همراه من بیایین. میایین؟
-بلی...ما همراهت به خانه باز خواهیم گشت.